افلاطون -
شرح زندگي.
افلاطون (347 ـ 428 يا 427 ق. م) يكي از فلاسفه¬ي بزرگ جهان است. وي يك اشرافي مرفّه بود، كه در بين نياكانش شخصيّت¬هاي برجسته¬اي وجود داشتند، چنان-كه نسبتش از طرف پدر به پادشاهان اوّليّه¬ي آتن و از طرف مادر به «سولون» مقنّن معروف يوناني مي¬رسد، و بسياري از بستگانش از جمله عمويش «كريتياس» و دائيش «خارميدس» از جمله¬ي حكام آتن بودند.
افلاطون از تربيتي شايان فرزندان اشراف برخوردار گرديد. نام اصلي وي «اريستوكلس» بود، ولي بعدها به خاطر هيكل ورزيده و درشتش به نام «پلاتون» (افلاطون) يعني چهار شانه خوانده شد. افلاطون در مسابقات كشتي مي¬گرفت و در سه جنگ نبرد كرد و نشان گرفت.
افلاطون بعد از تحصيلات و علوم مقدّماتي و رياضيّات از محضر «كراتيل» يكي از شاگردان هراكليتوس بود، به نقّاشي و گفتن شعر پرداخت، ولي در هيجده سالگي با سقراط ملاقات كرد و شيفته¬ي تعاليم او شد و تا آخر عمر يعني حدود ده سال در خدمت او بود.
پس از سقراط، شاگردانش هر يك به راهي رفتند، كلبيان، رواقيان، لذّت¬گرايان، اپيكوريان و شكّاكان همه از مكتب سقراط برخاسته¬اند؛ ولي افلاطون از همه به سقراط نزديك¬تر است، بلكه او چنان از استاد تأثير پذيرفته بود كه افكارشان در تاريخ فلسفه جاودانه به هم درآويخت.
افلاطون به مگار رفت و از محضر اقليدس كه هم شاگردي او بود استفاده نمود، ولي به زودي به آتن برگشت و پس از چندي دوباره آتن را به قصد جهانگردي ترك كرد. افلاطون از جزيره¬ي كرت و سيسيل و جنوب ايتاليا ديدن كرد و در ايتاليا با فلسفه¬ي فيثاغورس آشنا شد. در اين سفر افلاطون به دعوت «ديونوسيوس اول» حاكم سيراكوز به آن¬جا دعوت شد و در آن¬جا با «ديون» برادرزن حاكم دوست شد و عقايد اخلاقي و سياسي خود را بدو عرضه داشت و او را دلباخته¬ي حكمت نمود. افلاطون اميدوار بود شاهزاده¬ي جوان(ديبون) را طوري آموزش دهد، كه از او همان فيلسوف شاهِ آرماني خود را بسازد. ولي صراحت لهجه¬ي افلاطون خشم ديونوسيوس را برانگيخت، وافلاطون به ناچار سيراكوز را ترك كرد و به آيگينيا رفت. و چون در اين هنگام آيگينياييان با آتنيان در جنگ بودند، افلاطون را گرفتند و به عنوان برده فروختند. خريدارش او را معلّم سرخانه كودكانش كرد، تا آن¬كه سرانجام به وسيله¬ي يكي از دوستانش خريداري و آزاد گرديد و به آتن برگشت.
چون افلاطون در سال 387 يا 386 ق. م به آتن برگشت، در اطراف شهر در محلي نزديك باغستان پهلواني به نام «آكادموس» زميني كه محل بازي و تفريح بود خريداري كرد و شاگردانش در آن¬جا براي درك محضر و فيض بردن از حكمتش گرد آمدند. نام آكادمي كه مدرسه افلاطون بدان مشهور شد و بعدها در همه¬ي زبان-ها مركز علم و ادب و هنر و فلسفه گرديد، به مناسبت محّل همين مدرسه بوده است، كه تقريباً در يك كيلومتري آتن بوده است.
آكادمي نخستين دانشگاه مهمّ اروپائي بوده، كه در آن علاوه بر فلسفه، كه درس اصلي بود، علوم كمكي بسياري مانند رياضي، طبيعي، نجوم، و غيره تدريس مي¬شد؛ ولي هدف عملي فرجامين افلاطون در آكادمي سوق دادن شهرهاي يونان به شايسته-ترين حكومت بود، كه به عقيده¬ي وي حكومت شايسته مستلزمِ شالوده¬ي كاملي از شناخت نظري است.
آكادمي به زودي بسيار مشهور شد و دانشجويان از اطراف و اكناف براي تحصيل بدانجا روآوردند. افلاطون و دستيارانش با خطابه و گفتگو و مطرح ساختن مسائل براي شاگردان تدريس مي¬كردند. آكادمي افلاطون تا سال 529 ميلادي يعني 926 سال دوام يافت و در اين سال «ژوستي¬نين» امپراطور روم به علّت تعصب ديني آن را بست و قرون تاريك «قرون وسطي» بر اروپا سايه افكند.
مقام، آثار و تأليفات افلاطون
به قول خود افلاطون فلسفه¬ي وي ناشي از حكمت سقراط است و به همان سبك مناظره و محاضره استادش هم كتاب¬هايش را نگاشته است. افلاطون حتّا نام ديالكتيك را كه بر اين روش مناظره اطلاق مي¬شده، براي فلسفه به معناي دانش فكر اختيار كرده است.
