سایت اصول دین

شكّاكان - رواقيان

دکتر رحمت الله قاضیان

شكّاكان .

شكّاكان كه مكتبشان را «سپتي¬سيسم» ¬گويند، مي¬گفتند: حسّ و عقل هر دو خطا مي¬كنند و درك اشخاص از هر چيزي هم با متفاوت شدن شرايط همچون زمان، مكان، مزاج، ذوق، فهم، تربيت، عادت و غيره متفاوت است؛ بنابراين، راه صحيح براي انسان در تمام مسائل اين است كه از رأي و حكم جزمي درباره امور خودداري كند و هر چيزي را با ترديد تلقي نماید. بدين ترتيب، شكّاكان نه گفته¬ی سوفسطائيان را پذيرفتند، كه قائل بودند واقعيّتي خارج از ذهن وجود ندارد و نه عقيده سقراطيون را كه مي¬گفتند مي¬توان به حقايق اشياء نائل شد؛ بلكه راه وسطي بين اين دو عقيده انتخاب نمودند و گفتند: در هيچ مسأله¬اي نمي¬توان رأي جزمي اظهار داشت؛ بلكه نسبت به هر حكم و عقيده¬اي بايد شكّ و ترديد نمود.

پيرهون

شكّاكيت به عنوان يكي از نظريات و مكاتب فلسفي، نخستين بار به وسيله «پيرهون» يا «پيرن» يا «پورن» اعلام شد كه تولّد او را بين 370 تا 360 ق. م و وفات او را بين 280 تا 270 ق. م دانسته¬اند. پيرن يكي از سربازان اسكندر بود كه همراه قشون او به هند رفت و در آنجا در مكتب مرتاضان هند درس خواند و شايد در همانجا به مذهب شك رسيد.

پيرهون با انضمام شك¬هائي از خودش به شك¬هاي كهن ده دليل بر نفي ارزش و يقيني بودن ادراكات اقامه نمود و به نظر خودش ثابت كرد، كه ادراكات ما نسبت به اشياء به يك سلسله عوامل داخلي و خارجي بستگي دارند و با تغيير آن عوامل تغيير مي¬كنند. پيرهون هيچ كتابي ننوشته و تمام شناخت ما از وي از طريق شاگردش «تيمون فيلوسي» است.

گويند پيرهون مي¬گفت: محال است، كه براي ترجيح علمي بر عمل ديگر دليل عقلاني وجود داشته باشد؛ و عقل انساني هم نمي¬تواند به ذات و حقيقت اشياء پي ببرد؛ بلكه ما فقط مي¬توانيم بدانيم، كه اشياء چگونه به نظر مي¬آيند، و هر چيزي هم براي مردم مختلف متفاوت به نظر مي¬آيد؛ ازاين¬رو، ما نمي¬توانيم بدانيم، كه كدام نظريّه حق و درست است و در برابر هر قولي، قولي مخالف با دلايلي به همان اندازه معتبر مي¬توانيم ارائه كنيم؛ و همچنين محال است، كه هيچ حقيقت اخلاقي را بشناسيم؛ بنابراين، هيچ اساس عقلي براي ترجيح يك عمل بر ديگري وجود ندارد، ازاين¬رو، مرد خردمند از حكم قطعي راجع به امور خودداري مي¬كند و به جاي اين¬كه بگويد: «اين چنين است» می¬گويد: «به نظر من چنين است» يا «ممكن است چنين باشد». هيچ چيز في نفسه زشت يا زيبا، صواب يا خطا نيست. همه حوادث خارجي هم در زندگي ما بي¬تفاوتند؛ ازاين¬رو، مرد خردمند در هر حالي آرامش نفسش را حفظ مي¬كند. كوشش در راه اصلاح مردم بي¬نتيجه است، پس بايد مشكلات را با حوصله تحمل كرد.

گفته¬اند: زندگاني پيرهون نظرياتش را موجه می¬ساخت، وی از هيچ چيز احتراز نمي¬كرد و خود را از هيچ چيز محفوظ نمي¬داشت و همه چيز را تحمل مي¬كرد، حتّی اگر ارابه¬اي او را واژگون مي¬كرد يا در چاله¬اي مي¬افتاد يا سگان او را گاز مي¬گرفتند. به طور كلي او به هيچ وجه به حواس خود اعتماد نداشت، مع هذا همراهانش او را محافظت مي¬كردند.

پيرهون در سن 90 سالگي مرد، همشهريانش چنان بر او به نظر احترام مي-نگريستند، كه به افتخار او فيلسوفان را از ماليات معاف كردند.

تيمون

تيمون متوفاي 235 ق. م شاگرد پيرهون چند برهان عقلي بر اثبات مذهب شك آورده است. از جمله گفته است: هر چيز بايد به وسيلة چيز ديگر اثبات شود، در نتيجه در هر استدلالي يا دور لازم مي¬آيد يا تسلسل، و در هر دو صورت، هيچ چيزي قابل اثبات نيست. همچنين وي گفته است: من از اين¬كه بگويم «عسل شيرين است» خودداري مي¬كنم؛ امّا مي¬توانم بگويم «عسل شيرين مي¬نمايد» و مي¬گفت «نمود هميشه معتبر است».

