سایت اصول دین


جان لاك


دکتر رحمت الله قاضیان

جان لاك.

جان لاك (1632 ـ 1704) يكي از فلاسفه بزرگ انگلستان است، كه در قصبه «رينگتن» از توابع شهر بريستول به دنيا آمد. لاك بعد از اتمام تحصيلات خود در سال 1660 در همان دانشگاه به تدريس مشغول شد. اندكي بعد به معلّمي خانواده «لرد شفتبري» گماشته شد؛ و چون لرد شفتبري اوّل در انقلاب انگلستان دست داشت و لاك هم با وجود محافظه¬كاري در اين فعّاليت با او شركت كرده بود، به حكم «چارلز دوم» به همراه منعم خود تبعيد شد، و مدّتي در اروپا به خصوص در هلند گذراند؛ و بعد از وقوع انقلاب به سال 1669 به انگلستان برگشت و مشاغل سياسي مهمّي را بر عهده داشت. لاك كه همه¬ی عمر مجرّد زيست، داراي فكر و مزاجي معتدل بوده و از هر افراط كاري به دور بود؛ ازاين¬رو، او را «لاك خردمند» گفته¬اند. لاك بر اكثر علوم ـ اعم از نظري و عملي ـ تسلّط داشت. لاك يك فيلسوف تمام عيار انگليسي است، همان گونه كه دكارت يك فيلسوف تمام عيار فرانسوي است؛ زيرا اينها در تمام طرز تفكّر در شيوة برخوردشان با مسائل فلسفي، انگليسي و فرانسوي بودند.

كتاب مهم لاك در فلسفة نظري «تحقيق در فهم بشر» است. لاك دو رساله در باب سياست به نام «رسائل در باب حكومت» دارد. وي رساله¬اي نيز در مورد اقتصاد دارد، كه در آن كار را مهم¬ترين عامل اقتصاد مي¬داند، كه اين نظر او در اجتماعيون بعدي ـ مخصوصاً ماركس و سوسياليست¬ها تأثير به سزا داشت. لاك حاصل چندين سال آموزگاري خود را در مورد تعليم و تربيت به صورت كتابي به نام «انديشه هائي در باب آموزش و پرورش» جمع آوري كرد. لاك سه مكتوب هم در باب آزادي مذهب دارد.

لاك مي¬گويد: «شايسته است، كه همه در عين اختلاف عقيده صلح و صفا را نگه دارند؛ زيرا نمي¬توان منتظر بود، كه كسي في¬الفور و بنده¬وار از عقيده خود دست كشيده و با تسليم كوركورانه به مرجعي كه فهم بشر آن را قبول ندارد، عقايد ما را بپذيرد. زيرا كه فهم بشر هر چند كه غالباً دچار اشتباه شود باز راهنمائي جز عقل نمي¬تواند داشته باشد؛ و نيز نمي¬تواند چشم بسته به اراده و تحكّمات ديگري تسليم شود. (راسل، تاريخ فلسفه غرب 3 / 208)

طرّاح نظرية دموكراسي¬اي كه فعلاً در دنياي مغرب زمين وجود دارد از «جان لاك» است. لاك همچون هابز در يك دوره آشوب و اضطراب بزرگ اجتماعي مي¬زيست، ولي در باره وظيفه خاصّ حكومت كاملاً با هابز مخالف بود. لاك مي-گويد: برخلاف گفته هابز، آدميان پيوسته در زد و خورد و كشمكش نيستند، بلكه مردم معمولاً با يكديگر تعاون و همكاري دارند و براي خير ديگران كار مي¬كنند، ولي گاهي هم برعكس از روي خودخواهي عمل مي¬كنند؛ ازاين¬رو، تنها قانوني كه بر آن¬ها حكومت مي¬كند «قانون طبيعت» است و آن اين است كه «هيچ كس نبايد به زندگي يا سلامت يا آزادي يا اموال ديگري آسيب رساند». هرچند زندگي در حال طبيعي امن و آرام است، ولي از آن¬جا كه گاهي از قانون تخلف مي¬كنند و به دزدي و قتل و غيره مي¬پردازند؛ در اجتماع بايد حداقل سه قوّه وجود داشته باشد: قوّه مقننه¬اي كه قوانين عادلانه وضع كند، قوّه قضائيه¬اي كه طبق آن قوانيني كه قوه مقننه وضع كرده بين مردم قضاوت كند و بالاخره قوّة مجريه¬اي كه احكام قوّه قضائيّه را اجرا نمايد.

