سایت اصول دین


ديويد هيوم


دکتر رحمت الله قاضیان

ديويد هيوم.

ديويد هيوم (1711 ـ 1776 م) از فلاسفه و مورّخين معروف اسكاتلند است، كه در «ناين ولز» نزديك «ادينبورگ» متولّد شد. از كودكي آثار هوشمندي در او نمايان بود. خانواده¬اش مي خواستند او قاضي شود ولي وي بدين كار علاقه نداشت، خواست به تجارت پردازد؛ امّا ديد كه با طبعش سازگاري ندارد. به فرانسه مسافرت كرد و در آن¬جا كتاب¬هاي: «مقاله در باب طبيعت انسان»، «تحقيقات در باب فهم انسان» و «تحقيق در باره اصول اخلاق» را منتشر كرد. آن¬گاه به زادگاهش برگشت و كتابدار كتاب¬خانه ادنبورگ شد و با استفاده از كتاب¬هاي اين كتاب¬خانه «تاريخ انگلستان» را نگاشت كه او را معروف کرد. كتاب¬هاي ديگر هيوم عبارتند از: «مفاوضات در باره دين فطري»، «تاريخ سياست» و «اقتصاد و فلسفه». هيوم شخصي مهربان، ملايم و خوش معاشرت بود و در عالم فكر تأثير عميقي بر فلاسفه بعدي چون كانت، ويليام جيمز، برتراندراسل و انيشتاين داشته است. هيوم به تب مبتلا شد و كوشيد خودكشي كند، امّا نوكرانش مانع وي شدند.

مذهب اصالت ظاهر: مذهب اصالت ظاهر، كه نماينده كامل آن «ديويد هيوم» است، نظريّه¬اي است، كه وجود هرگونه شئ واقعي و نفس الأمري و به عبارت ديگر هر گونه جوهر روحاني يا مادّي را منكر است و فقط قائل به امور ظاهر يا ادراكات فاعل شناسائي است.

هيوم همچون باركلي مي¬گفت: «هرگز چيزي جز ادراكات و تصوّرات ما وجود ندارد»؛ ولي بر خلاف باركلي به وجود نفس يا روحي متمايز از تصوّرات يا تأثرات ما وحتّی موجودي به نام «خدا» نيز قائل نبود. وي در توجيه اين نظرش مي¬گفت: چون به قول باركلي «هرآنچه در مي¬يابيم تنها تصوّرات ذهن ماست»؛ پس خود ذهن نيز تصوّري بيش نيست، پس ذهن وجود واقعي ندارد؛ و حتّی خدا نيز تصوّري است در ذهن انسان، پس خدا نيز وجود واقعي ندارد.

هيوم در مورد اعتقاد ما به وجود نفس يا روح مي¬گفت: چون وجود هر چيز به همان تأثّرات نفساني باز مي¬گردد؛ پس آنچه ما به نام نفس يا روح مي¬خوانيم، جز امري حاصل از مجموعه¬اي از ادراكات حسي نيست؛ ولي از آنجا كه ادراكات ما به وسيله¬ی عدّه¬اي از روابط با هم اتّحاد يافته¬اند؛ چنين پنداشته مي¬شود، كه واجد بساطت و هوهويت كامل به نام «نفس» يا «روح» هستند

علّيت و ضرورت: هيوم معتقد است، كه مفهوم «علّيت» و «ضرورت» نیز از تداعي نفسانيّات براي ما حاصل مي¬شوند، نه از تجربه؛ و از تجربه تنها تقارن يا تعاقب امور در وجود براي ما حاصل مي¬شود. مثلاً وقتي گلوله متحرّكي به گلوله ساكني برخورد مي¬كند، در گلوله ساكن حركت حاصل مي¬گردد، نه اين¬كه حركت گلوله متحرّك به گلوله ساكن منتقل گردد.