آكادمي متوسّط و جديد

مكتب پيرهون يا شكّاكيت مطلق با تيمون پايان يافت؛ زيرا مقتضيات زندگاني و عمل، شكاكان بعدي يعني شكاكان آكادمي متوسّط و جديد را مجبور ساخت، كه نظريات خود را تا حدودي معتدل سازند. اينان معتقد شدند، كه انسان گر چه نمي-تواند حقيقت را بشناسد، ولي مي¬تواند شناخت ظنّي و احتمالي نسبت به حقيقت حاصل كند؛ و همين ظنّ و احتمال براي زندگاني عملي كافي است. گرايش آركزيلاوس رئيس آكادمي افلاطون به شكّاكيت آكادمي را به مرحله جديدي كشاند، كه «آكادمي متوسط» نام دارد، و گرايش كار نئادس به شكاكيت، آكادمي را به مرحله¬ی ديگر كشاند، كه «آكادمي جديد» نام دارد.

آركزيلاؤس

آركزيلاؤس متولّد 315 ق. م و متوفاي 241 يا 240 ق. م بنيانگذار آكادمي متوسّط معتقد بود، كه فهم درست فلسفه افلاطوني ذهن انسان را از يقين به سوي شك و ترديد مي¬كشاند؛ و داناترين افراد كسي است كه «مي¬داند كه نمي¬داند». از¬اين¬رو، براي ذهني كه خود متزلزل است، چاره¬اي جز آن¬كه از حكم و داوري بپرهيزد نيست. آركزيلاؤس مي¬گفت: «در باره¬ی هيچ چيز يقين ندارد، حتّا در باره اين امر كه در باره هيچ چيز يقين ندارد». همچنين وي گفته است: «هيچ چيز را به طور نامشروط نبايد قبول كرد».

كارنئادس

كارنئادس متولّد 219 ق. م و متوفاي 128 يا 129 ق. م كه بنيانگذار آكادمي سوّم يا جديد است مي¬گفت: «معرفت غيرممكن است، و ملاكي براي تشخيص حقيقت وجود ندارد». وي همچنين مي¬گفت: «ما قادر نيستيم، كه چيزي را اثبات كنيم؛ زيرا هر برهاني مبتني بر فرض هائي است، كه خود بايد اثبات شوند و همين طور تا بي-نهايت؛ بنابراين، هيچ فلسفه¬ی جزمي ممكن نيست؛ زيرا براي هر طرف مسأله مي¬توان به طور مساوي دلائلي اقامه كرد. امّا كارنئادس مي¬گفت: هر چند هيچ يقيني در شناسائي وجود ندارد، ولي بعضي از احكام داراي درجه¬اي از احتمال هستند، ازاين-رو، مي¬توانند براي هدايت عمل به كار روند.

سيسرون

سيسرون، كه فيلسوفي التقاطي بوده، نظريّه¬ فلاسفه¬ متعادل شكّاك را پذيرفته و آن را چنين بيان كرده: هر گاه كه ظواهر محتملاتي را عرضه دارد، كه عجالتاً چيزي آن¬ها را رد نكند، یاید آن محتملات را قبول و بر طبق آن¬ها رفتار ¬كرد، چه اگر امور محتملي كه حقيقت آن¬ها چنان¬كه بايد نه مفهوم است و نه معلوم و نه مورد تصديق، بلكه فقط به نظر حقيقت دارند، اگر حكيم به اين محتملات عمل نكند بايد دست از زندگي بشويد. (پل فولكيه ـ فلسفه عمومي ـ ص 56)

رواقيان

مؤسّس مكتب رواقي شخصي است به نام «زنو» (زنن)، كه در حدود سال 335 يا 336 ق. م از پدر و مادری يوناني ـ سامي در شهر «سيتيوم» (كيتيون) واقع در جزيره¬ی قبرس به دنيا آمد و در حدود سال 263 يا 264 ق. م در سنّ نود سالگی در آتن درگذشت.

زنن در ابتداي جواني به تجارت پرداخت و چون درستکار بود، به زودي ثروت زيادي اندوخت، ولي كشتي مال التّجاره وي غرق شد و وي بينوا در سال 314 ق. م وارد آتن شد. روزي كنار پيشخوان كتابفروشي نشست و شروع به خواندن كتاب گزنفون نمود و فوراً تحت تأثير شخصيّت سقراط قرار گرفت؛ ازاين¬رو، از كتابفروش پرسيد اين اشخاص را كجا مي¬توان يافت؟ در اين حال كراتس فيلسوف كلبي مي¬گذشت، كتابفروش به زنن گفت: دنبال آن مرد برو، زنن به دنبال كراتس رفت و در مدرسه¬ی او اسم نويسي كرد؛ و از اين¬كه با از دست دادن ثروتش به فلسفه رسيده است، خوشحال شد. زنن پس از چندي شاگردي كراتس دريافت، كه زندگي سخت كلبيان معقول و سعادتمندانه نيست؛ ازاين¬رو، به آكادمي افلاطون رفت و شاگرد اساتيد آن مدرسه ازجمله «پولمون» سرپرست آكادمي و «استيلپون» و«كراتس» و »ديودوروس» شد؛ و پس از سال¬ها شاگردي، خود مدرسه¬اش را در 301 ق. م برپا كرد. چون زنن زير ايوان قدم زنان به شاگردانش درس مي¬گفت، به رواقيان معروف شدند. زندگي زنن آن¬قدر با تعليماتش موافق بود،كه عبارت «پرهيزگارتر از زنن» ضرب المثل شده بود.