بعد لاك مي¬گويد: دموكراسي هم به وسيله قوانيني است، كه نمايندگان برگزيده مردم پس از مشورت و بررسي طولاني بدان ها دست يافته¬اند؛ و اين حقوق و قوانيني كه مردم وضع كرده¬اند بايد از دخالت حكومت مصون و محفوظ بماند. و از آنجا كه قوّه مجريّه به وسيلة مردم تعيين و نصب شده است؛ ازاين رو، در برابر آن¬ها هم مسئول است و اگر به حقوق مشروعه مردم تجاوز كند مي¬تواند او را عزل كنند.

بنابراين، قانون بنياد حكومت است و حكومت بدون قانون جبارانه است؛ و دموكراسي، حكومت بوسيله قوانيني است، كه نمايندگان برگزيده مردم پس از مشورت و بررسي طولاني به آن¬ها دست يافته¬اند. بعضي از قلمروهاي رفتار انساني هم¬چون مالكيت، آزادي بيان و عبادت از دخالت حكومت مصون است. قانون بايد در مورد همه افراد دارای هر مقامي كه باشند يكسان عمل كند و همه در برابر قانون مساويند. وظيفه¬ی حكومت، وضع قوانين براي تنظيم و حفظ دارائي افراد و دفاع از اجتماع در برابر تجاوز و تعرض خارجي است، كه به نفع همه است. و بدين ترتيب، لاك منشأ قدرت را در مردمي قرارداد، كه حكومت را نصب كرده¬اند.

لاك معتقد است، كه انسان براي تعيين درستي و نادرستي افكار و معتقداتش بايد آن¬ها را در پيشگاه و محكمه¬ی عقل آورد و نگذارد كه عواطف و احساساتش جايگزين تصديقات و براهين عقلي گردد. وي مي گويد كه انسان بايد طالب بلكه عاشق حقيقت باشد و نشانه¬ی عشق به حقيقت هم آن است كه انسان فقط به چيزي معتقد باشد كه برهان بر صحّتش باشد.

جان لاك، نماينده¬ی كامل فلسفه تجربي است و اثر معروف خود «تحقيق در فهم بشر» را عمدتاً براي اثبات اين نظريه¬اش نوشته است؛ يعني برخلاف فلاسفه عقلاني به رهبري دكارت كه اساس علوم را مبتني بر اوّليّات يعني اصول فطري¬اي، كه انسان از قبل آن¬ها را مي¬داند مي¬گذراند. فلاسفه تجربي به رهبري جان لاك معتقدند، كه ذهن بشر در ابتدا از هر انديشه و اصل فطري خالي است و تمام افكار و انديشه¬هاي ما از راه حسّ و تجربه به ذهن مي¬آيند. لاك براي اثبات نظريه¬اش چنين استدلال مي-كند: اگر معلومات انسان فطري بود، اوّلاً، مي¬بايستي همواره در ذهن حاضر باشند. ثانياً، همه كس آن¬ها را بداند و نياز به تحصيل نباشد، و حال آن¬كه هيچ كدام درست نيست، زيرا كودكان و وحشيان و حتّی مردم عادي، بسياري از معلومات را ندارند؛ پس معلوم مي¬شود، كه هيچ انديشه يا اصل فطري وجود ندارد؛ بلكه افكار و معلومات ما از دو مأخذ ناشي مي¬شوند: يكي احساس و ديگري عمل ذهن يا درون نگري خود ما كه مي¬توان آن را «حسّ دروني» ناميد.

