سایت اصول دین


اتميان (لوكيپس، دمكريتس و انكساگوراس)


دکتر رحمت الله قاضیان

اتميان

(لوكيپس، دمكريتس و انكساگوراس).

1 ـ لوكيپس

لوكيپس (لوسيپوس) ملطي كه در الئا از تعليمات پارمنيدس و زنن استفاده كرده بود بنيانگذار نحله اتمي بودن جهان است و در سال 420 ق. م در عنفوان جواني بوده است.

زنون گفته بود:‌ كثرت وجود ندارد؛ زيرا لازمه¬ی كثرت تقسيم اجسام تا بي نهايت است، كه آن هم وجود را نفي مي كند. لوكيپس در جوابش گفت: تقسيم اجزاء عالم به بي¬نهايت نمي¬كشد؛ بلكه به عناصري مي¬انجامد، كه هريك جوهري هستند درون پر به نام «اتم».

2 ـ دمكريتس

دمكريتس (ذيمقراطيس) در سال 460 ق. م در شهر آبدارا واقع در تراس تولّد يافت و ده سال از سقراط كوچك تر بوده و در موقع وفات حدود صد سال عمر داشته است. دمكريتس نظريّه اتمي بودن جهان را تكميل كرد. وي به كشورهاي زيادي از جمله مصر، كلده و ايران مسافرت كرده و به قول بعضي به هند و حبشه هم رفته است. دمكريتس مردي پر كار بوده؛ به طوري كه عنوان پنجاه رساله از آثار او در مطالب مختلف وجود دارد، كه فقط حدود 290 قطعه از آن¬ها به جاي مانده است، كه بيشتر از نوشته هاي اخلاقي اوست.

لوكيپس و دمكريتس معتقد بودند، كه همه اشياء از اجزاء بسيار كوچكي كه با چشم ديده نمي¬شوند و به دليل سختي شكست ناپذير به نام «اتم» (تجزيه ناپذير و لايتجزّا) می¬باشند.

طرز تشكيل موجودات: اتميست¬ها به خلأ هم قائل بودند و مي¬گفتند وجود ملأ است و عدم خلأ و اگر خلأ نبود حركت نبود و حركت موجود است و راهي براي انكار آن نيست. و همين طور اتميست¬ها معتقد بودند اتم¬ها كه به هم فشرده و پر هستند خود ملأ را تشكيل مي دهند؛ ولي بين آن¬ها فضاي خالي (خلأ) است و اتم ها در خلأ با حركت مستدير كه ذاتي آن¬هاست در حال حركت¬اند،و چون با يكديگر برخورد كنند هرگاه بر حسب اتّفاق اشكال شان طوري باشد كه بتوانند در هم قفل شوند با هم تركيب مي¬شوند و اجسام مختلف را به وجود مي¬آورند. اتم¬ها اشكال مختلف دارند و هرگاه توده¬ی عظيمي از آن¬ها به يكديگر پيوستند، همان طوري كه در حركت گرد بادي پيش مي¬آيد ـ در اثر حركت، اجزاء سبك تر در خارج و اجزاء سنگين¬تر در مركز جمع مي¬شوند و اجرام آسماني (كرات) و جهان¬ها را به وجود مي¬آورند. ماهيّت همه¬ی ذارّات يكي است و تنها فرقشان در شكل و كوچكي و بزرگي و ترتيب و چيده شدن و جاي آن¬هاست. اين ذرّات يا اتم¬ها كه دائماً در حركت¬اند، با هزاران تركيب و تأليف سراسر موجودات جهان هستي را به وجود آورده اند.

روح مركّب از پرجنبش ترين ذرّات است، كه در سراسر تن پراكنده¬اند و آن را به حركت درمي¬آورند. اين ذرّات با تنفّس همواره نو به نو مي¬شوند و در پرتو اين نو به نو شدن، حيات در سازمان جسماني حفظ مي¬شود.

اتميست¬ها به ارواح و خدايان نيز قائل بوده و معتقد بودند، كه وجود آن¬ها نيز از ذرات صغار (اتم ها) تشكيل شده و تنها ذرات تشكيل دهنده وجود آن¬ها كوچك¬تر و پر حركت¬تر از ذرات اجسام مادّي است.

اين مكتب از لحاظ فلسفي عمق چنداني نداشت؛ ولي فرضي ارائه کرد، كه قرن¬ها بعد با اثباتش سرنوشت فوق العادّه¬اي براي علوم رقم زد.

