پاسكال.
بلز پاسكال (1623 ـ 1662) نويسنده، فيلسوف، طبيعي¬دان و مهندس فرانسوي از كودكي آثار هوشمندي در وي پديدار بود، به نحوي كه در 12 سالگي بدون ياري از معلم يا كتابي، اوّلين قضاياي هندسه اقليدس را شناخت و در 16 سالگي رساله¬اي در باب قطع مخروطات نوشت كه هنوز هم به نام «قضية پاسكال» معروف است. ماشين حساب، قوانين ثقل هوا، مثلّثات رياضي، حساب احتمالات و فشار آب، همه از ابتكارات او هستند.
در 23 سالگي پاسكال با خواندن كتاب «گفتار ژانسينوس درباره اصلاح انسان» دريافت که ممكن نيست خود را بين خدا و دنيا تقسيم نمايد؛ پس بر آن شد كه جز براي خداوند زندگي نكند و جز به خاطر او كاري نكند. آن¬گاه خانواده و بستگانش را تحت ارشاد «مسيوگيلبر» كشيش کشاند و يك سره خود را وقف خدا ساختند.
پاسكال يك قريحة بزرگي براي هدايت و ارشاد ديگران داشت، به طوري كه اشخاص بزرگ و سرشناس عقيدة او را در مسائل مختلف جويا شده و دقيقاً از آن پيروي مي¬كردند، و كساني كه در موضوعات مذهبي دچار ترديد شده و براي حلّ آن¬ها به نزد او مي¬آمدند هميشه راضي و خشنود از نزد او برمي¬گشتند و براي اين¬كه وقتي راهنمائي¬ از او مي¬خواستند دچار غرور نگردد، كمربند آهنيني پر از ميخ روي بدن خود مي¬بست و همين¬كه غرور به وي دست مي¬داد، ضرباتي با آرنج به كمربند مي¬زد، تا سختي ميخ¬ها را مضاعف سازد و بدين سان وظيفه و موقعيّت خود را به ياد آورد. پاسكال فقط 39 سال زندگي كرد.
پاسكال محبّت را برتر از عقل مي¬داند، ولي مي¬گويد: محبت حقيقي آن است، كه به ذات باري تعاليٰ تعلق مي¬گيرد، چون محبّتي كه به ديگران تعلّق يابد، به ذات نيست، بلكه به صفات است، كه امور عارضي¬اند. و از آنجا كه پاسكال محبّت را برتر از عقل مي¬داند، بنياد علم و اعتقاد را بر اشراق قلبي قرار مي¬دهد و مي¬گويد «به وجود خدا دل گواهي مي¬دهد نه عقل و ايمان از راه دل به دست مي¬آيد» و نيز مي¬گويد «دل دلايلي دارد، كه عقل را به آن دسترسي نيست». نوشته¬هاي پاسكال، كه «انديشه¬ها» ناميده مي¬شود بسيار فصيح و در عين حال ساده¬اند.
اسپينوزا
باروخ اسپينوزا (1677 ـ 1932) در آمستردام پايتخت هلند از والديني يهودي متولّد شد. اسپينوزا بسيار خوشرو، مهربان، ساده و صميمي بود. خانواده اسپينوزا از ترس محكمه تفتيش عقايد كاتوليكان اسپانيا به پرتغال و از آنجا به هلند آمده بودند و اسپينوزا هم گر چه با تعاليم يهودي بزرگ شده بود، امّا طبق علم و فلسفه¬اي كه بدان معتقد بود نمي¬توانست به تعليمات ظاهري و رسمي دين يهود كه مورد اعتقاد مسيحيان هم بود مقيد باقي بماند. يهوديان به وي پيشنهاد دادند، كه سالي مبلغ پانصد فلورين به وي بپردازند و در عوض وي شك و ترديد خود را در مورد مندرجات تورات كه هم مورد اعتقاد يهوديان است و هم مورد اعتقاد مسيحيان، پنهان دارد ولي او نپذيرفت؛ ازاين رو، شيوخ كنيسه، مخصوصاً به خاطر حقشناسي از مردم مسيحي هلند، كه از ميان ملل جهان آنها را پذيرفته و با آن¬ها خوشرفتاري كرده بودند و اسپينوزا نه فقط به معتقدات يهوديان بلكه به معتقدات مسيحيان نيز توهين كرده بود با تشريفات خاصّي او را لعنت كرده و از قوم يهود اخراج كردند، و اين در حالي بود، كه به قول برتراندراسل «سراسر فلسفه¬اش را انديشه¬ی خدا فراگرفته بود». (تاريخ فلسفه غرب 3/140)
و به قول يكي از محققان « اسپينوزا مست خدا بود» (فروغي، سير حكمت در اروپا 2/39)
و به قول «ويل دورانت»: «سيّاحان متفكّر كه در آينده از پاي مجسّمه اسپينوزا می¬گذرند خواهند گفت: شايد حقيقي¬ترين مظهر خدا در اينجا تجلي كرده است. (تاريخ فلسفه، ص 274)
اسپينوزا را پس از طرد شدن از جامعه يهودي، نام خود را از باروخ، كه نامي يهودي بود به «بنديكت» تغيير داد و به مطالعه امّت¬هاي غير يهودي پرداخت.
