سایت اصول دین

شوپنهاور - اگوست كنت

دکتر رحمت الله قاضیان

شوپنهاور.

آرتور شوپنهاور (1788 ـ 1860) در «دانتسيگ» آلمان متولد شد، پدرش مي¬خواست شوپنهاور مانند خودش يك تاجر شود ولي او به تحصيل علم علاقه داشت، و چون به هفده سالگي رسيد پدرش درگذشت. مادرش كه داستان نويس بود، نه فقط به شوپنهاور علاقه¬اي نداشت؛ بلكه به وي هم كه فلسفه مي¬خواند حسادت مي¬ورزيد و بينشان پيوسته مشاجره درمي¬گرفت. يك بار مادرش در اوج خشم او را از پلكان خانه به زير انداخت و در اين موقع بود، كه شوپنهاور هم به او گفت: « ولي فلسفه من بيش از داستان¬هاي تو شهرت خواهد يافت» و بالأخره هم مادر و پسر از هم جدا شدند و بعد از جدائي ديگر هرگز همديگر را نديدند.

شوپنهاور در 1809 به دانشگاه گوتينگن رفت تا پزشكي بخواند، امّا از سال دوّم به فلسفه رو آورد؛ و چنان¬كه خود گفته است: «زندگي معمّائي است و او زندگي خود را صرف انديشه درباره اين معمّا كرد».

شوپنهاور از جواني گرفتار توهّمات واهي بود و از كم¬ترين صدائي به وحشت مي افتاد. مثلاً شب از شنيدن صداي مختصري از خواب مي¬پريد و همچون ديوانگان دست به اسلحه مي¬برد. از ترس مريضي هميشه با ليوان خود آب مي¬نوشيد، در طبقه اوّل زندگي مي¬كرد تا در صورت حريق خود را نجات دهد. كه مي¬توان اين حالات وي را حمل بر وراثت كرد، چون در خانواده پدري او چند نفر دچار جنون بودند.

آرتور شوپنهاور سردسته بدبينان به شمار مي¬رود‌ و زندگي را سراسر رنج و دنيا را غمخانه و ماتمكده¬اي مي¬داند. شوپنهاور مردي بود تندخو، بدگمان، بدبين و حوصله هيچ گونه سر و صدائي نداشت، و هر كس به او نزديك مي¬شد به او نيش زبان مي-زد. وي در تمام عمر از همه، مخصوصاً زنان، متنفّر بود، ازاين¬رو تا آخر عمر مجرّد زيست. شوپنهاور صورتش را خودش مي¬تراشيد و مي¬گفت: «اعتماد نمي¬كنم كه گردن خود را به تيغ كسي بسپارم» يك آپارتمان دو اتاقي اجاره كرد و سي سال آخر عمرش را در آنجا گذرانيد و تنها مصاحبش سگش بود. در آخر عمر شوپنهاور مدّت¬ها گرفتار طپش قلب و تنگي نفس بود و سرانجام تنها در اتاق كارش در سن 72 سالگي از خونريزي ريوي درگذشت.

شوپنهاور بعد از تحصيل در دانشگاه به تدريس پرداخت؛ اما كلاسش تقريباً خالي بود، چون جز سه نفر از افراد غيرمستعد كسي در كلاس وي ثبت نام نكرد. بالأخره درصدد برآمد افكارش را به همسايه¬اش كه زني خياط بود بياموزد، امّا كار مباحثه آنان به كتك¬كاري كشيد، زن به دادگاه شكايت كرد و دادگاه شوپنهاور را به جرم ضرب و جرح محكوم به پرداخت غرامت نمود. فلاسفه و فضلاي معاصرش هم توجّهي به او ننمودند؛ و بدين ترتيب، كتاب و نوشته¬هايش در زمان خودش طالب پيدا نكرد و مردم رغبتي به افكار وي نداشتند. در اواخر عمر كمي شهرت پيدا كرد، ولي شهرت عمده¬اش بعد از مرگش بود.