لاك در زمينه خداشناسي هم گوید: «ما قادريم به يقين علم حاصل كنيم كه خدائي هست. گرچه خدا تصوّرات فطري راجع به خودش به ما نداده و در ذهن ما حروف ازلي نقش نكرده، تا در آن هستي او را بخوانيم؛ ليكن قوائي را در ذهن ما تدارك فرموده كه بدان واسطه خودش را بدون شهادت نگذاشته. زيرا ما حسّ و ادراك و تعقل داريم و تا هستيم نمي¬توانيم از دليل واضح به هستي او محروم باشيم؛ پس در اين مورد ما حق شكايت از ناداني نداريم؛ زيرا او ما را به طور وافي با وسايل پي بردن و شناختن خودش تا آنجا كه مقتضاي هدف هستي و علاقه بزرگ در سعادت ماست مجهّز ساخته؛ ولي هرچند آشكارترين حقيقتي است كه عقل كشف مي¬كند و هر چند وضوح آن مانند يقين رياضي است. با اين همه فكر و وقت لازم دارد و ذهن بايد به يك قياس منظم از قسمتي از علم شهود خود بپردازد. (تحقيق در فهم بشر،ص 342)

كندياك

يكي از كساني كه به مانند لاك قائل به مذهب حسّي تجربي است و تمام معلومات بشر را ناشي از حسّ و تجربه مي¬داند «اتين بونودو كندياك» (1780 ـ 1715) كشيش و فيلسوف و روان¬شناس فرانسوي مي¬باشد، ليكن كندياك از دو نظر با لاك مخالف است: يكي آن¬كه نظر لاك را مبني بر تصديق وجود قواي فطري را ناموجّه شمرد و مدّعي شد، كه «خود» نه فقط تكوين تمام معرفت¬ها بلكه تكوين تمام قواي انساني را هم به وسيله¬ی احساس تبيين كرده است؛ و ديگر اين كه لاك براي شناسائي قائل به دو منشأ شده بود: يكي حواس ظاهر و ديگر حسّ باطن يا وجدان؛ ولي كندياك تنها حواس ظاهر را منشأ معلومات بشر دانسته و همه¬ی اعمال عقلي و نفسي را هم با تبدّلات احساسات ظاهر بيان كرده است. كندياك شخص عاقل و محتاطي بود و زندگي آرامي گذرانده است.

مالبرانش

نيكولادو مالبرانش (1638ـ 1715) خطيب، نويسنده، فيلسوف و عالم علوم الاهي فرانسوي است كه در پاريس متولّد شد و پس از اتمام تحصيل در صنف كشيشان درآمد. مالبرانش داراي جسمي ضعيف و ناقص بود، ولي اعتدال در غذا و شيوه¬ی آرام يك زندگي منزوي و عابد منشانه، سبب شد، كه 77 سال زندگي كند و تمام عمرش را هم به مطالعه و تأليف و تصنيف گذراند. مالبرانش در 22 سالگي به فرقة اوراتوريان، يعني فرقه اي مذهبي كه خود را وقف تفكّر و موعظه¬هاي مذهبي مي¬كرد، پيوست و در 26 سالگي سمت كشيشي يافت. مالبرانش كتاب¬هاي زيادي تأليف كرده و مهم¬ترين آن¬ها «جستجوي حقيقت» است و تصانیف مهمّ ديگرش عبارتند از: تفكّرات مسيحي، گفتگو در مابعدالطّبيعه و رساله اي در اخلاق

مالبرانش در حوزه دكارت فلسفه آموخت، ولي در مابعدالطّبيعه به فلسفه اگوستين وافلاطون متمايل بود و به مثل افلاطوني سخت معتقد بود، تا جائي كه او را «افلاطون مسيحي» لقب داده اند.

مالبرانش همچون دكارت قائل به دوگانگي نفس و بدن بود، ولي در باب منشأ مفاهيم كلّي و اصول عقلي نه مانند دكارت قائل به فطري بودن آن¬ها بود و نه آراء تجربيّون را قبول داشت، كه حواس را وسيلة درك حقيقت مي¬دانند؛؛ بلكه وي معتقد بود، كه علّت هر فعلي از جمله معلومات ما چيزي جز خدا نيست. و براي اثبات اين نظر خود مي¬گفت: ازليّت و عدم تغيّر و ضرورت را كه ما قائليم، فقط از اينجا مي-تواند ناشي باشد، كه در ذاتي ازلي، ثابت و ضروري وجود داشته باشد و آن «خدا» است. بدين ترتيب، مالبرانش منشأ معلومات بشر (مفاهيم كلّي و اصول عقلي) را خدا مي¬دانست و آن را از طريق «رؤيت في الله» چنين توجيه مي كرد، كه روح جز به وسيله¬ی آن¬چه كه با او متّحد است نمي¬تواند ادراك كند. و از آن¬جا كه به عقيدة مالبرانش روح ما با جسم پيوستگي حقيقي ندارد، بلكه اتّصال واقعيش با خدا است؛ پس روح فقط وجود خدا را ادراك مي¬كند. و چون ما با خدا پيوسته هستيم و خدا هم علّت و منشأ تمام مخلوقات است؛ ازاين¬رو، آن¬چه در خدا كه مصدر تمام مخلوقات است، وجود دارد، ذهن ما مي¬تواند آن را ببيند.