تكرار تجربه هم براي ما مفيد مفهوم مابه الحصول اين حركت يعني مفهوم «علّت» مي¬شود، بدون آن¬كه اين تكرار براي ما موجب مشاهده¬ی علّت در خود اشياء باشد؛ زيرا صدمين تجربه نيز براي ما بيشتر از تجربه اوّل مشعر بر امر جديدي به نام «علّيت» نيست و ما نمي¬توانيم در تجربه چيزي به نام «علّيّت» كشف كنيم، كه به ما تضمين دهد، كه اصل هم¬صورتي و يك نواختي كه از هزاران مورد مشاهده ديده¬ايم، در آينده هم رخ خواهد داد و حوادث آينده هم شبيه حوادث گذشته خواهند بود؛ بلكه همواره ممكن است كه وقتي فردا از خواب بيدار مي¬شويم، جهان اساساً غير از آن باشد، كه تا كنون بوده است؛ يعني ارتباطات عوض شود، مثلاً نمك شيرين شود، قند شور گردد، آب بسوزاند و...؛ و طبعاً هيچ قانون ثابتي نيز وجود نداشته باشد. مثلاً ما هرگز نمي¬توانيم مطمئن باشيم، كه قانون جاذبه در آينده نيز درست و صادق باشد.

آن¬گاه هيوم مي¬گويد: «اگر گفته شود كه هر گاه اصل علّيت براي بشر نه فطري است و نه از تجربه براي او متيقّن شده است، پس چرا بدان معتقديم؟» مي¬گويم: اين عقيده ناشي از عادت رواني يا خلق و خوئي است، كه مردم دارند، كه پس از آن¬كه ارتباط دائمي دو تأثّر را به اندازه كافي تجربه كردند، هرگاه يكي از به هم پيوسته¬ها (به اصطلاح علّت) در تجربه ايشان دوباره حاصل شد، فوراً به فكر هم پيوسته ديگر (به اصطلاح معلول) در تخيّل خود كشانده مي¬شوند. ازاين¬رو، نه تنها در شعر و موسيقي هر كسي از ذوق و سليقه و احساس و عاطفه خود تبعيّت مي¬كند، بلكه در فلسفه نيز چنين است، يعني وقتي من به اصلي اعتقاد راسخ داشتم، آن عقيده تنها يك صورت ذهني است، كه شديداً مرا تحت تأثير قرار داده است. و هنگامي كه يك دسته از استدلالات را بر دسته ديگر ترجيح مي¬دهم، كاري نمي¬كنم، جز اين¬كه از روي احساس خود در باره¬ی تفوّق و برتري تأثير آن¬ها رأي و نظر مي¬دهم. ازاين¬رو، اشياء ارتباط قابل كشفي به نام «علّيت» با هم ندارند. و اگر ما از ظهور يك شئ وجود يك شئ ديگر را استنتاج مي¬كنيم، اين استنتاج بر هيچ اصل ديگري جز عادت كه بر تخيّل ما همواره عمل مي¬كند، مبتني نيست.

آن¬گاه هيوم مي¬گويد: «مفاهيم وجوب و امتناع نيز به همين نحو عبارت است از مشاهده¬ی آنچه كه هست يا آنچه كه نيست، نه ضرورت و وجوب آنچه هست و امتناع آنچه كه نيست. حسّيّات مكرّر هرگز مؤدّي به اين نيست، كه ما در وجود اشياء امر تازه¬اي را به نام ضرورت يا امتناع مورد مشاهده¬ی ما قرار گيرد؛ زيرا در صدمين تجربه نيز امري زائد بر تجربه اوّل وجود ندارد، بلكه اين در ذهن ماست كه آثاري باز مي ماند، به واسطه تكرار متدرّجاً افزايش مي¬يابد و مُوجد رسوخ عادتي مي¬گردد، به اين¬كه ما اشياء و امور را چنان¬كه براي ما همواره پديدار شده¬اند، به منزله ضروري و اموري را كه همواره پديد نيامده¬اند، ممتنع تصوّر و تلقي كنيم. يعني پس از آن¬كه حادثه واحدي را به كرّات مورد توجّه قرار داديم، تنها آنچه براي ذهن ما اتّفاق مي-افتد، اين است، كه در موارد مشابه بلافاصله عزم و تصميم ذهن را براي انتقال از يك شئ به ملازم معمولي آن به نام «ضرورت يا وجوب» احساس مي¬كنيم. بنابراين، ضرورت يا وجوب نيز امري در خارج نيست، بلكه در اذهان است و اعتباري مي¬باشد.

آن گاه هيوم در پاسخ اين سؤال فرضي، كه پس چرا ما از تجارب خود استنتاج-هاي گوناگون مي¬كنيم، مي¬گويد: به خاطر راحتي. اگر ما باور داريم، كه آتش گرما مي¬دهد يا آب خنك مي¬كند، فقط به خاطر آن است كه اگر جز اين بينديشيم مايه درد و رنج بيش از حدّ خود مي¬شويم؛ و در واقع معناي استدلال هيوم چنين است: باور داشتن چه كار احمقانه¬اي است، ولي احمق بودن چقدر راحتي بخش است.