اثر عمده شوپنهاور «جهان به عنوان اراده و انديشه» است. اين كتاب كه با بياني ساده نگاشته شده است درباره اين موضوع مي¬باشد، كه جهان نخست اراده است، بعد تنازع، و سپس بدبختي و ادبار. كتاب¬هاي ديگرش عبارتند از: اراده در طبيعت، مسأله اصلي اخلاق، چهار ريشه از علّت كافيه و قوه بينائي و رنگ-ها.

فلسفه و افكار: شوپنهاور همچون دكارت و پيروانش به معلومات و تصوّرات ناشي از عقل معتقد نيست؛ بلكه منشأ همه¬ی تصوّرات و مبدأ همة علوم را حسّ مي-داند، و كار عقل را تنها تصرّف در فراورده¬هاي حواس مي¬داند.

شوپنهاور كتاب «جهان چون انديشه»‌ را با اين سخن آغاز مي¬كند: «جهان تصوّر من است». يعني تجربه در همه حال از منظر آگاهي مُدرِكي صورت مي پذيرد. ما جهان را به خودمان بازنمايي مي¬كنيم، نه اين¬كه به ماهيّت بنيادين واقعيّت دسترسي بي¬واسطه داشته باشيم؛ و بازنمود جهان هم ما را به ماهيّت حقيقي اشياء شناسا نمي-كند.

شوپنهاور معتقد است، كه جنگ اصل همه¬ی شرور است؛ و چاره آن است، كه از جنگ و جدال باز ايستيم و به فلسفه و انديشه¬هاي فلسفي رو آوريم. به جاي آن¬كه صندوق¬هاي خويش را پر كنيم فكر خويش را پرورش دهيم. پيروزي در به كار بردن اراده خويش بر ديگران نيست، بلكه پيروزي در درون ماست. اين چنين اراده¬اي آرامشي براي ما به ارمغان مي¬آورد، كه بالاتر از آن تصور نيست.

آن¬گاه شوپنهاور مي¬گويد: صفات و سجاياي شخصي بر پايه اراده استوار است نه هوش، حتّی بدن انسان محصول اراده است؛ چه اراده دانستن مغز را به وجود مي-آورد، همچنان كه اراده گرفتن دست¬ها را مي¬آفرينند و اراده خوردن جهاز هاضمه را ايجاد مي¬كند. جهان همچون اراده كلّي است تقسيم ناپذير و تماميّت همه¬ی موجودات است. تنها آدميان مظاهر اراده نيستند، بلكه در بنياد هر چيزي مظهري از اراده هست.

به نظر شوپنهاور بدن نمودي است، كه بود آن اراده است، و طبيعت، هوش را براي خدمت اراده شخصي آفريده است؛ بنابراين، هوش امور را تا آنجا درك مي-كند كه بتواند وسيله¬اي در دست اراده باشد، نه اين¬كه بتواتند به عمق و كنه آن برسد. زمان و مكان فقط به عالم نمود تعلّق دارند. شئ في نفسه در زمان و مكان نيست، ما شئ بالذّات و نمودهاي آن را فقط در خودمان ادراك مي¬كنيم و از راه مقايسه با ماهيت و طبيعت خودمان است كه مي¬توانيم اشيائي را كه به تصوّر ما نمودهاي آن¬ها در زمان و مكان قرار دارد معيّن و محدود كنيم؛ ازاين¬رو، عالم از لحاظ نمود چون مجموعه¬اي از افكار واز لحاظ شئ بالذّات عبارت از «اراده» خواهد بود.

