سایت اصول دین


بخش چهارم - فلسفه بعد از رنسانس - رنسانس (تجديد حيات علمي)


دکتر رحمت الله قاضیان

بخش - چهارم - فلسفه بعد از رنسانس -

رنسانس (تجديد حيات علمي).

فتح قسطنطنيه توسّط تركان عثماني از يك سو اروپائيان را از شرق با فرهنگ و علوم مسلمين مرتبط ساخت؛ و از سوي ديگر، سبب شد، كه دانشمندان يوناني از قسطنطنيه به ايتاليا مهاجرت كردند و كتب ارسطو و افلاطون و غيره را از آن شهر با خود به اروپا بردند و مستقيماً ترجمه كردند و در اختيار اروپائيان قرار دادند. اروپائيان ابتدا دريافتند، كه بسياري از ترجمه¬هاي قبلي بر اثر دست به دست گشتن از يوناني به سرياني و عبري و از آن دو به عربي و سپس لاتين بسيار تحريف شده بود، آن¬گاه پس از مدّتي ارسطو هم از استادي مسلم متزلزل گرديد و طالبان علم دريافتند، كه بايد بيش از استناد به گذشتگان به عقل خود رجوع كرد. مردم اروپا راه و رسم كهنه را دور انداختند و حتّی عدّه¬اي از علماي مسيحي از حوزه¬ی كاتوليكي كناره گيري كردند و عنوان پروتستان اختيار نمودند. فلاسفه¬ی جديدي مانند بيكن و دكارت ظهور كردند و روش تحقيق در تمام رشته¬هاي علوم را عوض كردند. بسياري از مسائل مطروحه در قرون وسطيٰ كنار گذاشته شد و بسياري از مسائلي كه مطرح نبود، مورد بررسي قرار گرفت. اين عوامل سبب گرديدند، كه مردم قويدل گشته و در پي نوآوري و ابداع و ابتكار افتادند.

بدين ترتيب، پس از دوران هزار ساله قرون وسطيٰ (400 ـ 1400 م) مغزهاي انجماد يافته اروپائيان، كه از سرماي كليسا افسرده شده بود، در اثر ارتباط با جهان اسلامي از طريق جنگ¬هاي صليبي در اوائل قرن پانزدهم ميلادي بيدار شد. صليبيّون جاده¬ی شرق را باز كردند، امتعة فراوان شد و در چار سوي تجارت شهرهايي بنا شد، كه در آن¬ها علوم و معارف نشو و نما كردند. كاغذ از مصر با قيمت ارزاني وارد شد و جاي پوست حيوانات را كه به علّت گراني علم را در انحصار كليسا قرار داده بود گرفت، صنعت چاپ اختراع گرديد و همه به كوشش علمي و ابداع پرداختند، علم كيمياگري كه به ثمر نرسيده بود جاي خود را به شيمي داد، ستاره شناسي كه غالبـاً براي تعيين سعد و نحس به كار مي¬رفت، جاي خود را به هيئت و نجوم داد. افسانه-هاي حيوانات جاي خود را به زيست شناسي داد، كشتي¬هاي جديد نقاط دور افتاده مانند آمريكا را كشف كردند. و خلاصه رنسانس چراغي را كه كنستانتين و مسيحيّت خاموش نموده بود، پس از هزار سال روشن نمود.

بدين ترتيب، كه از قرن چهاردهم ميلادي از يك طرف طبيعيّات ارسطو، كه جزء برنامة درسي كليسا قرار گرفته بود، مورد مناقشه قرار گرفت؛‌ و از سوي ديگر،‌ ناساگاري عقل و فلسفه با بسياري از معتقدات مذهبي همچون تثليث و فدا شدن عيسيٰ (ع) براي بخشيده شدن گناه فطري بشر به خاطر گناه كردن آدم و حوّا، و غيره آغاز گرديد. و از سوي سوّم اختلافات مذهبي بين ارباب كليسا درگرفت، كه بالأخره منجر به پيدايش جنبش اصلاح ديني يعني «مذهب پروتستان» گرديد. واز سوي چهارم، با پيشرفت¬هاي علمي در زمينه¬هاي مادّي و رفاهي سبب گرايش مردم به مسائل زندگي انساني و «اومانيسم» گشت؛ و بالأخره چون امپراتوري بيزانس سقوط كرد، زمينة يك تحوّل همه جانبة‌ «سياسي ـ‌ فلسفي ـ‌ ادبي ـ‌ مذهبي)‌ در اروپا فراهم گرديد،‌ و دستگاه پاپ از هر طرف مورد حمله قرار گرفت.

