سایت اصول دین


فصل سوّم - فلسفه درقرون وسطيٰ - اسكولاستيك (فلسفه مدرسي)


دکتر رحمت الله قاضیان

فصل سوّم - فلسفه در قرون وسطيٰ

اسكولاستيك (فلسفه مدرسي).

بعد از رواج مسيحيّت در اروپا،‌ مخصوصاً با توأم شدن قدرت كليسا با امپراطوري روم،‌ تمام مراكز علمي زير نفوذ كليسا قرار گرفت. و «ژوستي¬نين»‌ امپراطور روم شرقي به خواست آباء مسيحي در سال 529 دستور تعطيل دانشگاه¬ها و بستن مدارس آتن و اسكندريّه را صادر كرد؛ و ازاين¬رو، دانشمندان از بيم جان متواري شدند و به ديگر شهرها و سرزمين¬ها پناه بردند.

در اين دوران كه به «دواران هزار سالة‌ قرون وسطیٰ» معروف است، علم و حكمت يكسره در اختيار اهل كليسا بود و چون مدرسه را به زبان لاتين كه زبان رسمي كليسا بود «اسكولا» مي¬گفتند؛ علم و حكمت منتسب به آن دوره را «اسكولاستيك» كه به معني فلسفه مدرسي است مي¬نامند. با شروع دوره اسكولاستيك، كه از سال 1400 ـ 400 ميلادي يعني هزار سال به درازا كشيد، آفتاب درخشنده فرهنگ و فلسفه يونان و غرب نيز كسوف و افول كرد.

از شخصيّت¬هاي برجسته¬ی ديني و علمي قرون وسطيٰ «سن اگوستين قدّيس» است، كه كوشيد معتقدات مسيحيّت را با مباني فلسفي به خصوص آراء افلاطون و نوافلاطونيان تبيين كند و بعد از او بعضي از افكار اين¬ها در برنامه¬ی مدارس ديني گنجانده شد؛ ولي افكار ارسطو مخالف عقايد مذهبي تلقّي مي¬گرديد. تا اين¬كه فلاسفه¬ی اروپايي از طريق تحصيل در دانشگاه¬هاي اندلس (اسپانياي امروز)‌ كه آن زمان تحت تسلّط مسلمانان بود، با فلسفه¬ی ابن سينا و ابن رشد آشنا شدند‌ و از طريق كتاب¬هاي اين¬ها با فلسفه ارسطو نيز آشنا شدند؛ و به تدريج، مخصوصاً به وسيله¬ی سن توماس بسياري از آراء فلسفي ارسطو در برنامه¬ی درسي طلّاب و دانش¬پژوهان گنجانيده شد.

در فلسفه اسكولاستيك علاوه بر منطق و الهيّات و اخلاق و سياست و مقداري طبيعيات و فلكيّات مورد قبول كليسا، قواعد زبان و معاني و بيان نيز تدريس مي¬شد و آثار فلسفي و علمي آن¬سان كه كليسا اجازه مي¬داد و قائل بود نوشته مي¬شد. كليسا يك سازمان اجتماعي بود كه بر پايه عقايدي كه قسمتي از آن ديني و قسمتي فلسفي بود بنا شده بود و مخالفت با آن هم جايز نبود. بدين معنا كه كليسا پاره¬اي عقايد از فلاسفه يوناني و اسكندراني را جزء اصول ديني خود قرار داده بود و براي كليّه مسائل فلسفي و علمي هم پاسخ¬هائي جزمي و مصون از خطا داشت، به طوري كه هرگونه مخالفت و حتّیٰ عدم قبول آن¬ها را ارتداد مي¬دانست.

كليسا حتّی در تمام شهرها محكمه تفتيش عقايد (انگيزيسيون) تشكيل داده بود، تا از عقايد كساني كه نظري خلاف كليسا دارد باخبر شده و او را به كيفر برساند. اعضاي محكمه تفتيش عقايد حتّی از مردم مي¬خواستند كه هركس بدعت¬گذاري سراغ دارد به سمع آن¬ها برساند وكسي كه ملحدي مي¬شناخت و او را معرّفي نمي¬كرد به لعن و تكفير كليسا گرفتار مي¬گشت.

