سایت اصول دین


كانت


دکتر رحمت الله قاضیان

كانت.

ايمانوئل كانت (1724 ـ 1804) در «كونيكزبرگ» از شهرهاي آلمان متولّد شد. خانوادة كانت اصلاً اسكاتلندي بودند، كه چند سال پيش از تولد كانت به كونيكز برگ مهاجرت كرده بودند. پدرش ژان ژرژ كانت سرّاج فقيري بود، كه با آنارويتر زناشوئي كرد و نُه فرزند از او پديد آمد، كه چهارتاي آن¬ها در كودكي مردند، سه خواهرش ابتدا كلفت بودند و بعد با صنعتگران فقيري ازدواج كردند و برادرش كشيش شد، كانت كه چهارمين فرزند بود، مادرش را در سيزده سالگي از دست داد. پدر و مادرش هر دو ـ مخصوصاً مادرش ـ بسيار مذهبي و مقدّس بود، چه وي از فرقه «پيه تيست» بود، كه همچون فرقه «متديست» انگليسي معتقد بودند، كه اصول و فروع دين همه بايد با شدّت و دقّت تمام اجرا شود و وي در اين مدّت پسرش را از نظر مذهبي و اخلاقي محكم كرده بود.

كانت در هشت سالگي به مدرسه فريدريش كونيگز بورگ رفت و تحصيلات خود را تا شانزده سالگي در آنجا ادامه داد و در اين موقع به وي پيشنهاد داده شد، كه كشيش شود ولي وي امتناع كرد و در دانشكده فلسفه كونيكزبورگ نام نويسي كرد و در آنجا از استاد فلسفه «مارتين كنوتزن» شاگرد ولف استفاده كرد. كانت در بيست و دو سالگي پدرش را نيز از دست داد و او مجبور شد، كه خود معاشش را تأمين كند؛ ازاين¬رو، تا نه سال به عنوان معلّم سرخانه در خانه¬هاي بزرگان مشغول تدريس شد، و چون در سال 1775 درجه¬ی دكتري گرفت، در دانشگاه به تدريس پرداخت. كانت به رياست دانشكده و حتّی ٰرياست دانشگاه و تمامي آكادمي هم رسيد، ولي تا آخر عمرش هرگز بيش از چهل مايل از دانشگاه دور نشد.

كانت گوژپشت بود با قدي كوتاه، كه به زحمت به يك متر و نيم مي¬رسيد. شانه¬هاي كوچك و سينه¬ي تنگش باعث شده بود، كه مدام از تنگي نفس رنج برد، و با اين وجود هشتاد سال بزيست؛‌ زيرا به يك رژيم سخت و منظّمي مقيّد بود. وي ساعت پنج صبح از خواب برمي¬خاست، دو فنجان چاي مي¬خورد، بعد تا ساعت هفت يا هشت بر حسب فصل سال درس خود را حاضر مي¬كرد و آن¬گاه تا دو ساعت به تدريس اشتغال داشت و سپس تا سه ربع بعد از ظهر به تحرير مي¬پرداخت. ساعت يك ناهار مي¬خورد، كه معمولاً آن را با چند نفر از مهمانانش صرف مي¬كرد و بعد از ناهار دو سه ساعت سرميز مي¬ماند و با ديگران به گفتگو مي¬پرداخت.

كانت در ساعت يك به گردش در خيابان مشجري مي¬پرداخت، كه به خيابان فيلسوف معروف شده بود، هشت بار آن را مي¬رفت و هشت بار برمي¬گشت. خط سير اين گردش جز در زمان وقوع انقلاب فرانسه تغيير نكرد، كه در آن زمان به طرف خيابان برلن مي¬رفت، تا اخبار را زودتر دريافت كند. كانت اين گردش را كه ورزش روزانه¬اش بود به تنهائي انجام مي¬داد، جز در مواقع باراني كه نوكر پيرش «لامپه» يك چتر بزرگ از پشت روي سرش مي¬گرفت تا او را از باران محفوظ دارد.