اختلاف ديگر مالبرانش با دكارت اين است كه بر خلاف دكارت كه اصول عقلي را مخلوق اراده خدا مي¬دانست، مالبرانش قدر و اعتبار اصول عقلي را مطلق مي¬دانست و پيروي از آن¬ها را براي خدا نيز واجب و ضروري مي¬دانست.

مالبرانش براي اثبات نظرش چنين استدلال مي كرد: عقلي كه بدان استدلال مي كنيم، نه فقط عامّ وشامل و نامتناهي است، بلكه ضروري و مستقل نيز هست، و حتّی به اعتباري به نظر ما استقلال آن بيش از خداست؛ زيرا كه خداوند جز به موجب اين عقل منشأ اثر قرار نمي¬گيرد. و به يك معني خداوند بسته به عقل است و بايد كه با آن از در مشورت درآيد و تابع احكام آن باشد؛ اما چون خداوند جز با عقل خود مشورت نمي¬كند و جز تابع ذات خود نيست، اين عقل متمايز از ذات او نمي¬تواند باشد. (پل فولكيه، فلسفه عمومي، ص 209)

مالبرانش در مورد اثبات خدا و تعقّل او توسّط انسان چنين استدلال مي كند: هر چه انسان تعقّل مي¬كند وجود دارد؛ و چون ما امر نامتناهي را درك مي¬كنيم؛ پس معلوم مي¬شود كه هم امر نامتناهي وجود دارد و هم ما با او پيوستگي داريم؛ چون اگر وجود نداشت به عقل ما نمي آمد و اگر ما با او پيوسته نبوديم او را ادراك نمي-كرديم و امر نامتناهي هم جز «ذات باري» نيست.

مالبرانش در مورد اين كه تنها خدا علّت مؤثّر است مي گويد: هيچ چيز متحرّك¬تر از كره¬اي نيست، كه بر سطح صافي قرار گرفته باشد؛ امّا اگر دست خدا در كار نباشد، تمام نيروهاي قابل تصوّر قادر به حركت دادن آن نخواهد بود. خدا تنها علّت مؤثّر است؛ ولي بايد دانست، كه خدا در هر حالت خاصّ به نحوي عمل مي¬كند، بلكه عمل او بر وفق نظم و ترتيب حكمت اوست؛ يعني بر حسب اوامر لايتغيّر او و مطابق قوانين كلّي جهان امور عالم جريان پيدا مي¬كند » (پيردوكاسه، فلسفه هاي بزرگ، ص 78)

ولي با آن كه مالبرانش خدا را منشأ معلومات انسان مي داند؛ اما جبري هم نيست؛ زيرا وي معتقد است كه «مشيّت خداوند فقط به كلّيّات تعلّق مي گيرد نه به جزئيات؛ ازاين¬رو، آن¬چه انسان در خدا مي¬بيند، فقط صور كلّي است و علم انسان به جزئيات در جزئيّت خود از راه تغييرات شخصي يا احساسي كه مربوط به آن¬هاست حصول مي¬پذيرد. همين طور مالبرانش تصريح مي كند، كه گرچه ما صور علمي اشياء را در خدا مي¬بينيم، ولي نمي¬توانيم خود خدا را ببينيم بلكه فقط ما خدا را از رابطه و نسبتي كه به مخلوق دارد مي¬بينيم.