بدين ترتيب، هيوم به ايده¬آليسم كامل معتقد است، ايده¬آليسمي، كه در آن نه فقط به قول باركلي مادّه وجود ندارد؛ بلكه نفس و خدا هم جز پنداري بيش نيستند.

هيوم در كتاب «گفت¬وگو درباره دين طبيعي» كه بعد از مرگش انتشار يافت، بيش از كتاب¬هاي ديگرش سيرت شيطاني خود را ظاهر كرد و به دين بي¬حرمتي نمود. در اين كتاب سه نفر به نام¬هاي دمئا، فيلون و كلئانتس با هم مباحثه مي¬نمايند. دمئا كه ذوق كلامي دارد از اصل دين دفاع مي¬كند، كلئانتس كه ذوق فلسفي دارد از برهان نظم دفاع مي¬كند و فيلون كه پيداست خود هيوم است در دين و براهين صانع تشكيك مي¬كند. دمئا استدلال مي¬كند، كه هرگاه در پشت پديده¬هاي جهان به يك عقل كلّ قائل نباشيم، جهان براي ما به طرزي تحمّل ناپذير نامعقول خواهد بود؛ ولي اذعان دارد، كه خداي او نيز براي عقل بشر كاملاً فهم ناپذير است. كلئانتس، دمئا را از آن جهت كه بر آن است، كه يك امر فهم ناپذير را با امر فهم ناپذير ديگر تبيين كند، به باد سرزنش مي¬گيرد و خود بر آن است كه هستي خدا را از روي قراين نظام او در جهان اثبات كند. فيلون به استدلال هر دوي آنان مي¬خندد و ادّعا مي¬كند، كه عقل بشر هرگز نمي¬تواند از طريق تبيين جهان و نظم موجود در آن صانعي دانا و توانا «خدا» نام براي آن به اثبات رساند.

روسو

ژان ژاك روسو (1778 ـ 1712) در ژنو متولّد شد، گر چه خانواده¬ی او فرانسوي بودند. روسو علاوه بر اين¬كه از يك تربيت خانوادگي برخوردار نبود، شخصي بود هوسناك، تند مزاج، مغرور، بدگمان به ديگران و در دامن فقر، گناه، نفرت و گدائي بزرگ شد. در كودكي مادرش را از دست داد و پدرش كه ساعت¬ساز و معلّم رقص فقيري بود، که فرزند خود را با نان خشك و تعليمات خشك مذهب كالوني و بي-دقّتي پرورش داد. روسو در دوازده سالگي مدرسه را ترك كرد، بعد مدّتي شاگردي كرد و در شانزده سالگي به خاطر پول به مذهب كاتوليك درآمد، چند سال بعد به كيش پروتستان درآمد و سپس از همه مذاهب دست كشيد. روسو زندگي خود را در جواني به ولگردي و دربدري گذراند، تحصيل مرتّبي نكرد و فضل و كمال چنداني نيندوخت، امِّا شخصي بود با ذوق، پرشور، نسبت به بي¬عدالتي¬ها بسيار حسّاس، صاحب قلم و از نويسندگان بزرگ فرانسه و خلاصه نابغه¬اي بود با همة صفات نيك و بد.

روسو به استخدام پيرزن ثروتمندي به نام «مادام دوورسي» درآمد، چند ماه بعد پيرزن مُرد و روسو را با مقداري از جواهرات او دستگير كردند؛ ولي روسو گناه را به گردن دختري كه معشوقه¬اش بود انداخت؛ ازاين¬رو، آن بيچاره را محكوم كردند. بعد به خدمت پيرزن ديگري به نام «مادام دوورانس» درآمد، كه مدّت نه سال از وجود او به عنوان مادر و معشوقه استفاده كرد. ژان ژاك روسو روزي خواست از يك استاد فيزيك تقليد نمايد، كه مجروح شد؛ ازاين¬رو، براي معالجه مسافرتي كرد، ولي در برگشت متوجّه شد، جائي كه او در خانه و در قلب مامان عزيزش اشغال كرده بود، توسّط يك جوان سويسي كه شغلش آرايشگري بود، اشغال شده است؛ هر چند مامانش به او فهماند، كه كليّه¬ی حقوق او محفوظ است، ولي نتوانست آن گرمي اوّل را با روسو داشته باشد.