هرگاه كسي اظهار نظري علمي يا فلسفي مخالف نظر كليسا ابراز مي¬داشت، يا مي¬بايست توبه نمايد و يا گرفتار تكفير و حبس مي¬گرديد. چنانكه گاليله كه اظهار داشته بود « زمين حركت مي¬كند»، كليسا اين نظر را مخالف نظر گذشتگان تشخيص داده بود، حكم كرد كه بايد توبه كند و يا اعدام گردد، و گاليله از ترس جانش توبه نمود و توبه¬نامه¬اش هم كه موجب ننگ كليسا است هم اكنون موجود است. افراد زيادي هم كه توبه نمي¬كردند با خشونت تمام مورد تعقيب و شكنجه و حبس واقع شده و حتي زنده زنده سوزانده مي¬شدند.

در قرون وسطيٰ، معيار حق و باطل و افكار و رفتار درست و غلط، دستورات كليسا بود نه عقل و احكام عقلي. شعار فلسفه و علم، ديگر جلوتر و بهتر و بالاتر نبود بلكه، «هميشه همان» و «اين است و جز اين نيست» بود.

علم ودانش در اين دوره اگر فعاليت ضعيفي داشت، بيشتر به صورت علوم بيهوده¬اي مانند جست¬وجوهاي بي¬حاصل براي يافتن كيميا، اكسير حيات و ستاره شناسي براي تشخيص سعد و نحس، سحر و جادو و غيره بود. آن قسمت از حكمت و فلسفه هم كه وجود داشت براي اثبات اصول دين و استوار ساختن عقايد باطل مسيحيّت همچون تثليت و... بود نه كشف حقيقت؛ زيرا بر عكس اسلام كه مي¬گويد: اصول دين تحقيقي است نه تقليدي و مي¬گويد عقل مقدم بر ايمان است، اصحاب كليسا مي¬گفتند: ايمان مقدّم برعقل است، اوّل بايد ايمان آورد، آن¬گاه در صدد فهم آن برآمد.

فلسفه و الهيّات هم در اين دوره در مشتي مسائل و موضوعات غيرواقعي و بيهوده كه بيشتر به درد بحث و مجادله مي¬خورد تا ارتقاء سطح معرفت علمي و فلسفي، خلاصه مي¬گرديد. چنان¬كه مثلاً بسياري از بحث¬ها بر سر اين مسأله بود، كه چند عدد فرشته بر سر يك سوزن جا مي¬گيرد، يا بين مردمك چشم چپ خدا و مردمك چشم راست او چقدر فاصله است؟ كه بالأخره در يك شوراي رسمي، كه از روحانيون تشكيل شد، اين فاصله شش هزار فرسنگ تعيين شد. با توجّه به اين عوامل در دوران هزار ساله قرون وسطيٰ، علم و فلسفه نه فقط پيشرفتي نكرد، بلكه در بعضي زمينه¬ها نسبت به دوره يوناني عقب¬گرد هم داشت.

بر خلاف فلاسفه يوناني، كه معتقد بودند، اركان و مادّه عالم قديم است، حكمت الهي مسيحي معتقد بود، كه خداوند از راه محبّت و از روي اختيار در زمان معيّن عالم را از عدم بوجود آورده است و خدا در عين يگانگي سه وجود است: پدر، پسر و روح القدس كه اقانيم سه¬گانه¬اند. پدر وجود مطلق است و منشأ قدرت، پسر كلام اوست و با عقل كه به آن وسيله مخلوق را آفريده است و روح القدس كه رابطه ميان پدر و پسر است و جنبه محبّت دارد.

مسيحيان معتقدند، كه آدم ابوالبشر قبل از هبوط داراي اراده مختار بود و مي-توانست از ارتكاب گناه خودداري كند، ولي چون او و همسرش حوا از شجره ممنوعه خوردند، فساد در آن¬ها راه يافت و اين فساد به همه اعقاب آن¬ها به ميراث رسيد؛ ازاين¬رو، هيچ يك از آن¬ها نمي¬توانند به اراده و اختيار خود گناه نكنند، ولي از آن¬جا كه خدا خير و لطف محض است، فرزند خود (عيسيٰ) را جسميّت داد، تا فدائي مردم شود؛ ازاين¬رو، جز آنان كه به وسيله ايمان به حضرت عيسيٰ آمرزيده مي¬شوند، بقيّه¬ی مردم خبيث¬اند و دچار عذاب ابدي خواهند شد.