دمكريتس به صراحت امكان وقوع امور را بر حسب تصادف انكار كرده و به بخت و اتفاق و تصادف قائل نبوده است و همه امور را علّت و معلول يكديگر دانسته و وقوع آن¬ها را ضروري و جبري مي¬دانست.

اخلاق: دمكريتس در اخلاق، شادي و لذّت را هدف زندگي مي¬دانست؛ ازاين¬رو، به «حكيم خندان» معروف شده است. وی می گفت: خير همان لذّت است و شرّ همان الم؛‌ و لذّت براي آن¬كه خير آدمي در آن باشد، بايد به صورت شادابي پايدار و مستمرّ درآيد. لذا انسان نبايد به سراغ چيزهاي فناپذير برود، سعادت را نه در نعمت-های خارجي، بلكه در ژرفناي روح توان يافت، چه آن¬چه ما را از جهان جاوداني و مينوي برخوردار مي¬كند نعمات روحاني است نه جسماني. والاترين فضيلت فرزانگي است، كه تميز نعمات واقعي را ميسّر مي سازد، ومعيار انديشه¬ی درست وكردار نيك است و در پرتو عقل و فرزانگي است كه آدمي با تعديل تمنّيات خويش، بر پريشاني¬هاي زندگي فائق آمده به رضاي تامّ روحاني نايل مي¬گردد. ولي برخلاف پندار بعضی وي اعتدال و فرهنگ را بهترين طريق كسب لذّات مي¬دانست. چنان كه در قطعاتي كه از وي به جا مانده است، مي¬گويد: «نبرد با خواهش¬هاي دل دشوار است؛ امّا كار مرد خردمند چيرگي بر آن¬هاست». خلاصه دمكريتس در اخلاق طالب روحي بود، كه از هر افراطي به دور و فارغ از هر خوف و خرافه¬اي باشد و سعادت را در رضا و قناعت و شادماني مي¬دانست و قائل بود كه زندگي اجتماعي براي برآوردن نيازهاي زندگي ضروري است.

3 ـ انكساگوراس

انكساگوراس بر آن بود، كه غالب اجسام اوّليّه، كه هرگز واقعاً از يكديگر متمايز نيستند، با اجزاي موجودات زنده هم¬جنس¬اند. اين¬ها تخمه¬هاي گوشت، خون، استخوان و عضلات¬اند. عمل تغذيه را در نظر بگيريم: گندمي كه مي¬خوريم و آبي كه مي¬آشاميم به همه¬ي اجزاي بدن ما خوراك مي¬رسانند. امّا چون از هيچ، چيزي زاده نمي¬شود، اگر در آب و گندم تخمه¬هايي از همان جنس اجزاء بدن ما نبود، اين خوراك رساندن محال مي¬گشت. پس نبايد مانند انباذقلس در حدّ گواهي حواس متوقّف ماند و في المثل آب را جسمي بسيط شمرد؛ چه، اگر عميق¬تر بنگريم، خواهيم ديد، كه همين جسم به اصطلاح بسيط از اجزايي اوّليّه مركّب است.

اهمّيّت سيستم فلسفي انكساگوراس در مفهوم اصل و مبدأ گرداننده¬اي است، كه اشياء را از پريشاني و ابهام اوّليّه¬ي آن¬ها بيرون و نظم و سامان جهان را پديد آورد. اين اصل و مبدأ، عقل يا نفس ناطقه است، كه به يوناني «نوس» گويند. انكساگوراس ميان عقل و ديگر چيزها با توجّه خاصّي فرق مي¬گذارد، بدين معني كه مي¬گويد: عقل لطيف¬ترين و خالص¬ترين اشياء است. ديگر اشياء همه با يكديگر آميخته¬اند؛ ولي عقل با هيچ چيز درنياميخته است؛ عقل قائم به ذات است و مستقل علي الأطلاق و حاكم بر خود است. عقل چون استقلال تامّ دارد و به هيچ چيز آميخته نيست، كه مانعي بر سر راهش باشد، قدرت بي¬قياسش را مي¬نمايد، و حاكم بر همه¬ي‌ موجودات است، و بر همين منوال عقل بر همه چيز معرفت تامّ دارد، فرمانرواي مطلق است، و جهان را به گردش درآورده، و آن را به صورت مجموعه و كلّي هماهنگ صورت بسته است.

سوفسطائيان

فلسفه¬ي يوناني بعد از طالس و حكماي ملطيّه رو به گسترش نهاد و با سرعت پيشرفت كرد، تا اين¬كه در مسير خود به مانع بزرگي به نام سفسطه برخورد كرد. سفسطه، كه در آغاز پيدايش كمتر دشمني خود را با علم و فلسفه آشكار مي¬كرد، همين كه نضج گرفت و تواني يافت، نقاب به يك¬سو زد و چهره¬ي منفي و ناموزونش را با تمام قد در مقابل فلسفه و علم ظاهر ساخت و راه را بر آن بست.

