بنام آنكه جان را فكرت آموخت - چراغ دل ز نور جان برافروخت
ز فضلش هر دو عالم گشت روشن - ز فيضش خاك آدم گشت گلشن.
توانايى كه در يك طرفه العين - ز كاف و نون پديد آورد كونين
چو قاف قدرتش دم بر قلم زد - هزاران نقش بر لوح عدم زد
از آن دم گشت پيدا هر دو عالم - وز آن دم شد هويدا جان آدم
در آدم شد پديد اين عقل و تمييز - كه تا دانست از آن اصل همه چيز
چو خود را ديد يك شخص معين - تفكر كرد تا خود چيستم من
ز جزوى سوى كلى يك سفر كرد - وزآنجا باز بر عالم گذر كرد
جهان را ديد امرى اعتبارى - چو واحد گشته در اعداد سارى
جهان خلق و امر از يك نفس شد - كه هم آن دم كه آمد باز پس شد
ولى آن جايگه آمد شدن نيست - شدن چون بنگرى جز آمدن نيست
به اصل خويش راجع گشت اشيا - همه يك چيز شد پنهان و پيدا
تعالى الله قديمى كو به يك دم - كند آغاز و انجام دو عالم
جهان خلق و امر اينجا يكى شد - يكى بسيار و بسيار اندكى شد
همه از وهم تست اين صورت غير - كه نقطه دايره است از سرعت سير
يكى خط است از اول تا به آخر - برو خلق جهان گشته مسافر
در اين ره انبيا چون ساربانند - دليل و رهنماى كاروانند
وز ايشان سيّد ما گشته سالار - هم او اول هم او آخر در اين كار
احد در ميم احمد گشت ظاهر - در اين دور آمد اول عين آخر
برو ختم آمده پايان اين راه - در و منزل شده ادعوا الى اللّه
مقام دلگشايش جمع جمع است - جمال جانفزايش شمع جمع است
شده او پيش و دلها جمله در پى - گرفته دست جانها دامن وى
در اين ره اوليا باز از پس و پيش - نشانى مىدهند از منزل خويش
به حد خويش چون گشتند واقف - سخن گفتند در معروف و عارف
يكى از بحر وحدت گفت انا الحق - يكى از قرب و بعد سير زورق
يكى را علم ظاهر بود حاصل - نشانى داد از خشكى و ساحل
يكى گوهر برآورد و هدف شد - يكى بگذاشت آن نزد صدف شد
يكى در جزء و كل گفت اين سخن باز - يكى كرد از قديم و محدث آغاز
يكى از زلف و خال و خط بيان كرد - شراب و شمع و شاهد را عيان كرد
سخنها چون به وفق منزل افتاد - در افهام خلايق مشكل افتاد
كسى را كاندرين معنى است حيران - ضرورى مىشود دانستن آن