بعد از گردش روزانه وقتي به منزل بر مي¬گشت روزنامه¬ها را مي¬خواند، آن¬گاه در اتاق كار خود كه آن را در حرارت پانزده درجه نگه مي¬داشت به مطالعه و تفكّر مي-پرداخت. در ساعت ده دست از كار مي¬كشيد و در اتاق بي¬آتشي كه پنجره آن هرگز باز نشد مي¬خوابيد.

يك روز برخلاف معمول كانت به گردش نرفت و آن روزي بود، كه كتاب «اميل» ژان ژاك روسو به دستش رسيد. او كه در ظلمت بي¬عقيدگي همسفري چون روسو يافته بود، كه مي¬خواست از طريق احساس و نه از طريق عقل خود را از اين ظلمت بيرون كشد، آن روز به قدري از يافتن اين كتاب محظوظ شده بود، كه بيرون نرفت، تا آن را يك باره بخواند، ولي آن را دوبار خواند، چون به قول خودش بار نخست نثر شيواي آن وي را از پرداختن به مضمون بازداشته بود.

يكي از اصولي كه دائماً ـ مخصوصاً در فصل سرما و بيرون از خانه ـ براي جلوگيري از سرماخوردگي مراعات مي¬كرد، اين بود كه با بيني نفس مي¬كشيد و در اين موقع حتّی اجازه نمي¬داد كسي با وي حرف بزند. چون احساس مي¬كرد، كه با احتياط بهتر از مراجعه به پزشك مي¬تواند خود را سالم نگه دارد.

وقتي كانت توانست خانه¬ي كوچكي بخرد براي غذا غالباً دانشجويان و دوستانش را هم دعوت مي¬كرد. دوستان كانت معمولاً از تجار و صنعتگران بودند نه از دانشمندان و او اين انجمن¬هاي كوچك را كه غالباً از ده نفر تجاوز نمي¬كرد خيلي دوست مي¬داشت و در آن¬ها هم از موضوعات متنوّعي صحبت به ميان مي¬آمد. كانت بسيار بذله¬گو بود و داراي ظرافت طبع و صحبتش هم¬چون درس¬هايش بسيار آموزنده بود.

با توجّه به مطالب بالاست، كه گفته¬اند: نظم زندگي كانت مخصوصاً در اواخر عمر از با قاعده¬ترين فعل¬ها هم با قاعده¬تر بود. هنگامي كه كانت عصا به دست براي گردش روزانه از خانه بيرون مي¬آمد، تمام همسايگان مي¬دانستند، كه ساعت درست سه و نيم است؛ و ازاين¬رو، ساعت¬هاي خود را ميزان مي¬كردند.

كانت گر چه به مسيحيّت زياد معتقد نبود و به انجام آداب و رسوم آن و رفتن به كليسا جز در مواردي كه از نظر اجتماعي خيلي مهمّ بود خود ر ا ملزم نمي¬دانست، ولي پابستگي شديد به مذهب و اخلاق را كه از خانواده و مدرسه فراگرفته بود، تا آخر عمر از دست نداد، بلكه طوري كه گفته¬اند از بام تا شام در مذهب غوطه¬ور بود.

كانت تأهّل نكرد، هيچ تفريح و تفنّن نداشت و حتّی مسافرت هم نكرد، بلكه تمام عمر هشتاد ساله¬اش به دانشجوئي و دانش¬آموزي و ئأليف و تصنيف و تدريس گذشت.

در اواخر عمر تندرستي كانت مختل شد، بينائي و حافظه¬اش را به كلّي از دست داد، خلق و خوي خوشش تند و عبوس گرديد و سرانجام در هشتاد سالگي درگذشت. بالاي سنگ قبرش اين عبارت از گفته¬هاي خودش نوشته شده است: «اين آسمان پرستاره بر فراز من و قانون اخلاقي در دل من جا دارد».

تأليفات و كارها: غربيان معمولاً كانت را بزرگ ترين فرد فلاسفه غرب مي-شمارند، به طوري كه فلسفة او بر انديشيدن قرن نوزدهم تسلّط داشت، و هيچ فلسفه¬اي به اندازة فلسفه او در غرب تأثير نداشته است، و در باره او گفته¬اند: «گويا كوهي است كه از فلسفه ريخته شده است». كانت در رياضيّات، طبيعيّات، هيأت، سياست، منطق، و فلسفة اُولي مهارت داشت و آنها را در دانشگاه تدريس مي¬كرد.