ازآنجا كه افلاطون شاعر بود، در قالب معيّني نگارش نكرده؛ ازاين¬رو در نوشته¬هايش، نظامي نيست. افلاطون بيست و نه رساله نگاشته، كه همه¬ آن¬ها باقي مانده¬اند واين از يك طرف، به خاطر محتواي كم¬نظير اين رسائل است؛ و از طرف ديگر، به خاطر فصاحت و بلاغت عالي اين نوشته¬ها. در بيشتر رسائل افلاطون به خاطر ارادتي، كه به استادش سقراط داشت، همواره يك طرف مكالمه سقراط است. اما بايد گفت اين بيست و نه رساله تنها آن قسمت از محاوراتي است، كه افلاطون براي توده¬ي مردم با سواد مي¬نوشته، ولي از آنجائي كه افلاطون معتقد بود، كه اوّلاً، حكمت را نمي-شود با چند جلسه ياد داد، و ثانياً، نمي¬توان حكمت را در قالب الفاظ و عبارات درآورد و به ديگران منتقل كرد، بلكه ممارست شديد لازم است، تا كسي به حكمت برسد، ثالثاً، اصولاً، وي معتقد بوده، كه نبايد فلسفه نوشت، تا نكند به دست نااهلان افتد؛ بلكه تنها بايد به طور شفاهي به افراد شايسته تعليم داد؛ ازاين¬رو، از درس¬هائي، كه افلاطون براي دانشجويان رسمي فلسفه مي¬داده، چيز معيّن شناخته شده¬اي در دست نيست. ولي با وجودي كه افلاطون چيزي در مورد فلسفه ننوشته است، كتاب-هاي او از نظرات مختلفي حتّا از نظر فلسفي بسيار با ارزش است و حاوي مطالب عميق و مهم¬اند.
چنان¬كه «امرسون» دانشمند معروف امريكائي پس از آن¬كه فلسفه و افلاطون را با هم مرادف خوانده گفته است: «كتابخانه¬ها را به دور افكنيد، كه عصاره¬ي آنان تماماً در جمهوريت افلاطون موجود است.» (رضا مشايخي ـ مقدمه جمهوريت)
نظرية مُثُل
به گفته ارسطو نظريّة مُثُل افلاطون ناشي از عقايد سقراط در باب علم است، و نيز افلاطون به عقايد كراتيل و هراكليتوس دل بسته بود، و اين دو معتقد بودند، كه محسوسات در معرض جريان و تحرّك دايم قرار دارند، و به همين علّت علم نمي¬تواند بر آن¬ها دست يابد و آن¬ها را بشناسد. و از سوي ديگر، افلاطون تحت تأثير معتقدات سقراط معتقد بود، كه موضوع علم «جوهر اشياء» است؛ امّا سقراط صرفاً به مسائل اخلاقيّ نظر داشت؛ و حال آن¬كه افلاطون با تعمّق در امور طبيعت دريافت، كه جوهر اشياء به حكم ثبات مي¬تواند موضوع علم قرار گيرد؛ چه حقيقت جوهر اشيايي كه در طبيعت¬اند، ثابت است و غير از آن چيزي است، كه صرفاً به حسّ درمي¬آيند و فرّار و گذرا هستند. حقيقت شئ را افلاطون «مثال» ناميد، كه جمع آن «مُثُل» است؛ و گفت: اشياء محسوس در جنب مثل قرار دارند، و اسمي كه به آن¬ها داده مي¬شود، برحسب مثال آن¬هاست؛ و از آنجا كه اشياء بهره¬اي از مثل دارند، وجود دارند.
مكتب فلسفي افلاطون يكي از معروف¬ترين مكاتب فلسفي است و نظريّه¬ي مثل سرآغاز و سنگ¬بناي فلسفه¬ي افلاطون است. نظريّه¬ي مثل، كه در فصل هفتم از كتاب «جمهوريّت» بيان شده است، چنين است، كه هر نوعي از موجودات جهان مادّه ـ اعمّ از جواهر و اعراض، و اعم از مادّي مانند حيوان، نبات و جماد و يا معنوي مانند: شجاعت، عدالت ـ يك وجود مجرّد عقلاني لايتغيّر و ابدي در جهان ديگري (جهان مثل) دارد، كه افراد محسوسه¬ي آن نوع، پرتو اوست و او نمونه¬ي كامل آن افراد و اصل و حقيقت آن¬هاست. مثلاً افراد انسان كه در اين جهان مي-باشند داراي يك اصل و حقيقتي در جهان ديگر هستند، كه انسان اصيل و حقيقي است و اين افراد انساني به منزله فروع و سايه¬هاي آن هستند. افلاطون آن حقايق را «ايده» مي¬ناميد، كه در فلسفه¬ اسلامي به «مثال» ترجمه شده است، كه جمع آن «مُثُل» است. عالي¬ترين مثال «مثال خير» است، كه با مثال زيبائي يكي است، عالي¬ترين معرفت، درك و شناخت مثال خير است. مُثُل با حواس قابل ادراك نيستند، بلكه فقط عقل قادر به دريافت آن¬هاست.
تمثيل غار: افلاطون براي تفهيم نظريه¬ي «مُثُل» تمثيل معروفي دارد، كه به «تمثيل غار» معروف است. وي مي¬گويد: كساني كه معرفت نيندوخته و فيلسوف نشده¬اند، همانند زندانياني هستند، كه در غاري جاي دارند و فقط ته غار را مي¬بينند؛ زيرا كه در زنجيرند و پشت سرشان آتشي است و بين آتش و زندانيان جادّه¬ي مرتفعي است، كه محّل عبور است. به طوري كه هر كه و هر چيز از آن جاده عبور كند، سايه¬ي آن در ته غار نمودار مي¬گردد، و زندانيان تنها آن سايه¬ها را مي¬بينند. آن¬ها اعتقاد دارند، كه سايه¬ها اشياء حقيقي هستند، چرا كه بيش از اين چيزي نمي¬دانند؛ درحالي كه واقعيّت اين است كه ايشان هرگز كسان واقعي را نمي¬بينند. گروهي از آنان تيزهوشي نشان مي¬دهند و نظمي در حركت سايه¬ها كشف مي¬كنند و به اين ترتيب، مي¬توانند بازگشت سايه¬ها را پيش¬بيني كنند.