گفتيم مالبرانش مانند دكارت قائل به دوگانگي نفس و بدن بود. وي رابطه نفس يا بدن را به وسيلة نظريّة علل موقعي تعيين مي كرد. چه به نظر وي هيچ مخلوقي در مخلوق ديگر منشأ اثر نيست، تا چه رسد به بدن در نفس، كه منشأ معرفت و كاملاً مغاير با بدن است؛ بلكه معتقد بود، فقط خدا كه آفريدگار همه است، در مخلوقاتش تغييراتي مي دهد؛ پس خدا است، كه مقارن بروز حوادث طبيعي، كه در مقابل ما رخ مي دهد، در ذهن ما نيز تصوّرات مربوط به آن حوادث را ايجاد مي كند. از اين رو، به عقيدة مالبرانش رابطة نفس با بدن مانند رابطة اجسام با يكديگر به وسيلة تأثير مستقيم خدا تبيين مي شود.

مالبرانش در پاسخ اين سؤال مقدّر كه اگر فعل همه از خداست، گناه انسان هم از خداست؟ گويد: نه، گناه فعل نيست، عدم فعل است، فعل آن است كه از عقل سر زند و عقل در عالم ادراك نظام مي¬كند و بايد از آن پيروي نمايد، مراتب كمال را دريابد و به آن مهر بورزد. اين است فضيلت و دستور اخلاقي كه مستلزم آن است كه انسان در نظام عالم و مراتب كمال تفكّر كند و تفكّر دانشمند مانند دعا و نماز عبادت اوست». (فروغي، سير حكمت در اروپا 2/26)

باركلي

اسقف جرج باركلي (168ـ 1753) در «ديزرت كاسل» واقع در ولايت «كيل كني» ايرلند به دنيا آمد و در سن پانزده سالگي به دانشكده «ترينيتي» دانشگاه دوبلين وارد شد. كتاب مشهورش به نام «مبادي علم انساني» را مبني بر انكار مادّه در حين اشتغال به تحصيل نوشت، پس از تحصيل در همان دانشگاهي كه تحصيل كرده بود به تدريس پرداخت. بعد از مدّتي به لندن رفت، تا توانست نظر مقامات مملكتي را در دادن بودجه¬اي جهت تأسيس آموزشگاهي در جزاير برمودا براي تحصيل پسران كشاورزان انگليسي و سرخپوستان بومي جلب كند. آن¬گاه به آمريكا رفت و برآن شد، كه طرح پيشنهاديش را در «ردآيلند» پياده كند، هرچند باركلي كاملاً موفّق نشد؛ ولي در توسعه و پيشرفت مؤسّسات آموزش عالي در آمريكا سهم به سزائي داشت. وي قصيده اي نيز در وصف آمريكا سرود و در آن گفت: « امپراطوري به سوي غرب مي رود». از اين رو، شهر باركلي در كاليفرنيا را به نام وي ناميدند. باركلي بعد از مراجعت به انگلستان ابتدا كشيش شد و سپس به سِمَت اُسقف شهر «كلوين» منصوب گشت. باركلي در عقيدة ديني مسيحي راسخ بود و در نوشته¬هاي خود همواره با كساني كه در ديانت ضعيف بودند مبارزه مي¬كرد.

آثار مهمّ باركلي عبارتند از: مبادي علم انساني، مكالمات هيلاس و فيلونوس، نظريه جديد روئيت، خرده فيلسوف و رساله¬اي به نام «سيريس» در خاصيّت آب قطران.

باركلي، كه نماينده و مظهر كامل ايده¬آليسم جديد مي¬باشد، تحت تأثير لاك از يك طرف و دكارتيان از طرف ديگر، گفت: اگر طبق گفته¬ی لاك ما جز صوري از اشياء ادراك نمي¬كنيم، به چه دليل به وجود اشيائي براي اين صور قائل باشيم؟ و اگر همان طوري كه مالبرانش و لايب نيتس گفته¬اند، مؤثّر صوري كه ما ادراك مي¬كنيم، جز خدا نيست، چرا بايد به موجوداتي سواي ارواح و ادراكات آن¬ها (صور) و خدائي كه اين ادراكات و صور را براي ارواح مي¬آفرينند به وجود اشيائي مادّي در حكم محلّ براي فعل و تأثير خدا قائل باشيم؟ پس اشيائي كه ما ادراك مي¬كنيم فقط صور ذهني هستند و خارج و مستقل از ما وجود ندارند.

بركلي براي خود تصوّرات ذهني وجود حقيقي قائل است و از همين راه وجود نفس را اثبات مي¬كند و مي¬گويد: ادراك، ادراك كننده مي¬خواهد و آن نفس است.