بدين ترتيب، از نظر شوپنهاور، اراده «من» بدان معني كه واقعيّت دارد نمي¬تواند موقّت باشد و نيز نمي¬تواند از چند عامل ارادي تشكيل شده باشد؛ زيرا كه زمان و مكان منشأ تكثّر و تفرّدند. پس اراده نه فقط حقيقت انسان است، بلكه تمام مظاهر حيات و حتّی كنه و عين تمام موجودات بي¬جان نيز هست. جدائي من وهمي است، كه از دستگاه ذهني ادراك موقت و متمكن «من» بر مي¬خيزد. ازاين¬رو، آنچه حقيقي است عبارت است از اراده وسيعي، كه در كلّ جريان طبيعت، چه جاندار و چه بي-جان ـ ظاهر مي¬شود و آن¬چه در همه چيز از انسان تا حيوان و نبات و حتّی جماد عامل اصلي است «اراده» است. مثلاً در يك قطعه سنگ آنچه به نام جاذبه و ثقل و صلابت ديده مي¬شود در واقع همان است كه ما در خود اراده مي¬ناميم.

پس از اين¬كه شوپنهاور به نظر خودش ثابت كرد، كه عامل اصلي در همه چيز و كلّ جهان «اراده» است مي¬گويد: اراده جهان و به طور كلّي اراده خبيث است و سرچشمه همه¬ی رنج¬هاي بي¬نهايت است؛ زيرا اراده كه اصل و حقيقت جهان است واحد است؛ ولي همين¬كه به عالم كثرت آمد تنها هدفش هستي است، كه به صورت خودخواهي و خودپرستي در افراد ظهور مي¬كند و از تضاد اين خودخواهي-ها هم هست، كه نزاع و كشمكش در جهان به وجود می¬آيد؛ و بدين وسيله عالم به فساد و تباهي كشيده مي¬شود.

شوپنهاور ازاين¬رو ايده¬آليست شمرده مي¬شود،‌ كه جميع معلومات بشر را بي-حقيقت مي¬داند و جهاني را كه به وسيله¬ی حسّ‌ و شعور و عقل دريافته مي¬شود، كه جهان مادّه است، ذهني و نمايشي محض مي¬داند؛ و حتّا برخلاف بركلي كه وجود ادراك و قوّه¬ی ادراك كننده را حقيقي مي¬دانست، وي وجود اين دو را نيز بي¬حقيقت مي¬داند، بلكه تنها يك چيز را حقيقت مي¬داند و آن «اراده» است و مي-گويد: حقيقت جهان اراده است و انسان به حقيقت خودش كه اراده است، بدون وساطت حسّ و عقل پي مي¬برد. از نظر او اراده يك حقيقت مطلق و مستقل بالذّات و خارج از حدود زمان و مكان است و تمام حقايق جهان درجات و مراتب اراده مي باشد.

از نظر شوپنهاور رنج بردن اصولاً لازمه حيات است و هرقدر هم دانش كسي افزايش یابد رنجش بيشتر مي¬شود. خوشبختي وجود ندارد، زيرا كه آرزوي تحقق نيافته باعث رنج مي¬شود و تحقق آرزوها هم باعث دلزدگي مي¬شود. هر چه اراده را كمتر كنيم كمتر رنج خواهيم برد؛ زيرا هر ميل كه برآورده مي¬شود، ميل نوي در ما ايجاد مي¬شود و همين طور تا بی¬نهایت. زیرا اراده بايد روي خود زندگي كند، چون چيزي جز آن وجود ندارد. طبيعت پيمانه رنج و دردي را كه شخص بايد در طي زندگي تحمل كند تعيين كرده است و اين پيمانه، نه خالي خواهد ماند و نه سر خواهد رفت. هم¬چنين زندگي شر است، براي آن¬كه رنج مايه و حقيقت اصلي آن است. لذّت امري است منفي و عبارت است از فقدان رنج، امّا رنج امري وجودي است. ازدواج و روي هم رفته عشق مايه بدبختي است و حقيقتش اراده زندگي است كه مي¬خواهد نسل را ادامه دهد. ازآن¬رو مرد و زن عمل جنسي خود را از ديگران پوشيده مي¬دارند كه زندگي سراسر بدبختي است و زن و شوهر مي¬خواهند اين بدبختي را با ادامه نسل ادامه دهند و جنايات فجيعي را مرتكب شوند. و بديهي است، كه اگر عشق آن¬ها نبود مصائب جهان هم به پايان مي¬رسيد. ازاين¬رو، شوپنهاور مي-گويد: «اگر خواهي كه عمر به آسودگي گذراني، بايد نگذاري كه شهوت يا ترس و طمع مال بر تو چيره شود». (فلسفه نظري ـ 2/275)