آثار قلمي كانت حدود هشتاد رساله و كتاب كوچك و بزرگ مي¬باشد، كه مهم¬ترين آنها «نقد عقل محض» است، كه در مورد آن گفته¬اند: «دوازده سال طول كشيد، تا اصول اين كتاب را در ذهن بپروراند؛ امّا وقتي پخته شد، تحريرش بيش از پنج ماه طول نكشيد»؛ و مقصود از نقد هم در اينجا تجزيه و تحليل است نه عيبجوئي. بعضي ديگر از كتاب¬هاي او عبارتند از: مقدّمه بر هر فلسفة آينده، مباني اساسي فلسفه اخلاق، مبادي ما بعد طبيعي اوّليّة علوم طبيعي، نقد عقل عملي، نقد حكم و تصديق، صلح دائم، دين در حدود عقل تنها، فلسفة اخلاق، تعارض قواي عقليّه، تاريخ طبيعي عمومي و نظريه¬ي سماوات، استقرار متافيزيك رسوم و عادات، و بيان جديدي از مبادي اوليه معلومات فلسفي.

كانت در سال¬هاي نخست به نجوم و فيزيك بيش از فلسفه تمايل داشت و بنا به گفته¬ي بعضي در 31 سالگي متوجّه فلسفه شد و با اين وجود هم تا آخر دوران تعليماتي خود هميشه درس¬هاي علمي مي¬داد و در باره¬ي موضوعات گوناگون علمي مانند زمين لرزه، كوه¬هاي ماه، و امكان تغييرات در گردش زمين، كتاب مي¬نوشت. كانت اوّلين كسي است، كه طبيعت حقيقي كهكشان (مجتمعي از تعداد بسياري ستاره) و تحوّل موجودات زنده قائل شد. كانت تا آخر عمرش مي¬كوشيد، كه روش علمي را با معتقدات مذهبي سازش دهد.

ارزش معلومات بشر: افكار هيوم از جمله افكاري بود كه زيربناي انديشه¬هاي فلسفي كانت را تشكيل مي¬دادند و به قول خودش اين هيوم بود، كه وي را از خواب جزمي بيدار كرد، مخصوصاً اين مطلب كه هيوم گفته بود: تجربه نمي¬تواند رابطه¬ي ضروري علّت و معلول را بيان كند. كانت ابتدا طرفدار عقل به طور مطلق بود؛ بعد از خواندن افكار هيوم به انتقاد عقل پرداخت، تا روشن كند به وسيله¬ي عقل تا چه اندازه مي¬توان واقع را شناخت.

كانت فلسفه¬اش را با درافتادن با افكار لاك و هيوم آغاز مي¬كند و مي¬گويد: برخلاف نظر آن دو، معلومات ما يك سره از راه حواس حاصل نمي¬شوند؛‌ و ذهن صرفاً نام يك رشته تأثير و تأثّرات فكري نيست. يك امر مشخّص و معلوم، يك درك مطلق وجود دارد، كه آن را قوّه عقلاني مي¬ناميم. اين قوّه¬ي عقلاني بر حواس ما از قبيل ديدن،‌ شنيدن،‌ لمس كردن و بو كردن اتّكا ندارد، بلكه از علوم قبلي است؛ يعني قبل از تجارب حسّي ما وجود داشته است. حقايق بديهي بالنّفسه بديهي و مسلّم هستند، بدون توجّه به آنچه كه حواس ناقص ما احساس مي¬كنند.

بدين ترتيب، از نظر كانت گر چه معرفت ما با تجربه آغاز مي¬شود، ولي تمام معرفت ما هم ناشي از تجربه نيست؛ بلكه در هر يك از معلومات ما، هم امور اكتسابي وجود دارد و هم غيراكتسابي. چون گرچه مادّه¬ي شناسائي هر معلومي، از متعلّق شناخت و به وسيله¬ي حواس براي ما حاصل مي¬شود؛ امّا صورت شناسائي در هر معلومي هم از لوازم ذات فاعل شناسائي است؛ و ازاين¬رو، غيراكتسابي مي¬باشد، چنان¬كه الفاظ: زيد، هوا، دانشمند، سرد و... مادّه¬ي احكام هستند، ولي «زيد دانشمند است» و «هوا سرد است» كه صورت حكم مي¬باشند، ساخته¬ ذهن ما مي¬باشند. و همين طور است، مثلاً اين استدلال ما، كه ذهن ما از رابطه¬ی چند حكم مي¬سازد: زيد دانشمند است، هر دانشمندي مورد احترام است؛ پس زيد مورد احترام است.