قرن پنجم پيش از ميلاد با همه¬ي پرباري، يونانيان هنوز قسمت عمده¬ي‌ معلومات خود را از راه گوش اخذ مي¬كردند تا به وسيله¬ي خواندن كتاب. در اين دوره سخنرانان در اثناي مسابقه¬هاي ورزشي و جشن¬ها در برابر جمعيّت ظاهر مي¬شدند و خطابه¬هاي پرآب و تاب به گوش حاضران مي¬رساندند. در محافل دوستانه نيز از حاضران با خطابه¬هاي فصيح و مزیّن به صنايع ادبي در باره¬ي مسائل علمي و اخلاقي پذيرايي مي¬شد.

از طرفي، در اين قرن آموزگاران دوره¬گردي كه خود را «سوفيست» يعني استاد و معلّم حكمت مي¬ناميدند و تقريباً به همه¬ي‌ علوم زمان خود آشنا بودند، پيدا شدند، كه از شهري به شهري مي¬رفتند و جوانان را دور خود جمع كرده و به آنان فلسفه¬ي طبيعي و مابعدطبيعي و دستور زبان و آمادگي براي زندگي عملي و خصوصاً سياسي تعليم مي¬دادند. مردم هم از سوفسطاييان با دادن پول¬هاي كلان و احترام و تجليل بسيار استقبال مي¬كردند.‌

پيدايش سفسطه و سوفسطائيان در يونان باستان مولود دو عامل مهّم بوده است: يكي آراء و عقايد متّضاد و ديگر نياز به سخنوري براي پيروزي در سياست و محاكم قضائي.

1 ـ ظهور آراء و عقايد متضاد: نخستين فلاسفه¬ي يوناني براي پي بردن و دست-يابي به حقيقت اشياء، فرض¬هاي پي¬درپي غيرتجربي ارائه مي¬نمودند. گر چه نظرات هر يك از آن فلاسفه و نظام¬هاي فلسفي حاوي مقداري از حقيقت بود؛ ولي چون هنوز به اصول يقيني و ثابت و مورد قبولي نرسيده بودند؛ ازاين¬رو، هر صاحب نظري و هر مكتبي نظر ديگري را طرد مي¬كرد و نظري مخالف نظر ديگري ابراز مي¬داشت. چنان¬كه ديديم اشخاصي چون هراكليتوس و پارمنيدس در باره¬ي اعتبار ادراكات حسّي تشكيكاتي كرده بودند و زنن نيز آن استدلالات جدلي معروف را نموده بود. در باره¬ي مادّةالموادّ هم چنان¬كه ديديم، بعضي آب را مادّةالمواد مي¬دانستند، بعضي هوا، بعضي آتش و بعضي اين¬ها را به علاوه¬ي خاك. اين تضاد و اختلاف آراء فلسفي در باره¬ي موضوعات مختلف، موجب آن شد، كه يك نوع ترديد و شكّ فكري ريشه¬داري نسبت به شناخت در برخي از صاحب¬نظران پيدا شود و نسبت به وجود حقيقت مطلق و وصول به معرفت يقيني در همه چيز شك كنند و مخصوصاً فلسفه¬ي‌ طبيعت را به سختي مورد انتقاد قرار دهند و اصولاً حقيقت را امري نسبي بدانند، كه به اختلاف اشخاص مختلف مي¬شود.

2 ـ نياز به سخنوري براي پيروزي در سياست و محاكم قضائي: خطابه¬هاي قضائي و دفاعي از سه نظر در آتن مورد لزوم شده بود: از طرفی، بر اثر جنگ¬هاي ايران و يونان و پيدا شدن افكار متناقض، اوضاع سياسي و اجتماعي جامعه دست¬خوش دگرگوني شده بود و اخلاق مردم رو به انحطاط گذاشته بود و پيداست، كه در چنين جامعه¬اي، زبان¬آوري و خطابه، كه از وسايل مهّم اقناع و مجاب كردن است، جاي معرفت و فضيلت را بگيرد.

و از طرف ديگر، در دولت¬شهرهاي يونان و بيش از همه در آتن، هيچ¬كس نمي-توانست سياستمدار مشهوري گردد، مگر اين¬كه سخنران خوبي باشد.

