سایت اصول دین


فيشته - شلینگ -هگل


دکتر رحمت الله قاضیان

فيشته.

يوهان گوتليپ فيشته (فيخته) (1814 ـ 1762) در دهكده اي از آلمان به نام «رامنو» زاده شد. شخص ثروتمندی هزينه تحصيلي او را بر عهده گرفت. بعد از تحصيلات در 1794 به استادي دانشگاه نيا رسيد. كتاب¬هاي مهمّ فيشته عبارتند از: «بنياد تحقيق در علم»، «حقوق طبيعي»، «رسالت انسان»، «احوال ضروري دانشمند»، «طريق وصول به زندگي سعادتمند»، «نقّادي در امروحي» و «دولت با نظام داد و ستد بسته»،كه در آن نوعي سوسياليسم دولتي پيشنهاد شده بود.

فيشته را بزرگ¬ترين و نخستين شاگرد برجستة كانت دانسته¬اند؛ زيرا هرچند تا حدودي نظريات خاصّي دارد، امّا به طور كلّي فلسفه¬اش برگرفته از فلسفه¬ی كانت است؛ ولي بر خلاف كانت، كه سه حقيقتي بود فيشته يك حقيقتي است و از اين جهت با اسپينوزا هم مشرب است.

كانت معتقد بود سه حقيقت و ذات وجود دارد: ذاتي كه نفس باشد و در درون انسان است و عالم است، ذاتي كه در بيرون ذهن است و جهان است كه معلوم ماست و ذاتي كه برتر از اين هر دو است و آن ذات باري است. امّا فيشته گفت: از كجا كه مادّة علم (جهان) كه كانت آن را بيرون از ذهن مي¬داند، آن هم مانند صورتش در ذهن نباشد، زيرا آن¬چه كه حقيقت دارد «من» است وعالم خارج (جز من) در واقع حدّي است كه من به خود مي¬دهد؛ ازاين¬رو، جنبه¬ی سلبي «من» است، و اگر «من» نمي¬بود «جز من» هم نمي¬بود، پس «جز من» مخلوق «من» است.

فيشته مي¬گويد «من» تا وقتي به خود پي نبرده است، نيست و تنها وقتي هست مي¬شود، كه به خود پي برده باشد، و حقيقت من همان كردار و عمل است نه وجود، و كردار و كوشش «من» است براي اين كه بر وسعت خود بيفزايد و «جز من» را كه نيست محقق سازد، و با فهميدن جز من (جهان) حدّ خويش را گسترش داده و خود را به كمال برساند. پس تكليف انسان طلب كمال است، كه آن هم متضمّن آزادي و مختار بودن انسان است. «من» حقّي دارد و وظيفه اي: حقّش اين است، كه مختاريت خويش را حفظ كند؛ و وظيفه اش اين است، كه مختاريت ديگران را محترم بدارد؛ چون به غير از «من»، «من» هاي ديگر هم هستند. آزادي و مختاريت «من» معني ندارد وصورت پذير نيست، مگر به اتفاق من هاي ديگر كه هيأت جامعه را تشكيل مي دهند، و منشأ وجود حقوق طبيعي وسياسي مي باشد.

«من» و «جز من» كه جهان باشد تعيّن ذات مطلق است؛ ازاين¬رو، حقيقت انسان هم از ذات حق صادر شده است و در او زيست مي¬كند و او را در خود تجلّي مي¬دهد. فيشته «خدا» را يك اراده¬ی زنده و متعالي مي¬داند، كه چون از هر نظر محدود است، تعين و تشخّصي ندارد؛ و ازاين¬رو، در هيچ مفهومي نمي¬گنجد و هيچ نامي نمي-پذيرد.

فيشته گويد: «من» چون متحقق شد باقي است، چون امري كه متحقّق شد فنا ندارد، امّا همه «من» ها متحقّق نمي¬شوند، بلكه تنها آن «من» متحقق مي¬شود كه امري كلّي وباقي را پرورده باشد.