و امّا اگر روزي يكي از زندانيان از آن غار بگريزد و چشم خود را به روشنائي عادت دهد، پس از مدّتي خواهد توانست خود اشياء محسوس را كه قبلاً سايه¬هاي آن¬ها را ديده بود ببيند؛ خواهد دانست، كه تا آن زمان فريب مي¬خورده است، يعني آنچه مي¬ديده هرچند حقيقت داشته¬اند، ولي واقعيّت نداشته¬اند، بلكه واقعيّت آن¬ها در بيرون غار مي¬باشد.
بعد افلاطون مي¬گويد: جهان بيرون از غاز «جهان مثل» است. مردم اين جهان چون زندانيان غار هستند، كه مادّه و مادّيات اين جهاني غبار غليظي بر چشم و جان آن¬ها نشسته است و تنها فلاسفه¬ي حقيقي كه علاوه بر مجهّز بودن به علم و استدلال با تهذيب و تزكيه¬ي جان، پرده¬ها را از رخسار جان كنار مي¬زنند، مي¬توانند حقايق عالم مثل را، كه ذاتاً نوراني هستند مشاهده كنند و به معرفت حقيقي نائل آيند.
ارسطو و ابن سينا با «نظريه¬ي مُثُل» سخت مخالفت كرده¬اند؛ ولي شيخ اشراق و ميرداماد و ملّاصدرا طرفدار آن بودند. البتّه تعبير هر يك از اين¬ها با تعبير افلاطون و با تعبير ديگري متفاوت است.
ميرفندرسكي كه از طرفداران نظريه¬ي مثل است، در اين مورد گفته است:
چرخ بـا ايـن اختران نغز وخوش وزيباستي صـورتي در زيـر دارد آن¬چه در بالاستي
صورت زيـريـن اگـر بـا نـردبـان معـرفـت بر رود بالا همي، با اصل خود يكتــاستي
صورت عقلي كه بي¬پايان و جـاويدان بود با همه و بي¬همه مجموعه و يكتـــــاستي
اين سخن در رمز، دانايان پيشين سفته¬انـد پـي برد در رمزها هركس كه او داناستي
در نيابـد ايـن سخن را هيچ فـهم ظـاهري گـر ابـونصرستي وگـر بـوعلي سيناستي
علم تذكّر و يادآوري است نه يادگيري
تأييد اين نكته كه علم منحصراً به حقيقت و جوهر اشياء تعلّق مي¬گيرد و جوهر از مقوله¬ي معقولات است، و هم¬چنين تمايز تامّ حقيقت و جوهر از محسوسات، ذهن افلاطون را به نظريّه¬اي كشاند، كه موسوم به «فرضيّه¬ي تذكّر» است. افلاطون در زماني كه در جنوب ايتاليا مي¬زيست، با آيين فلسفي فيثاغوري آشنا شد و تحت تأثير آن در فلسفه¬ي سقراط دست به اصلاحاتي زد. از جمله سقراط بر اين عقيده بود، كه علم در روح آدمي به وديعه نهاده شده، و مي¬توان بي¬كمك گرفتن از خارج، اين علم را از بطن روح بيرون كشيد. افلاطون گفت: اگر علم در نهان¬خانه¬ي روح بشري است، به اين علّت است، كه روح ازلي است، و چون روحش قبل از پيوستن به بدن در عالم معقول و عالم مثل مي¬زيسته و با چشم عقل تمام مفاهيم كلّي و دستورات عقلي را مشاهده كرده و از فيض ديدار آن¬ها برخوردار بوده است و بر همه¬ جواهر معرفت تامّ داشته است. ولي روح پس از تعلّق به بدن و مشغول شدن به عالم مادّه معلومات خود را فراموش كرده است، امّا نه به طور كامل، بلكه خاطراتي بسيار ضعيف از عالم مثل در او باقي مانده است. و چون اين عالم دنيا پرتوي از عالم مثل است، روح اكنون در اثر برخورد با اين نمونه¬ها با دقّت و رياضت مي¬تواند آن¬ها را كه فراموش كرده بود به خاطر آورد، بدون آن¬كه بداند اين خاطرات متعلّق به عالم ديگر (مثل) است. پس به عقيدة افلاطون «علم عبارتست از تذكّر و يادآوري نه يادگيري».
چنان¬كه خود «افلاطون» در رساله¬ي «منون» مي¬گويد: «پس نفس، كه جاويدان است، و چندين بار به جهان آمده و همه¬ي هستي¬ها را در اين جهان و جهان پائين ديده و دريافته و شناخته است، عجيب نيست اگر آنچه درباره¬ي فضيلت و چيزهاي ديگري مي¬دانسته است به ياد مي¬آورد؛ زيرا در طبيعت خويشاوندي است و نفس همه¬ي چيزها را شناخته است. شگفتي نيست اگر نفس انساني با يادآوردن يك چيز اگر رنج جست¬وجو را بر خود هموار كند و چيزهاي ديگر را هم به ياد بياورد. اين يادآوري را عادتاً يادگيري مي¬خوانند، ولي تحقيق و يادگيري در واقع جز يادآوري نيست. (چهار رساله افلاطون، ص 44)
افلاطون معتقد بود، كه وقوف بر محسوسات تنها موجب عقيده مي¬شود، ولي علم بدان¬ها تعلق نمي¬گيرد؛ زيرا محسوسات متغيّر، جزئي و زايل شدني هستند؛ در حالي كه متعلّق علم بايد ثابت، كلّي و دائم باشد؛ پس معرفت حقيقي، كه موقوف بر عالم معقولات است، به وسيلة درك «مثل» كه واقعيّت¬هاي كلّي، ثابت و دائم هستند، صورت مي¬گيرد. مثلاً وقتي كه ما چيزهاي مادّي را مي¬بينيم و حكم به عدم تساوي كامل آن¬ها مي¬كنيم، از اين بابت است كه ما در عالم مثل جوهر تساوي را ديده ايم و آن را معيار قرار مي¬دهيم وچيزهاي مساوي را با آن مقايسه مي¬كنيم. پس براي ادراك چيزهاي محسوس ناگزير از معرفت يافتن بر جوهر ماوراي حسّي آن¬ها هستيم.