مجتهدين كليسا چهار نفرند: امبروز، يروم، اگوستين و پاپ گرگوري كبير. امبروز رابطه دولت و كليسا را نمود، يروم هم تورات و انجيل لاتيني را براي كليساي غربي فراهم آورد وهم محرّك عمده مردم به رهبانيت بود، و اگوستين حكمت الهي كليسا را تدوين كرد.

اگوستين

سنت اگوستين (430 ـ 354) در «نوميديا» از ايالات آفريقاي رومي متولّد شد و بيشتر عمر خود را نيز در همان¬جا به سر برد. پدر اگوستين مشرك بود و مادرش «مونيكا» مسيحي. اگوستين در دوازده سالگي به دبستان رفت و در هفده سالگي براي تحصيلات عالي¬تر به كارتاژ فرستاده شد و در زبان لاتيني، رياضي و فلسفه تبحّر يافت و در 29 سالگي كارتاژ را به مقصد رم ترك كرد و در شهر ميلان ايتاليا معلّم خطابه شد.

اگوستين پس از دوره¬ی پرمعصيت جوانيش به دنبال پول، مقام و عيّاشي و پس از آن¬كه نه سال بر مذهب ماني بود در سي و سه سالگي مذهب مانويّت را رها كرد و به دين مسيحي كه مذهب مادريش بود گرويد و در سال 387 به دست آمبروز تعميد يافت و در سي و هفت سالگي در سلك كشيشان درآمد. اگوستين با خواندن آثار افلاطون و فلوطين در الهيّات مسيحي مقامي ارجمند يافت؛ آن¬گاه به آفريقا رفت و رهبانيّت پيشه ساخت.

اگوستين در آفريقا با چهار تن از دوستانش يك جامعه¬ی مذهبي تشكيل دادند و با فقر و عذوبت به عبادت و تحصيل مشغول شدند؛ و بدين ترتيب، در سال 388 مذهب اگوستين به وجود آمد. اگوستين در سال 396 ميلادي به اسقفي برگزيده شد و 34 سال بقية عمرش يعني تا سال 430 در آن مقام باقي ماند و در اين سال در سنّ 76 سالگي از دنيا رفت.

كاتوليك¬ها اگوستين را از اوليا مي¬دانند و به او لقب «پاك» داده¬اند. وي مي-كوشيد تا معتقدات مسيحيّت را با مباني فلسفي بخصوص آراء افلاطون و نو افلاطونيان تبيين كند. اگوستين با نوشتن 80 رساله و كتاب مخصوصاً كتاب¬هاي مواعظه، نامه¬ها، اعترافات، علي¬الخصوص كتاب معروفش «شهر خدا» در سرتاسر جهان مسيحيّت شهرت يافت. وي در همه¬ی اين آثار به خير و رحمت الهي تأكيد مي¬كند.

اگوستين مي¬گويد: با وجودي كه ما به خيلي چيزها جاهليم، ولي در مورد دو چيز يقين داريم: يكي اين¬كه ما هستيم و ديگر اين¬كه مي¬انديشيم و اين دو امر ما را به امر يقين ديگري رهنمون مي¬شود كه وجود خداست و خالق جسم و روح ما و خالق هر چيزي است و اين همان چيزي است كه بعدها مباني فلسفي و جهان بيني دكارت گرديد.

اگوستين قائل است، كه انسان اصلي آسماني دارد و در روي زمين همچون مسافري است، و همه چيز از جمله جسم وسيله يادگيري اوست و انسان بايد با تعليم و تهذيب از شهرهاي فاني آدميان به شهر باقي خداوند برود و براي اعتلاي روحش بايد جسمش را خوار بدارد. اگوستين همين¬طور معتقد است، كه ايمان بايد مقدّم بر ادراك باشد و براي ايمان آوردن نبايد در جست¬وجوي فهم بود، بلكه بايد شخص ايمان آورد تا بفهمد.

اگوستين در باب شناخت و اثبات خدا مي¬گويد: در اين¬كه ما شناسا مي¬شويم،‌ نمي¬توان شك كرد؛ ولي تجربه¬ی حسّي به خودي خود نمي¬تواند ما را شناسا كند؛‌ چه،‌ داده¬ی حسّي،‌ هميشه مادّي و جزئي و متغيّر است؛ در صورتي كه ما حقايقي مي¬شناسيم، كه كلّي و ثابت و معقول است. ما خود، منشأ اين حقايق نيستيم و جز خداوند و فعل او، هيچ چيز ديگر در كلّ عالم نمي¬تواند منشأ آنها باشد. ما با نور خداوند، امور را از هم تشخيص مي¬دهيم و رابطه¬ی آن¬ها را با يكديگر درمي¬يابيم، و همين در واقع بهترين دليل براي وجود خداوند است.