نخستين حمله¬ی جدّي علم عليه كليسا با انتشار نظريه كپرنيك در سال 1543 در مورد زمين و خورشيد و ساير كرات شروع شد و با انتشار نظريه¬هاي كپلر و گاليله و نيوتون در قرن هفدهم به اوج رسيد و فلكيّات بطليموس و طبيعيّات ارسطو را متزلزل ساخت و خلاصه همه شئون انساني دست¬خوش تزلزل گرديد. آن گاه نبرد بين علم و احكام جزمي ارائه شده از سوي كليسا آغاز شد، كه دستگاه پاپ مدّتي مقاومت كرد و دانشمندان را به بهانه¬ی مخالفت با عقايد ديني به محاكمه كشانيد كه در نتيجه منجر به پيروزي دانش جديد و شكست كليسا شد.

رنسانس ابتدا در بين تني چند در ايتاليا آغاز شد. شهر فلورانس مهم¬ترين منشأ رنسانس بود، و با كشف آمريكا تجارت اروپا كه قبلاً در دست ايتاليا بود، به كشورهاي ساحل اقيانوس اطلس مانند اسپانيا، فرانسه، هلند و انگليس منتقل شد؛ و بدين ترتيب، رنسانس هم از رم و فلورانس و ميلان و ونيز به مادريد، پاريس، آمستردام و لندن كشانده و منتقل شد.

رنسانس و ظهور علم و تمدن جديد علاوه بر آثار نيك فراوان، كه براي اروپا و بشريت به ارمغان آورد، ولي نكات چندي در اين زمينه بايد در نظر داشت، از جمله:

اوّلاً، گر چه رنسانس به توفيقات عمده¬اي در زمينه فيزيك، شيمي، نجوم، وسايل مادّي و مخصوصاً وسايل جنگي دست يافت، ولي در قسمت فلسفي پيشرفت بسيار كم بود، و آن هم در مورد بعضي از مسائل فلسفه مانند مسأله شناخت بود.

ثانياً، در رنسانس بر اساس سوابق ذهني سوئي، كه از استدلال عقلي پيدا شده بود، براي عدّه¬اي اين توهم پيدا شد، كه استدلال عقلي نه تنها مورد نياز نيست، بلكه مانع پيشرفت علم نيز هست؛ و ازاين¬رو، استدلال عقلي به طور كلّي مورد نفي و انكار قرار گرفت، و حال آن¬كه همان طوري كه در علوم تجربي نمي¬توان از استدلال عقلي محض استفاده كرد، به همين نحو روش تجربي را در علوم عقلي و از جمله الهيّات و خداشناسي نمي¬توان به كار برد.

ثالثاً، با واژگون شدن نظريات ارسطوئي و بطليموسي به وسيلة آراء كپرنيك، گاليله، و غيره همان وضعي را، كه در قرن پنجم قبل از ميلاد باعث به وجود آمدن شكاكّان شده بود به وجود آورد؛ يعني چنين شبهه اي در اذهان پديد آمد، كه از كجا ساير عقايد مان هم باطل نباشد و از كجا همين نظريّات جديد الإكتشاف هم روزگاري بطلانش آشكار نشود.

در اين جوّ آكنده از روح شكّ و تمرّد بر حكومت عقل، دكارت فرانسوي كوشش نمود، كه مردم را از شك¬گرائي بيرون آورد و پايه انديشه فلسفي خود را بر اصلي استوار (مي¬انديشم پس هستم) بنا سازد؛ و فلاسفه ديگري مانند اسپينوزا، لايب نيتس و مالبرانش پس از وي كوشيدند، تا مباني فلسفه جديد را تحكيم بخشند؛ ولي اين شك گرائي، كه بر اثر متزلزل شدن افكار پيشينيان پيدا شده بود؛ از يك طرف، و توجه عموم دانش پژوهان به علوم تجربي و بي¬علاقه بودن به مسائل فلسفي و ماوراء طبيعي از طرف ديگر، و گرايش به اصالت حسّ و تجربه (فلسفه آمپريسم) در انگلستان به وسيلة اشخاصي چون ويليام اكامي، فرانسيس بيكن، هابز، جان لاك، ديويد هيوم از طرف سوم، سبب شد، كه سيستم فلسفي نيرومند پايداري كه داراي مباني مستحكم باشد در اروپا به وجود نيامد، كه هنوز هم امر بدين منوال است و شك و تزلزل در مورد اقسام معرفت بشري بر صاحب¬نظران و مكاتب فلسفي غرب حكم¬فرماست.