زنن بيشتر نظرياتش را از عقايد كلبيان و هراكليتوس گرفت، ولي رواقيان بعدي كم كم عقايد افلاطوني را با نظريّات خود در آويختند و همچنان كه زمان مي-گذشت تكيه رواقيان بر آن قسمت از الهيّات كه جنبه اخلاقي داشت بيشتر مي¬شد؛ ازاين¬رو، مذهب رواقي كه اساس آن را زنن نهاد ساخته و پرداخته يك فيلسوف نيست؛ بلكه در طول زمان تكوين يافته است.

رواقيان و معرفت

رواقيان به جای نظريّه مثل افلاطوني و نظریّه كلّي انضمامي ارسطو معتقد شدند تنها فرد وجود دارد و اين جزئيات در نفس انطباع مي¬يابند و معرفت حسّي براي انسان حاصل مي¬شود؛ پس از ادراك حسّي خاطره¬اي از آن باقي مي¬ماند و تجربه از خاطرات مشابه حاصل مي¬شود. هرچند رواقيان با آن¬كه معتقد بودند، كه عقل به تدريج از ادراك حسّي رشد مي¬كند؛ ولي قائل بودند، كه علاوه بر تصوّرات و مفاهيم كلّي كه از روي قصد و تأمّل تشكيل شده¬اند، تصوّرات و مفاهيم كلي¬اي نيز وجود دارند، كه ظاهراً بر تجربه مقدّم¬اند و مي¬توان آن¬ها را تصوّرات و مفاهيم بالقوّه فطري ناميد و انسان تنها با عقلش قادر به شناخت نظام واقعيّت هستي است.

قياس شرطي منفصل را رواقيان به منطق افزودند. رواقيان معتقد بودند كه اصولي وجود دارند، كه مورد اجماع عامّ هستند و اين اصول را مي¬توان اساس قياس و استنتاج قرار داد. مفاهيم فطري را نيز به همين نحو مي¬توان به عنوان مبدأ تعاريف به كار برد.

اصل خلقت و سرانجام آن

رواقيان معتقد بودند در اصل فقط آتش وجود داشته و سپس عناصر ديگر يعني هوا، آب و خاك به تدريج پديد آمده¬اند، امّا دير يا زود باز در يك آتش¬سوزي بزرگ جهاني همه دوباره تبديل به آتش خواهند شد. اينان مي¬گفتند: خدا آتش فعّال است كه دروني جهان است و روحي است كه تمام جهان را فراگرفته است؛ و در عين حال مبدأ اوّلي است، كه از او عناصر ز مخت¬تر كه عالم مادّي را مي¬سازند سرچشمه مي-گيرند و سرانجام دوباره در او حل مي گردند؛ به طوري كه همه¬ی آنچه وجود دارد يا آتش نخستين است (خدا في نفسه) يا خدا در حالات مختلف. بدين ترتيب، رواقيان معتقد بودند، كه خدا به عالم صورت مي¬دهد، آن¬گاه آن را از طريق يك احتراق جهاني به خود باز مي¬گرداند؛ و اين سلسله ساختن¬ها و خراب كردن¬ها هم از ازل تا به ابد ادامه دارد. ولي هر عالم جديد، در همه جزئيات به عالم پيشين شباهت دارد. مثلاً هر انسان در هر عالم متوالي ظاهر مي¬شود و افعالي مشابه آنچه در هستي پيشين خود انجام داده است، انجام مي دهد.

خدا روح جهان

رواقيان معتقد بودند، كه در اصل دو واقعيّت وجود دارد؛ خدا كه فاعل است و فعل كه طبيعت است و خدا از جهان جدا نيست، بلكه خدا نسبت به عالم به منزله¬ی نفس نسبت به بدن است، يعني خدا نفس و روح جهان است، كه تكامل آن را از روي نظم به سمت معيني كه مشيّت او اقتضا مي¬كند هدايت مي¬نمايد؛ و هر انسان در وجود مادّيش بهره¬اي از آتش الهي دارد و با مرگ جسمش در كلّ مادّي مستهلك و روحش در آتش عاقل (خدا) مستهلك مي¬گردد. همه چيز اجزاء يك كلّ شگفت-انگيز است كه جسمش طبيعت است و روحش خدا.

اخلاق رواقي

مهم¬ترين و مشهورترين نظريه¬ی اخلاقي در دنياي قديم «اخلاق رواقی» است. فلسفه و اخلاق رواقی از مرزهای يونان باستان فراتر رفت و در روم سابق هم نفوذ کرد و قرن¬ها بر افکار مردم آن زمان تأثير و سيطره داشت؛ و آن¬گاه، هم در دنياي مسيحيّت بسيار تأثير گذاشت و هم در عالم اسلام، مخصوصاً تصّوف.