افلاطون همواره مي¬گفت: من خدا را سپاسگزارم از اين¬كه بوناني هستم نه بربر، آزاد هستم نه برده، مرد هستم نه زن، و مخصوصاً از اين¬كه در عهد سقراط به دنيا آمده¬ام.
خدا در رأس و علّت همه¬ مُثُل
سپس افلاطون مي¬گويد: عالم مُثُل هرچند علّت اشياء مادّي و محسوس¬اند؛ ولي خود نيز نسبت به يكديگر جنبه علّي و معلولي دارند و در رأس همه آن¬ها مثالي علوي و كمالي مطلق وجود دارد، كه علّت خود مثل است. آن كمال مطلق علّت مطلق و كلّي هر خير و كمال و علم و جوهر و وجود و واقعيّت و برتر از همه¬ي آفريده¬هاي خود است. همان طوري كه خورشيد با تابش خود بر اجسام محسوس، آن¬ها را قابل رؤيت مي¬كند، خير و علّت و كمال مطلق (خدا) هم نه فقط به معقولات قابليّت تعقّل عطا مي¬كند، بلكه به آن¬ها وجود و واقعيّت مي¬بخشد و خود وراي هر واقعيّتي است.
عشق و پيوستن به خدا
افلاطون در دنباله¬ی بيان خود مي¬گويد: هرچند كمال و خير مطلق (خدا) در مقامي رفيع بر فراز عقل استقرار يافته باشد، و در پس انواري كه از آن ساطع است پنهان است، همان طوري كه چشم سر تاب نگريستن در خورشيد ندارد، عقل هم كه ديده¬ي باطن است، در برابر انوار خيره كننده¬ي خير مطلق خيره مي¬شود؛ ليكن در هر حال انسان مكلّف است، كه از محسوسات ببُرَّد و به عالم معقولات بگرايد و از مثالي به مثالي ديگر راهبر شود و سرانجام به مثال خير برسد. امّا اين نوع سلوك و طيّ طريق مستلزم مراقبه و توجّه تامّ است؛ بدين معني كه روح را بايد يكسره از نظر كردن در اجسام زاينده و ميرنده منصرف و به طرف وجود ابدي متوجّه كرد، تا نوراني¬ترين جنبه¬ي وجود را ببيند.
اين پرواز عقل به سوي خير مطلق همه¬ي استعدادهاي وجود ما را به كار مي-اندازد، و شوري ايزدي به نام «عشق» در دلمان برمي¬انگيزد. عشق ميل به تملّك چيزهاي خوب، ميل به تملّك ابدي، و در حقيقت آرزوي بي¬مرگي است. ازاين رو است، كه عشق به تناسل مي¬گرايد، چه ميرايان با زاد و ولد از ابديّت بهره¬ور مي¬شوند. و نيز همان طوري كه آدمي از لحاظ جسماني قادر به ايجاد نظير خود است و از اين راه جاوداني مي¬شود، از لحاظ روحاني نيز، از راه پديد آوردن حكمت و ديگر فضيلت¬ها، خود را جاويدان مي¬سازد. بايد بر بال¬هاي عشق سوار شويم، و از جمال جسماني به جمال روحاني برسيم، و مدام به سوي عوالم عالي¬تر پرواز كنيم، تا سرانجام به جمال نوراني و جاوداني كه همان خيرمطلق و نورافشان است، برسيم. چون با اين جمال الهي بياميزيم، هرآينه موجد فضايلي مي شويم، كه جاودانه ماندگار خواهند شد، و در مقام واقعي انسانيّت به ابديّت معنوي مي رسيم.
از نظر افلاطون، عشق در واقع تمايل انسان است به جاوداني شدن و مرگ ناپذيري، و اين تمايل از خود ماهيّت روح سرچشمه مي¬گيرد؛ زيرا روح در واقع از مقوله¬ي محسوسات و عالم مادّه نيست، بلكه به جهان معقولات و عالم مثل تعلّق دارد. و چون روح منشأ ربّاني دارد، ابدي و بي¬مرگ است، و گرايش آن هم به خاطر ميل به اصل خويش است.
روح و سرنوشت آن
افلاطون مي¬گويد: روح چون فناناپذير است به مثال شباهت تامّ دارد، كه فناناپذير و نامرئي و ابدي است؛ و حال آن¬كه بخش ديگر انسان كه جسم باشد شبيه مادّيات و محسوسات فناپذير و مرئي شبيه است. به خاطر همين قرابت ماهوي، روح به عالم مثل گرايش دارد، امّا وقتي جسم در آن مؤثّر واقع مي¬شود، آن را به سوي گردباد عالم محسوسات مي¬كشاند؛ ولي علي¬الأصول روح بر جسم تسلّط تامّ دارد، و حكومت آن بر بدن مظهر همان قدرت ايزدي مثال است. فقط جسم است كه هم¬چون مادّيّات به علّت مركّب بودن از موادّ در معرض تجزيه و زوال و فناست؛ ولي روح چون بسيط است، هم¬چون مثل انحلال ناپذير و جاويدان است.
اتّحاد روح با جسم با نوعي جبر و عنف صورت گرفته است؛ دليل بارز آن هم پريشاني و اختلالي است، كه جسم در اعمال روح پديد مي آورد و مانع شناخت حقيقت توسّط روح است. نجات روح هم از راه تصفيه¬ وي حاصل مي¬گردد؛ ازاين-رو، انسان تا آنجا كه برايش امكان هست، بايد پيوند روح را از جسم بگسلد؛ لذا حكيم به لذايذ جسماني دل نمي¬بندد و رشته¬هاي پيوند با جسم را مي¬گسلد، وروح را از قيد جسم وارسته مي¬گرداند. وچون روح به چنين مرتبه¬اي برسد، جوهر راستين خود را بازمي¬يابد و به معرفت مثل نايل مي¬گردد و به معرفت كامل مي¬رسد. تقوا عبارت از همين تصفيه و تزكيه¬ي روح است. يگانه انسان متّقي حكيم است، كه روح را از آلودگي¬هاي جسماني پاك كرده است. از طرفي، روحي كه در زندگي اين جهاني از آلودگي جسم پاك شده، پس از مرگ، با گذشتن از آزمايش¬هايي ديگر به رستگاري جاويد مي¬رسد، و به آشيان ايزدي خويش بازمي¬گردد.
