جرمي بنتام و جان استوارت ميل.
به خاطر رفع اشكالاتي كه بر «اخلاق مبتنی بر لذّت آنی» بود، اپيکور اخلاق مبتنی بر نفع يا مصلحت انديشی را پيشنهاد کرد و به خاطر اشکالاتی هم که بر «سيرة نفع يا مصلحت انديشي فردي» که هيچ يک از اين دو مکتب روی اجتماع حساب نکرده بودند، عدّه¬اي از فلاسفة انگليسی و آمريکائی بر آن شدند: از آنجا که انسان موجودی است اجتماعی و بسياری از کمالاتش در اجتماع برای او حاصل می¬شود؛ و از طرفی، ديدند که اگر اصول اخلاقی در جامعه متزلزل شود، ديگر دنيا جای امن و زندگی نخواهد بود، بلکه زمين مبدّل به جهنّمی برای اهلش خواهد شد؛ و از طرف سوّم، اصولاً فعل اخلاقي آن است كه از جنبه خودي بيرون آمده و فايده¬اش به غير برسد؛ ازاين¬رو، اين¬ها قائل به اخلاق و رفتاری شدند، که مبتنی بر بيشترين نفع و مصلحت براي عموم افراد بشر باشد.
طرفداران اين نظريّه، برای تأمين اين منظور و با توجّه به اين¬كه تنها معيار نهائی صواب، خطا و الزام را «اصل سود» می¬دانستند، گفتند: از بين اعمال و قواعد ما، بايد مشخّص شوند، که کدام يک از آن¬ها بيشترين غلبه عمومی خير بر شرّ را فراهم می¬کنند، يا می¬توان از آن¬ها انتظار داشت، كه بيشترين سود را براي بيشترين افراد بشر فراهم کنند؟
از طرفداران اوّليّة اين نظريّه «فرنسيس هوچسون» است. نظريّة اخلاقی «ديويد هيوم» نيز به عنوان صورتی از اين نوع اخلاق تعبير شده است. امّا مشهورترين و مهم¬ترين صاحب نظران اين مکتب «جرمي بنتام» (1740 ـ 1832) و «جان استوارت ميل» (1808 ـ 1873) می باشند، که هر دو انگليسی بوده¬اند.
طرفداران اخلاق مبتنی بر نفع عمومی گفتند: چون بين افراد جامعه¬ی انسانی وابستگی و ارتباط شديد وجود دارد؛ ازاين¬رو، سعادت يک فرد در گرو سعادت همگانی است وخير و خوشی فرد در خير و خوشی ديگران است؛ بنابراين، بايد گفت: رفتار اخلاقی و به عبارت بهتر عمل درست و حقّ آن است، که بهترين و بزرگ¬ترين خوشی و سعادت را برای بيشترين افراد جامعه داشته باشد، يا بيشترين غلبه¬ی ممکن خير بر شرّ برای همه¬ی انسان-ها داشته باشد، که خلاصة آن اين است: «پايدارترين لذّات براي حدّ اكثر افراد.»
اينان گفتند: ارزش هر کردار و رفتاری به آثار و نتايج آن است، نه به انگيزه¬ی آن؛ پس اگر آثار و نتايج نيک عملی بيش از ضررهای آن برای افراد جامعه باشد، آن عمل درست و حقّ و اخلاقی است، وگرنه نادرست و ناحقّ و غيراخلاقی است.
طرفداران نظريّة سود عمومی دو دسته اند:
بعضی از آنها سود عمومی را وسيله ای برای رسيدن به منفعت شخصی می دانند، و بر اين مدّعا استدلال می کنند: چون هرچه سود عمومی افزايش يابد، سود افراد هم افزايش می يابد.
دسته ای ديگر از سودگرايان، به سود عمومی بدون در نظر گرفتن سود شخصی توصيه می کنند، و می گويند: هرچند مثلاً اگر شخص فقيری از ثروتمندی دزدی کند، به نفع اوست؛ ولی چون اگر اين کار او عمومی شود، هرج و مرج پديد می¬آيد، که به زيان عموم است؛ بنابراين؛ چنانچه در امثال اين موارد، ميان منافع شخصی و منافع عمومی تزاحم و اختلاف پديد آيد، بايد نفع عمومی را بر نفع شخصی ترجيح داد.