فرانسيس بيكن

فرانسيس بيكن (1626 ـ 1561) بيشتر به عنوان بنيان¬گذار روش استقرائي جديد و روش علمي نو داراي اهميّت است تا فلسفه. بيكن يكي از اشراف¬زادگان بريتانيا بود، كه در لندن متولّد شد. خود او نيز ابتدا نماينده¬ی مجلس عوام، آن¬گاه مُهردار سلطنتي و سپس به مقام وزير خزانه داري منصوب گشت؛ امّا پس از مدّتي به جرم رشوه خواري محكوم شد و از تمام پست¬هاي سياسي محروم گرديد؛ ازاين¬رو، پنج سال آخر عمر را به نوشتن پرداخت و سرانجام در سنّ شصت و پنج سالگي در حالي كه در بين برف¬ها مي¬خواست آزمايش كند، كه گوشت تا چه مدّت در برف مي¬ماند، سرما خورد و پس از مدتي درگذشت.

بيكن مغزي عالي داشت و تا سرحدّ جنون جاه طلب بود؛ ازاين¬رو، تصميم گرفت، كه هم فيلسوفي ژرف¬انديش باشد و هم يك درباري موفّق، ولي خيلي دير متوجه شد، كه اين كار ميسر نيست. بيكن در سي و يك سالگي اعلام داشت، كه بر همه دانش¬ها دست يافته است و مي¬خواست بر همه¬ی انگلستان هم دست يابد و مي¬گفت من به گفته طالس عقيده دارم، كه گفته: «فيلسوف اگر بخواهد مي¬تواند ثروتمند شود» و در پي اين مقصود براي كسب مقام و ثروت به هر دري كه توانست زد و اين هم با روحيه¬ی يك فيلسوف و يك متفكّر سازگار نيست. ازاين¬رو، بيكن با وجود اين¬كه متفكّر بزرگي بود، امّا ضعف نفسي نزديك به دنائت هم داشت. و همين امر هم سبب شد، كه اكثر ايّام عمرش را كه مي¬بايستي صرف ارائه افكار نو به بشريت شود به دنبال پست¬هاي سياسي و مال و مقام سپري شد؛ و ازاين¬رو، بيكن به عنوان يكي از بزرگ¬ترين پايه¬گذاران علم جديد با نامي ننگين از دنيا رفت.

بيكن كتاب¬هاي بسياري نگاشته است، كه مهم¬ترين آن¬ها عبارتند از: ارغنون جديد، آتلانتيس جديد، پيشرفت دانش، تاريخ بادها، داستان مرگ و زندگي و مجموعه¬هائي از مقالات. ارغنون جديد در مقابل ارغنون ارسطو است و مهم¬ترين اثر بيكن است، كه در آن روش استقرائي در تحقيقات علوم را به جاي روش استدلالي به جهان عرضه داشت. و آتلانتيس جديد طرح مدينه فاضله¬اي است، كه در آخر عمرش نگاشته و ساكنانش مردمي هستند، كه زندگي خود را وقف مطالعات طبيعت و خداوند كرده¬اند و در آن مقامات از طريق لياقت و صلاحيت به اشخاص واگذار مي¬شود.

بيكن يكي از اوّلين كساني است، كه به اهميّت تحقيق علمي و ترتيب و تنظيم آن براي تحصيل حدّ اكثر استفاده پي برده است. آنچه امروزه در دنيا معمول شده، همان چيزي است كه بيكن از پادشاه و دولت وقت طلب مي¬كرد. او ايجاد مؤسّساتي را خواستار بود، كه به تحقيقات علمي اختصاص داشته باشد و از مراكز تعليم و تدريس مجزا باشد.

بيكن مي¬گويد: «معلومات سطحي و اندك از فلسفه ذهن آدمي را به بي¬خدائي سوق مي¬دهد، و حال آن¬كه علم عميق به فلسفه عقل آدمي را به سوي دين رهنمون مي¬گردد.