و اگوستين در باره¬ی‌ سعادت گويد: سعادت را فقط از طريق شناخت خدا و در اثر تقرّب به او مي¬توان حاصل كرد؛ زيرا روح انسان ناآرام و متغيّر است و در اين جهان خاكي، هيچ¬گاه نمي¬تواند ثبات و آسايش واقعي به دست آورد. سعادت فقط از چيزي ناشي مي¬شود،‌ كه ثبات داشته باشد و ازلي و ابدي باشد. سعادت فقط در چيزي قابل تصوّر است،‌ كه انسان را فراتر از خود ببرد‌ و به معناي واقعي كلمه، بيش از انسان باشد نه كمتر از او. به همين دليل فضيلت، به تنهايي نمي¬تواند غايت سعادت باشد، فضيلت وسيله است و غايت نهايي آن نه خود فضيلت بلكه چيزي است، كه فضيلت را موجب مي¬شود يعني وجود نامتناهي، كه خداوند است.

جان اسكات

جان اسكات يا اسكات اريژن يا يوهان اسكوتوس (877 ـ 800) نخستين حكيم اسكولاستيك است. اسكات معتقد بود، كه فلسفه و حكمت حقيقي با ديانت مخالف نيست و عقل برتر از ايمان است؛ و بدين ترتيب، براي فلسفه مقامي برتر از وحي قائل بود. بدين معني كه وي معتقد بود، فلسفه و وحي هر دو منبع حقيقت¬اند؛ ازاين¬رو، با هم تعارض ندارند، و براي رسيدن به حقيقت هم بايد به كتاب مقدّس توجّه داشت و هم بر مبناي عالمي كه او خلق كرده است.

آنگاه جان اسكات مي¬گويد: اگر عقل و وحي با هم تعارض داشته باشند بايد عقل را ترجيح داد؛ زيرا به مدد عقل حقيقي راهي براي فهم كتاب مقدّس مي¬توان به دست آورد.

جان اسكات خداوند را مخاطب ساخته مي¬گويد: «... در هيچ جا جز در كلام خود تو، تو را نمي¬توان به وضوح يافت. تو در كلام خود هستي،‌ و اشخاصي كه تو را دوست دارند،‌ به همان كلام هدايت مي¬كني. در همين كلام است،‌ كه تو براي برگزيدگان،‌ جشني روحي كه همان شناخت حقيقي است برپا مي¬سازي، و از آن¬ها پذيرايي مي¬نمايي.»

اسكات در باب خلقت متمايل به وحدت وجود بود، به مثل افلاطوني معتقد بود و آنها را صادر اوّل مي¬دانست، و انسان را عالم صغير و خلاصه عالم خلقت مي¬دانست. وي به چهار عالم قائل بود: يكي آنكه خالق است و مخلوق نيست كه «خدا» است، دوم آنچه هم خالق است و هم مخلوق كه مثل افلاطوني است، سوّم آنچه مخلوق است و خالق نيست كه ماديّاتند، و چهارم آنچه كه نه خالق است و نه مخلوق كه باز خداست؛ البته نه به عنوان خالق بلكه به عنوان نهايت و غايت همه اشياء؛ چه وي معتقد بود، كه هر چه از خدا جدا شود، در تلاش است كه به او باز گردد؛ و بدين ترتيب، خدا هم آغاز همه اشياء است و هم پايان آنهاست.

آنسلم

آنسلم قديس (1033 ـ 1109) متولّد «ائوستا» ي ايتاليا يكي از اولياي دين مسيحي است كه به او لقب «پاك» داده¬اند و اسقف اعظم كليساي كنتربري مي¬باشد. آنسلم تصريح داشت، كه اوّل بايد به حقايق ايمان آورد، سپس آن¬ها را تعقّل نمود؛ و معتقد بود، كه خداوند را از راه ايمان بهتر از طريق عقل مي¬توان شناخت.