ازاين¬رو، روسو يك سال معلّم سرخانه شد، آن¬گاه به پاريس رفت و براي امرار معاش چند ساعت تدريس گرفت. در اين مدّت با اشخاص معروفي آشنا شد، تا آن-كه به عنوان منشي به خدمت سفير فرانسه درآمد؛ ولي چون بعد از مدّتي سفير حقوق او را نداد، از او به دولت فرانسه شكايت كرد. و چون به شكايت او ترتيب اثر داده نشد، اين امر نقطه عطفي در زندگي روسو شد؛ زيرا وي را بر آن داشت، كه با تمام توان در برانداختن حكومت فرانسه بكوشد.

در اين هنگام روسو با مستخدم مهمان¬خانه¬اي، كه در آن¬جا مي¬زيست به نام «ترز دو وارسو» بدون تشريفات مذهبي ازدواج كرد و از او صاحب چهار فرزند شد، كه به محض تولّد آن¬ها را به پرورشگاه كودكان سرراهي مي¬سپرد. ترز زن عفيفي نبود، ولي روسو خطاهايش را ناديده مي¬گرفت، چون او وسايل آسايش روسو را فراهم مي¬ساخت، تا وي با خيال راحت به تكميل انديشه¬هاي فلسفي خود بپردازد.

غير از كتاب «اعترافات» كه شرح حال روسو به قلم خود وي است، كتاب هاي مهم ديگر وي عبارتند از: «اميل»، «قرارداد اجتماعي» و «هلوئيز جديد».

نظريّات سياسي و اجتماعي روسو در كتابي به نام «قرارداد اجتماعي»‌ نگاشته شده است، اين كتاب كه به صورت كتاب مقدّس اكثر رهبران انقلاب فرانسه درآمده بود،‌ چنان زمامداران آن كشور را به خشم آورده بود، كه همگي نابودي روسو را از جان و دل خواستار بودند؛‌ كتاب اميل وي هم خشم مؤمنين را برانگيخت، به طوري كه پارلمان پاريس حكم به سوزاندن نسخه¬هاي آن و زنداني شدن نويسنده¬اش را صادر كرد؛ ازاين¬رو، روسو به سويس فرار كرد، ولي حكومت سوئيس هم به او روي خوش نشان نداد، كتاب¬هايش را سوزاندند و خودش را هم از آنجا بيرون كردند و به قول خودش در اعترافات، اروپا يك پارچه لعن و نفرين عليه وي شده بود.

بعد از مدّتي دوستان روسو او را به لندن بردند، تا با فراغت كامل به زندگي و نوشتن ادامه دهد و با ديويد هيوم، كه تازه با او دوست شده بود، ديدار داشته باشد و يكي از دوستانش هم خانه¬اي در لندن به او بخشيد؛ ولي چون او دچار بدگماني شده بود، پنداشت او را براي مسخره به انگلستان دعوت كرده¬اند و هيوم را متّهم كرد، كه نامه¬هايش را باز مي¬كند، و خيال مي¬كرد كه وي قصد كشتنش را دارد؛ ازاين¬رو، از آنجا هم فرار كرد. دولت فرانسه به وي اجازه¬ي بازگشت داد، چون با اختلال حواسي كه پيدا كرده بود، تصوّر نمي¬رفت براي فرانسه خطري داشته باشد. محافظين شاه او را مرده¬ي متحرّكي مي¬ناميدند؛ غافل از آن¬كه كتاب¬هايش هنوز زنده بودند و مردم را عليه حكومت مي¬شوراندند.

روسو آخر عمرش دچار جنون و سوء ظنّ شديد نسبت به همه شده بود، و سرانجام فكرش در ظلمت محض فرو رفت. بعد از مرگش در پاركي مدفون شد؛ ولي در 1794 كنوانسيون استخوان¬هايش را با تشريفات بسيار مجلّل و يك موكب طولاني از مردم به «پانتئون» منتقل كرد، به همان¬جائي كه استخوان دشمنش ولتر، كه چند هفته پيش از او مرده و سه سال پيش بدان¬جا منتقل شده بود، مدفون بود. چنين بود سرگذشت مردي كه گفته¬اند: «بزرگ¬ترين مسبّب انقلاب كبير فرانسه بوده است».