شوپنهاور معتقد است شخص خوب كسي است، كه عفّت كامل دارد، فقر را داوطلبانه اختيار مي¬كند، روزه مي¬گيرد، رياضت مي¬كشد و در هر كاري قصدش فرو شكستن اراده فردي خويش ـ مخصوصاً ترك آميزش با زنان ـ است تا نسل منقطع شود و نوع راحت يابد؛ ازاين¬رو، وي آن قسمت از مسيحيّت را كه بر رياضت تأكيد دارد مي¬پسندند، ولي دين هندوئي و بودائي را كه در آن¬ها بيشتر رياضت هست بهتر مي¬داند. ‌از نظر شوپنهاور زهد و رياضت ازآن¬رو، پسنديده است، كه ميل را خاموش مي¬كند و موجب سرافكندگي اراده مي¬شود

از نظر شوپنهاور قدم اوّل در راه خير و نيكي اين است كه بدانيم آسيب رساندن به ديگران در حكم آسيب رساندن به خويشتن است؛ زيرا در ساحت اراده، شخصي كه آسيب مي¬رساند‌ و آن¬كه آسيب مي¬بيند يكي هستند، تنها در ساحت پديدارهاست، كه آن¬ها را با هم متفاوت مي¬بينيم. اگر اين را بدانيم،‌ هر رنجي را به اعتباري رنج خودمان به شمار مي¬آوريم و راغب مي¬شويم، كه از آن جلوگيري كنيم. متوجّه مي-شويم، كه وقتي شخصي به ديگري آسيب مي رساند، مثل اين است،‌ كه اراده حيواني ديوانه است، كه دندان¬هايش را در پوست خودش فرومي¬كند و نمي¬داند كه به خود آسيب مي¬رساند.

شوپنهاور نظر خود را در باره اين¬كه جهان فقط تصوّر و انديشه است چنين بيان مي¬كند: «‌جهان انديشه من است. اين حقيقتي است، كه در باره¬ی هر چيز كه زنده و داناست، صدق مي¬كند؛ ليكن فقط انسان مي¬تواند آن را با تفكّر و انتزاع در نفس آگاه درآورد؛ و اگر اين عمل را واقعاً انجام دهد به فرزانگي نايل گرديده است. آن گاه بر او روشن و يقيني مي گردد، كه آنچه مي داند و ادراك مي كند آفتاب و زمين نيست؛ بلكه فقط ديده¬اي است، كه آفتاب را مي¬بيند و دستي است كه زمين را مي پايد، كه جهاني كه پيرامون اوست، فقط چون تصوّري وجود دارد؛ يعني در مقام نسبت با چيز ديگري كه همان آگاهي خود او باشد... هيچ عيني بدون ذهن وجود ندارد. اين اصلي است، كه اصالت مادّه را إلي ألابد نفي مي¬كند. خورشيد و ستارگان بدون اين¬كه ديده¬اي كه آن¬ها را ببيند و بدون فهمي كه آن¬ها را ادراك كند ممكن است به لفظ درآيند، امّا از نظر مفهوم اين الفاظ بي¬معني خواهند بود». (فلسفه نظري 2/250 و 230)