آنسلم در مورد آفرينش مي¬گفت: موجودات ابتدا فقط در علم خدا بوده¬اند و سپس مشيّت خدا بر آن قرار گرفته است، كه به آن¬ها وجود خارجي بدهد. و نيز مي-گفت: صفات خدا عين ذات او مي¬باشند و در مورد خدا نبايد گفت كامل است، چون او عين كمال است. همچنين عادل نيست بلكه عدل است، حكيم نيست حكمت است، مهربان نيست مهرباني است، موجود نيست وجود است و صفات او هم همه يكي¬اند نه متعدد.

آنسلم دلايلي بر وجود باري تعاليٰ آورده است، كه خلاصه آن¬ها چنين است:

1 ـ هر كس حتّی سفيه تصوّري از ذاتي كه بزرگ¬تر از آن نباشد دارد، و چنين ذاتي هم حتماً موجود است؛ زيرا اگر وجود نداشته باشد، بزرگ¬ترين ذاتي كه به تصوّر آيد كه وجود داشته باشد از او بزرگ¬تر است، و اين خلف است؛ پس يقيناً ذاتي هست، كه در حقيقت بزرگ¬ترين ذات مي¬باشد و او «خدا »است. اين برهان كه به «برهان وجودي يا ذاتي» معروف است، مورد توجّه فلاسفه بعدي همچون دكارت، لايب نيتس، هگل و بردلي نيز قرار گرفت.

2 ـ هر چه نيكو است، بهره¬اي از نيكوئي دارد؛ پس يك نيكوئي هست، كه نيكوئي مطلق است و از همه موجودات برتر است و او همان «خدا» است.

3 ـ وجود به طور كلّي يا يك علّت دارد يا چند علّت. اگر يك علّت دارد، همان «خدا» است؛ و اگر چند علّت داشته باشد، در همه آنها قوّه مشتركي وجود دارد، كه همان مبدأ موجودات است.

4 ـ موجودات درجات مختلفي از كمال¬ دارند و چون نمی¬شود مراتب كمال نامتناهي¬ باشند بايد وجودي باشد كه كمالش برتر از همه باشد. و اگر كسي بگويد شايد وجود كامل متعدّد باشد، گوييم: اين سخن بي¬معني است؛ زيرا اگر در كمال برابرند يك وجودند.

توماس اكويني

سن توماس آكويني (1274 ـ 1221) بزرگ¬ترين حكيم قرون وسطيٰ است. وي با اين¬كه اشرافزاده¬اي بود يعني پسر «كنت آكونيو» و از خويشاوندان امپراطور فردريك دوّم بود؛ ازاين¬رو، تمام وسايل رفاه را در اختيار داشت، اما از همه¬ اين¬ها چشم پوشيد و راهب گرديد.

توماس از همان كودكي به فلسفه و گشودن معماي جهان علاقه داشت؛ ازاين¬رو، همكلاسي¬هايش به طعنه به وي مي¬گفتند: «جسم يك كشتي¬گير و مغز يك گاو دارد، فقط در گوشه¬اي مي¬نشيند بي¬آن¬كه حركتي كند يا سخني گويد». پدرش وي را به دانشگاه ناپل فرستاد و او در آنجا تحصيلات كليسائي كرد. با چنان تحصيلاتي پدرش اميدوار بود، كه به مقام اسقفي، كاردينالي و حتّی پاپي برسد؛ امّا وي در كليسا نيز خواهان مقامي نبود؛ ازاين¬رو، پدر و مادرش از وي خشمگين شدند و او را در برج قلعه خود زنداني كردند و براي او زن، شراب و كتاب¬هاي محرّك بردند؛ ولي او همه¬ی آن¬ها را پس فرستاد. وي مي¬گفت: من در پي لذايذ مادّي نيستم، بلكه مي¬خواهم با قدّيس فرانسيس آن ديوانه¬ی محبوب خدا برابر باشم و سرانجام هم دزدانه از برج خود گريخت و به كولني به صومعه¬اي نزد آلبرت بزرگ رفت و به رهبانيّت پرداخت. آلبرت يكي از حكماي آلماني است كه به ارسطوي قرون وسطيٰ معروف شده و بهترين مروّج فلسفة ارسطو از طريق نوشته¬هاي ابن سينا و ابن رشد مي¬باشد.

سن¬توماس پس از كسب معلومات حدود بيست جلد كتاب تأليف كرد، كه براي معتقدان به مذهب كاتوليك حجّت مي¬باشند، كه مهم¬ترين آن¬ها «مدخل الهيّات» و «مقالات عليه امّت¬هاي غير مسيحي» مي¬باشد. توماس در كوليني، پاريس، رم و بوليني تعليم كرد. مسيحيان به توماس نيز لقب پاك داده¬اند و او را از اولياي دين شمرده¬اند.