و از طرف سوّم، رواج فوق¬العادّه¬ي فنّ خطابه، مخصوصاً خطابه¬ي قضايي. بدين معني منازعات زيادي كه واقع مي¬شد، كار را به دادگاه مي¬كشاند و گروهي از متخصّصان فنّ خطابة قضايي به سمت وكالت در محاكم عمومي با حضور عدّه¬اي به دفاع از حقوق موكّلين خود به ايراد خطابه¬هاي مؤثّر مي¬پرداختند.

سوفسطائيان آموزگاران دوره گردي بودند، كه در فنّ خطابه و طرز غلبه بر دشمن در سياست و محاكم قضائي با تشبّث به لطايف¬الحيل مهارت بسيار يافته و كلاس¬ها براي تعليم اين فن افتتاح كرده بودند، تا با اخذ اجرتي از مردم بدانها بياموزند، كه چگونه راجع به هر عقيده¬اي كه باشد ـ خواه حق يا باطل ـ بحث و سخنراني كنند و بر حريف غلبه نمايند.

از آنجا كه سوفسطاييان سعي مي¬كردند براي هر مدّعايي ـ خواه حقّ باشد يا باطل ـ‌ دليل بياورند و گاهي براي دو طرف دعوي دليل مي¬آوردند. اين سرو كار داشتن مداوم آنان با تعليم و تربيت¬هاي مغالطه¬آميز به ديگران سبب شد، كه خودشان به تدريج معتقد شوند حقّ و باطل و راست و دروغي و راي انديشه¬ي انسان و در واقع وجود ندارد، كه گاهي با رأي و نظر او مطابقت كند و گاهي نكند، بلكه حق و باطل تابع انديشه انسان است، يعني حق آن چيزي است كه انسان آن را حق بداند؛ و باطل آن چيزي است كه انسان آن را باطل بداند؛ و هر كس هر چه ادراك كند درست است، و اگر دو نفر بر خلاف يكديگر هم ادراك كنند باز ادراك هر دوشان درست است، يعني اگر يك نفر چيزي را حق تشخيص داد و ديگري آن را باطل، آن چيز براي اوّلي حق است و براي دومي باطل. مثلاً اگر كسي مي¬گفت: خدا هست، مي-گفتند: درست مي¬گويي، و اگر ديگري مي¬گفت: خدا نيست، مي¬گفتند: تو هم درست مي¬گوئي، اگر سوّمي مي¬گفت: يك خدا هست مي¬گفتند: درست مي¬گوئي و اگر چهارمي مي¬گفت: هزار خدا هست، مي¬گفتند: تو هم درست مي¬گوئي.

از نظر سوفسطائيان خير و شرّ نيز نسبي است و آن¬چه براي يكي ممكن است مفيد باشد براي ديگران ممكن است مضّر باشد و خير هر كس چيزي است، كه وي براي خود خير مي¬انگارد و هركسي بايد نفع شخصي خودش را به حساب آورد؛ زيرا هر چند ممكن است از لحاظ نظري دو عقيده و دو نظر براي كسي مساوي باشند، ولي از لحاظ عملي ممكن است يكي از آن دو فكر براي استفاده در زندگي كسي بهتر از ديگري باشد. همين¬طور سوفسطائيان معتقد بودند، هرچند وجود خدايان مسلّم نيست؛ ولي بهتر است آن¬ها را پرستش كرد.

سوفسطائيان خود را «سوفيست» كه در يوناني به معني حكيم و دانشمند است مي¬ناميدند، ولي چون جدل را به طريق مغالطه به كار مي¬بردند و به مردم بيان مغالطي مي¬آموختند، سوفيست به معني مغالطه¬گر به كار رفت، و سوفسطائي عَلَم شد براي كساني كه مغالطه¬گرند، كه واژه¬ي سفسطه هم از آن گرفته شده است.

سوفسطائيان بسيار بوده¬اند و بعضي از آن¬ها عبارتند از: پروتاگوراس، گرگياس، هيپاس، پروديكوس (افروديقوس) و تراماخوس، كه دوتاي اوّلي معروف¬ترند.

پروتاگوراس

پروتاگوراس (پروتاغورس) كه حدود (485 ـ 410) مي¬زيسته بزرگ سوفسطائيان است. وی چون به سنّ سي سالگي رسيد، به مسافرت در تمام يونان‌ پرداخت و در همه¬جا براي مردم سخنراني كرد و پيوسته همراه موفّقيّت بود، و در مدّت چهل سال پول كلاني جمع كرد. پروتاگوراس دوست پريكلس فرمانرواي آتن بود و از طرف وي مأمور نوشتن قانوني براي مستعمره يوناني «ثورويني» شد و در آتن به تعليم مشغول بود؛ ولي بالأخره به اتّهام بي¬اعتقادي به خدايان، كتاب¬هايش سوزانده شد و به اعدام محكوم شد. وی هرچند توانست از زندان فرار كند؛ ولي كشتي¬اي كه او را به سرزمين آزادي مي¬برد، غرق شد و او را به ديار عدم فرستاد.