افلاطون در «جمهوريّت» روح را با دولت برابر مي¬كند، كه به گفته¬ وي تصوير بزرگ شده¬ انسان است. همچنان كه در كشور سه طبقه از مردم: حكّام و قضات، نظاميان، كشاورزان و پيشه وران ديده مي¬شوند، روح نيز سه بخش دارد: نخست عقل كه حكومت مي¬كند، دوّم شجاعت، كه آدمي را به پاسداري از احكام عقل وامي دارد، و سوّم خواهش¬هاي نفساني.
جمهوريت يا مدينه فاضله:
جمهوريّت، كه مهم ترين رساله افلاطون در باره يك جامعه ايده¬آل (مدينه فاضله) مي¬باشد، كه براي تحقق عدالت به وسيلة دولتي عادل نگاشته شده است. وي ابتدا بيان مي¬كند، كه قوام ملك به عدالت است، سپس مي¬گويد: و براي توجيه حقيقت عدالت در فرد و جامعه بايد از جامعه شروع كرد؛ و چون در جامعه به حدود و حقيقت آن وقوف يافتيم، آن را در فرد هم خواهيم يافت. آن¬گاه بيان مي¬دارد، كه جامعة اوّليّه، كه بر روي ضرورت معاشرتي فراهم آمده بود، منحصر و محدود بود؛ ولي رفته رفته، كه توسعه يافت، افراد به دنبال تنعّمات و هوس¬هاي نفساني رفتند، و چون سرزمين خودشان احتياجاتشان را مرتفع نمي¬نمود؛ ازاين¬رو، به سرزمين¬هاي همسايگان تجاوز كردند، و بدين ترتيب، جنگ پيدا شد. و به علت بروز جنگ، به طبقات جديدي، كه جنگاوران و حاكمان جامعه باشند، نياز آمد.
و براي رسيدن به جامعه¬اي كه عدالت در آن حكم¬فرما باشد، بهترين مردان با بهترين زنان، و مردان بهتر با زنان بهتر، مردان متوسّط با زنان متوسّط، و به همين ترتيب، هر كس با جفتي همسر خود ازدواج مي¬كند. فرزنداني كه در جامعه متولّد مي¬شوند بايد از والدينشان جدا كنند و در پرورشگاه هاي جامعه تحت نظر متخصّصين تربيت قرار گيرند. و بدين ترتيب، چون پدر و مادرها فرزندان خود را نمي شناسند، علائق خود پسندانه خانوادگي هم از بين مي¬رود، و انحصار طبقاتي هم به وجود نخواهد آمد؛ چون اگر از نسل طبقه بالا يعني جنگاوران و زمامداران طفلي متولّد شد، كه استعداد چنداني نداشت خود به خود به طبقه پائين يعني ارباب حرف ملحق مي شود؛ و برعكس، اگر از طبقه كشاورزان و پيشه وران طفلي با استعداد عالي متولد شد، به طبقه جنگاوران و زمامداران جامعه ملحق مي شود.
بدين ترتيب، همة اطفال تحت تعليم و تربيت يكسان پرورش يابند، و تعليمات متعدّد و دشواري به اطفال داده مي شود. در هيجده سالگي همگي در نخستين امتحان بزرگ شركت مي جويند، اين امتحان كه دو سال طول مي كشد، شامل همه گونه آزمايش بدني، هوشي، عقلي، و اخلاقي خواهد بود. افرادي كه در اين امتحان موفقيّت كمتري حاصل كنند، در مرتبة پايين اجتماع يعني در صف بازرگانان، كشاورزان و كارگران قرار مي¬گيرند؛ ولي آنهائي كه در اين امتحان نخست موفقيّت بيشتري كسب كرده اند، تا سي سالگي به تعليم و تربيت آنها كه بيشتر نظري است ادامه داده مي شود. آن گاه از آنها مجدداً امتحاني به عمل خواهد آمد، و كساني كه در اين امتحان دوّم رتبه كمتري كسب كنند، به مشاغل درجه دوّم مانند افسر ارتش و دستياري قوه مجريه گماشته مي¬شوند، و عدّه معدودي، كه در امتحان دوّم رتبه بهتري كسب كرده¬اند؛ از يك طرف، به تحصيل فلسفه ادامه مي¬دهند؛ و از طرف ديگر، به تحصيل فضايل اخلاقي و مبارزه با رذايل مانند جاه طلبي، كينه توزي، حرص، و غيره مي¬پردازند؛ و در مرحلة آخر يك نفر از هر نظر سرآمد همه باشد، به عنوان زمامدار جامعه انتخاب خواهد شد، و بقيّه به ترتيب مقامات مهمّ كشور را احراز مي نمايند؛ و بدين ترتيب، نيروي سياست و حكمت توأماً در اين اشخاص جمع مي شوند. افلاطون تأكيد مي¬كند، كه مفاسد نوع بشر هرگز نخواهد شد، مگر آن¬كه فلاسفه پادشاه شوند، يا آنان كه پادشاهند فيلسوف گردند؛ زيرا به عقيده¬ی وي تنها جامعه اي رستگار خواهد بود، ك ه زمام امورش در دست افراد بر گزيده و متّقي باشد.
فرمانروايان جامعه كه انتخاب شدند، در محلّي دسته جمعي زيست كرده و تربيت مي شوند، و براي اين كه به زراندوزي و استعمار زير دستان كشيده نشوند، بايد از خود نه مالي داشته باشند نه زميني و نه خانه¬اي، و وسايل معاش آن¬ها نيز بايد از طريق جامعه تامين شود، آن هم فقط به اندازه¬اي كه براي سلامتي جسم و روح آنان لازم است.