به عقيدة فيشته ظهور پاكي و نيكي و زيبائي در اشخاص نمايش ذات حقّ است و ذات حقّ منشأ درستي اخلاق و كردار است. تنها كسي ديندار است كه عشق به خدا را با ايمان و توكل به او در انجام وظايفش منظور دارد، نه نتيجه و ثمره عمل را؛ پس ديانت دركمال اخلاقي است.

شلينگ

فريدريش ويلهم بوزف فون شلينگ (1775 ـ 1854) فرزند يك كشيش دانشمند بود، كه در «لئونبرگ» آلمان به دنيا آمد و در پانزده سالگي در دانشكده الهيّات پروتستان پذيرفته شد، و در بيست و سه سالگي به استادي كرسي فلسفه در دانشگاه ينا رسيد. وي تمام عمر هشتاد ساله¬اش را به تحصيل و تدريس و تصنيف گذراند. كتاب¬هاي معروف شلينگ عبارتند از: انديشه¬هائي در باب فلسفه طبيعت، روح جهان، بيان فلسفه من، فلسفه و دين، ادوار جهان، فلسفه صنعت، فلسفه اساطير، فلسفه وحي، اصل جدائي و طبيعي اشياء در باب امكان هر نوع فلسفه، تحقيق در حقيقت آزادي انسان، و اصالت تصوّر برتر.

شلينگ گفت: سخن فيشته كه مي¬گويد: « فقط من حقيقت دارد و جز من حقيقت ندارد » درست نيست، چون من عالم است و عالم بدون علم معني ندارد. همچنين اگر «جز من» حقيقت نداشت معلوم نمي¬شد؛ پس هم «من» و هم «جز من» هر دو حقيقت دارند. ولي «من» و «جز من» هيچ كدام حقيقت مطلق و وجود ذاتي نيستند؛ چون او خود شرط علّت هر وجودي است، هم عالم است و هم معلوم، و «جز من» از مطلق كه خارج از هر دو است صادر مي¬شود.

هگل

گئورك (ژورژ) ويلهلم فريدريش هگل (1770 ـ 1831) در اشتوتگارت آلمان متولّد شد. هگل از مغزهاي بزرگ است؛ به طوري كه نظرياتش بر سراسر قرن نوزدهم سلطه داشت. وي در دانشگاه توبينگن، تاريخ و الهيّات و علوم يوناني و زبان لاتيني را فرا گرفت. وي در جواني سخت مجذوب عرفان شد و در دانشگاه به تدريس فلسفه پرداخت. فلسفه¬ی تاريخ هگل در نظريات سياسي آن عصر تأثير عميق گذاشت. هگل معتقد بود، كه دستگاه فلسفي او خلاصه و چكيده¬ی همه فلسفه¬هاي پيشين است؛ ولي تأثير دو عامل بر او بسيار بيشتر از عوامل ديگر بوده: يكي ايده¬آليسم يوناني و ديگر فلسفه اعتقادي كانت. فلسفه هگل بسيار مشكل است، چنان كه خود وي در اين زمينه در بستر مرگ گفته است: «فقط يك نفر سخنان مرا فهميد، ولي او هم نفهميد.»، و نيز گفته¬اند: «وقتي كسي معني عبارتي از عبارات او را از خود او پرسيد، پس از تأمل جواب داد: وقتي كه من اين عبارت را مي¬نوشتم، من و خدا هر دو مي¬فهميديم؛ اما اكنون تنها خدا آن را مي¬فهمد». كتاب¬هاي مهمّ هگل عبارتند از: علم منطق، اصول فلسفه¬ی حق، فلسفه هنر، فلسفه دين، تاريخ فلسفه و فلسفه تاريخ.