اخلاق رواقی از فلسفه و جهان بينی آن¬ها نشأت می¬گيرد. آنان معتقد بودند، که عقل انسان جزئی از عقل الهی است، که در همه¬ی جهان منتشر است؛ و معتقد بودند همه¬ی حوادث بر طبق خواست و مشيّت الهی که خير و مصلحت است، صورت می¬گيرد؛ ازاين¬رو، همه¬ی حوادث جزء نظم و ترتيب الهی و غير قابل تغييرند؛ و اگر انسانی بپندارد، که می¬تواند چيزی را تغيير دهد، توهّم جاهلانه¬ای نموده است. تنها انسان می¬تواند از آن جهت، که دارای عقل و اراده است، در درون خودش آزادی داشته باشد؛ يعنی می¬تواند اراده کند، که به چيزی دل ببندد يا نبندد. نظريّه رواقيان براي نيل به رستگاري شخصي را مي¬توان در يك جمله بيان كرد: «ياد بگير، كه نسبت به تأثّرات خارجي سهل¬گير و بي¬اعتنا باشي.»

آن¬گاه رواقيّون می¬گفتند: خير و سعادت و کمال و فضيلت انسان در اين است که خود را با کلّ جهان و هستی هماهنگ سازد و موافق طبيعت زندگی کند؛ يعنی با مجاهده¬ی با نفس چنان اراده¬ی خود را قوی کند، که دل به چيزی نبندد؛ و شهوات و اميالش را چنان تعديل نمايد، که در ميان امواج حوادث و اتّفاقات پيوسته ثابت، متين و بر خويشتن مسلّط و همچون کوه ثابت و استوار بماند. حکيم کسی است، که با تسلّط بر شهوات و اميالش پيوسته به فرمان عقل باشد و شرّ آن است که انسان از فرمان عقل سرپيچی کند و بندة شهوات و اميالش گردد.

انسان سعادتمند كسي است، كه عنان خود را از چنگ تمايلات دنيوي رهانده باشد و نسبت به داشتن يا نداشتن مال و منال و امور دنيوي بي¬اعتنا و بي¬تفاوت باشد؛ و انسان خردمند كسي است، كه از نعمات زندگي بيش از آنچه كه يك مسافر به اثاثيه يك مهماني نياز دارد وابستگي نداشته باشد. و بدين ترتيب، رواقيان حكمت را براي تعيين تكليف زندگي و دستور اخلاقي لازم مي¬دانستند و حتّی جمعيت آنان بيشتر جنبه مذهبي داشت تا فلسفي. از نظر رواقيان همين طور زندگي فرد بايد هماهنگ با طبيعت باشد، يعني اراده و عمل فرد متوجه غايت¬هاي طبيعت باشد و فضيلت عبارت است از متابعت از نظر معيّن و مقرر الهي.

با اين همه، رواقيون مخالف معاشرت و شركت در اجتماع نيستند، ازدواج و خانواده را امري لازم مي¬شمرند، ولي عشق خيالي و توهمي را نمي¬پسندند. مي-خواهند همه مردم دنيا فيلسوف باشند تا قانون لازم نباشد. سعادت عبارت است از آرامش ضمير، فقدان اضطراب، صفاي باطن، رضايت دروني از خود و اشياء و به نظم در آوردن خواهش ها و نفرتهاي دروني.

فضايل اخلاقي به عقيده رواقيان عبارتند از: بصيرت اخلاقي، شجاعت، خويشتن داري يا عفت و عدالت. ولي اين فضايل با همند، يعني حضور يكي از اين فضايل در شخصي مستلزم حضور همه آنها است، و عدم يكي از آنها در شخص مستلزم عدم همه آن¬هاست.

رواقيان در مورد شرور در عالم مي گفتند: وقتي به اشياء از ديد سرمديت نگاه شود؛ معلوم مي شود، كه واقعاً شرّي وجود ندارد. و در مورد شروري كه وجود دارند مي¬گفتند: بدي با نيكي ملازمه دارد؛ از اين رو، نيكي بدون بدي معنا ندارد، و خير بدون شرّ نمي تواند وجود داشته باشد؛ زيرا از يك جفت ضدّ، هيچ يك نمي توانند بدون ديگري موجود باشند، و چون يكي از بين رود ديگري هم از ميان خواهد رفت. و در مورد شرّ اخلاقي مي¬گفتند: هيچ فعلي في نفسه شرّ و بد نيست، آنچه فعل را شرّ و بد مي سازد، قصد و نيت است، يعني وضع اخلاقي فاعل است، كه فعل از او سر مي زند. آنچه را كه ما بدي مي¬ناميم، فقط از ديد ما كه محدود است بدي است؛ ولي در ارتباط با كلّ جهان همان هم نيكي است.

مكتب رواقي از پيروان خود مي¬خواهد، كه در زندگي اجتماعي و نظام سياسي شركت فعّال داشته باشند و مسئوليّت بپذيرند و تمام وظايف خود را به عنوان يك شهروند انجام دهند، و در نظام دولتي هشيار باشند. به همين سبب بود، كه رواقيان در طيّ قرن ها در به وجود آوردن حقوق رم شركت فعّال داشتند.