اگوست كنت

اگوست كنت (1798 ـ 1858) در شهر «مون پليه» فرانسه متولّد شد. وي داراي نبوغ زياد و حافظة عجيبي بود؛ به طوري كه متني را فقط با يك بار خواندن ازبر مي¬شد و در شانزده سالگي استاد رياضيّات شد. وي زندگي پرتلاطم و تا حدودي فقيرانه¬اي داشت. به منشيگري سن سيمون دانشمند اجتماعي درآمد، ولي پس از چندي با او نزاع كرد و كارش را از دست داد. آن¬گاه در مدرسه پلي¬تكنيك به تدريس پرداخت، امّا به علّت آراء سياسي ويرانگرش با اولياي مدرسه درافتاد: و در نتيجه اين شغل دوّمش را نيز از دست داد. مدّتي به تدريس خصوصي پرداخت، ولي به علّت بيماري جسمي و روحي از آن هم دست كشيد. به تشويق استوارت ميل چند تن از ثروتمندان انگليسي چند هزار فرانك براي او فرستادند؛ اما آن را هم به زودي صرف كرد. ازاين¬رو، وي از نظر معيشتي پيوسته در مضيقه بود. در 28 سالگي مجلس درسي در خانه خود براي بيان افكارش به چند نفر ترتيب داد، ولي بر اثر كار طاقت فرسا در جلسه سوّم اختلال حواس پيدا كرد و راهي تيمارستان شد؛ امّا بدون این¬که بهبودي كامل یابد به خانه برگشت. او دست به خودكشي هم زد ولي موفّق نشد و آن¬گاه گوشه¬نشيني اختيار نمود.

اگوست كنت با زن شوهرداري به نام «كارولين ماسن» ازدواج كرد، كه سرانجام چون كارولين انتظار داشت، كه شوهرش بسيار مشهور و ثروتمند باشد و كنت هم از چنين امتيازاتي برخوردار نبود، از خانه او رفت و ديگر برنگشت. آن¬گاه مسألة ناگوار ديگري برايش رخ داد، و آن اين¬كه به عشق زني به نام «كلوئيد دو وو» گرفتار شد، كه تازه از شوهرش كه به جرم اختلاس محكوم به حبس ابد شده بود جدا گشته بود، ولي اين زن هم قبل از ازدواج با اگوست كنت مرد و اگوست كنت تا آخر عمر از درگذشت او متأثّر بود.

آثار مهم اگوست كنت عبارتند از: دوره فلسفه تحقّقي كه ده جلد است، رساله فلسفي اجتماعي، جامعه شناسي بر مبناي دين انسانيّت و گفتار در باره روح تحقّقي.

مذهب تحصّلي يا ثبوتي (پوزيتيويسم): اگوست كنت داراي افكار ضدّديني بود. وي در عصری می¬زيست که علوم تجربی و فلكي پيشرفت¬هايي كرده بودند و او هم کوشيد، که تحقيقات خود را در مورد جامعه بر اساس علوم تجربی بررسی کند. اگوست ¬کنت فلسفه¬ای به نام «پوزيتيويسم» يا «اثباتي» ارائه نمود، که به قول خودش حاصل فراورده¬های علمی است و نه عقلی و استدلالی. در فلسفه پوزيتيويسم مبنا بر آن است كه تنها چيزهايي واقعيّت¬دار شناخته شوند كه مادّي و محسوس باشند، تا بتوان آن¬ها را مورد تجربه و آزمايش قرار داد؛ و بدين ترتيب، تمام نيروهاي فراسوي حسّ و تجربه از بحث فلسفه پوزيتيويسم خارج مي¬شود. ازاين¬رو، در اين فلسفه اصولاً بحث در باره خدا و ماوراءالطّبيعه لغو و بيهوده مي¬باشد؛ زيرا از طريق تجربه، نه راهی برای اثباتشان هست و نه برای ردّشان. تنها وظيفه فلسفه اين است كه از فراورده¬هاي علوم اصل مشتركي بيابد و آن¬ها را پايه براي علوم اجتماعي قرار دهد. فيلسوف هم از اين به بعد، نبايد وقت خود را در باره¬ی كلّياتي هم¬چون وجود،‌ ماهيّت، جوهر، عرض،‌ مابعدالطّبيعه، موجودات مجرّد و غيره تلف كند، بلكه تنها بايد فراورده¬هاي علوم تجربي را به يكديگر تلفيق كند و بر اساس آن¬ها جامعه¬شناسي را بنا نهد. وظيفه¬ی جامعه شناسي هم اين است، كه بر اساس روش پوزيتيويستي قواعد كلّي رفتار اجتماعي را كشف كند،‌ تا به كمك آن¬ها حوادث اجتماعي آينده را پيش¬بيني نموده و حوادث اجتماعي را كنترل كند.