فيشته معتقد بود، كه حقيقت منحصر به درون ذات (من) است؛ ازاين¬رو، مذهب او را «درون ذاتي» ناميده¬اند، شلينگ علاوه بر درون ذاتي به برون ذاتي هم معتقد شد و ذات مطلق را فوق درون ذات و برون ذات دانست؛ ازاين¬رو، مذهب او را «برون ذاتي» ناميده¬اند، هگل گفت: حقيقت و خود هستي بجز عقل يا علم چيزي نيست و درون ذات و برون ذات همه مظاهر او و در درون او و در واقع حالات او و مخلوق او هستند؛ ازاين¬رو، مذهب او را «اصالت عقل يا علم» ناميده¬اند.

انسان كردار و عملش است: هگل معتقد است هر انساني همان كردار و عملش مي¬باشد و هر انساني را از روي اعمال وآثارش بايد شناخت و براي اثبات اين مطلب مي¬گفت: «چون هستي دروني آدمي با هستي بيروني او يكي است، پس حق داريم كه بگوييم كه ماهيّت هر انساني در كردار اوست... اگر چه ممكن است آدميان گاهگاه دوروئي و ريا كنند باز نمي¬توانند سرشت دروني خويش را كه در جريان زندگي انسان رسوا مي¬شود به تمامي پنهان دارند... ذات خود را به تمام و كمال پديدار مي¬كند، چيزي در ذات نيست، كه خود را ظاهر كند و اين ظهور با نفس ذات يكي است». (و ـ ت ـ استيس ـ فلسفه هگل ـ 1/288)

امر حقيقي، معقول و كلّي است نه جزئي: هگل معتقد است شئ يا شخص جزئي حقيقت ندارد، بلكه حقيقت معقول و كلّي است؛ زيرا وجود خارجي يعني محسوس، كه مفيد به زمان و مكان است وجودش مستقل و اصيل و بالذّات نيست، بلكه بالعرض است و تابع وجود عقل و فرع اوست و وجودي كه مستقل و اصيل و بالذّات است معقول است. هگل مي¬گويد: امر حقيقي (موجود و واقع) معقول (منطقي) است و امر معقول حقيقي است؛ نتيجه اين¬كه منطق (علم فكر) با مابعدالطّبيعه (علم وجود) يكي است و براي تبيين واقع، متابعت از سير و حركت روان كافي است. ولي بايد دانست، كه منظور از حقيقي از نظر هگل همان واقعيّتي كه تجربيان مي¬گويند نيست، بلكه به عقيده وی آن¬چه به عقيده تجربيان امور واقعي است غيرمعقول است؛ چون وقتي كه امور تجربه شده به عنوان جلوه¬هائي از كلّ صفت ظاهر دگرگون شد معقول

مي¬شود. هگل كلّ را مطلق مي¬نامد و مطلق را امري روحاني.

بدين ترتيب، هگل قائل به اصالت مطلق وجود (وجود لابشرط) است؛ ولي نه فقط موجود را منحصر در مادّيات نمي¬داند؛ بلكه عالم مادّه را مرتبه¬ی نازلي از وجود مطلق مي¬داند، كه به واسطه¬ی از خود بيگانگي وجود مطلق پيدا شده است.

خدا از نظر هگل: هگل معتقد است زيبائي، ديانت و حقيقت هر سه وجوهي از ذات مطلق¬اند و بنابراين، صنعت و ديانت و حكمت مراحل مختلف روح مطلق مي¬باشند، كه مرحله وصول به غايت مطلق است. وي مي¬گويد: خدا در جهان نيست، بلكه جهان در خداست، او كلّ است و حقيقت است و جهان كه تجلّي اوست جزء اوست. هگل ميان همه¬ی مراتب وجود نوعي وحدت قائل بود و هر مقولة قبلي را در مقوله¬ی بعدي موجود مي¬دانست؛ ولي به نحو اجمال و تفصيل، از قبيل اين¬كه ناقص عين كامل است ولي مرتبه¬ی ناقص آن و هر مرتبه¬ی بعدي را عين مقوله قبلي مي-دانست از قبيل وجود ناقص در ضمن كامل؛ بدين ترتيب، از نظر هگل، خدا يك مقوله مجزا از ساير مقولات نيست، بلكه مقوله¬اي است، كه همه مقولات را در بر دارد؛ ازاين¬رو، فلسفه او را «فلسفه¬ی همه خدائي» تلقي كرده¬اند.