از نظر كانت «اصل علّيّت» و «اصل جهت كافي» نيز احكامي تأليفي هستند؛ زيرا مثلاً در اين احكام ما، كه «هر حادثي را علّتي است» مفهوم حادث فقط متضمن اين است، كه وجودي هست؛ ولي ديگر متضمّن جهتي براي وجود داشتن يعني مفهوم علّت و علّيت نيست؛ پس اين احكام تأليفي هستند نه تحليلي و منشأ الزامي هم كه ما را به «اصل علّيت» و «اصل هوهويت» و «اصل جهت كافي» ملزم مي¬كند تجربه نيست؛ زيرا اين¬ها از جمله احكام تأليفي اولي¬اند، يعني مقدّم بر تجربه-اند؛ زيرا مقدّم بر هر گونه تجربه براي ما با لذّات روشن است كه هيچ پديده¬اي بدون علّت و هيچ موجودي بي¬جهت كافي تصوّر نمي¬شود؛ ازاين¬رو هم، از افعال شهودي محض و لازم ذات شناسنده هستند، نه لازم ذات خارجي آنچه از طرف ما شناخته مي شود.

كانت معتقد بود، كه چه در رياضيّات و چه در طبيعيّات، در نتيجه¬ی فعّاليّت و سهم مؤثّر ذهن چنين معرفتي براي ما حاصل مي¬شود؛ و تجربه هم اعتبار آن را معلوم مي سازد. بنابراين، تماس و برخورد ما با عالم تجربي محتواي شناسائي ما را فراهم مي¬نمايد؛ ولي استعدادهاي ما يعني قواي شناسنده انسان صورتي را كه در آن عالم تجربي را مي¬شناسيم، آماده مي¬سازد.

آن¬گاه كانت براي توضيح اين مطلب مي¬گويد: قضيه كه در آن محمولي بر موضوعي حمل مي¬شود، دو قسم است تحليلي و تركيبي. قضيه تحليلي يا تبييني قضيه¬اي است، كه در آن محمول جزء موضوع باشد و ذهن آن را به تحليل از موضوع جدا كرده و بر آن حمل نموده باشد، مانند اين¬كه مي¬گوييم: «جسم داراي بعد است» و «مثلّث سه ضلع دارد». امّا قضيّه¬ی تركيبي يا انضمامي قضيه¬اي است، كه محمول داخل موضوع نباشد، بلكه محمول چيز تازه¬اي است، كه ذهن آن را از جاي ديگر آورده و بر موضوع ضميمه نموده است، مانند اين كه مي¬گوييم: «جسم وزن دارد». احكام تحليلي همه معلومات قبلي هستند، يعني به وسيله¬ی تجربه به دست نيامده¬اند، بلكه عقل خود آن¬ها را ساخته است؛ امّا احكام تركيبي گر چه غالباً از معلومات بعدي ساخته شده¬اند مانند: «وزن داشتن براي جسم» ولي احكام تركيبي قبلي مانند احكام رياضي هم داريم، كه محمول را خود عقل دريافته و بر موضوع حمل كرده است همچون «خط مستقيم كوتاه¬ترين فاصله ميان دو نقطه است». كه قضيه¬اي است تركيبي، چون كوتاهي جزء خط مستقيم نيست، و قبلي هم هست؛ چون به تجربه معلوم نشده، بلكه عقل آن را از خود دريافته است.