بيكن مدعي آوردن فلسفه جديدي نيست، بلكه وي خود را اصلاح كننده روش¬ها و تغيير دادن هدف¬هاي پيشينيان مي¬داند و مي¬گويد همين روش¬ها و دنبال¬كردن همين هدف¬ها بوده است، كه علم و فلسفه درجا زده است و فلاسفه در هيچ موضوعي با هم توافق نكرده¬اند. بعد بيكن مي¬گويد: علّت عدم پيشرفت علم و فلسفه تا كنون دو چيز بوده است:

1 ـ دانشمندان گذشته در انديشه دانایي نبوده¬اند، بلكه مي¬خواسته¬اند مطالبي ياد گيرند، كه بتوانند بر حريفان خود پيروز شوند؛ و ازاين¬رو، ذوق خود را در مورد مسائل غامض و دشوار و بيهوده به كار انداخته¬اند و چه ذوق مشئومي، درصورتي كه آنچه كه براي بشر مهمّ است اين است كه وي را بر طبيعت مسلّط كند، تا بتواند با استفاده هر چه بيشتر از آن وسيله زيستن و تأمين رفاه بيشتر براي خود و هم¬نوعانش را بوجود آورد. و براي رسيدن به اين مقصود بايد طبيعت را شناخت و طريقه استفاده از آن را آموخت.

2 ـ دانشمندان تا كنون دو دسته بوده¬اند: بعضي همچون كرم ابريشم كه بالعاب دهانش تارهائي به دور خود مي¬تند بوده¬اند، اينان فلاسفه استدلالي هستند، كه بدون استناد به تجربه تعاريف و اصولي از خود وضع مي¬كنند و فلسفه¬اي مي¬بافند. بعضي ديگر همچون مورچه هستند، كه دانه¬هائي از اين طرف و آن طرف جمع مي¬كنند و بعد همان¬ها را مصرف مي¬كنند، اينان فلاسفه تجربي هستند، كه فقط تجربيّات بسياري از اشياء مختلف انجام مي¬دهند، بدون اين¬كه با كمك آن¬ها چيزي كه اثر و كار خودشان است بسازند. در صورتي كه فلاسفه¬ي واقعي كساني هستند، كه مانند زنبورعسل مطالبي را از خارج جمع مي¬كنند و بعد آن را در درون خود مي¬پرورند و به نحو بهتري به صورت علم و فلسفه ارائه مي¬دهند.

بعد بيكن مي¬گويد: البته هوش و استعداد پيشينيان از ما كمتر نبوده است، بلكه راه و روش و هدف آن¬ها غلط بوده است، پس بايد فلسفه را از بيخ و بن مرمت كرد.آن¬گاه بيكن مي¬گويد: دريافت حقايق توسط روح انسان هم¬چون قرار گرفتن تصوير اشياء در آينه است و همان طوري كه براي اين¬كه واقعيّات خوب در آينه¬اي جلوه¬گر شوند، بايد اوّلاً آينه از گرد و غبار پاك باشد. ثانياً، در روشنائي قرار گيرد. ثالثاً، شئ منظور را به بهترين وجهي در مقابل آن قرار دهيم. ازاين¬رو، براي اين¬كه روح ما بتواند حقايق را به بهترين وجه دريافت كند بايد:

الف ـ زدودن كدورات از صفحه¬ي روح: اين گرد و غبار روح كه همه اشتباهات ما ناشي از آن¬هاست بيكن آن¬ها را « بت »( خدايان دروغين ) مي¬خواند و آن¬ها را پنج قسم مي¬داند:

1 ـ بت¬هاي طايفه¬اي، كه از طبيعت انسان ناشي مي¬شوند، زيرا همه¬ چه در محسوسات و چه در معقولات خطا مي¬كنند. همچون خواب ديدن، خرافات، بديمني و خوش¬يمني.

2 ـ بت¬هاي غار، اين غار همان غاري است، كه افلاطون از آن بحث كرده، كه اشخاص بسته شده در غار سايه¬هاي درون غار را واقعيّت تصور مي¬كنند. بيكن مي¬گويد هركس بنا به وراثت و تعليم و تربيت مخصوص خود داراي يك غار كوچك شخصي است و اشياء را از روزنه خود مي¬نگرد و اشتباهات هميشگي و ساده¬لوحانه او از همين جا سرچشمه مي¬گيرد.

3 ـ بت¬هاي بازاري، كه از الفاظ و جملات ناشي مي¬شوند، زيرا كلماتي را كه مردم بازاري، براي مقاصد خود ساخته¬اند، ما مجبوريم كه ذوق و استعداد خود را در قالب همان¬ها بريزيم و بيان كنيم، و از اين¬جا هم بسياري از خطاها ناشي مي-شوند.

4 ـ بت¬هاي نمايشي، كه مربوط به مقبولات و مسلماتي است، كه از طرف بزرگان پيشين به ما رسيده است؛ و حال آن¬كه بسياري از آن¬ها ممكن است نادرست باشند.