در ضمن تحصيل اسپينوزا عاشق دختر استاد زبان لاتينش (وان دن انده) شد، امّا دختر او را رد كرد و با شاگرد ديگر پدرش كه هم پولدار بود و هم يهودي نبود ازدواج كرد، و اسپينوزا شكست را تحمّل كرد و هر چه بيشتر به فلسفه رو كرد، و ذهن قويش نيز هر چه را مي¬خواند جذب مي¬كرد، تا آن¬كه همه فلسفه¬هايي را كه خوانده بود در فلسفه وحدت وجودي خويش، كه يكي از فلسفه¬هاي مستقل جهان است، به بشريّت عرضه داشت.
اسپينوزا در رساله¬ی «الهيّات و سياست» مي¬گويد: هرچند تورات و انجيل از جانب خدا نازل شده¬اند، امّا صحّت مندرجات آنها سخت مورد ترديد است؛ زيرا از يك طرف، تحريفات بسياري در آن¬ها صورت گرفته است؛ از طرف ديگر، متون و آيات آنها با هم هماهنگي ندارند، و گاه با هم متناقض اند؛ و از طرف سوم، زبان عربي هم بسياري از آيات آنها را نامفهوم ساخته، و ما نمي دانيم كه مقصود مؤلّفين آنها از نگارش آنها چه بوده است؟ آن¬گاه با ردّ كتاب هاي مقدّس يهوديان و مسيحيان خودش كتاب مقدّسي به نام «اخلاق» نگاشت، كه در آن مابعدالطّبيعه و عالم غيب و حيات ابدي را به صورت رياضيّات تصوير نموده است.
اسپينوزا براي تأمين معاش، اتاقي زير شيرواني اجاره كرد و مخارج ساده خود را با صيقل دادن عدسي براي عينك و دوربين و ذرّه بين در مي آورد و اوقات فراغت خود را صرف مطالعه كتاب، نوشتن فلسفه، و آموختن راه و رسم زندگي به ديگران مي كرد. ولي سوء تغذيه مدام و زندگي در جاي نامناسب و دور از آفتاب و پر از گرد و خاك مانند زير شيرواني و كار مداوم و ناراحتي¬هاي ناشي از طرد در اجتماع و غيره، همگي دست به دست هم دادند، و چنان قواي او را تحليل بردند و ريه¬هاي او را ضعيف كردند كه با يك سرماخوردگي شديد به بيماري سل كه ارثي او نيز بود مبتلا شد و پس از چندي در سن 44 سالگي از پا در آمد.
تحقيقات و كتاب هاي اسپينوزا بيشتر در مورد عرفان، دين و اخلاق است و مهم-ترين كتاب¬هايش عبارتند از: رساله¬ی الهيّات و سياسيّات، رساله¬اي در بيان فلسفه دكارت و بالأخره كتاب « اخلاق » او، كه از معروف¬ترين كتاب¬هاي جهان است.