ديكتاتورها روسو را مسئول انتشار افكار سوسياليستي مي¬شناختند،‌ سوسياليست¬ها او را سرزنش مي¬كردند كه موجب تقويت ديكتاتوري شده است. دينداران مرتجع او را خداناشناس مي¬خواندند و خداناشناسان او را دينداري مرتجع مي¬ناميدند. هرچند اين سرنوشت همه¬ي متفكّراني است،‌ كه افكار تازه¬اي اشاعه می¬دهند، كه با معتقدات قديمي مباين باشد؛‌ ولي بايد بگوييم: با اين¬كه روسو اشتباهات بزرگي مرتكب شد،‌ ولي سرانجام به شاهراه آزادي مذهب و عدالت اجتماعي راه يافت.

نهضت رومانتيك: روسو را هر چند به معناي خاصّ كلمه نمي¬توان فيلسوف ناميد، ولي در افكار فلاسفه بعدي اروپا تأثير به سزايي داشته است، همچنان كه تأثير روسو در ادبيات و ذوقيّات و تعليم و تربيت و سياست اروپائيان به عنوان يك عامل اجتماعي مهم به چشم مي¬خورد. اين نحوه¬ی تأثير به طور مثبت يا منفي متأثّر از نحوه¬ی خاصّي از احساس است، كه آن را «نهضت رومانتيك» ناميده¬اند. اكثر مردم تحصيل كرده¬ی آن زمان فرانسه به چيزي كه «حساسيت» و «احساس همدردي» مي-ناميدند، بسيار علاقه¬مند بودند و شخص حسّاس كسي بود، كه از ديدن يك خانواده روستائي گرسنه و برهنه اشك در چشمانش حلقه زند؛ ولي براي نجات دادن او از فقر هيچ اقدامي نمي¬كرد؛ چون مي¬پنداشت، كه تقوا و فضيلت در همين است كه نزد آن¬هاست. روسو به مسلك حسّاسيت كه پيش از او وجود داشت گرويد؛ ولي چنان گسترشي بدان بخشيد، كه اين مسلك بدون او به دست نمي¬آورد؛ به طوري كه مي-توان او را نماينده¬ی كامل و پدر اين نهضت دانست.

در نهضت رمانتيك هدف عمده تعليم و تربيت، برانگيختن احساسات در افراد بود. رومانتي كها با نظام صنعتي و اقتصادي جديد كه مخلّ به آزادي فرد مي¬شد، به هيچ وجه موافق نبودند. آنان طبيعت وحشي مانند گندم¬زارها و گاوهاي فربه را بيشتر از شهرها و صنعت دوست مي¬داشتند و در آثار آن¬ها ارواح و اشباح و قلعه¬هاي ويران و چيزهاي از اين قبيل زياد به چشم مي¬خورد. رومانتيك¬ها شور و سودا را بر حساب و كتاب ترجيح مي¬دهند، كسب و تجارت را تحقير مي¬كنند و با سرمايه¬داري مخالف¬اند، البته آن¬ها با سوسياليستي هم مخالف¬اند، زيرا آن¬ها از هر نوع اشتغال فكر به امور اقتصادي بيزارند.

علم و هنر مضرّند: نخستين توفيق روسو وقتي حاصل شد، كه فرهنگستان «ديژون» جايزه¬اي براي نوشتن بهترين مقاله در باره اين مسأله كه «آيا علم و هنر براي نوع بشر مفيد بوده¬اند؟» پيشنهاد كرد، كه روسو در اين مسابقه شركت كرد و طرف منفي را گرفت و جايزه را برد. روسو گفت: علم و ادب و هنر، مايه شرّ هستند نه خير، ظاهر مردم را آراسته مي¬كنند، امّا باطن را فاسد مي¬سازند. و گفت: علم و ادب و هنر بدترين دشمنان اخلاق¬اند، طبع را منحرف و با ايجاد نياز بردگي مي¬آورند. هر چه دانش ما بيشتر شود، عطش ما نسبت به جهان بيشتر مي¬شود؛ و ازاين¬رو، جاه¬طلبي طبقات تحصيل كرده در استثمار مردم بيشتر مي¬شود.