بنتام گفت: چون همة افراد انساني با يكديگر وابسته هستند و سعادت هر فرد وابسته به سعادت همة افراد است؛ ازاين¬رو، يك عمل تا آنجا كه در جهت حصول و توليد بزرگ¬ترين خوشي و سعادت براي بزرگ¬ترين عدّه است، درست و حقّ است. وي معتقد بود: سود و خوشي افراد بايكديگر تضاد ندارد؛ زيرا نه فقط خودخواهي با غيرخواهي سازگار است؛ بلكه اين دو لازم و ملزوم يكديگرند.
ماركس
كارل ماركس (1883 ـ 1818) در تروس (ترو) يا (ترير) آلمان متولد شد. اجداد ماركس خاخام بودند؛ امّا پدر و مادرش هنگامي كه ماركس كودك بود براي اين¬كه از زندگي سياسي و اجتماعي و اقتصادي بهتري بهره¬مند شوند، مسيحي شدند. ماركس پس از تحصيلات مقدّماتي در دانشگاه¬هاي بن و برلين در رشته حقوق به تحصيل پرداخت و در دانشگاه سخت تحت تأثير فلسفه هگل قرار گرفت. ماركس در سال 1841 در سن 23 سالگي با نگارش تز خود تحت عنوان «فلسفه مادّي دموكريتوس» موفّق به اخذ دكترا از دانشگاه بنا شد. پس از آن به روزنامه نگاري پرداخت و در طول روزنامه نگاري تحت تأثير يكي از همكاران روزنامه نگارش به نام «موسي هس» قرار گرفت، آن¬گاه براي مطالعة سوسياليسم به فرانسه رفت، و در آنجا با آلماني ديگري به نام «فريدريش انگلس» كه مدير يك كارخانه در منچستر بود آشنا شد. انگلس كه دو سال از ماركس كوچك¬تر بود از دو نظر مهمّ در ماركس مؤثّر بود: يكي از نظر مّادي، به طوري كه اگر كمك¬هاي مادّي انگلس نبود، ماركس و خانواده¬اش قادر به ادامة حيات نبودند؛ و ديگر در زمينة فكري، كه انگلس نبوغ پر هياهوي ماركس را معتدل و منظّم مي نمود و انديشه هاي او را روشني مي بخشيد.
ماركس و انگلس به كمك يكديگر كتاب «خانواده مقدّس» را در سال 1884 و «بيانيه كمونيست»(مانيفست) را كه خلاصه¬اي از ماركسيسم است در سال 1848 به رشته تحرير درآوردند.
ماترياليسم ديالكتيك: ماترياليسم در بين بشر سابقه¬ی طولاني دارد، يعني در بين دانشمندان همواره افرادي بوده¬اند، كه به نفي غيرمادّه و از جمله خدا و روح پرداخته¬اند و يا لااقل در مورد اين امور ابراز شك و ترديد كرده¬اند. بعد از رنسانس، كه فلسفه و دين در اروپا دچار بحران شدند، الحاد و مادّيگري در آن ديار تا حدودي رواج يافت. در قرن نوزدهم چند تن از زيست شناسان و پزشكان همچون فوگت، بوخنر و ارنست هكل بر اصالت مادّه و نفي ماوراءالطّبيعه تأكيد نمودند؛ ولي مهم¬ترين مكتب فلسفي ماتريالسم به وسيله¬ی كارل ماركس و انگلس پي¬ريزي گرديد.
ماركس منطق ديالكتيك و اصالت تاريخ را از هگل و مادّيگري كهن را از صورت نوشده اش به وسيلة فوئرباخ گرفت، و عامل اصلي تحوّلات جامعه و تاريخ را كه به پندار وي طبق اصول ديالكتيك پيش مي-رود، عامل اقتصادي دانست و آن را زيربناي همه¬ی شؤون جامعه¬ی بشري معرّفي كرد و ساير شؤون اجتماعي و فرهنگي هم¬چون سياست، هنر، دين، اخلاق و غيره را تابع آن دانست.