برخلاف تجربه¬گرايان داير بر اين¬كه منبع اساسي معرفت تجربه و مشاهده است، اسپینوزا قائل بودعقل مي¬تواند ماهيّت هستي را دريابد؛ بلكه وي قائل بود، عقل از آن جهت چنين قابليّتي دارد، كه عالم هستي به شكلي عقلاني سامان يافته است. ساختار هستي اتّفاقي يا برحسب تصادف نيست. عالم هستي ضرورتاً چنان است كه هست. ولي از آنجايي كه تجربة حسّي دچار نقص و كاستي است، هرگز نمي تواند به ما فهم شايسته اي از عالم هستي بدهد.
به عقيده¬ی اسپينوزا موجود حقيقي و موجود مطلق تنها خداست و تنها يك جوهر وجود دارد و آن خداست؛ و هرچه وجود دارد، به نحوي از انحاء در خداست؛ و موجودات ديگر اعمّ از مواد وارواح امور وصفي هستند يعني چيز نيستند؛ بلكه فقط تجلّيّات ذات باري تعاليٰ هستند. چون همة موجودات متناهي¬اند و امور متناهي هم به وسيله حدود جسماني يا منطقي خود قابل تعريف¬اند و هر تعييني هم نفي است و تنها يك هستي تماماً مثبت مي¬تواند موجود باشد و آن هستي¬اي است، كه از هر جهت مطلق و نامتناهي باشد، كه خداست.
از نظر اسپينوزا ارادة خداوند همان قوانين طبيعت است. چنان¬كه خود در رسالة «ارباب دين و دولت» گويد: مقصود من از توفيق ربّاني، نظم ثابت و تغيرناپذير طبيعت و يا سلسله حوادث طبيعي است، قوانين كلّي طبيعت با فرامين و احكام جاوداني الهي يكي است. همچنان كه تا ابدالآباد سه زاوية مثلث مساوي با دو قائمه است، به همان ترتيب و به همان ضرورت تمام اشياء از طبيعت لايتناهي خداوندي منبعث مي گردند. نسبت خدا با جهان عين نسبت قوانين و احكام دائره با تمام دوائر است. خدا مانند ذات و جوهر، عبارت است از علّة العلل و سبب اصلي تمام اشياء و قانون و هويت عالم. (ويل دورانت، تاريخ فلسفه، ص 237)
و نيز اسپينوزا مي¬گويد: مقصود من از خدا آن علّت جاوداني و لايزال اشياء است، كه بيرون از اشياء نيست، من مي گويم همه چيز در خدا است، زندگي و جنبش همه در خدا است... علي ايّ حال، اگر كسي بگويد، كه مقصود من از طبيعت ـ آنجا كه گفته ام «خدا با طبيعت يكي است تودة مواد جسماني است، سخت در اشتباه است». (همان ـ ص 237)
چون جوهر هستي واحد است، و بيرون از آن هيچ نيست، وحدت آن با ضرورت همسان است. ضرورت جز در صورت كثرتِ عناصر نمي تواند وجود داشته باشد. اگر تنها يك جوهر هستي وجود داشته باشد، و جز آن هيچ نباشد، در آن صورت نه دوگانگي خواهد بود نه كثرت؛ تنها هستي خواهد بود و ضرورت. و چون انسان به ضرورت وجود خدا معتقد باشد، ديگر بردة خواهش هاي نفساني خويش نخواهد شد. اسپينوزا كتاب «اخلاق» خود را با اين عبارات به پايان مي¬رساند: شخص خردمند، تا آنجا كه خردمند در نظر گرفته مي شود، دچار اضطراب روحي نمي شود، بلكه چون به حكم ضرورتي ابدي به خود و خدا و اشياء آگاه است، هرگز نابود نمي¬شود و هميشه از رضاي حقيقي روح برخوردار است.
هابز
توماس هابز (1679 ـ 1588) يك فيلسوف انگليسي تجربه¬گراست. هابز در ميان¬سالي به فلسفه دل بست و طرح يك دستگاه فلسفي را در سه بخش ارائه نمود. تصنيفات وي عبارتند از: قانون طبيعي و سياسي، لوياتان، در باره¬ی جسم و در باره¬ی انسان.