روسو چون خود را در مقاله عليه علم موفّق يافت، ساعتش را فروخت و گفت ديگر احتياج به دانستن وقت ندارم، از تمدّن دست كشيد و به طبيعت رو آورد و گفت: «همه¬ي مردم در چشم روسو در برابر خداوند مساوي هستند». روسو معتقد بود، كه علم و فضيلت با هم ناسازگارند و همه علوم از منشأ پستي سرچشمه مي¬گيرند: ستاره¬شناسي از خرافات ستاره¬بيني، علم بيان از جاه طلبي، هنر از حرص و آز، فيزيك از كنجكاوي بيهوده و علم اخلاق از غرور انسان سرچشمه مي¬گيرد. روسو همچنين مي¬گفت: تعليم و تربيت و صنعت چاپ سزاوار تحقيرند و خلاصه معتقد بود، هر چيزي كه انسان متمدّن را از وحشي تعليم نيافته متمايز كند، بد است

بر خلاف نظر كليسا كه معتقد به گناه فطري است، روسو معتقد است، كه انسان طبيعتاً خوب است و اين سازمان¬ها هستند، كه او را بد مي¬سازند. همچنين وي معتقد بود، كه انقلاب تأثّر آوري، كشاورزي و ذوب فلز را پديد آورد، و غلّه مظهر بدبختي ماست. وي مي¬گويد: نخستين انساني كه قطعه زميني را محصور ساخت و گفت اين زمين متعلّق به من است، مؤسّس واقعي حكومت ظلم و استعمار بود،؛ و براي اين¬كه از شرّ اين بدبختي راحت شويم، كافي است، كه تمدّن را رها كنيم و به طبيعت باز گرديم؛ زيرا انسان طبيعتاً خوب است و انسان طبيعي چون شكمش سير باشد، با طبيعت و با همه¬ همنوعانش در حال صلح و صفاست و نسبت به همه¬ مخلوقات مهربان مي¬باشد.

ايمان بر اساس عواطف: پيش از روسو تقريباً هر فيلسوفي كه به خدا معتقد بود، در تأييد عقيده خود چند برهان عقلي اقامه مي¬كرد. روسو در الهيّات ابداعي كرد، كه بعد از او هم عدّه¬ی زيادي طرفدار آن شدند و آن اين بود، كه وي ايمان را بر اساس عواطف و احساسات انساني و حسّ تشخيص خطا و باطلي كه در« وجدان» است، قرار داد.

روسو به خداپرستي خود بسيار تأكيد مي¬ورزد. چنان¬كه در كتاب «اميل» پس از بيان مطالبي مربوط به خدا مي¬گويد: «خلاصة كلام، هر قدر بيشتر سعي مي¬كنم به ماهيّت و عظمت ذات احديّت پي ببرم، كمتر موفّق مي¬شوم؛ ولي حسّ مي¬كنم كه او وجود دارد؛ و اين براي من كافي است. هر چه كمتر كنه وجود او را درك مي¬نمايم، بيشتر او را مي¬پرستم، خود را در برابر او پست و ذليل مي¬كنم و مي¬گويم: اي واجب الوجود، اگر من هستم به واسطه اين است كه تو هستي، اگر دائماً در فكر تو باشم مثل اين است كه دائماً متوجّه سرچشمه فيضي بشوم، كه از آن پيدايش يافته¬ام... من به زبان دل با آفريدگار عالم گفتگو مي¬كنم و جوهر لاهوتي او را در روح و جسم خود نفوذ مي¬دهم. از مشاهده نعمت¬هاي بيكران و الطاف بي¬پايان او تحت تأثر قرار مي¬گيرم. بخشش¬هاي او را از دل و جان شكر مي¬گويم». (روسو، اميل 367 و 380)

روسو با توجّه به چند اصل دو دليل بر اثبات خدا اقامه مي¬دارد:

اوّلين اصل ـ‌ به هر نحو كه فكر بكنيم، به نظر مي¬رسد، كه جهان مبتني بر يك اراده¬ی اوّليّه است و محال به نظر مي¬رسد، كه اين اراده فاقد عقل باشد. مثلاً اگر در درجه¬ی اوّل، حركت مادّه نشانگر يك علّت مقدّم بر آن است، در درجه ثاني مطابقت اين حركت با قوانيني خاصّ، نشانگر «عقل» است. اوّلين اعتقاد جزمي روسو مبتني بر آن چيزي است كه در كلام سنّتي برهان محرّك اوّل گفته مي¬شود. جهان نمي¬تواند به خودي خود آغاز به حركت كرده باشد.