ديالكتيك: ديالكتيك از زمان افلاطون به بعد، چه توسّط خود افلاطون و چه به وسيله¬ی اشخاص بسيار ديگري، به كار رفته؛ ولي هركدام معني خاصّي براي آن در نظر گرفته¬اند. ديالكتيك ماركسيسم از هگل گرفته شده ولي نكاتي از آن حذف و نكاتي به آن افزوده شده است. از جمله ماركس و انگلس گفتند: اشكال هگل اين است، كه او منطق را با ايده آليسم يعني اصالت فكر و تسلّط روح بر مادّه تفسير كرده، و اين¬ها خود ايده آليسم منطق هگل را حذف كرده و به جاي آن ماترياليسم (اصالت مادّه) گذاشتند؛ ازاين¬رو، مكتب آن¬ها را «ماترياليسم ديالكتيك» مي¬گويند، كه خلاصة آن چنين است:
هگل مي¬گفت: هر موضوعي (تز) در جهان، خواه مادّي يا غيرمادّي، ضدّ (آنتي تز) خود را در بطنش دارد؛ ولي اين دو براي هميشه با هم در ستيز نيستند؛ بلكه به صورت موجود تكامل يافته¬تري به نام «سنتز» ظاهر مي-شوند. ماركس همچون هگل معتقد بود، كه جهان طبق فرمول ديالكتيكي (تز و آنتي¬تز و سنتز) تحوّل و تكامل مي¬يابد؛ ولي ماركس در مورد نيروي محرّك اين تحوّل و تكامل با هگل مخالف است؛ چه هگل مي¬گفت، كه تاريخ بشر تحت تأثير روح، مطابق فرمول ديالكتيكي تحوّل و تكامل مي¬يابد؛ ولي ماركس معتقد بود، كه نيروي محرّك تحوّل و تكامل ماده است نه روح.
بدين ترتيب، از نظر ماركس، نيروي محرك تاريخ بشر عبارت است از رابطه انسان با مادّه، كه مهم¬ترين قسمت آن شكل توليد و توزيع و اقتصاد است. و چون توليد و توزيع و اقتصاد در هر دوره¬اي تغيير يابد، به تبعش هنر، سياست، فلسفه، دين و اخلاق آن دوره هم تغيير مي¬يابد.
از نظر هگل جهان طبق فورمول ديالكتيكي (تز و آنتي¬تز و سنتز) تحوّل و تكامل مي¬يابد؛ ولي ماركس در مورد نيروي محرّك اين تحوّل و تكامل با هگل مخالف است؛ چه هگل مي¬گفت تاريخ بشر تحت تأثير روح، مطابق فورمول ديالكتيكي تحوّل وتكامل مي¬يابد؛ ولي ماركس می¬گويد نيروي محرّك تحوّل وتكامل مادّه است نه روح.
ماترياليسم تاريخي: ماترياليسم تاريخي، كه تفسير مادّي تاريخ است، واقعيّت را بر اساس عوامل مادي، مخصوصاً عوامل اقتصادي و فنّي، توجيه مي¬كند. طبق اين نظريه، تاريخ، كه بر اساس تكامل ابزار توليد، تغيير و تكامل مي¬يابد، جامعه با يك سير جبري و قهري به سوي سوسياليسم پيش مي¬رود؛ و نقش انسان در اين زمينه فقط در اين است كه اين جريان طبيعي و جبري را بشناسد و از آن تبعيت كند. چون نقش انسان در ساختن تاريخ، تنها نقش يك ماما است، كه فقط به وضع حمل مادر آبستن (تاريخ) كمك مي¬كند، ولي از كشتن يا بر انداختن نوزاد عاجز است.
ديگران و مخصوصاً هگل معتقد بودند، كه تاريخ را صرفاً مردان بزرگ يا انديشه هاي بزرگ يا برخي وقايع چشمگير مي¬سازند؛ ولي ماركس گفت: بر عكس، واقعيّت¬هاي مادّي تاريخ را پديد مي¬آورند نه انديشه¬ها و هم-چنين توده¬هاي زحمت¬كش تاريخ را به وجود مي¬آورند نه قهرمانان و نوابغ. از نظر ماركس جامعه به بِنائي ماند كه زير بنا و شالوده¬ی آن را قواي اقتصادي و روبناي آن را افكار و آداب و رسوم و فلسفه و اخلاق و دين و حكومت و سياست تشكيل مي¬دهند. يعني وضع اقتصادي هر اجتماعي تنها عاملي است كه اوضاع اجتماعي، سياسي، ديني، فكري و ديگر پديده¬هاي اجتماعي را معيّن مي¬سازد. بدين معني كه انسان¬ها با دسترسي به نيروهاي مولّد تازه، صورت توليد را عوض مي¬كنند، و چون صورت توليد و طرز امرار معاش تغيير يافت، كليّة مناسبات اجتماعي هم تغيير مي يابد. بدين ترتيب، تاريخ تمام جوامع، تاريخ مبارزات طبقاتي آنان است و طبقات اجتماعي هم نتيجه مناسبات اقتصادي عصر است.