پروتاگوراس بيشتر به واسطه¬ اين نظريه¬اش معروف است كه مي¬گفت: «انسان مقياس همه همه¬ چيزهايي است كه هستند و هم معيار چيزهايي كه نيستند»؛ و چون هرچه انسان درك مي¬كند از طريق حواس است، و هر احساسي تنها ممكن است در همان لحظه كه به وسيله¬ي آن شخص ادراك شده است صحيح باشد، ولي در نزد كس ديگري يا حتّی خود آن شخص در حالت ديگري طوري ديگر ادراك شود؛ ازاين¬رو، هركس مطابق آن¬چه فهميده حكم مي¬كند؛ پس هركس هرچه ادراك مي-كند «حقّ» است.

گرگياس

گرگياس اهل «لئونتيني» از شهرهاي سيسيل است، كه در حدود 483 تا 380 ق. م مي¬زيسته است. وي از شاگردان امپدوكلس بوده، و پول فراواني كه به دست مي-آورده با گشاده¬دستي خرج مي¬كرده است. گورگياس نطّاقي زبردست و يكي از بنيان¬گذاران نثر هنرمندانه يوناني بوده كه به ظاهر خطابه بيش از محتويّات و مضمون آن اهمّيّت مي¬داده است. ولي به گرگياس بايد بيشتر به عنوان متفكّري كه در فلسفه¬ي طبيعي و اخلاق و جدل مهارت داشته،‌ مورد توجّه داد، تا به عنوان سخنران و تغييردهنده¬ي سبك سخنراني.

گرگياس فلسفه را با سياست سازش مي¬داد و از شهري به شهري مي¬رفت و آراي خود را چنان آراسته با تناسب لفظ و معني بيان مي¬كرد؛ و چنان نظم و نثر را به هم مي¬آميخت، كه هر جا مي¬رفت شاگردان فراوان به گردش فراهم مي¬آمدند.

پروتاگوراس تنها امكان شناسائي انسان را مورد ترديد قرار داد، ولي گرگياس استدلالات جدلي زنن را هم¬چون تيغ دودمي به كار گرفت، نه وحدت را پذيرفت نه كثرت، نه حركت نه سكون و در انكار معرفت توسّط انسان تا آن¬جا پيش رفت كه گفت: «هيچ چيز وجود ندارد؛ و اگر هم چيزي وجود داشته باشد غير قابل شناخت است؛ و اگر هم فرضاً كسي بتواند آن را بشناسد، هرگز نمي¬تواند معرفت خود را به ديگران انتقال دهد».

خدمات سوفسطائيان

جنبش ضدّ فلسفي سوفسطائيان، از نظر فلسفي شرّ محض نبود، بلكه يك حركت طبيعي بود، كه به نوبه¬ي خود سه فايده مهّم در پي داشت، چه:

1 ـ هر دوره فعاليّت پرتحرّك علمي و عقلي كه منجر به پيدايش نظام¬هاي بزرگ فلسفي مي¬شود، طبعاً به دنبال يك دوره¬ي انتقادي ظاهر مي¬شود؛ زيرا دوره¬ي انتقادي راه را براي توسعه و پيشرفت هموارتر مي¬كند. شكّاكيّت انتقادي سوفسطائيان نيز به نظام¬هاي بزرگ فلسفي سقراط، افلاطون و ارسطو رهنمون شد، كه بالاترين نقطه¬اي بود، كه تفكر يوناني مي¬توانست بدان برسد.

2 ـ تا زمان سوفسطائيان مسائل نظري و فلسفي تنها مباحثي مانند: وجود و عدم، جوهر و عرض، ثبات و تغير، واحد و كثير و امثال آن¬ها بودند. ولي خود انسان كمتر مطرح بود. سوفسطائيان مطالعه¬ي انسان را به عنوان يك فرد مورد توجه قرار دادند، واين خود باعث شد، كه افق ديد را گسترش داده و در تفكّرات بعدي نقش تعيين كننده داشته باشد.

3 ـ سهم سوفسطائيان مخصوصاً پروتاگوراس از همه¬ي پيشينيان خود در تكميل فنّ خطابه و بلاغت و صرف و نحو و حتّی منطق بيشتر بوده¬اند.


کتاب تاریخ فلسفه

دکتر رحمت الله قاضیان