5 ـ بت¬هاي مكاتب كه مربوط به قوانين كور استدلال و اتكاء كامل بدان¬هاست. همچون اتكاء كامل به قياس در تمام امور.

ب ـ در روشنائي قرار گرفتن امور: بدين معني كه در هر موضوعي معلوم شود، كه چه مسائلي مي¬بايستي مورد بررسي قرار گيرد. ارسطو مي¬گفت اگر بخواهيم تيري به هدف اصابت كند بايد هدف را طوري قرار دهيم، كه به طور وضوح آن را ببينيم، همين دقّت را كسي كه مي¬خواهد درباره علوم تحقيق كند بايد مراعات دارد.

ج ـ رسم جدول براي هر حادثه:‌ براي يافتن دقيق علّت هر حادثه بايد سه جدول بشرح زير تهيّه كنيم: در جدول اوّل، كه جدول حضور نام دارد تمام كيفيّات و حالاتي كه با حضور حادثه مورد نظر ملاحظه مي¬كنيم يادداشت نماييم. در جدول دوّم، كه جدول غياب ناميده مي¬شود، تمام كيفيّات و حالاتي كه با غياب حادثه مورد نظر غايب هستند يادداشت كنيم. و بالأخره در جدول سوّم، كه تابلوي درجات نام دارد، تمام حالاتي را كه در تغيير و تبديلند ثبت كنيم. با رسم چنين تابلوئي به خودي خود معلوم مي¬شود، كه علّت حادثه مزبور امري است، كه با حضور آن حادثه مزبور حادث مي¬شود و با غياب آن غايب مي¬شود و با تغييرات آن تغيير مي¬يابد.

بیکن در مورد الهيّات معتقد بود، كه با عقل و استدلال مي¬توان وجود خدا را اثبات كرد؛ ولي باقي مطالب دين و الهيّات حاصل كشف و شهود محض است. بيكن نه تنها قياس را در مقابل استقراء تحقير مي¬كرد بلكه براي رياضيّات نيز ارزش به سزائي قائل نبود. گر چه بيكن منكر اين معني نبود، كه سير طبيعت حاكي از يك غايت الهي است؛ ولي با درآميختن توجيهات كلامي در تحقيق پديده¬هاي مادّي معترض بود و عقيده داشت، كه هر چيزي بايد به عنوان نتيجه لازم علل فاعله توجيه شود.

آثار فلسفي بيكن گر چه امروزه كم خوانده مي شود؛ ولي روزي بزرگ¬ترين محرّك اذهان به سوي علم و دانش جديد بود؛ به نحوي كه بايد گفت هيچ¬كس مثل او متفكّران ديگر را به سوي علم جديد تحريض و اغراء نكرده است. بيكن درگذشت، در حالي كه اين سخنان را در وصيّت نامه¬اش يافتند «من روح خود را به خدا، جسم خويش را به گور و نام خويش را به قرن¬هاي بعد و اقوام جهان تقديم مي¬كنم».

دكارت

رنه دكارت (1596 ـ 1650) را معمولاً مؤسّس فلسفة جديد مي¬دانند. دكارت در لاهه كه از شهرهاي كوچك ايالت تورن فرانسه مي¬باشد به دنيا آمد. وي چهار ساله بود، كه مادرش در اثر مريضي سل درگذشت. دكارت را به دايه اي سپردند، كه با وي بسيار با مهرباني رفتار مي¬كرد؛ ازاين¬رو، محبّت او براي هميشه در دلش ماند. پدرش با دختري ازدواج كرد، كه از او داراي چهار فرزند شد و زود هم به فراست دكارت پي برد و او را «فيلسوف خود» ناميد، ولي محبّت چنداني از پدر و برادران و خواهران نديد و شايد همين امر علّت دربه¬دري او از شهري به شهري و از كشوري به كشوري شد. پدر وي عضو پارلمان و صاحب مقداري املاك بود، كه پس از مرگ او دكارت آن¬ها را فروخت و بهاي آن¬ها را سرمايه گذاري كرد.

دكارت در هشت سالگي وارد مدرسه «لافلش» كه يسوعيان تأسيس كرده بودند و علوم جديد را با تعاليم مسيحيّت در آن تدريس مي¬كردند شد. در آنجا نيز با مهرباني تمام با او رفتار كردند، به نحوي كه وي مجاز بود بيش از ديگران در رختخواب بماند؛ در نتيجه توانست مقدار زيادي به تفكّر بپردازد و فوق برنامه كار كند و بعدها در اين باره نوشت «اين سير و سياحت هاي فكري به من توانائي داد، كه با مردان بزرگ هم صحبت شوم».