سن¬توماس سرسلسله علماي مدرسي و مجتهد كليساي مسيحي است، كه كلام الهيّات كاتوليك را به صورت منظّم بيان نموده و اصول اساسي تربيت كليساي رومي را تدوين كرد. وي ارسطو را پيشرو سپاه عيسيٰ مي¬دانست و معتقد بود، كه حكمت صحيح همان فلسفه¬ی ارسطو است؛ زيرا اين فلسفه خادم حوزه مسيحيّت است و بدين ترتيب، توماس فلسفه¬ی ارسطو را از طريق كتاب¬هاي ابن¬سينا با يك دستكاري فلسفه¬ی كاتوليك كرد، و از آن زمان تا حدود چهارصد سال و حتّی تا حدودي هنوز هم در هر مدرسه كاتوليك كه فلسفه جزء برنامه باشد «حكمت سن-توماس» در ميان مريدانش (علمداران مكتب توميسم)، كه تعليمات وي را در فلسفه و دين و تربيت پذيرفته¬اند. به عنوان يگانه حكمت صحيح تدريس مي¬شود.

سن¬توماس همچون نويسندگان انجيل معتقد بود، كه بزرگ¬ترين خير و سعادت براي بشر سير به سوي خداوند است؛ و همچون ارسطو معتقد بود، كه در درون هر كسي نيرويي وجود دارد، كه مي¬تواند او را به فرشته¬اي تبديل كند؛ همان¬طوري كه هر دانة بلوط در ذات خود نيروي تبديل شدن به يك درخت كهن بلوط را نهفته دارد. توماس جايز نمي¬دانست، كه كتب مقدّس ديني بر اساس استدلال عقلي و منطقي تفسير شوند؛ بلكه قائل بود، اخباري كه از يهوديت و مسيحيّت به ما رسيده و مورد تصويب كليسا قرار گرفته، بايد تعبداً پذيرفت.

سن¬توماس معتقد بود، كه غرض از خلقت انسان رسيدن به خداست و آنچه را كه ما زشت و پليد مي¬ناميم چيزي جز ناپاكي جسم جهان نيست، كه ما بايد از ميان آن با كوشش راه خود را به سوي پاكي و كمال روح جهان باز جوييم. آن نيروي محرّكي كه در وراي اين تلاش¬ها نهفته است، عشق الهي به مخلوقاتش است؛ زيرا خدا همچنان كه به ما محبّت دارد، با جذب و توحيد بخشيدن به ارواح منفرد ما در روح كامل و شامل خويش نيز، ما را به دوست داشتن خويش بر مي¬انگيزد. منتها اين وصل و توحيد در اين دنيا كاملاً تحقّق نمي¬يابد، بلكه اين در سراي ديگر است، كه كاملاً بر ما معلوم مي¬شود؛ چه از خداجز نيكي و خير صادر نمي¬شود و زشتي¬ها و شرور هم در واقع نيكي¬هائي بوده¬اند براي پرورش قواي معنوي و ارواح ما.

به اعتقاد سن¬توماس دو نوع معرفت وجود دارد: يكي معنوي كه با ايمان به خدا آن را به دست مي¬آوريم و ديگري معرفتي كه به كمك عقل كسب مي¬كنيم. و نيز وي معتقد است، هرچند عقل و ايمان ابزارهاي متفاوتي براي يافتن حقيقت در اختيار ما مي¬گذارند؛ امّا شهود مهم¬تر است و شهود هم كه از ماهيّت پررمز و راز روح برمي¬آيد، از طريق ايمان براي ما حاصل مي¬شود، و براي رسيدن به زندگي سعادتمندانه كافي است، كه به روحمان بپردازيم.

توماس براي شناختن خدا دو راه ارائه داد: راه نفي يا سلبي و راه كمالِ اولي يا رفعت.