اگوست کنت می¬گوید: بشر براي اين تبيين جهان سه دوره را پيموده است: ابتدا بشر دوره اساطيري يا ديني مي¬گذراند و در آن حوادث را معلول ماوراء الطّبيعه مي¬پنداشت، كه آن هم خود سه مرحله داشته است: مرحلة بت پرستي، مرحله چند خدائي و مرحله يكتاپرستي. آن¬گاه دوره عقلاني يا فلسفي بشر شروع شد، كه حوادث را با معاني و كلّيات انتزاعي توجيه مي¬كرد، و هدفش رسيدن به حقيقت و كنه امور بود. و سپس دورة علمي يا تحقّقي بشر مي¬باشد كه به جاي جست¬وجو از چرايي پديده¬ها، به چگونگي پيدايش و روابط آن¬ها با يكديگر مي¬پردازد،‌ و حوادث را با حوادث محسوس توجيه مي¬كند و به مطالعه¬ی ظواهر و نمود امور و وقايع اكتفا مي¬كند. عصر ربّاني عصر كودكي بشر است، عصر فلسفي عصر جواني و عصر تحقّقي عصر پختگي و بلوغ عقلي او.

اگوست كنت براي تبيين فلسفه تحصّلي خود مي¬گويد: ساختمان نفساني و عقلي انسان طوري است، كه از حدود تجربه¬ی حسّي نمي¬تواند تجاوز كند؛ و حتّی وجدانيات يعني معلومات مكتسب از حس باطن و وجدان هم كه بعضي قائل¬اند، اموري واهي و بي¬اساس¬اند؛ بلكه تنها آنچه كه انسان مي¬تواند بدان علم حاصل كند، توجيه حوادث به وسيله¬ی حوادث است كه در مورد آن هم بايد دانست كه حوادث چه نسبت به يكديگر و چه نسبت به ذهن انسان نسبي هستند؛ امّا بشر هرگز نمي¬تواند به امور مطلق يعني مسائل فلسفه اوليٰ علم حاصل كند؛ زيرا اين امور هيچ وقت توافق افكار را، كه بهترين نشان حقيقت است، حاصل نكرده اند؛ ازاين¬رو، شرط عقل آن است، كه مسائل فلسفة اوليٰ همچون خدا، روح و غيره را به عنوان مسائل لاينحل كنار گذاشت و اصلاً مورد بحث قرار نداد.

به نظر اگوست كنت، نه فقط فلسفه اُوليٰ بلكه روان¬شناسي هم، كه در آن انسان مطالعه¬ي حيات دروني به وسيله تأمّل در خود را قصد مي¬كند، مطلبي است خيالي و وهمي. و همين طور اخلاق هم نمي¬تواند موضوع مستقلي براي علم تحصّلي باشد؛ زيرا آن¬چه وجود واقعي دارد جامعه است نه فرد، و فرد موجودي است انتزاعي و اخلاق قسمت عملي جامعه شناسي است. ازاين¬رو، ديگر براي فلسفه موضوع خاصّي باقي نمي¬ماند، تا از آن بحث كند.