دكارت پنج سال در اين مدرسه را صرف خواندن ادبيّات كرد و سه سال ديگر را صرف تحصيل منطق، رياضيّات، اخلاق و مابعدالطّبيعه نمود؛ و پس از اتمام دوره و خروج از لافلش در شانزده سالگي مدّتي به تحصيل علم حقوق و پزشكي مشغول شد و سپس در سنّ بيست سالگي به جهانگردي پرداخت. ابتدا در پاريس مدّتي به عيش و عشرت و خوش¬گذراني پرداخت؛ ولي به زودي از اين زندگاني به تنگ آمد. مدّتي داوطلبانه به خدمت سربازي رفت، بعد از آن در بهار 1619 به دانمارك و آلمان رفت و در دهكده «نوبرگ» بي¬دغدغه¬ی خاطر به تحقيق در رياضيّات پرداخت و براهين تازه¬اي كشف كرد. پس از كشف اين براهين يك شب چند خواب ديد و آن¬ها را چنين تعبير كرد، كه « روح حقيقت او را برگزيده و حتّا از او خواسته است، كه همه¬ی علوم را به صورت علم واحدي درآورد». سپس مدّتي از كشورهاي آلمان، مجارستان، ايتاليا و غيره ديدن نمود، و پس از ديدن اين كشورها و بعضي از دانشمندان آن¬ها و سير در آفاق و انفس در 33 سالگي به هلند برگشت و براي تحقيق و مطالعه مدّت بيست سال در هلند به طور مجرّد و در حال انزوا و با آسايش سرگرم كار علمي شد.

كريستين ملكه سوئد، كه دوست داشت مشهورترين مردان عصر را به دور خود گرد آورد، از دكارت خواست تا براي تعليم فلسفه¬اش به او به استكهلم برود و دكارت هم گر چه تا مدّتي در مورد سفر به اين كشور سردسير مردّد بود؛ ولي سرانجام به تصوّر اين¬كه نفوذ ملكه براي كار او سودمند باشد دعوت او را پذيرفت. ملكه از وي استقبال خوبي نمود، ولي دكارت به زودي احساس انزوا كرد و از آن¬جا به تنگ آمد، چه وي كه هر صبح تا ديروقت در بستر كار مي¬كرد، در هواي بسيار سردي، كه به قول خود وي افكار انساني هم مانند آب¬ها يخ مي¬بندد، هر هفته چند بار ساعت پنج صبح مي¬بايستي به نزد ملكه حاضر شده و به او فلسفه بياموزد و در جشن¬هاي درباري شركت كند، ازاين¬رو، بعد از مدّت كوتاهي به ذات الرّيه مبتلا شد و در سن 54 سالگي درگذشت. جسد دكارت در استكهلم در قبرستاني كه مخصوص خارجيان بود به خاك سپردند، بعدها او را به پاريس منتقل كردند و در آن¬جا به خاك سپردند. بر روي سنگ مزار او نوشته شده است: «دكارت نخستين كسي است، كه از زمان احياي ادبيّات در اروپا حقوق عقل انساني را مطالبه و تأمين كرده است».

دكارت كه هم فيلسوف بود هم رياضي¬دان و هم از علوم تجربي روز بهره¬مند بود، آن اساس فلسفي قرون وسطائي، كه گذشتگان ريخته بودند نپذيرفت، بلكه كوشيد از نو بناي فلسفي جديدي بسازد؛ و اين كاري بود، كه از زمان ارسطو به بعد صورت نگرفته بود. و حتّا مورّخان عموماً بر آنند، كه در انتقال از قرون وسطيٰ به دوران جديد سهم دكارت از هر كس ديگري بيشتر است؛ زيرا وي كسي بود كه بعد از قرن¬ها خواب طولاني قرون وسطيٰ براي اوّلين بار در غرب حوزه¬ی فلسفه¬اي را رسماً گشود و رشته نويني از افكار را به هم پيوست.

دكارت مخترع هندسه تحليلي است؛ و روش تحليلي یعنی مسأله را حل شده فرض کرده ونتايج اين فرض را مورد مطالعه قرارمي¬دهند. او جبر را هم در هندسه به كار برد.

كار تازه ديگر دكارت به كار بردن محور مختصّات بود، يعني تعيين وضع يك نقطه در يك سطح مستوي به وسيله¬ فاصله آن از دو خط ثابت.