و براي اين¬كه جامعه در سعادت بماند؛ از يك طرف، رهبران بايد اقتصاد آن را معتدل نگه دارند، زيرا ثروت زياد جامعه را سست و مستعد تن پروري مي نمايد، و فقر هم مايه رشك و حسد و دنائت است و به هرج و مرج منتهي مي شود. و از طرف ديگر، چون وحدت بين افراد و طبقات مايه قوام هر كشور و اختلاف باعث فناي كشور است؛ ازاين رو، حدود كشور بايد به اندازه اي باشد، كه وحدت قوم حفظ شود. و بدين ترتيب، افلاطون طرفدار دولتشهر است نه كشور بزرگ. و بهترين وسيله براي حفظ وحدت ملّي هم آموزش و پرورش صحيح است. مثلاً در شعر بايد تجديد نظر شود، زيرا همر، هسيودوس، و ديگران، خدايان را به صورتي كه شايسته آنان نيست توصيف مي كنند و تخم يأس در دل¬هاي جوانان مي¬كارند. بايد در مدينه بجز اشعاري، كه در ستايش خدا و تمجيد اشخاص نيكوكار است، خوانده نشود.
در جامعة افلاطوني انصاف و عدالت وجود دارد و به افراد آموخته مي¬شود، كه ناظر و حاكم اعمال خودشان باشند. بدين معني كه كارفرمايان مزد كافي پرداخت مي نمايند، و كارگران هم مزد بيشتر از كارشان نمي خواهند، و بازرگانان نيز به سود اندك راضي اند در اين جمهوري قاضي وجود ندارد و با بزهكاران همچون بيماران رواني رفتار مي¬شود و مدّت توقّف آنان به قضاوت پزشك معالج وي است.
و بدين ترتيب، مدينة فاضله¬اي كه جامعه آن داراي چهار فضيلت اصلي (عقل، شجاعت، اعتدال و عدالت) هستند، به وجود مي¬آيند، و جامعه از سه طبقه تشكيل مي¬شود، حكومت كنندگان حكيم و مآل انديش، كه جامعه را رهبري مي¬كنند، سربازان و محافظين كه جامعه را از گزند خارجيان حفظ مي¬كنند وكشاورزان وصاحبان حرفه و كسبه كه عوام النّاسند. عقل و كياست كه فضيلت برتر است بايد در زمامداران بيشتر باشد، و اعتدال در همه طبقات تا موجب اتفاق نظر و اتحاد هدف بين تمام افراد و طبقات كشور باشد. و چون هر كسي و هر طبقه اي وظيفه خود را به نحو احسن انجام داد يك جامعه عادل بوجود خواهد آمد؛ ازاين رو، عدالت شرط اصلي ساير فضايل است، چون موجب نظم و قدرت و موجب پيشرفت مادّي و معنوي جامعه است.
از آنجا كه گفتيم از نظر افلاطون دولت و روح همسان يكديگرند، و همان جنبه ها و فضيلت¬ها كه در روح هست در دولت هم وجود دارند؛ همچنان كه در نزد فرد، عدالت ناشي از سازش و هماهنگي بخش¬هاي گوناگون روح است، در جامعه نيز، زماني عدالت پديد مي آيد، كه اجزاي گوناگون، هريك وظيفة خاصّ خود را انجام دهند، و جزء فرودين فرمانبر عقل باشد. در كشوري كه به درستي نظام يافته، بهترين مردمان به حكومت مي رسند، و غرض از بهترين مردمان حكما هستند، كه تنها معيار و قاعدة آنان حقيقت است. سعادت بشر جز با حكومت فرزانگي حاصل نمي¬شود: اقوام زماني به سعادت خواهند رسيد، كه در ميان آنان، يا فيلسوفان پادشاه شوند، يا پادشاهان فيلسوف. قوانين كشور را بايد از كمال لايتغيّر كه از موضوع تأمّل فلسفي است بيرون كشيد. ازاين¬رو، بر فيلسوف است، تا نظامي را كه از اصل و مبدأ برين ناشي مي¬شود، در كشور رسوخ دهد.
اخلاق افلاطوني
از نظر افلاطون شرّ و بدكاري نتيجه جهل يعني عدم شناسائي خير است؛ ازاين¬رو، انسان اگر دريابد، كه درستي و حق چيست و زندگي خوب كدام است؟ براي نيل به آن مي¬كوشد و هرگز شريرانه رفتار نخواهد كرد. آن¬گاه افلاطون مي¬گويد: كشف حقّ و درست و كشف طبيعت و ماهيّت زندگي خوب امري است عقلي؛ و براي اين-كه مردم نادان بدانند، كه زندگي خوب چيست، بايد آنها را از يك سو به عادات فاضله و خصال پسنديده آشنا كرد؛ و از سوي ديگر، قواي ذهني و عقلي آن¬ها را به وسيله تحصيل علومي مانند رياضيّات و فلسفه بپرورانند.
افلاطون همچون سقراط مي¬گفت: اگر ما بدانيم، كه زندگاني خوب، که با انجام خير و فضيلت به دست می¬آيد، چيست؟ طبيعتاً چنان رفتار خواهيم كرد، كه بدان نايل آييم؛ وکسانی که مرتکب شرّ و رذيلت می¬شوند، جاهل¬اند و قادر به تشخيص خير از شرّ و فضيلت از رذيلت نيستند. بنابراين، ريشه¬ي تمام فضايل به حكمت و دانش برمي¬گردد و شخص حكيم اخلاقي است. برحسب اين نظريّه، انجام دادن شرّ و كار بد، نتيجه¬ي جهل يعني عدم شناسائي خير است و انسان اگر بتواند دريابد، كه درستي و حقّ چيست و زندگی خوب کدام است، برای عمل بدان می¬کوشد، و هرگز شريرانه رفتار نخواهدكرد.