پس برخلاف گفته¬ی لاك كه همه چيز را ناشي از تجربه مي¬دانست و بر خلاف گفته هيوم كه به خاطر تجربي بودن هرگونه علم يقيني را براي انسان انكار مي¬كرد، رياضيّات كه تمام احكامش عقلي و قبلي است به هيچ¬وجه از تجربه به دست نيامده-اند و درنتيجه قطعي و ضروري¬اند. و اين بدان خاطر است كه ذهن فقط جمع كننده مشاهدات نيست، بلكه مدير و مدبّر آن¬ها هم هست و آن¬ها را به معرفت منظّم و دانش كلّي مبدّل مي¬سازد، و دنيا را به صورت يك واحد معقول درمي¬آورد.

در طبيعيّات هم گر چه موضوعات آن¬ها متعلّق به امور مادّي است كه بيرون از ذهن هستند؛ و ازاين¬رو، بسياري از احكام آن¬ها بعدي است؛ ولي در اين علوم قواعد و اصولي نيز هست، كه هم تركيبي¬اند و هم قبلي هم¬چون «اصل علّيت». ازاين¬رو، ما قادريم كه در باره طبيعيّات هم احكام و تصديقات كلّي و علمي صادر كنيم، كه نه فقط درباره تجارب بالفعل صادق اند، بلكه نسبت به تجارب ممكن هم صدق كنند، مانند: «هر فلزي در اثر حرارت منبسط مي¬شود».

ازاين¬رو، به رياضيّات، كه احكام آن¬ها همه در مواردي است، كه خود ذهن ساخته است اطمينان هست. به طبيعيّات هم اطمينان هست، چون موضوعات رياضي هم به تجربه درمي¬آيند و هم عقل از خودش چيزي مايه مي¬گذارد و آن¬ها را مي-پرورد. امّا موضوعات فلسفه اوّليٰ اين كيفيت خاصّ را دارند، كه حقايقي مجرّد و بيرون از ذهن هستند؛ ازاين¬رو، نه دروني ذهن هستند، كه عقل آن¬ها را ساخته باشد و نه به تجربه در مي¬آيند. چون ذهني نيستند احكام قبلي در باره آن¬ها به كار نمي¬رود، و چون تجربي نيستند احكام بعدي در آن¬ها به كار نمي¬رود. احكام تحليلي هم، كه معلومات تازه¬اي به دست نمي¬دهند. بنابراين، قوه¬ی فاهمه ما تنها قادر به شناخت عالم طبيعت و مادّه است، و هر كوششي براي رفتن به ماوراي اين عالم يعني ما بعدالطبيعه (نفس، خدا و شيء في نفسه يعني جهان) محكوم به شكست است؛ پس فلسفه اوليٰ چگونه علم مي¬شود، تا بدان اطمينان حاصل شود؟

آن¬گاه كانت مي¬گويد: هر چند حصول اطمينان از وجود خدا كاملاً ضروري است، ولي آن¬قدرها هم لازم نيست، كه آن را به دليل اثبات كنند؛ زيرا خداوند مقرر نكرده، كه يگانه راه حصول معرفتش از طريق استدلالات دقيق فلسفي باشد. روسو كه از راه دل و احساس خدا را يافته بود، كانت را ياري كرد كه راه خود را به سوي معناي حيات و شناخت خدا هم با كمك عقل و هم با دستياري احساس طي كند. ازاين¬رو، كانت گفت: درست است كه عقل دلايلي بر وجود خدا، معاد و فضايل اخلاقي ندارد؛ ولي عواطف و احساسات جوابي دارد. و خود در باره خدا، روز جزا و آزادي بشر چنين استدلال مي¬كند: قانون اخلاقي مستلزم عدالت يعني سعادت متناسب با فضيلت است و فقط خدا مي¬تواند اين مطلوب را تضمين كند، پس خدا وجود دارد. و از آن¬جا كه خدا اين سعادت را در دنيا تضمين نكرده است؛ ازاين¬رو، زندگي بعد از مرگ هم وجود دارد. در غير اين صورت فضيلت وجود نمي¬داشت. ازاين-روي، كانت را بايد احياكننده¬ي ارزش¬هاي اخلاقي دانست، كه بعد از رنسانس دست¬خوش تزلزل شده بود؛ ولي از سوي ديگر، او را بايد يكي از ويرانگران فلسفه¬ي متافيزيك شمرد.