دوّمين اصل ـ‌ روسو در دوّمين اعتقاد جزمي خود اشاره به نظم جهان و علل غايي مي¬كند. اگر جهان را ـ به سبك دكارت ـ يك ماشين بزرگ و طبق الگوي رايج در قرن هيجدهم مانند يك ساعت بدانيم، با توجّه به حركاتي كه به نحو موزون و هماهنگ در وضع عمومي آن ديده مي¬شود، نمي¬توانيم آن را نتيجه حادثه و تصادف بي¬وجه و گزافي بدانيم. در هر صورت اگر نظم و هماهنگي جهان براي قلب آشنا و مأنوس است، آن در هر صورت براي عقل، كاملاً يقيني است. تا متوجّه شويم، كه ماشين جهان مطابق غايت و هدفي تنظيم شده است. به ناچار بايد به وجود خدا اذعان داشته باشيم. از اين اعتقاد هم ¬چنين به سهولت به اسماء و صفات خدا نيز مي¬توان پي برد و او را قدير و مريد و حكيم و مهم¬تر از همه خيّر دانست. به عقيده روسو، انسان طبق امكانات عقلي و عاطفي خود به سهولت به صحّت اين مطالب پي مي برد.

سوّمين اصل ـ‌ اين اعتقاد مربوط به تجرّد روحاني نفس و بقاي آن مي¬شود. نفس در نزد انسان جنبه روحي محض دارد و به همين جهت در كلّ عالم طبيعت، واجد شأن و منزلت خاصّي مي¬شود؛ انسان را بايد به سبب آزادي دروني و قدرت اراديش از تمام جانداران ديگر برتر دانست. به عقيده روسو، حتّی مسأله شرّ و اين¬كه انسان در تحقّق بخشيدن به خير همواره موفّق نمي¬شود، خود دليل بر آزادي و اختيار انسان است. انسان كاملاً قدرت انتخاب دارد، و خيري را كه بدان توجّه مي¬كند از آن او مي¬شود، به نحوي كه گويي از لحاظ اخلاقي «آزاد بودن» همان «خود بودن» است. از طرف ديگر، بقاي نفس در جهت رفتار اخلاقي انسان و اثبات قدرت خداوند است؛ هيچ چيز با مرگ تمام نمي¬شود، بلكه با مرگ در واقع همه چيز تنظيم و هماهنگ مي¬گردد و همين نيز مي¬تواند معناي عدل الهي باشد.

روسو با پذيرش این اصول مقدّماتي كه تا حدودي هم آن¬ها را جزمي مي¬داند، مي¬كوشد نظريّة‌ اخلاقي خود را صرفاً مبتني بر وجدان سازد. پذيرش اين مقدّمات، اوّلين حركتي است، كه شخص در جهت اخلاقي شدن اتّخاذ مي¬كند. روسو بارها عنوان كرده، كه نبايد با فلسفه¬هاي نظام¬مند كاري داشت؛ بلكه بايد بر اساس روشنايي طبيعي و خطاناپذير وجدان رفتار خود را آغاز بكنيم؛ به عقيده او، وجدان ـ اگر بشود گفت ـ همان غريزه و فطرت است، كه خداوند در نزد ما به وديعه گذاشته و جنبه سرمدي دارد، و گويي نوعي نداي آسماني است، كه در هستي ما طنين مي-اندازد. به گفته¬ی او كافي است كه به باطن خود برگرديم، تا شعور اخلاقي ما به نحو بي¬واسطه فعّال و در كار شود و بر اين اساس بتوانيم خير و شرّ را به صرافت طبع از هم متمايز سازيم. عشق به خداوند هميشه همراه اراده به خير است. به عقيده او، اين احساس حتّا قبل از رشد عقل و حيات جمعي در نزد نوع انسان وجود دارد، به نحوي كه نهايتاً فضيلت،‌ همان عشق به نظام اخلاقي است. (دكتر كريم مجتهدي، فلسفه و تجدّد، ص 217)

وجدان به جاي عقل: روسو در اخلاق هم معتقد است، كه انسان به طور طبيعي وجداني دارد، كه تميز خير و شرّ مي دهد؛ اگر كار خوبي كند، با رضايت خاطر او را تشويق مي كند؛ و اگر هم كار بدي كند، او را سرزنش مي كند؛ پس ملاك فعل اخلاقي گوش دادن به نداي وجدان و فطرت انساني است؛ زيرا وجدان محكمه¬اي است، كه هم قاضي است و هم مُجري احكام، نه اشتباه مي¬كند و نه خيانت.