رواقيان به نام

غير از «زنن» مؤسس مكتب رواقي، رواقيان به نام و معروف ديگر عبارتند از: كلئانتس، خريسيپوس، پانتيوس، پوزيد ونيوس، آريستون، هريلوس، ديونوسيوس، پرسيون، سفايروس، زنن (اهل تارسوس) ديوگنس (اهل سلوكيه)، آنتي پاتر، اپيكتتوس، سنكا و ماركوس اورليوس، كه سه تن اخير همزمان بوده و به ترتيب: غلام، وزير و امپراطور بوده و در دادن صبغه¬ی ديني به فلسفه رواقي وحدت نظر داشته اند.

كلئانتس

كلئانتس (310 ـ 232 ق. م) در آسوس از شهرهاي آسياي صغير متولّد شد. وي پس از آن¬كه به آتن رفت، مدّتي عملگي كرد و آن¬گاه شاگرد فلسفه شد. كلئانتس نوزده سال شاگرد زنن مؤسّس مكتب رواقي بود و بعد از او مدّت سي و يك سال پيشوائي مكتب رواقي را بر عهده داشت و زندگي خود را با كار و كوشش و فقر مرتاضانه گذراند. كلئانتس معتقد بود،كه انسان بايد سر، قلب و دست خود را تربيت كند. وي زندگي خود را هم با كار و با تعليم و تربيت تأمين مي¬كرد. گويند به اراده¬ی خود از گرسنگي جان سپرد.

خريسيپوس

پس از كلئانتس، خريسيپوس متولّد 281 يا 278 و متوفاي 208 يا 205 ق. م اهل سولوني در كيليكيا جانشين او شد، كه به دليل تنظيم نظريات رواقي بنيانگذار دوم حوزه رواقي ناميده شده است. خريسيپوس دانشمند¬ترين و برجسته¬ترين شاگرد مكتب رواقي است، كه با عرضه 750 كتاب، مكتب رواقي را به شكل تاريخي درآورد. به طوري كه پس از او مكتب رواقي در يونان و غرب آسيا شهرت يافت.

خريسيپوس در مورد عدل الهي مي¬گفت: نقص افراد به كلّ كمال كمك مي¬كند؛ ازاين¬رو، اگر از ديد سرمديّت نگاه شود، واقعاً شرّي وجود دارد. و در مورد مشيّت و عنايت الهي مي¬گفت: خوبي بدون بدي مفهومي ندارد، چون از دو ضد هيچ يك بدون ديگري نمي¬تواند موجود باشد، به طوري كه اگر يكي از آن¬ها نباشد ديگري هم نخواهد ماند. از نظر كلئانتس همه¬ی ارواح تا هنگام آتش¬سوزي جهاني مي¬مانند و آن¬گاه همه در خدا مستهلك مي¬شوند، ولي خريسيپوس معتقد بود، كه تنها ارواح حكما و خردمندان باقي مي¬مانند. خريسيپوس بر آن بود، كه فقط «زئوس» يعني آتش والا جاويدان است و خدايان ديگر از جمله خورشيد و ماه زاده شده¬اند و خواهند مرد.

پانتيوس

پانتيوس (پانسيوس) ردسي (185 ـ 9/110) حوزه متوسّط رواقي را آغاز كرد. وي مدّتي در رم بود و در آنجا عدّه¬اي را به فلسفه يوناني علاقمند ساخت. پانتيوس بعضي از عقايد رواقيان را كنار گذاشت، چنان¬كه: اولاً، اين عقيده¬ی رواقي را كه غايت زندگي كمال عقلاني است كنار گذاشت و به جاي آن انسان خبره و متخصّص را قرار داد. ثانياً، تا حدودي از بي¬قيدي رواقيان نسبت به دنيا را كنار گذاشت. ثالثاً، پيش¬بيني¬هاي پيامبرگونه¬ی رواقيان را، كه معتقد بودند دنيا با يك حريق جهاني نابود مي¬شود را، كنار گذاشت.

پوزيدونيوس

پوزيدونيوس (135 ـ 51 ق. م ) يك سوري بود، كه به غرب سفر كرد و در اين سفر نخست به آتن و آن¬گاه به قسمت¬هاي غربي امپراطوري روم رفت و سپس به مصر و اسپانيا هم سفر نمود و سرانجام در سال 97 ق. م مدرسه¬اي در «روس» دائر كرد. وي مورّخي جغرافيادان، عقلي مذهب و عارف مسلك بوده، كه آراء و تفكّرات نظري خود را با شناخت تجربي تأييد مي¬كرد و آن¬گاه نظرياتش را با الهامات ديني گرمي مي¬داد.

پوزيدونيوس معتقد بود، كه سراسر عالم از جماد تا نبات و حيوان و انسان داراي وحدت منسجمي است؛ و اين هماهنگي كلّي هم مسلّم مي¬دارد، كه عقل مطلقي (خدا) در منتهي إليه سلسله موجودات وجود دارد، كه با مشيّت و عنايت خود تمام اجزاء آن را نظم داده است.