كانت مي¬گويد: درك اخلاقي و احساس باطني ما مي¬گويد: يك قدرت مدبّري بايد موجد و خالق درام زندگي باشد. ما احساس مي¬كنيم، كه درد و رنج امروز را به خاطر شادي و آسودگي فردا هموار مي¬سازيم. معمّاي زندگي كنوني و شك و ترديد و بلاتكليفي ما در پرده¬ي دوّم اين درام،‌ در جهان ديگر معلوم مي¬شود. احساس باطني ما يعني معلومات قبلي جاويداني را مسّلم و محقّق مي¬انگارد، و اين خلود و جاوداني محقّق ما را به تصوّر وجود علّت كامله¬اي براي اين معلول رهنمون مي¬شود. به عبارت ديگر،‌ اين امر وجود خدا را مسلّم و محقّق مي¬دارد. ما استادي و مهارت اين هنرمند چيره دست را، اين بازيگر اصلي درام كامل حيات را به احساس باطني ـ به چشم دل ـ درمي¬يابيم. (ماجراهاي جاودان در فلسفه، ص 290)

نيمه ايده¬آليست بودن كانت: كانت نيمه ايده¬آليست است؛ زيرا با آن¬كه جهان خارج از ذهن را قبول دارد؛ ولي معتقد است، كه ما حقيقت خارج و واقع را آن چنان¬كه هست درك نمي¬كنيم. بلكه ذهن ما براي دريافت امور محسوسات را در قالب¬هاي زمان و مكان درمي¬آورد و معقولات را در قالب¬هاي پيش¬ساخته خود يعني كمّيّت، كيفيّت، نسبيّت و جهت؛ ازاين¬رو، ما امور را به همان شكل كه آن قالب¬ها آن¬ها را درمي¬آورند ادراك مي¬كنيم، به طوري كه اگر دستگاه ادراكي ماجور ديگري ساخته شده بود، ما امور را جور ديگر درك مي¬كرديم.

كانت و اخلاق: كانت مي¬گويد مسأله اصلي در اخلاق «فلسفه اخلاق» است، يعني بيان اين¬كه عمل اخلاقي چگونه عملي است. آن¬گاه كانت مي¬گويد: آن¬چه ارزش دارد «خير»‌ است و يگانه چيزي كه اخلاقي بودن عملي را مشخّص مي¬كند، نيّاتي است، كه در پسِ آن است، نه نتايجي كه از آن عمل حاصل مي¬شود. خير هم پيروي از تكليف و حسّ وظيفه است و تكليف را هم فقط براي اين¬كه تكليف است بايد انجام داد، نه به خاطر جلب سود و دفع زيان، و نه از روي عاطفه يا هواي نفس، و نه حتّا به اميد پاداش يا بيم از كيفر اخروي.

اراده¬ی خير، يگانه چيزي است در جهان كه بي هيچ قيد و شرطي خير است. يعني نيّات خير به طور نامشروط خيرند؛ در حالي كه هرچيز ديگري تنها تحت شرايطي خير است. مثلاً شجاعت هرچند صفت خيري است، ولي به خودي خود، لزوماً‌ خير نيست، بلكه شجاعت براي آن كه خير باشد، نيازمند نيّات خير يعني اراده‌ خير است. قدرت، ثروت و عزّت هم ممكن است خير باشند؛ ولي آن¬ها نيز بدون اراده¬ی خير ممكن است جملگي در خدمت نيّاتي پليد باشند. ولی اراده¬ی خير في نفسه خير است، نه به دليل هر چيز ديگري كه به بار مي¬آورد؛ ازاين¬رو، اهمّيّتي ندارد، كه اگر ما به آن عمل خيري، كه عزم جزم كرده¬ايم نائل نشويم؛ و اگر رخدادهاي خارج از اختيار ما در راه نيّات خيرمان مانع ايجاد كنند، اراده¬ی خير همچنان به كردار گوهري مي¬درخشد.