تامس هابز معتقد است، كه غايت فلسفه و دانش توانائي بشر براي اجراي عملي است. برداشت هابز از فلسفه همان است، كه ما اكنون علم مي¬ناميم؛ چه وي معتقد بود، كه فلسفه عبارت است از شناخت معلول¬ها به وسيله¬ی علّت¬هايشان و شناخت علّت¬ها به وسيله¬ی معلول¬هايشان از طريق استدلال درست، و استدلال و فكر درست هم عبارت است جمع كردن يا جدا كردن معلومات؛ پس فلسفه يعني تجزيه و تركيب، و تجزيه و تركيب هم تنها به اجسام و ماديات تعلّق مي¬گيرد، پس علم و فلسفه هم در مورد اجسام و مادّيّات و مادّيّات مي باشد و غير از جسم و ماديات چیزی موضوع علم و فلسفه نیست؛ بلكه مربوط به دين و ايمان است.
هابز نمي¬گويد خدا نيست، بلكه مي¬گويد كه خدا موضوع فلسفه نيست. وي در باره¬ی دين طبيعي مي¬گويد: اشتياق به شناخت علّت¬ها، آدمي را بالطّبع به تصور علّتي مي¬كشاند كه علّتي ندارد، هرچند نتواند تصوّري در خور ماهيّت خداوندي در ذهن خويش حاصل كند.
هابز از نامگرايان اصحاب تسميه است كه مي¬گفت جز نام هيچ امر كلّي وجود ندارد.
بر خلاف افلاطون، هابز معتقد است، كه هيچ معنا و مفهومي عقلي نيست؛ بلكه منشأ تمام افكار ما احساس است؛ و هر مفهومي كه در عقل ماست، قبلاً كلاً يا جزءاً در حسّ بوده است، و از همين مفاهيم برگرفته از محسوسات است كه مفاهيم ديگر هم نتيجه نمي¬شوند.
هابز معتقد بود، كه آدميان همه تبهكار و درنده خو هستند، ولي براي اين¬كه بتوانند اجتماع تشكيل دهند به ناچار با هم پيمان¬ها و قراردادهائي به نام «قانون» مي-بندند؛ و معتقد بود، كه اجراي قانون هم جز با زور و شمشير امكان پذير نيست. بنابراين، براي اطمينان يافتن از آرامش و آسايش خانوادگي و ميهني، مجبور كردن مردم به اطاعت از قوانين جامعه و مجازات كردن متخلفين از قانون لازم است.
آن¬گاه هابز مي¬گويد: اجراي قوانين هم به وسيله¬ی يك تن بهتر اجرا مي¬شود، تا حكومتي كه در دست چند نفر باشد، و براي وجود جامعه¬اي امن و آرام پادشاه بايد با قدرت تمام آمرانه اجراي حكم كند. زيرا اوّلاً، اگر حكومت در دست يك گروه باشد بر سر قدرت به منازعه مي¬پردازند. ثانياً، يك حاكم بيشتر رازهاي خود را نگه مي¬دارد تا يك گروه... ثالثاً، تصميمات يك حاكم كمتر تغييرپذير است تا يك گروه. در نتيجه تنها شكل منطقي حكومت، حكومت سلطنتي موروثي است، زيرا انتخاب و ارث نيز جزئي از اقتدار يك پادشاه است.
هابز مي¬گويد: در اجتماع رفتار عاقلانه بستن قرارداد اجتماعي و واگذار كردن آزادي¬ها به حاكم مطلق قدرتمند است، تا هرگونه قول و قراري را كه منعقد مي¬شود، به اجرا درآورد؛ زيرا عهودي كه سايه¬ی شمشير بر سر آن¬ها نباشد، جز مشتي لفظ نيستند. قدرت حاكم مطلق ضامن آن است، كه مردم آنچه را متقبّل شده¬اند، جامه¬ی عمل بپوشانند و در نتيجه صلح و آرامش در جامعه برقرار شود.
ازاين¬رو، هابز معتقد است، كه قدرت شاه بايد نامحدود باشد، همه¬ی افكار را سانسور كند، به اديان نظم دهد، قوانين مالكيّت را تهيّه و تنظيم كند، چون در تحليل نهائي همه¬ی املاك به شاه تعلّق دارد. براي تأمين امنيّت و آسايش اقليّت مخالف يا بايد تسليم شود يا از ميان برود. هر گونه نارضايتي بايد به سختي سركوب شود، چون نارضايتي به شورش مي¬انجامد، كه از استبداد بدتر است. معلّمان، واعظان، نويسندگان، هنرمندان، اقتصاد دانان همه بايد به مثابه نوكران و خدمتگزاران شاه و عامل و مفسّر نيّات و اراده¬ی او باشند و بايد كليسا و مدارس و دانشگاه¬ها به مردم بباورانند، كه اطاعت از شاه وظيفه¬ی الهي است.