برخلاف عدة زيادي از فلاسفه اروپا كه مي گفتند: «ما قادر به شناخت خدا نيستيم، به خدا فقط بايد ايمان داشت و شناخت لازم نيست». هگل معتقد است، كه انسان مي¬تواند به خدا معرفت حاصل نمايد؛ و شخص مؤمن كسي است، كه خدا را بشناسد.

عقل و دل: از نظر هگل عقل و دل مراتب واحدي كه حقيقت انسان باشد هستند؛ ازاين¬رو، قائل شدن به ستيزه ميان عقل و دل مغلطه است؛ و اگر هم قرار باشد، كه ميان احكام عقل و دل به حكم يكي گردن نهاد بايد فرمان عقل را بر فرمان دل مقدم داشت.

ديالكتيك: آنچه در فلسفه هگل چشمگير است «حركت ديالكتيكي» است. سقراط روش مناظره و مباحثه خود با مخاطب (روش سقراطي) را «ديالكتيك» مي-ناميد، افلاطون نيز طريقه كسب معرفت انسان را از طريق ذوق و عشق «ديالكتيك» مي¬ناميد، دكارت و ديگران هم اين كلمه را در مواردي استعمال كرده¬اند. هگل نيز منطق مخصوص خود را كه روش خاصّي در به كار بردن عقل در كشف حقايق ارائه مي¬دهد «ديالكتيك» ناميد، كه به طور خلاصه چنين است: هر چيز يا هر فكري در عالم كه به مثابه وضع يا نهاد (تز) است از ذات خود مقابل خود را، كه وضع مقابل يا برابر نهاد (آنتي¬تز) است ايجاد مي¬كند، و اين دو به جاي اين كه مدام در جنگ و ستيز باقي بمانند در وضع ديگري، كه تركيب آنهاست، يعني وضع مجامع يا با هم نهاد (سنتز) متّحد مي¬شوند.

از نظر هگل مطلق هستي محض و بدون كيفيّت «تز» است، امّا مطلق هستي بي هيچ كيفيتي هيچ است (آنتي تز)، از اتّحاد هستي و نيستي «شدن» حاصل مي¬شود (سنتز)، كه آن سنتز هم به نوبه خود تزي است، كه آنتي¬تزي دارد و از اتّحاد آن¬ها سنتز ديگري تشكيل مي¬شود، همين طور تا بی¬نهایت؛ و بدين ترتيب، جهان مدام به مدارج عالي¬تر سوق داده مي شود.

هگل طبق سير سه حدّي (ديالكتيك)‌ معتقد بود، كه جهان به عنوان افكار و انديشه¬هايي براي روح مطلق است،‌ كه ميان آن¬ها روابط منطقي حكمفرماست نه روابط علّي و معلولي، بدان سان كه ساير فلاسفه معتقدند. بدين معني كه از نظر هگل سير پيدايش ايده¬ها از وحدت به كثرت و از عامّ به خاصّ است. در اوّلين مرحله، عامّ¬ترين ايده¬ها يعني ايده¬ی هستي قرار دارد، كه مقابل آن ايده¬ی «نيستي» از درون آن پديد مي¬آيد و سپس با آن تركيب شده، به صورت ايده¬ی «شدن»‌ درمي¬آيد. شدن كه جامع (سنتز)‌ هستي (تز) و نيستي (آنتي تز) است، به نوبه¬ی خود در موقعيّت «تز» قرار مي¬گيرد و مقابل آن از درونش ظاهر مي¬شود و با تركيب شدن با آن، سنتز جديدي تحقّق مي¬يابد. و اين جريان همچنان ادامه مي¬يابد، تا به خاصّ¬ترين مفاهيم بينجامد. بدين ترتيب، هگل قائل بود اين سير سه حدّي «ديالكتيك»‌ قانوني كلّي براي پيدايش همه¬ی پديده هاي ذهني و عيني است.