انسان طبيعتاً‌ خوب آفريده شده است: «ژان ژاك روسو» معتقد است كه انسان طبيعتاً خوب آفريده شده است. اين عوامل انحرافي و تعليمات اجتماعي غلط است، كه او را از مسير طبيعتش خارج مي¬سازند. بدين معني كه اين زندگي اجتماعي است كه سبب مي¬شود، حرص و طمع در انسان پيدا شده و مسألة مال من و تو پيدا شود، و بدين ترتيب، توانگري و درويشي در جامعه رخ نمايد و پشت سرش بر سر مسائل مالي جنگ و نزاع درگيرد.

بنابراين، از نظر روسو، براي اين¬كه، يك انسان به جانب كمال لايقش سير كند، و افعال شايسته¬ی اخلاقي انجام دهد، كافي است كه موانع انحرافي را از سر راه او برداريم و به او بد آموزي نكنيم، تا روح و وجدان آدمي از تأثيرپذيري عوامل بيروني مصون بماند و در نتيجه خود حقيقت را خواهد فهميد. كتاب «اميل» ژان ژاك روسو كه در زمينه¬ی تربيت بر اساس اين نظريّه معروف است، نه فقط منشأ تحوّلي در زمينه-ی تعليم و تربيت در اروپا شد، بلکه در افکار و نوشته¬های شرقيان و مسلمانان هم تأثير زياد داشته است.

روسو در بارة خدا جملة معروفی دارد: دل منطقی دارد، که مغز آن را درک نمی¬کند؛ يعنی گاهی انسان چيزهائی با وجدان درک می¬کند که به فکرش نمی¬رسد.

روسو معتقد است که در اکثر اوقات عقل ما را گمراه می سازد؛ در حالی که وجدان کمتر خطا می¬کند؛ ازاين رو، وجدان راهنمای خوبی برای انسان است.

روسو همين طور معتقد است، كه بسياري از بيدادگري هايي، كه در دنيا انجام مي گيرد، ناشي از آن است، كه ما به مغزهايمان اجازه داده ايم، كه بر دل هايمان سبقت جويند. هرچه بر دانش ما افزوده گردد، جاه طلبي ما افزون تر مي¬شود و تحصيل كرده¬ها براي استثمار و بهره كشي از طبقات بي سواد بيشتر مي شود، و انسان متفكّر، حيوان فاسدالأخلاقي بيش نيست. انسان وحشي طبيعي كه معلّم نديده و به فساد جاه طلبي دچار نگشته، از انسان متفكّر شريف تر است. از اين رو، انسان ها براي اين كه به سعادت برسند، بايد از انديشيدن باز ايستند و به احساس كردن بپردازند.

روسو و تربيت: روسو در كتاب معروفي به نام «اميل» به عنوان مثال كودكي را به نام «اميل»‌ در نظر مي¬گيرد و بر آن است، كه به جاي آشنا كردن وي به مشكلات زندگي اجتماعي و آموزش حرفه اي، بايد به وي مجال داد تا دوران كودكي از زندگي لذّت ببرد، به عقيده روسو انتقال سريع معلومات به كودك صحيح نيست، بلكه بايد به تدريج او را به سوي زندگي اجتماعي سوق داد و ضمناً او را به نظام كلّي و كاربردي عقل آشنا ساخت. روسو بر آن است‌ كه طبيعت در نهاد و اعماق دل ما، روش صحيح ارزش ها را به وديعه نهاده است، ازاين رو، مهم ترين استاد ما در اين زمينه تجربه احساسي و عاطفي دروني مي¬باشد. و چون كودك در مسير رشد طبيعي قرار گرفت،‌ به تدريج عادات طبيعي خود را نيز پيدا مي¬كند و به نحو خودجوش به وظايف اوّليّه¬اش پي مي¬برد. ضمناً‌ به عقيده روسو، تمام مراحل تعليم و تربيت بايد با آزادي كامل انجام پذيرد؛ يعني مربّي بايد تنها موقعيّت¬ها را براي كودك فراهم آورد، تا وي به طورطبيعي خود رشد نمايد. در واقع سعي مرّبي بايد بيشتر براين باشد، كه كودك را از خطر آلودگي حفظ كند، تا كودك به ابتكار خود به مرحله‌ پختگي برسد.


کتاب تاریخ فلسفه

دکتر رحمت الله قاضیان