اخلاقي بودن هم امري عيني است و دخلي به ذوق يا فرهنگ ندارد؛ بلكه به يك¬سان شامل حال جميع موجودات متعقّل مي¬شود. بنابراين، براي اين¬كه عمل كسي ارزش اخلاقي داشته باشد كافي نيست، كه آن عمل خير باشد، بلكه بايد برحسب تكليف باشد، وگرنه ممكن است نيك باشد امّا اخلاقي نباشد؛ چنان¬كه كاسبي كه براي سود شخصي و جلب مشتري درستكار باشد، اين درستكاريش يك عمل اخلاقي نيست و مراقبت والدين از فرزندان اگر سبب عشق و علاقه بدانان يا از ترس سرزنش مردم باشد اخلاقي نيست؛ بلكه مراقبت از فرزندان در صورتي اخلاقي است، كه شخص الزام داشته باشد چون فرزند او هستند، به حكم وظيفه¬اش بايد به مراقبت از آن¬ها بپردازد.

بدين ترتيب، از نظر كانت، اخلاق نيك آن است، كه انسان به نتيجه آن ننگرد، بلكه تنها از روي تكليف بدان عمل كند، و تكليف همانا احترام و رعايت قانون مي-باشد، ولي فقط موجود عاقل يعني انسان است، كه مي¬تواند مطابق قانون و بر حسب اراده عمل كند.

آن گاه كانت مي¬گويد: نخستين قاعده¬اي كه خود را مكلّف به انجام آن مي¬بينيم اين است، كه همواره طوري عمل كنيم، كه بخواهيم دستورالعمل ما براي هر كسي و در هر وقتي و هر جائي قانون كلّي و عمومي باشد؛ زيرا دو نوع امر وجود دارد: يكي امر غرضي كه مي¬گويد: «اگر مي¬خواهي به فلان مقصود برسي همان كار را بكن»، و امر قاطع كه مي¬گويد «فلان كار بي¬توجه به هيچ مقصودي واجب است» و فضيلت اخلاقي فقط در انجام امور قاطع است نه امور غرض¬دار كه نفع شخصي در آن است. مثلاً‌ «اگر مي¬خواهي نزد ديگران معزّز و مكرّم باشي، بايد به وعده¬هاي خود وفا كني» امري مشروط است؛ ولي «به وعده¬ی خود وفا كن» كه بدون هيچ قيد و شرطي و بدون اين¬كه غايتي براي آن تعيين كند، امري مطلق است.

كانت براي امر مطلق دو قاعده ذكر مي¬كند: اول آن¬كه هرگز به دنبال سعادت شخصي گشت، بلكه سعادت را بايد براي ديگران بخواهيم. دوم آن¬كه براي خود كمال بخواهيم، خواه اين كمال موجب خوشي ما شود يا مايه رنج ما. خود كانت نيز به اصول اخلاقي سخت پاي بند بود و مي¬گفت: « از مرگ باك ندارم، و اگر به من بگوئيد: «امشب خواهي مرد» گويم فرمان خداراست، اما نكند كسي به من بگويد يك تن بوسيله تو روزگارش تلخ شده است ».

كانت معتقد است، كه علم اخلاق مهم ترين موضوع فلسفه است. تا آنجا كه وي حتّا براي اثبات وجود خدا و زندگي پس از مرگ، از دلايل اخلاقي كه مربوط به عقل عملي است، استفاده كرده، نه از براهين فلسفي، كه مربوط به عقل نظري هستند.

بدين معني، كه كانت مي¬گويد: قانون اخلاقي، مقتضي آن است كه آدميان به تناسب فضيلت و تقواي خود پاداش يا كيفر داده شود؛ ولي از آنجا كه، در اين دنيا مكافات اشخاص به عدالت يعني به مقتضاي زندگي اخلاقيشان داده نمي¬شود؛ به طوري، كه گاهي حتّا اشخاص بی¬تقوا و بی¬فضيلت بسياری کامياب¬تر از اشخاص باتقوا و فضيلت هستند؛ ازاين¬رو، اوّلاً، بايد خدايي باشد، كه بين مردم به عدالت رفتار كند و پاداش وكيفر هركس را متناسب اعمال و رفتارش بدهد؛ ثانياً، بايد زندگي ديگري در پس زندگي دنيايي باشد، تا در آن دنيا خداوند پاداش وكيفر هركسي بر طبق عدالت به او بدهد.


کتاب تاریخ فلسفه

دکتر رحمت الله قاضیان