كنت ¬گويد: آدمي تنها زاييده¬ي محيط خود نيست؛‌ بلكه دانه هم به اندازه¬ي خاك اهمّيّت دارد. در يك قطعه زمين درخت ميوه و بوته¬ي خار و گل و گياه با هم مي¬رويند

بهبود و اصلاح اخلاق و رفتار مقصود عالي علوم:‌ اگوست كنت اصلاح اخلاق و رفتار آدمي را مقصود عالي علوم مي¬داند و مي¬گويد: بشر اصولاً مخلوقي اجتماعي است. اين غريزه¬ اجتماعي را انسان از حيوانات پست به ارث برده و بعد در سير تكاملیش در طول قرن¬ها تهذيب و به عقل نزديك كرده؛‌ سپس عقل بدان ضميمه شده است. حسّ شفقت و ترحّم،‌ عواطف خشن ميل و احساسات تند و سركش ما را آرام كرده و نرمش بخشيده است‌ و سرانجام غريزه¬ ما به سيتزه¬جويي و پرخاش،‌ مغلوب عدالت¬خواهي ما خواهد شد... از رقابت¬ها وكشمكش¬هاي آدميان نبايد چندان هم مأيوس باشيم. اين¬ها همه عوارضي است، كه به يك اجتماع در حال رشد در تكامل عارض مي¬شود. موجوداتي كه فاقد عواطف و هيجانات شديد باشند، قادر به ايجاد يك اجتماع فشرده و به هم پيوسته نيستند. براي آن¬كه آهن تفته گردد و مورد استناد قرار گيرد، وجود آتش ضروري است. پس خوب است بردبار باشيم، و براي رسيدن آن روزگار خوش بيش از حدّ شتاب نورزيم. (ماجراهاي جاودان در فلسفه، ص 337)

دين انسانيت (اومانيسم): اگوست كنت بعد از ردّ دين و خدا و ماوراءالطّبيعه، چون ديد بشر نمي¬تواند بدون دين باشد، ديني بر اساس ماترياليسم و محسوسات براي بشر ساخت؛ یعنی همان اصول فلسفه تحصّلي خود را بر بنياد عرفان مآبي نهاد و در آن ديانتي به نام «دين انسانيت» بنا كرد، معبدي ساخت و مراسمي براي پرستش فردي و گروهي تعيين نمود،‌ .

وي گفت: ديانت مستلزم تصديق به وجود يگانه¬اي است برتر از همه؛ ولي چنين وجود يگانه¬اي جز «انسانيت» نيست، كه وجود اكبر است، و خودش عهده دار رسالت اين آئين شد، و كتابي به نام «شرعيّات مذهب تحصّلي» به مثال و منهج مذهب كاتوليك تدوين كرد و در آن آداب «عبادت انسانيّت» را بيان كرد. در دين انسانيّت عبادت اين نيست كه انسانيت را بپرستند؛ بلكه بايد انسانيّت را پرستاري كنند، تا به كمال برسد؛ و شخص مؤمن كسي است، كه خدمت به نوع و ديگران كند، يعني خدمتگزار انسانيّت باشد.

روح مذهب انسانيت اگوست كنت سه چيز است: محبّت، نظم و ترقّي. و پرستش جامعه در اين است كه حدّ اعلاي نظم و حدّ اعلاي ترقي را در جامعه به وجود آورد و استعدادهاي افراد را براي محبّت ورزيدن و در نتيجه نيكوكاري و محترم شمردن ديگران تا سرحدّ اعلا پرورش داد. فرشته نگهباني كه در اديان و خصوصاً آئين كاتوليك آمده است، همان زنان هستند؛ ازاين¬رو، هر يك از ما بايد عادت كنيم روزي سه بار فرشتگان خانوادگي را، كه همان مادر، همسر، دختران و خواهران ما هستند بياد آورد، و با صداي بلند نسبت به آنان اظهار محبّت و حق شناسي نمايد. اقانيم ثلاثه دين انسانيت اگوست كنت به تقليد مسيحيان عبارتند از: فضا كه مكان اكبر است، زمين كه بت اكبر است و انسانيّت كه وجود اكبر است.

آئين انسان پرستي، كه نمونة كامل اومانيسم است، در فرانسه و انگلستان و سوئد و آمريكاي شمالي و جنوبي پيرواني پيدا نمود و براي پرستش انسان معابدي بنا نهادند.


کتاب تاریخ فلسفه

دکتر رحمت الله قاضیان