حقيقت از نظر هگل: برخلاف عرف عام كه حقيقت را امري ثابت مي¬دانند، كه حركت عارض آن مي¬شود، هگل حقيقت را بالذّات متحرك مي¬داند، كه مبدأ حركت آن در خودش است نه خارج از آن، چه به عقيده وي قانون اساسي حقيقت هم مانند قانون اساسي وجود همان قانون صيرورت و شدن است. بدين طريق، نظريّات ما در باره حقيقت با تصحيح دائمي اشتباهات قبلي، كه از انتزاع بي¬مورد ما يعني از تلقّي يك چيز متناهي به عنوان كلّ ناشي بودند تكامل مي¬يابند. حدود متناهي تنها از خارج معين نمي¬شود، ماهيّت خود آن، علّت انقطاع آن است و با عمل خود به صورت ضد خود درمي¬آيد. هر مرحله¬ی بعدي ديالكتيك محتوي همه مراحل قبلي است؛ ازاين¬رو، فقط با طيّ شدن تمام مراحل ديالكتيك مي¬توان به حقيقت رسيد.

به عقيده هگل نه تنها فكر تابع اين سير عقلي يا ديالكتيكي است، بلكه تضادهاي بي¬شمار ديگري در هستي انسان مانند تضاد ميان ماده و روح، طبيعت و انسان آگاهي و وجود، عقيده و فهم، انديشه و واقعيت، آزادي و ضرورت، عقل و احساس، وجود دارد. و خلاصه هر وضع و امري مستلزم يك نقيض و ضدي است، كه تطوّر بايد آن دو را آشتي دهد و به وحدت مبدل سازد. ازاين¬رو، دوگانگي سرچشمه نياز به فلسفه است و عمل ذهن و وظيفه فلسفه عبارت است از تجزيه و تحليل دقيق اين تضادها و كشف وحدتي كه به طور نطفه و استعداد در اين كثرات موجود است. وظيفه اخلاق توحيد سجايا با كردار است، وظيفه سياست توحيد افراد است در دولت، وظيفه مذهب عبارت است از درك مطلق و وصول بدان كه در آن همه اضداد و تناقضات يكي شده¬اند. اين مطلق نطفه برتر وجود است، كه در آن مادّه و ذهن، ادراك كننده و ادراك شونده، و خير و شرّ، همه به صورت واحد درآمده¬اند، خدا مجموع و اضافاتي است كه اشياء درون آن غوطه مي¬خورند و هستي و نيستي خود را از آن مي¬گيرند.

هگل همچنين معتقد است نزاع و شرّ پله¬هاي خير و تكامل مي¬باشند تنازع، قانون پيشرفت است و شخص فقط از راه رنج و مسئوليت و اضطرار به اوج علو خود مي-رسد. رنج امري معقول است و علامت حيات و محرك اصلاج مي¬باشد. شهوات نيز معقول¬اند؛ زيرا هيچ امر بزرگي بدون شهوت به كمال خود نرسيده است. و به طور كلي زندگي براي تكامل است نه سعادت و دوره¬هاي خوشبختي صفحات بي¬روح زندگي را تشكيل مي¬دهند.