پوزيدنيوس دوباره به نظريات رواقيان مبني بر حريق جهاني قائل شد. پوزيدونيوس مي¬گفت انسان مركب از جسم و روح است، چه غير از الوهيّت، موجودات روحاني يا فرشتگاني وجود دارند، كه مرتبه متوسّطي بين انسان و خدا را تشكيل مي¬دهند. پوزيدونيوس مي¬گفت: گناه روح را آلوده مي¬كند و نمي¬گذارد كه ارواح آن¬ها اوج بگيرند؛ ولي ارواح با فضيلت به فلك ستارگان عروج مي¬كنند و در آنجا با خوشي زندگي ادامه مي¬دهند.

اسكندر افروديسي

اسكندر افروديسي گر چه در قرن دوم ميلادي در مكتب رواقيان پرورش يافت، امّا با رواقيان مخالف بود و بيشتر به شرح كتب ارسطو مخصوصاً منطق ارسطو پرداخت، ازاين¬رو، او را «ارسطوي ثاني» لقب داده¬اند و خود كتابي در مورد نفس و قضا و قدر نوشت. يكي از نظريات مهم اسكندر نظريّه او در مورد عقل است، چه به نظر وي، عقل دو مرحله دارد: هيولاني و بالفعل. عقل هيولاني كه بالقوّه است تحت تأثير عقل فعال (علّت اوليٰ) به صورت عقل بالملكه، كه بالفعل است به تحصيل علوم نائل مي¬شود.

اپيكتتوس

اپيكتتوس (60 ـ 120 ق. م) از پيروان زنن رواقي بود، كه با وجود غلامي روحي آزاده داشت؛ ويكي از خوشحال¬ترين مردم روزگار بود. او مي¬گفت « اگر نمي¬تواني توانائي خود را به سرحدّ جاه¬طلبيت برساني، جاه¬طلبي خود را تا حد توانائيت فرود آر»؛ و مي¬گفت «من چيزي ندارم كه از دست بدهم جز زندگيم». اربابش كه از آزردن خدمتكارانش لذّت مي¬برد، روزي اپيكتتوس را شكنجه مي¬داد؛ اپيكتتوس با خونسردي گفت: « ¬خوب است بس كني، وگر نه پايم را خواهي شكست؛ و چون پايش شكست، فيلسوف با همان متانت و آرامي گفت: «نگفتم پايم را خواهي شكست؟». چون اربابش مُرد آزاد شد و تا سال 90 ق. م در رم به تعليم پرداخت، امّا چون امپراطور دوميتيانوس افكار او و ساير فلاسفه را دوست نداشت، وي را با ساير فلاسفه از آن شهر نفي¬بلد کرد. اپيكتتوس در يونان مدرسه¬اي گشود و شهرت يافت، امّا همچنان فقير ماند و شهرت و فقرش را با لاقيدي و بي¬تفاوتي يك فيلسوف رواقي تلقّي كرد.

اپيكتتوس مرد صلح بود و مي¬گفت: «دشمنان خود را با دوست گردانيدن آنان نابود كن». اپيكتتوس تشكيلات دنيا را به بدن انسان مانند مي¬كرد. «هرگز چنان مينديش كه چيزي تنها به تو تعلّق دارد، چنان رفتار كن كه دست و پاي تو اگر عقل داشتند و از رابطه خود با دل و مغز تو آگاه بودند، عمل مي¬كردند».

اپيكتتوس تأكيد مي¬ورزيد، كه هر كسي استعداد كسب فضايل را دارد و خدا به همه انسان¬ها قدرت داشتن ثبات قدم و كف نفس و وسيله سعادتمند شدن را داده است؛ و بدين علّت هم تعليم فلسفي براي همگان لازم است، تا بتوانند با فرا گرفتن فلسفه خير و شر در باره امور جزئي را كاملاً بشناسند و براي رسيدن به اين مقصود نيز، هم بايد منطق را براي كاربرد صحيح استدلال فرا گرفت و هم اصول و قواعدي را كه فرا گرفته در عمل به كار برد.

اپيكتتوس می¬گفت: هيچ چيز رام شدني¬تر از نفس نيست، و بر عكس اگر از خود كم مراقبت كني همه چيز از دست مي¬رود، چون هم خرابي از درون توست و هم مدد و قدرت در درون تو است». و براي خود سازي بايد عادات خوب را جانشين عادات بد كرد، از معاشران بد و گناه پرهيز كرد و از خود مراقبت دائمي نمود؛ و اين مراقبت هم بايد از نظافت و پاكيزگي بدن شروع نمود، ازدواج و تشكيل خانواده هم به مقتضاي عقل سليم است. اپيكتتوس هشت كتاب نوشت، كه چهار تاي آن¬ها در دست است.

اپيكتتوس شهرت و فقر را با همان لاقيدي و بي¬اعتنايي رواقيّون مي¬نگريست. روزي چراغ او را دزديدند. وي گفت:‌ دزد بهاي چراغ را گران پرداخته است؛‌ چون من چند شاهي بهاي آن از دست داده¬ام، ولي او روح خود را در ازاي آن آلوده است.