بدين ترتيب، باركلي منكر وجود اشياء محسوس نيست؛ بلكه منكر وجود مادّي براي اشياء محسوس است؛ ازاين¬رو، خود از نظريه¬اش به نام «مذهب اصالت وجود غيرمادّي» تعبير مي¬كند. وي در تبيين نظر خود مي¬گفت: معناي اين¬كه چيزي وجود دارد اين است كه من براي او ادراك وجود مي¬كنم؛ پس وجود داشتن يعني بودن در ادراك شخص ادراك كننده. و در جواب اين ايراد مفروض، كه در اين صورت مثلاً يك درخت، كه هيچ كس او را نديده است، ديگر بايد وجود نداشته باشد، مي-گويد: خدا هميشه همه چيز را ادراك مي¬كند.

به عبارت ديگر، باركلي مي¬گويد: معناي اين¬كه ما مي¬گوييم: «زمين هست، آسمان هست، كوه هست، دريا هست، جنگل هست، خورشيد نوراني است، زمين مي¬چرخد و . . .»‌ در واقع اين است، كه ما اين طور درك مي¬كنيم» پس وجود داشتن يعني بودن در ادراك، ادراك كننده. ‌ اگر درست دقّت شود، معنايش اين است كه من براي آن ادراك وجود مي¬كنم.

باركلي محسوسات را به معاني و احساسات را به الفاظ تشبيه می¬کند؛ يعني همان طوري كه از الفاظ پي به معاني مي¬بريم، به وسيله¬ی حواس هم پي به اموري مي¬بريم، كه براي ما سود و زيان دارند. و نيز حوادث طبيعي را دالّ و مدلول مي¬داند نه علّت و معلول و قائل است، كه علّت حقيقي خداست.

باركلي مي¬گويد: من به جاي اين¬كه محسوسات را به مادّه نسبت دهم، به اراده خدا نسبت مي¬دهم؛ يعني صور محسوس را خدا در اذهان ما ايجاد مي¬كند. زيرا صور محسوس با آن¬كه فقط ذهني هستند و در خارج حقيقتي ندارند، ولي ارتباط آن¬ها با يكديگر به حكمت بالغه¬ الهي در تحت نظم و قاعده¬اي، كه به قوانين طبيعي موسومند، درآمده است؛ و چون به تجربه آنها را دريافته¬ايم، در زندگي از آنها استفاده مي كنيم.

شگِرد باركلي در فلسفه از اين نظر است، كه چند برهان بر انكار مادّه چنان زيركانه ساخته و پرداخته كرد، كه با آن كه هركس به آساني در مي يابد، كه اين استدلال ها غلط و سفسطه¬اند؛ ولي به آساني هم نمي¬توان به نكته ضعف¬هاي آن استدلال¬ها پي برد.

باركلي بعد از انكار مادّه، ادّعا مي¬كند، كه با اثبات نظرية وي تمام طرح هاي ناپاك الحاد و بي¬ديني نيز، كه بر پايه¬ی اعتقاد به مادّه بنيان گرفته¬اند و نيز بسياري از بحث¬هائي كه قرن¬ها افكار را مشغول داشته بود ـ مانند بحث بر سر قديم يا حادث بودن جهان، جسماني يا روحاني بودن معاد، انكار روح، انكار صانع و غيره ـ از ميان مي¬رود.

باركلي در مورد وجود خدا چنين استدلال مي كند: ما مي¬بينيم كه صور محسوسات با نظم و ترتيب خاصّي در ذهن ما پيدا مي¬شوند و از بين مي¬روند. مثلاً گاهي احساس مي¬كنيم روز است و از تاريكي اثري نيست،‌ و گاهي احساس مي¬كنيم شب است و از نور آفتاب اثري نيست؛ و همين طور است در ساير مدركات سمعي و بصري اين نظم و ترتيب را مي¬بينيم. و از طرفي، مي¬دانيم، كه اين آمدن و رفتن صور محسوسات هم از اختيار نفس ما خارج است؛ پس از اينجا مي¬فهميم ذات ديگري هست كه اين تصوّرات را با نظم و حساب معيّني در ذهن ما ايجاد مي¬كند و آن ذات باري تعاليٰ است.


کتاب تاریخ فلسفه

دکتر رحمت الله قاضیان