بعضي چون چارلز اوّل پادشاه انگلستان و لوئي شانزدهم پادشاه فرانسه به نصايح هابز عمل كردند و در نتيجه هم سلطنت خود را از دست دادند و هم سر خود را به باد دادند.
يكي ديگر از اميدهاي هابز اين بود، كه پادشاهان خدمت او را با قرار دادن حقوق و مستمري كافي به وي پاداش دهند، كه چارلز چنين كرد و صد ليره در سال براي او مستمرّي تعيين كرد؛ ولي چون خود هابز گفته بود «لازم نيست، كه پادشاه به قول خود وفا كند»، چارلز هم هرگز به قول خود وفا نكرد و مستمرّي هرگز به او نرسيد.
لايب نيتس
گتفريد ويلهلم لايب نيتس آلماني (1646ـ 1716) در ليپزيك به دنيا آمد و در هانور درگذشت. وي در فرانسه و انگلستان و هلند تحصيل كرد و در هلند با اسپينوزا دوست شد. وي فيلسوف، منطقي، فقيه، حقوقدان، رياضي¬دان، فيزيكدان، مورخ، شاعر، اديب، سياستمدار، زبانشناس و خلاصه به تمام معني جامع فضايل بود؛ ازاين-رو، از نوابغ و اعجوبه¬هاي روزگار مي¬باشد و او را نظير ارسطو دانسته¬اند؛ ولي فعاليّت اصلي وي در فلسفه بود؛ ازاين¬رو، مي¬كوشيد رابطه¬ی تمام رشته¬هاي مورد تحقيق خود را نسبت با يكديگر دريابد.
پس از اخذ دكتراي حقوق، به لايب نيتس كرسي همان دانشگاه را به وي پيشنهاد كردند، ولي او نپذيرفت. وی شخصي ملايم و ساعي بود، كه در تمام مدّت زندگانيش در راه¬هاي ناهموار آلمان و فرانسه و انگلستان و ايتاليا و غيره در كالسكه-هاي مسافربري در حركت بود، و در عين حال هميشه مشغول خواندن و نوشتن بود و لحظه¬اي از فعّاليّت علمي باز نمي¬ايستاد.
ولي گفته¬اند دو ويژگي عوامل اصلي پيشرفت و تبحّر لايب نيتس بوده¬اند؛ يكي اين¬كه در اشياء عميقانه¬تر از حدّ معمول دقّت و تأمّل مي¬كرد، تا چيز تازه¬اي كشف نمايد و ديگر اين¬كه در آثار ديگران چيزهايي را مي¬جست، كه براي بشريّت مفيد است، نه چيزهائي كه درخور سرزنش و مذّمت مي¬باشند. لايب نيتس چنان مشغول بود، كه فرصت ازدواج نيافت.
آثار لايب نيتس عبارتند از: مكاتبات با مسيو آرنور، مكاتبات با كلارك، اگر جوهر اجسام عبارت از بعد باشد، سيستم جديد طبيعت و ارتباط جوهرها، ملاحظات در باره منشأ حيات، در بارة آزادي، در بارة خردمندي، در بارة علم الهي، اصول طبيعت و لطف خداوندي، مونادولوژي يا معرفت جوهر فرد.
لايب نيتس مخترع «حساب ديفرانسيل است. همچنين لايب نيتس مبتكر فن منطق رياضي است. ضمناً برخلاف نيوتون كه فضا و زمان را مطلق مي¬دانست، لايب نيتس طبيعت زمان وفضا را نسبي مي¬دانست؛ ازاين¬رو، وي در اين زمينه بر انيشتاين تقدّم دارد.