سنكا

آنائيوس سنكا (4 ق. م ـ 65 ق. م) متولّد قرطبه اسپانيا است. وي وارد سياست شد و تا حدودي توفيق يافت، ولي در سال 41 ميلادي به وسيلة امپراطور كلوديوس به جزيرة كورس تبعيد شد، چون سنكا دشمني ملكه ساليانا را عليه او بر انگيخته بود. پس از چندي «اگريپنا» زن دوم كلوديوس او را از تبعيد آزاد كرد و به آموزگاري پسر يازده ساله اش نرون امپراطور آينده روم را به وي واگذار كرد؛ ولي وي زياد بختيار نبود، زيرا نتوانست فلسفة خود را در كلة آن جوان خيره سر فرو برد. وقتي كه نرون به امپراطوري روم رسيد، ابتدا وي را وزير كرد؛ ولي پس از چندي سنكا را به اتّهام عليه جانش متّهم كرد و او را در انتخاب خاتمه دادن به حيات خود مخيّر كرد، سنكا هم رگ هاي خود را زد و بر اثر خونريزي بدرود حيات گفت. سنكا هر چند به عنوان يك فيلسوف رواقي از ثروت و مكنت بيزار بود، ولي عملاً دارائي هنگفتي دارا شده بود.

سنكا همچون يك فيلسوف رواقي بيشتر بر جنبة عملي فلسفه يعني اخلاق تأكيد مي كرد، و در اخلاق هم بيشتر بر اخلاق عملي و فضيلت تكيه داشت تا بر اخلاق نظري؛ و از آن رو به فلسفه مي پرداخت، كه وي را در رسيدن به فضيلت ياري مي-كند. وي معتقد بود كه تنها غلبه بر احساسات و شهوات است، كه اهميّت دارد و انسان را به خدا نزديك مي¬سازد. سنكا مي¬گفت: ممكن نيست كسي از ديگري آسيب بخورد، بلكه انسان تنها از ناحيّة خودش ضربه و آسيب مي¬خورد، زيرا اصل فرمانراو و در حقيقت اصل يزداني در انسان «ارادة‌ اخلاقي» او است؛‌ ازاين¬رو، يگانه تكليفش آن است، كه ارداة‌ اخلاقيش را درست به كار گمارد، و به ياري تصديق كردن فرمانروايي يزداني در جهاني كه او بخشي جدايي ناپذير از آن است، مشيّت خداوند را بپذيرد.

سنكا گرچه همچون ساير رواقيان طرفدار جبر جهاني بود؛ ولي قائل به ارادة آزاد در انسان بود و مي¬گفت: «به حدّ كافي قدرت پايداري را طبيعت عطا كرده است، كافي است كه آن را به كار بنديم؛ به علاوه خدا كساني را كه تلاش مي¬كنند تا خود را بسازند كمك مي¬كند». (كاپلستون ـ تاريخ فلسفه ـ 1/594)

همين طور سنكا معتقد بود، كه اخلاق را در عمل و با تمرين روزانه بايد به صورت عادت در آورد، نه اين¬كه انسان در گوشه خلوتي باشد و كار بدي انجام ندهد. وي مي¬گفت بايد انسان براي ديگران مفيد باشد، به طوري كه تا زنده است محبوب باشد و چون مرد مورد تأسّف آنان و مي¬گفت: تنبيه بدكاران هم بايد واقعاً براي تنبيه و آگاهي آنان و ديگران باشد نه براي خشم و مي¬گفت: بالاترين خير آن است كه سرنوشت خود را با خوشروئي پذيرا باشيم.

سنكا علاوه بر آثار فلسفي، چند تراژدي هم نوشت، كه تأثير فراوان بر فنّ درام نويسي اروپا داشته است.

ماركوس اورليوس

ماركوس اورليوس (121 ـ 180 م) يكي از فلاسفه رواقي است، كه امپراطور روم گرديد. وي از همان ابتداي زندگي با فلسفه رواقي آشنائي يافت و چون بزرگ شد عمويش آنتي نيوس، كه زنش هم خاله ماركوس بود و فرزندي هم نداشت ماركوس را به فرزندي پذيرفت و دخترش را هم به عقد او درآورد. ماركوس اوقات خود را بين كارهاي دولتي كه آنتي نيوس هر روز بيشتر آن¬ها را به او واگذار مي¬كرد و زندگي خانوادگي و مطالعات فلسفيش تقسيم نمود؛ ولي زياده¬روي در كار به سلامتيش لطمه زد، و از آن زمان تا آخر عمر تقريباً هميشه رنجور و مريض بود و از ناراحتي معده رنج مي¬برد.

ماركوس در سال 161 ميلادي رسماً به جاي آنتي¬نيوس امپراطور روم شد، ولي به زودي مخاطرات بسياري همچون اشغال ارمنستان توسّط اشكانيان، هجوم بربرها و ژرمن¬ها به بعضي از ايالات و سيل و زلزله و طاعون و قحطي يكي پس از ديگري در مملكت رخ داد، ولي او با وجود ضعف مزاج همچون يك فيلسوف رواقي پيوسته از مشكلات با گشاده روئي استقبال كرد و بر همه¬ي مشكلات پيروز شد.