از نظر افلاطون، اگر كسي فيلسوف شود، جبراً خوب خواهد بود؛ و محال است، كه كسي واقعاً فيلسوف باشد و فاقد اخلاق نيك باشد؛ چون بد بودن از ناداني است. آن¬گاه ¬گفت: انسان با عمل به خير و فضيلت و زندگی خوب، به سعادتی مي¬رسد که بعد از مرگ هم واجد آن خواهد بود؛ يعنی در دنيا و آخرت رستگار خواهد بود.
بعد افلاطون می¬گويد: كشف حقّ و درست و کشف طبيعت و ماهيّت زندگي خوب، امري است عقلي؛ ازاين¬رو، اشخاص نادان نمي¬دانند، كه زندگي خوب چيست؛ و براي اين¬كه مردم بدانند، كه زندگي خوب چيست؛ بايد ازيك سو، به عادات فاضله و پسنديده آشنا شوند؛ و از سوي ديگر، قواي ذهني و عقلي خود را به وسيله تحصيل علومي مانند رياضيّات و فلسفه بپرورانند. و کسانی هم که استعداد يا فرصت فراگيری حکمت را ندارند، بايد از حکيمان تقليد و تبعيّت کنند.
افلاطون معتقد است، فقط سه چيز ارزش دارد: عدالت، زيبايي و حقيقت. آن¬گاه مرجع اين سه چيز را يك چيز مي¬داند و آن «خير» است. پس از نظر افلاطون فقط يك چيز ارزش دارد و آن «خير» است، كه بايد در پي آن بود.
افلاطون گاهي اخلاق را از مقولة زيبايي مي¬داند وگاهي از مقولة عدالت. ازآن¬رو، اخلاق را از مقولة زيبايي مي¬داند، كه زيبايي كار و عمل انسان از روح زيبا سرچشمه مي¬گيرد. و ازآن¬رو، افلاطون اخلاق را از مقولة عدالت مي¬داند، كه فعل اخلاقي از روحي سرچشمه مي¬گيرد، كه داراي توازن و هماهنگي است.
افلاطون برای اخلاق چهار اصل قائل است: حکمت، عفّت، شجاعت و عدالت؛ و گاه خداپرستی را هم بدان ضميمه کرده و آن را پنج اصل می¬دانست.
افلاطون می¬گفته است: اخلاق به تشخيص نيک و بد يعنی دانائی است و فضيلت به طور مطلق جز دانش و حکمت چيزی نيست؛ امّا دانش در مورد ترس و بی باکی يعنی اين که از چه چيز بايد ترسيد و از چه چيز نبايد ترسيد «شجاعت» است. و هرگاه در باره تمنّاهای نفسانی به کار رود «عفّت» خوانده می¬شود. و هرگاه علم به قواعدی، که حاکم بر روابط مردم نسبت به يکديگر است، منظور گردد «عدالت» است. و اگر وظائف انسان نسبت به خالق در نظر گرفته شود «دينداری وخدا پرستی» است. اين فضائل پنجگانه، يعنی حکمت، شجاعت، عفّت، عدالت و خداپرستی، اصول نخستين اخلاق افلاطوني است.
افلاطون، در جمهوريّت، اعتدال را مزيّت خاصّ بخش شهوانی روح؛ شجاعت و حکمت را مزيّت بخش روحانی و عقلانی آن؛ و عدالت را در انتظام درست اين اجزاء در روحی دانسته، که عقل در آن حاکم است. آن¬گاه افلاطون هر فضيلت را نيز مزيّت يک دسته از شهروندانی می¬داند، که در يک دولتشهر نظام مند، نقش خود را ايفا می¬کنند.
اثبات وجود خدا
از نظر افلاطون، جهان دو بخش اصلي و فرعي دارد: بخش اصلي جهان همان جهان مجرّد و عقلاني است، كه شامل عالم مُثُل هم مي¬شود، و بخش فرعي اين جهان مادّي است، كه به منزله سايه و تصويري از آن جهان مجرّد و عقلاني است. خالق اين مجموعه، كه فاعل و مبدأ حركت در جهان هم هست، خداي احد واحدي است، كه آغاز و انجام همه هستي¬هاست و در هيچ جهت شريك و مانندي ندارد و نيازمند به غير نيست، بلكه قائم به ذات مي¬باشد.
چنان¬كه خود «افلاطون» در رساله «فدروس» مي¬گويد: «امّا مبدأ جنبش و وجود، مخلوق نيست، چه وجود و ساير موجودات از اوست، و او به ذات خود قائم است. اگر وجود قائم به چيز ديگر بود، مبدأ هستي نمي¬توانست شد. پس وجود مخلوق نيست و مرگ و فنا و زوال هم بر او وارد نيست؛ زيرا اگر مبدأ وجود فناپذير بود، نه خود مي¬توانست وجود داشته باشد و نه موجد ساير موجودات شود. پس روشن شد، كه آنچه جنبش او به ذات است مبدأ جنبش است و اين مبدأ جنبش آفريده نيست و زوال نمي¬پذيرد. و اگر نه چنين بود آسمان¬ها و همه دستگاه آفرينش در هم مي¬ريختند و از جنبش مي¬ماندند، چه قدرت جنبش در ذات آنها نيست و ديگر نمي¬توانستند داراي وجود باشند. (چهار رسالة افلاطون ـ ص 134)
«افلاطون» در اثبات روح مجرّد در انسان و روح جهان (خدا) چنين مي¬گويد: در اين¬كه حركت در جهان، آن طور كه ما ادراك مي¬كنيم، وجود دارد، هيچ كس ترديد نتواند داشت؛ وليكن حركت جز از دو منبع ممكن نيست ناشي شود. ممكن است اين حركت نتيجه حركت شئ متحرّكي باشد، كه قسمتي از حركت خود را به شئ ديگر منتقل مي¬كند؛ ولي باز ممكن است اين حركت نتيجه عمل عنصري باشد، كه خودش در حركت است. ليكن اين حقيقت، حقيقت ديگري را الهام مي كند و در بالاي تمام حركاتي كه حركت آن¬ها بسته به يك حركت قدامي است، بايد منشأي وجود داشته باشد، كه توسّط چيزي حركت نمي¬كند؛ بلكه خود به خود در حركت است؛ در غير اين صورت، هيچ حركتي آخر الأمر قابل توجيه نیست.