كتاب¬هاي مهمّ دكارت عبارتند از: گفتار در روش راه بردن عقل، تأمّلات در فلسفه اوليٰ، اصول فلسفه و مقالات فلسفي.

دكارت ابتدا براي آن¬كه جهت فلسفه خود پايگاه محكمي بسازد و فلسفه خود را از آنجا شروع كند، مصمّم شد كه كار خود را از معرفت شناسي آغاز كند، تا برايش محرز گردد، كه چه چيزهايي را مي¬تواند بداند. وي گفت: اگر بتوانيم خطاها را از انديشه¬مان كنار بزنيم، و اصول صحيح براي كسب باورهاي درست را دريابيم، شالوده¬اي در اختيار خواهيم داشت، كه ساختمان معرفت علمي جهان و جايگاه ما در آن را مي¬توان بر روي آن بنا كرد.

بدين ترتيب، دكارت بر آن شد، كه به جاي مرمّت تدريجي ساختمان عقايدش يك باره خود را از تمام عقايد سابقش رهايي بخشد و سپس جايگزين¬هاي ممكن آن¬ها را يك به يك وارسي كند. آن¬گاه خود همة افكارش را فرضاً به عنوان نادرست كنار گذاشت، و پس از آن كه هر چيزي را از محسوس و معقول مورد شك قرار داد، گفت: در هر چيزي شك كنم، در يك چيز نمي¬توانم شك كنم و آن اين است، كه «مي¬انديشم»؛ زيرا حتّی اگر در اين مطلب انديشيدن هم شك كنم، اين شك بر وضوح و روشني آن مي¬افزايد، چون خود شكّ نيز شكلي از اشكال فكر است. آن¬گاه دكارت مي¬گويد: انديشيدن هم لازمه¬اش اين است كه من كه مي-انديشم چيزي باشم، پس هستم. و اين حقيقت « مي¬انديشم پس هستم» چنان محكم و متيقن و بديهي است، كه همة فرض¬هاي گزاف شكّاكان هم قادر به بر هم زدن آن نيست؛ ازاين¬رو، مي¬توان آن را نخستين اصل فلسفه¬اي، كه در جست¬وجوي آن بودم قرار دهم.

دكارت بعد از اثبات خودش (نفس) مي¬گويد: ساير امور مانند سردي، گرمي، حتّی جسم، مدّت و غير آن¬ها هيچ كدام قوي¬تر از نفس من نيستند؛ ازاين¬رو، ممكن است اين¬ها ناشي از نفس خود من و وابسته به او باشند و فقط يك چيز باقي مي¬ماند و آن اين است كه كسي كه شك مي¬كند مي¬داند آن طور كه دوست دارد نمي¬داند، بنابراين، دست كم درك مبهمي از معرفت كامل و مفهوم كمال در ذهن دارد، يعني ذاتي كه همه¬ی كمالات قابل تصوّر را دارد، و اين ذات همان خداوند است، يعني ذات نامتناهي و جاويد و بي¬تغيير و مستقل و همه¬دان و همه¬توان، كه هم من و هم هر چيز ديگري معلول و مخلوق اوست، و اين تصوّر را نمي¬توانم ناشي از خودم بدانم، زيرا من وجودي محدود و متناهي هستم؛ ازاين¬رو، نمي¬توانم تصوّر ذات نامتناهي را ايجاد كنم، چون حقيقت ذات نامتناهي قوي¬تر از حقيقت ذات محدود است. و همين طور هيچ يك از اشياء مادّي بيرون از ذهن هم نمي¬توانند منشأ اين مفهوم كمال مطلق باشند؛ زيرا اوّلاً، هنوز جز خودمان به وجود چيز ديگري از عالم خارج يقين پيدا نكرده¬ايم. ثانياً، هر چیزی خودش متناهي و ناقص است و متناهي و ناقص نمي¬تواند علّت نامتناهي و كامل باشد. ازاين¬رو، بايد تصوّر ذات نامتناهي در ذهن از وجود نامتناهي ايجاد شده باشد، كه همه¬ی كمالات مندرج در مفهوم ذات كامل را از قبيل علم بي¬نهايت، قدرت بي¬نهايت و غيره داشته باشد، و اين ذات همان است، كه ما او را «خدا» مي¬ناميم. پس براي مفهوم كمال كه با مفهوم خدا يكي است، در اذهان ما با هيچ علّتي قابل تصوّر نيست، مگر خداوندي كه واقعاً موجود باشد، پس خدا وجود دارد.