لايب نيتس مي¬كوشيد تا نظريّات افلاطون را با دموكريتس، نظريات اسپينوزا را با دكارت، نظريّات اهل مدرسه قرون وسطيٰ را با دانشمندان جديد و الهيّات را با عقل سازش دهد و ميان جوهر مادّي و روح الهي هم¬آهنگي پديد آورد؛ و با اين ديد بود، كه وي فلسفه خوش¬بينانه خود را در جهاني كه به نظر او بهترين جهان ممكن است به رشته تحرير درآورد.
لايب نيتس اتم هاي ذيمقراطيس را به عنوان عوامل متشكلّه نهائي جهان رد كرد، و به جاي آن معتقد شد كه جهان مركّب است از تعداد زيادي آحاد بسيط به نام «مناد» كه اتم¬هاي حقيقي جهان و اجزاء نهائي هرچيزند. مناد يا جوهر فرد همچون نقطه فيزيكي نه شكل دارد و نه اندازه و نه قابل تقسيم مي¬باشند، جز اين¬كه نقطه فيزيكي موهوم است و آن اجزاء معقولند و حقيقت دارند. وقتي منادها را به صورت مجرّد در نظر بگيريم، حقيقت هر يك از واحد¬ها يك روح با حسّ و ادراك است. روح هر انساني فقط يك مناد يا جوهر فرد است، ولي جسم وي مجموعه¬اي از جوهرهاي فرد گوناگون است. و از آنجا كه جواهر فرد همگي طبيعت روحاني دارند، ماده نمي¬تواند وجود حقيقي داشته باشد. واحدها هرگز نمي¬توانند با يكديگر رابطه¬ی علّي و معلولي و تأثير و تأثّر داشته باشند، و اگر به نظر ما چنين رابطه¬اي مشاهده مي شود، به سبب فريبندگي حواس اين گمان براي ما حاصل شده است.
موناد لايب نيتس بسيط و بي¬روزنه است، ازاين¬رو، چيزي در آن اثر نمي¬كند و همه چيز در اندرون آن رخ مي¬دهد، حالت انفعالي ندارد، تنها نيرو و انرژي است. واحدها سلسله مراتب تشكيل مي¬دهند، كه در آن سلسله¬ها هر واحدي بر حسب اين-كه جهان را با چه درجه¬اي از وضوح و تمايز در خود منعكس كند، در مرتبه پست يا بلند قرار مي¬گيرد، يعني واحدهائي كه جمادات را مي¬سازند ادراكشان بسيار ضعيف است، گياهان ادراكشان بيشتر از جمادات است، جانوران از گياهان بيشتر و انسان از همه آن¬ها بيشتر و خدا عالي¬ترين همه جواهر فرد است. بين منادهاي هر جانداري (گياه، جانور و انسان) يك هماهنگي تقديري وجود دارد و از ميانشان يكي از همه برتري دارد و بر سايرين حكم¬فرماست؛ و او همان است، كه روح يا نفس ناميده مي شود.
لايب نيتس درباب شناسائي معتقد است، كه چون منادها به يكديگر راهي ندارند؛ ازاين¬رو، نمي توانند از خارج تأثير پذيرند؛ ولي ترقي كامل هر منادي كه به شكل روح در آيد اين است، كه بتواند آينه تمام نماي جهان و داراي ادراك كامل باشد؛ پس اگر ما همچون لاك درباب شناسائي تنها وابسته به تأثيرات بيروني بوديم، هرگز نمي توانستيم در بارة حقايق ازلي مانند اصول رياضي و اصول منطقي و وجود خدا، كه در همه اوضاع و احوال معتبرند اطمينان داشته باشيم، پس اين حقايق فطري¬اند و ما آن¬ها را به طور شهودي يا از طريق برهان بوسيله¬ اصل هوهويت واصل امتناع تناقض مي¬شناسيم.
رابطه خدا و جهان، و روح و جسم در فلسفه دكارت به صورت خلق مداوم تبيين شده بود، مالبرانش گفت: علت ذاتي همه امور خداست. اسپينوزا گفت: جوهر يكي است و اصولاً مبانيتي بين روح و جسم و خدا و جهان نيست، روح صورت جسم و خدا صورت جهان است. لايب نيتس هم همة امور را منتسب به خدا مي¬كند و مي-گويد: خدا ماشيني ساخته است، كه چرخ¬هايش تا ابد به انفاق كار می¬كنند؛ زيرا آفريده¬هاي مختلف، مخصوصاً نفس و بدن هم¬چون دو ساعتي هستند كه با وجود جدا و مستقل بودن از يكديگر هر دو يك وقت را نشان مي¬دهند، چون آفريدگارشان آن¬ها را طوري كوك كرده، كه هر دو مطابق يكديگر كار كنند؛ و اين هم بدان خاطر است، كه امري در هر مناد رخ مي¬دهد، نتيجه¬ی امري است، كه بلافاصله پيش از آن در واحدهاي ديگر رخ داده است و همين طور تا ازل.