در راه سلبي ما تنها مي¬توانيم بگوييم، كه خدا چه چيز نيست. مثلاً مي¬توانيم مشروط يا ممكن بودن وجود خدا را نفي كنيم، زيرا اوست، كه به عنوان هستي ضروري به ممكن¬ها هستي مي¬دهد؛ پس ما مي¬توانيم هستي¬هاي ممكن باشيم؛ ولي خدا نمي¬تواند چنين باشد. و از طرفي، با توجّه به سلسله مراتب شكل¬هاي مادّي و غيرمادّي وجود، واضح است، كه خدا جسم نيست. بنابراين، ما مي¬توانيم بسياري چيزها به صورت سلبي در بارة خدا بگوييم، بي¬آنكه بتوانيم او را تا حدّ ضابطه¬هاي انساني پايين بياوريم. با بيان آنچه كه او نيست، مي¬توانيم ويژگي مطلق بودن او را نيز نگه داريم. (ژان هرش، شگفتي فلسفي، ص 117)

و امّا براي شناخت خدا از راه كمال اولي گوييم: ما با خصايصي از خدا آغاز مي¬كنيم، كه با مشاهدة آن خصايص در موجودات زنده مأنوسيم، و در مورد خدا چنان قوّت و شدّتي به آنها مي¬دهيم، كه تخيّل ما را تعالي دهند. مثلاً ما در بارة‌ يك انسان مي¬گوييم، كه آدم خوبي است. همين حرف را در بارة خدا هم مي¬زنيم؛ ولي روشن است، كه واژة خوب در بارة خدا مبيّن آن¬چنان كمال والايي است و خصايص گوناگوني ممكن را تا جايي تعالي مي بخشد، كه سرانجام اين واژه معناي معلوم انساني خود را از دست مي¬دهد و شايستة مقام خدايي مي¬گردد.

فرانسيس قدّيس

فرانسيس قديس (1181 ـ 1226) شخص مرفه اي بود، ولي در برخورد با يك جذامي منقلب شد و تمام مال و منال خود را ترك گفت و زندگي خود را وقف موعظه و كار خير كرد. با آن¬كه فرانسيس كتابي ننوشت، ولي زندگيش سراسر كتابي بود در باب عشق و محبت. فرانسيس به زودي پيرواني پيدا كرد و با مريدانش قسم ياد كردند، كه با فقر كامل زندگي كنند و هر چه كمتر داشت خويشتن را خرسندتر و قانع¬تر احساس مي¬كرد. فرانسيس نه فقط همه انسان ها بلكه همه موجودات زنده را دوست مي¬داشت. وي پرندگان را خواهران خود مي شمرد و باد و خورشيد را برادران خود و زمين را مادر زندگي بخش همه آن¬ها.

فرانسيسيان: بونا ونتوراي قديس (1274 ـ 1221) و ماتيوي اكواسپارتائي (1302 ـ 1235) و دونس اسكوتوس (1308 ـ 1270) از سلسله قديساني مي¬باشند، كه به «فرانسيسيان» معروفند.

نامگرايان (اصحاب تسميه)

مسألة كليّات و مسائل مربوط به منشأ و ماهيّت و مناط اعتبار مفاهيم كلّي، در زمان حكماي مدرسي (اسكولاستيك) در سراسر قرون وسطيٰ موضوع مهّم بحث دانشمندان اروپا بود. چنانكه گفتيم افلاطون «مُثُل» را موجود حقيقي مي¬دانست و افراد را سايه¬ها يا پرتو آنها، ولي ارسطو افراد را حقيقي مي¬شمرد و براي نوع و جنس حقيقي خارج از افراد قائل نبود.

بعضي از دانشمندان قرون وسطيٰ به حقيقت كليّات معتقد بودند، و مفاهيم كلّي را مطابق واقع و نفس¬الأمر مي¬دانستند، و گروهي ديگر براي كليّات هيچ حقيقتي حتّی در ذهن هم قائل نشده، بلكه كلّيّات را فقط «لفظ» مي¬دانستند كه از فعاليت نفساني صرف حاصل شده¬اند. دسته اوّل، كه براي كلّيّات حقيقتي قائل بودند به «اصحاب تحقّق» معروفند؛ و دستة دوّم، كه براي كلّيّات هيچ حقيقتي در ذهن هم قائل نبودند به «اصحاب تسميه» معروفند. آبلار فرانسوي (1079 ـ 1143) نيز به رأي سومي، كه حدّ وسط بين اين دو نظر است قائل شد، چه وي گفت: كلّيّات فقط وجود ذهني دارند و بدين خاطر هم، وي و پيروانش را «اصحاب تصوّر» نامند.


کتاب تاریخ فلسفه

دکتر رحمت الله قاضیان