و نيز فكر مي¬كنم كه آيا هستي من مستقل است يا وابسته به ديگري است، اگر هستي من مستقل بود يعني خود باعث وجود خود بودم، همه كمالات را به خود مي¬دادم و شكّ و خواهش در من نبود و خدا مي¬بودم؛ امّا من كه عوارض را نمي توانم به خود بدهم چگونه به خود هستي بخشيده ام؟ به علاوه اگر من به خود هستي مي دادم قادر بودم آن را هم دوام دهم و حال آن¬كه اين قدرت را ندارم، پس هم هستي من از ديگري است و هم دوام آن و آن ديگر يقيناً «خدا» است، يعني وجود كامل، واجب، قائم به ذاتي كه جميع كمالات را بالفعل داراست؛ پس خدا به هنگام آفرينش مفهوم كامل را در ما نهاده، تا بدين وسيله ما به وجود او پي ببريم.

حال گوييم: بعضي امور جزء ذات و حقيقت بعضي چيزهاست و با هم تلازم دارند، چنان كه صد و هشتاد درجه بودن مجموع زواياي مثلّث جزء حقيقت مثلّث است و وجود درّة لازمة وجود كوه است، همين طور ذات باري هم با «وجود» تلازم دارد؛ زيرا او عين كمال است و كمال هم بدون وجود متصوّر نيست؛ چه اگر موجود نباشد كامل نيست، بنابراين، وجود ذات كامل واجب است. پس وجود خدا يعني ذات كامل نامتناهي ثابت است، هر چند ذهن من بواسطه نقص و محدوديت نمي¬تواند بر آن محيط شود؛ و چنان¬كه حق اوست او را فهم كند، ولي به طور روشن و متمايز او را در مي¬يابد.

و چون وجود خدا ثابت شد باقي كار آسان پيش مي رود؛ زيرا مي¬فهميم، كه يقين من به اين¬كه هر چه روشن و متمايز ادراك شود حق است؛ چون آن ذات كامل، موجد و خالق آن است، و خالق كامل هم فريبنده نيست؛ زيرا فريبندگي از عجز و نقص است. و علّت خطاي ما در بعضي امور هم اين است، كه ذات ما كامل نيست؛ بلكه چيزي است ميان هستي و نيستي، و هر چه را درست مي¬يابيم از جنبه هستي است و منتسب به خداست؛ و آنچه را خطا مي¬كنيم از جهت جنبه¬ی عدمي و نقص خود ماست، و در تصوّراتي كه عقل انسان به نحو روشن و متمايزي درك مي¬كند خطا واقع نمي¬شود؛ بلكه خطا هميشه در تصديقات است، كه بر اثر عدم دقّت غير روشن¬ها را روشن مي¬پندارد؛ ولي اگر كاملاً دقّت شود و از بديهيّات شروع شود؛ و تا چيزي بديهي و روشن نباشد پذيرفته نشود، اشتباهي رخ نخواهد داد.

«دكارت» خود براي بيان مطلب فوق چنين مي¬گويد: بر آن شدم، كه به جاي قواعد فراوان كه منطق از آن تركيب يافته، چهار دستور مرا بس است، به شرط اين¬كه عزم دائم راسخ كنم بر اين¬كه هرگز از رعايت آن¬ها تخلّف نورزم:

نخست، اين كه هيچ گاه هيچ چيز را حقيقت نپندارم، جز آنچه درستي آن بر من بديهي شود، يعني از شتابزدگي و سبق ذهن بپرهيزم، و چيزي را به تصديق نپذيرم، مگر آن كه در ذهنم چنان روشن و متمايز گردد، كه جاي هيچ گونه شكّي باقي نماند.

دوم، آن كه هر يك از مشكلاتي را كه به مطالعه در مي آورم، تا مي توانم و به اندازه اي كه براي تسهيل حلّ آن لازم است، تقسيم به اجزاء نمايم.

سوم، آن كه افكار خويش را به ترتيب جاري سازم و از ساده ترين چيزها كه علم به آنها آسان تر است آغاز كرده كم كم به معرفت مركبات برسم، و حتّیٰ براي اموري كه طبعاً تقدم ندارند ترتيب فرض كنم.

چهارم، آن¬كه در هر مقام شماره امور و استقصا را چنان كامل نمايم و بازديد مسائل را به اندازه اي كلّي سازم، كه مطمئن باشم چيزي فرو گذار نشده است.


کتاب تاریخ فلسفه

دکتر رحمت الله قاضیان