لايب نيتس دلايل مابعد طبيعي وجود خدا را كه قبلاً به صورت¬هائي بيان شده بودند به صورت بديع¬تري از سابقين بيان كرد، و آنها را به صورت نهائي در آورد، كه خلاصه آنها چنين است:
1ـ برهان بودشناسي يا معرفة الوجودي: اين برهان بر تمايز بين وجود و ماهيت (ذات) متكي است، و آن چنين است: هر ذاتي كه كامل نيست و محدود است، ممكن است از جهت ذات هاي ديگر برايش مانعي پيش آيد؛ امّا ذات كامل چون محدود نيست، نه فقط مانعي نمي تواند برايش وجود داشته باشد؛ بلكه اقتضاي وجودش چنان تمام است، كه وجودش واجب است.
2ـ برهان جهان شناختي: هر چيز جزئي در جهان ممكن الوجود است؛ يعني منطقاً ممكن است وجود نداشته باشد، چون علّت موجبه اش در خودش نيست. و اين امر درباره جهان من حيث المجموع هم صادق است، چون هيچ چيزي در داخل آن نيست، كه نشان دهد، چرا جهان وجود دارد؛ بنابراين، عقل حكم مي كند به اين كه جهان من حيث المجموع بايد علّتي داشته باشد، كه قائم به ذات بوده و علّت موجبه اش در خودش باشد، و اين همان «خدا» است.
3 ـ برهان هماهنگي تقديري يا علّت غائي: عالم نظامي دارد و اجزاي آن با هم هماهنگي كامل دارند، به نحوي كه نمي توان اين نظام و هماهنگي را نتيجه نيروهاي كور طبيعت دانست؛ چون جهان ممكن است و مي¬شد طور ديگري شود. و از آنجا كه عقل انسان ترجيح بلامرجح را نمي¬پذيرد و هيچ چيز تا واجب نشود موجود نمي-شود، بنابراين، بسيار منطقي است، كه بگوييم اين نظام و هماهنگي را وجودي با علم و قدرت و كمال نامتناهي براي غرض و غايتي خير به وجود آورده است، يعني بهترين وجهي كه براي وجود ممكن است و آن علّت غائي (خدا) است.
4 ـ برهان حقايق ابدي: حقايق ثابتي مانند اصل امتناع تناقض، لزوم علّيّت موجبه در ذهن ماست؛ ولي مسلّم است، كه ذهن ما منشأ آنها نيست؛ بنابراين، آنها ناشي از حقيقتي تامّ و تمام مي باشند، كه «خدا» است.
اسپينوزا علّت اين را كه چرا همه چيز را به خاطر فلسفه ترك كرده است چنين بيان مي¬كند: به تجربه دريافتم، كه غالب اشيائي كه در زندگي عادي به آن بر مي¬خوريم پوچ و بي¬فايده اند. بالأخره تصميم گرفتم، كه به جست¬وجوي چيزي بپردازم، كه في حدّ ذاته خوب است تا به وسيله آن از سعادت اعلاي ابدي برخوردار باشم تنها عشق به يك حقيقت جاوداني و لايتناهي مي¬تواند چنان غذائي براي روح تهيه كند، كه او را از هر رنج و تبعي آسوده دارد. اين خير اعلي عبارت است از علم به وحدت روح با تمام طبيعت، هر چه علم روح بيشتر شود، بهتر مي¬تواند خود را اداره كند و از قوانين تسلّط بر خود مطلع گردد؛ و هر چه بيشتر از نظم طبيعت بداند، مي¬تواند خود را بهتر از چنگال امور بي¬فايده برهاند، اين است همه روش و طريقت. (ويل دورانت، تاريخ فلسفه، ص 228)