ليكن چه عاملي است، كه مي¬تواند بدين سان حركت را بالإختيار توليد نمايد؟ آن عامل جز روح نتواند بود. پس بايد روح عنصري مقدّم بر حركت كه در مادّه ديده مي¬شود باشد. و چون جهان به تمامه در حركت است، پس بايد جهان يك روح اصلي و ابتدائي داشته باشد، كه حركت آن بستگي به روح جهاني دارد. حال كه اين نكته را دانستيم ملاحظه مي¬كنيم كه:
اوّلاً، وجود روح بدون مميزاتش يعني تفكرات، عقايد و تصميمات ممكن نيست.
دوم اين¬كه دنيا بقدري نظم و قاعده و زيبائي در عرصه پهناورش از خود بروز مي¬دهد، كه ما بايد روح او را واجد هوش سرشار و عشق فناناپذيري نسبت به زيبائي و نيكي بدانيم؛ پس ما بايد فكر كنيم، كه اين روح «خدا» است، و همه چيز جلوه و نوري از اوست. از اينجا بي درنگ مي¬توان نتيجه گرفت، كه خدائي كه همه چيز را از روي هوش و فهم مي¬آفريند، نمي¬شود نسبت به آفريدگان خود بي¬علاقه باشد.
(آندر كرسون، فلاسفه بزرگ 1/120)
طريق سير و سلوك عرفاني و عشق
افلاطون در رساله مهماني، طيّ مراحل عشق تا رسيدن به زيبائي مطلق و يگانه خداوندي توسّط سالك را چنين بيان مي¬كند: كسي كه بخواهد راه عشق را درست بپيمايد، بايد در جواني به صورت زيبا دل ببندد اگر رهبرش راه درست به او نمايانده باشد، دل به يك معشوق خواهد بست از اين دل¬بستگي بايد افكار خوب و زيبا برايش پديد آيد، وقتي چنين شد پي مي¬برد كه زيبائي يك تن مانند زيبائي تن ديگر است و ازاين¬رو، دل¬بسته زيبائي تن به طور كلّي مي¬شود.
چون به اين مرحله رسيد، از شدّت عشقي كه به يك اندام داشت كاسته مي¬شود؛ چه آن ناچيز است و او عاشق زيبائي است، كه در همه¬ی اندام¬ها هست. وقتي به مرحله بالاتر مي رسد كه درك كند زيبائي جان برتر از زيبائي صورت است به او دل مي¬بندد و عشقش را در دل مي¬گيرد.
آن¬گاه در خود افكار زيبا و خوب را كه در تربيت جوانان به كار آيد پرورش مي¬دهد. از آنجا به مرحله اي مي¬رسد، كه زيبائي را در قوانين و اجتماعات و سياسات خوب مي¬بيند. اين¬جاست كه بر او روشن مي¬شود زيبائي فرد در مقابل زيبائي اجتماع كم ارزش است. از اين هم كه مي گذرد، متوجّه زيبائي معرفت¬ها و دانش¬ها مي¬شود. در اين حال است، كه ديگر بنده و اسير عشق جوان يا مرد اجتماع معيّني كه همه آنها خود بنده و اسيرند نيست. در اين حال درياي پهناور زيبائي را مي نگرد و در آن تفكّر مي¬كند. در ساحل اين دريا، افكار و اعتقادهاي خوب و بلند در ذهنش ايجاد مي¬شود و جان او روشن و نيرومند مي¬گردد تا اين كه به او درك معرفت كلّي اعطا مي¬شود، كه آن معرفت به تمام زيبائي¬هاي جهان است.
اي سقراط، از تو مي¬خواهم همه وقت خود را به آنچه اكنون مي¬گويم متوجّه كني. كسي كه به اين ترتيب شاگردي مكتب را كرده و از مراحل مختلف درك زيبائي گذشته است، وقتي به پايان راه خود مي¬رسد، ناگهان طبيعتي بر او مكشوف مي¬شود، كه زيبائيش بيرون از حدّ و وصف است و اين غايت و مقصود همه كوشش¬هاي ماست. جهان نويني مي¬بيند، كه زيبائيش پاينده است و آغاز و انجام ندارد، چنين نيست، كه از يك رو زيبا نباشد، يا به چشم يكي زيبا بيايد و به چشم ديگري زيبا نيايد، يا در يك حالي زيبا باشد و در حال ديگر نه، يا اينجا زيبا باشد و آنجا نباشد؛ بلكه از همه روي به چشم همه و در همه حال و همه جا زيبا است. به چهره و دست و اندام زيبا مانند نيست و نه به سخن گوئي و دانش زيبا شباهت دارد. نظيرش در هيچ موجود زميني و آسماني نتوان يافت. زيبائيش مطلق است و يگانه و پاينده. چيزهاي زيباي اين جهان همه از زيبائي او مايه مي¬گيرند، ولي او را از اين بخشش كم و كاست نيست. از افزايش و كاهش و دگرگوني مصون است. (پنج رساله افلاطون، ص 336)
پايان عمر افلاطون: يكي از شاگردان افلاطون براي جشن ازدواجش وي را هم دعوت كرد. استاد در جشن شركت كرد و ساعت¬ها با خنده و خوشحالي سپري كرد. آن¬گاه در گوشه¬اي روي صندلي لميد تا كمي استراحت كند. و چون مجلس به پايان رسيد، ديدند استاد به آرامي در خواب ابدي فرو رفته است. تمام مردم در تشييع جنازه¬اش شركت كردند.