هگل و فلسفه تاريخ: تا قبل از هگل مورّخان فلسفه صرفاً عقايدنگاراني بودند، كه اقوال فلاسفه و نحله¬هاي فلسفي را بدون ارتباط به فلاسفه و نحله¬هاي فلسفي دیگر بيان مي¬كردند، هگل بزرگ¬ترين تحوّل را در سنّت تاريخ¬نگاري فلسفه پديد آورد؛ زيرا وي به فلسفه به صورت يك حقيقت واحد نگريست، كه در طول تاريخ مراحل كمال را پيموده است؛ و مكاتب و فلسفه¬هاي گوناگون كه پديد آمده¬اند، نه فقط در مقابل يكديگر نبوده¬اند، بلكه جنبه¬ها و مظاهر گوناگون آن حقيقت واحد بوده¬اند. منتها عيب كار هگل و ساير فلاسفه غربي اين است، كه آنان اين فلسفه واحد را چيزي جز فلسفه غرب نمي¬دانند و فلسفه¬هاي ديگر را يا اصلاً به حساب نمي¬آورند و يا بعضي از فلسفه¬ها همچون فلسفه اسلامي را چيزي جز حاشيه¬اي بر تاريخ فلسفه غرب نمي¬دانند، و اشخاص همچون فارابي و ابن سينا را شارح فلسفه يوناني و غربي مي¬دانند و از بعضي ديگر چون ملّاصدرا اصلاً بي¬خبرند.

از نظر هگل معرفت سه مرحله دارد: ابتدا چيزي ادراك مي¬شود، به وسيله¬ی نقد تشكيكي حواس معرفت معقول مي¬شود و سپس به مرحله خود آگاهي مي¬رسد، كه در اين هنگام اتحاد عاقل و معقول صورت مي¬گيرد، پس خودآگاهي عالي¬ترين مرحله معرفت است. هگل معتقد است، كه روح يگانه حقيقت است و انديشه آن به واسطه خودآگاهي معطوف به خود اوست.

فراگرد زمان هم به عقيده وي، هم به معناي اخلاقي و هم منطقي در جهت كمال سير مي¬كند. مثال يا عقل عبارت است از ذات حقيقي و ابدي قادر مطلق و مثال خود را در اين جهان متجلّي مي¬سازد و در جهان چيزي جز دين و شرف جلوه نمي¬كند. روح و جريان تكامل آن نيز، موضوع فلسفه تاريخ است.

به نظر هگل، تاريخ يك سير عقلاني دارد و تقريباً رشته انقلابات است، كه در آن هر قومي پس از قوم ديگر و نابغه¬اي پس از نابغه ديگر آلت دست مطلق بوده¬اند. مردان بزرگ، خلاق و مبدع نبوده¬اند؛ بلكه به منزله قابله¬هائي بوده¬اند براي آن¬چه روح زمان بدان آبستن است.

از نظر هگل، دولت عبارت است از حيات اخلاقي كه بالفعل وجود دارد و تمامي حقيقت روحاني¬اي كه يك فرد آدمي داراست از بركت دولت است. دولت مثال الهي است، که روی زمين وجود دارد و يا دولت مثال روح است در تظاهر خارجي اراده انساني وآزادي آن. هگل سعادت را در يگانگي زندگي مادي ورواني مردم مي داند، وروح حاكم بر اين يگانگي را «روح ملي» مي ناميدند، ومعتقد بود روح هر ملّت از تاريخ ودين وسياستش جدا نيست.

هگل ابتدا طرفدار آزادي بود، امّا بعدها تحت تأثير فيشته و تجاوز طلبي پروس كه شعارش «آلمان فوق همه بود» قرار گرفت، و معتقد شد، كه آلمان علّت غائي آفرينش جهان است.

هگل و خدا: خدائي كه هگل قائل است غير از خدائي است، كه اديان و حتّی فلاسفه و عرفا قائلند. وي خدا را به عنوان خالق و علّت جهان نمي¬شناسد؛ بلكه او را به عنوان مقوله¬اي كامل¬تر كه شامل همه مقوله¬هاي ديگر است مي¬داند و پرستش را در اين مي¬داند، كه انسان كه جزئي است به كلّي كه خداست بازگردد و با خدا يگانه شود.


کتاب تاریخ فلسفه

دکتر رحمت الله قاضیان