افلاطون گفت: «مردم به رستگاري نمي¬رسند، مگر اين¬كه فلاسفه پادشاه شوند يا پادشاهان فيلسوف گردند» و اين معنا تنها درباره¬ي ماركوس اورليوس امپراطور روم تحقّق يافت. ماركوس اورليوس از همان دوران تحصيل و پيش از بلوغ، به فلسفه و همچنين اخلاق رواقيان مانند صداقت درستي، شجاعت، همت، مناعت طبع، زهد و بي¬اعتنائي به دنيا و غيره آشنائي يافت و تا آخر عمر هم عملاً اين فضايل را دارا بود. به طوري كه از كردار و اعمال وي معلوم مي¬شود حتّی سلطنت و جنگ اموري بودند، كه با روحيه¬ي وي سازگار نبودند. وي از همان جواني تا آخر عمر چون روستائيان جامه ساده مي¬پوشيد و بر نيمكت سخت و خشني مي¬خوابيد و از هر گونه تجمّل و تشريفات دوري مي¬جست.

ماركوس هرچند بيشتر عمرش را در ميدان كارزار گذراند؛ ولي اين كار هرگز از علاقه او نسبت به مطالعة فلسفه و نوشتن فلسفه باز نداشت، به طوري كه بيشتر نوشته-هاي فلسفي و انديشه¬هاي خود را در باره مرگ و زندگي در طيّ همين لشكركشي¬ها در زير شعله¬ي لرزان چراغ پيه¬سوز نگاشت. وي نوشته است: «سراسر زندگي نبردي است و سفري است به سرزمين ناشناخته». ماركوس دستور داد، كه براي اساتيد چهار مكتب فلسفي (آكادمي افلاطون، لبسه ارسطو، مكتب رواقي و مكتب اپيكور) مقرري تعيين كنند، و وسايل استخدام اساتيد جديد نيز فراهم آورند.

ماركوس فيلسوفي بود كه به شاهي محكوم شده بود، ازاين¬رو، لذّت و استراحت را تنها در انجام كار مفيد براي جامعه مي¬دانست. چنان¬كه خود گويد: فقط يك لذّت ويك رفع خستگي بيشتر وجود ندارد وآن پرداختن از كاري سودمند به حال جامعه مي¬باشد، درحالي كه حين انجام آن خدا را در نظرداشته باشي (آندره كرسون، بزرگان فلسفه 1/494)

ماركوس بنابر آنچه از فلسفه رواقي آموخته بود از هر پيش¬آمدي به عنوان سرنوشت و اراده ازلي خداوند استقبال مي¬كرد. چنان¬كه خودگويد: چون ممكن است كه تو در همين لحظه زندگي را بدرود بگوئي. همه¬ي كارها و انديشه¬هايت را بر اين حساب تنظيم كن. آن زندگي خوب است كه با جهان هماهنگي داشته باشد و هماهنگي داشتن با جهان همان اطاعت از اراده¬ي خداوند است. اي جهان، هر چيز كه با تو هماهنگ باشد با من نيز هماهنگ خواهد بود، هيچ چيزي كه براي تو به موقع باشد براي من زود و دير نيست هر آنچه فصل¬هاي تو بياورد براي من ميوه است. اي طبيعت، همه چيز از تو مي آيد، همه چيز در تو وجود دارد، و همه چيز به تو بازمي¬گردد. (راسل، تاريخ فلسفه غرب 1/494)

ماركوس گرچه بيشتر دوران سلطنت خود را به جنگ و مبارزه گذراند، ولي در عين حال خوبي و انسانيّت خود را هرگز از دست نداد، چنان¬كه وقتي خبر تمرّد و طغيان يكي از سردارانش به نام «آويديوس» در سوريه به وي رسيد خطاب به لشكريانش گفت: سربازان من، به من خبر داده¬اند، كه بهترين دوستم براي بر انداختن من توطئه كرده است؛ ازاين¬رو، ناچارم كه با او به مبارزه برخيزم... امّا از يك چيز مي¬ترسم، و آن اين است كه آويديوس كاسيوس از شدّت شرمساري خويشتن را هلاك سازد، يا كسي از روي خشم او را به قتل برساند. در اين صورت¬ها، من يكي از افتخاراتي كه شايسته يك فاتح است بي¬نصيب مي¬مانم، و آن افتخار بخشيدن كسي است، كه به من بد كرده است و دوستي كردن با كسي است كه پيمان دوستي مرا شكسته است. اورليوس گرفتار همان همان شد كه مي¬ترسيد؛ چون يكي از هواداران بي¬پرواي او رقيبش آويديوس را از پاي درآورد. سربازان مي-خواستند افراد آويديوس را نيز از پاي درآوردند؛ ولي اورليوس گفت: بگذاريد گريختگان به خانه برگردند، مي¬خواهم كساني را كه هم¬اكنون از مجازات رنج مي-برند از مرگ برهانم.


کتاب تاریخ فلسفه

دکتر رحمت الله قاضیان