سوسياليسم: سوسياليسم در انگلستان و فرانسه تقريباً همزمان ولي مجزا و بدون ارتباط با يكديگر بوجود آمد، بدين ترتيب:
در انگلستان «ريكادو» براي اولين بار در سال 1817 اظهار داشت: « ارزش هركالا تماماً منبعث از كاري است، كه صرف توليد آن شده است». هشت سال بعد «توماس هاجيكسن» گفت: بنا به گفته ريكادو تمام پول كالا بايد به جيب كاگر برود و هر چه را كه سرمايه دار از آن ببرد، غصب است». چندي بعد «رابرت اون» به نظريه اي معتقد شد، كه به «سوسياليسم» معروف شد.
و امّا در فرانسه، انقلاب كبير فرانسه طرفدار مالكيّت بود؛ ولي در اين زمان عدّه اي در حدود دو هزار نفر به رهبري شخصي به نام «بابوف» پيدا شدند، كه معتقد بودند بايد مالكيّت خصوصي را با زور و كودتا ملغي كرد و برنامة سوسياليستي را اجرا نمود. بابوف مي گفت: «همة مردم حقّ مساوي براي داشتن امكانات دارند» و رسماً شعار كمونيستي «به هر كسي به اندازه احتياجش» را مطرح ساخت. هرچند بابوف در سال 1789 بازداشت و سال بعد اعد ام گرديد؛ ولي افكار او توسّط پيروانش مخصوصاً «بواو ناروتي» ادامه يافت، و حزبي كه مي توان آن را «سوسياليست» ناميد، پديد آمد؛ و از آن پس هم جمعيّت هاي سوسياليستي فراواني در فرانسه به وجود آمد، كه يكي پس از ديگري سركوب شدند.
ماركس كه در آلمان توسّط يكي از همكاران، روزنامه نگارش به نام «موئيس هس» با سوسياليسم آشنا شده بود، براي مطالعة سوسياليسم به فرانسه رفت، و پس از آشنائي با سوسياليسم فرانسوي، به كمك دوست آلماني ديگرش به نام «انگلس» آن را با اصولي ديگر مانند ماترياليسم و ديالكتيك و ماترياليسم تاريخي و غيره تركيب كرد، وسوسياليستي، كه بر اساس ماترياليسم ديالكتيك استوار بود، به وجود آورد. ماركس وانگلس گفتند: همة اين نظام هاي سوسياليستي، كه تا كنون به وجود آمده اند، با توجّه به فضاي رومانتيكي آن زمان بر احساسات و اهداف رؤيائي استوار بوده اند، و ارائه دهندگان آنها سعي نموده اند، كه به جاي مدينة جهنّمي سرمايه داري «مدينهة بهشتي يك جامعه اشتراكي رؤيائي و آرماني» ارائه دهند. امّا سوسياليسمي، كه اينان (ماركس و انگلس) بر اساس ماترياليسم ديالكتيك ارائه داده اند، متّكي بر واقعيّت ها است؛ زيرا آنان به جاي پناه بردن به تخيلات و رؤياها با استدلالات مبتني بر اصول ماترياليسم ديالكتيك ثابت كرده اند، كه سرمايه داري خود موجبات ويراني خود را در بر دارد.
ماترياليسم: هگل طبق منطق ديالكتيكي خود (تز، آنتي¬تز، و سنتز) و (هستي، نيستي، و شدن) قائل بود، كه هر مرتبه از وجود از نقطه اي (تز) شروع مي¬شود و به نقطه¬اي (سنتز) خاتمه مي¬يابد، و باز مرتبة بعد شروع مي¬شود؛ و قائل بود، كه همة مراتب وجود ناقص در كامل موجود است، و آخرين و بالاترين موجود، كه خداست روح مطلقي است، كه همة مقولات را دربر دارد. ولي با اين كه هگل ماترياليست نبود؛ اما چون هستي و حركت در آن را ضرورتاً ناشي از تركيب هر هستي با نيستي مي دانست؛ از اين رو، هيچ موجودي براي حركت و تكامل نياز به بيرون از خود ندارد، بلكه هر چه هست در درون خودش است، و خدا موجود تكامل يافته تري در درون همين دستگاه است.
بعد از هگل عدّه¬اي مانند فوئرباخ و پس از آن ماركس به قول خودشان پوسته¬هاي ايده آليستي فلسفه هگل را دور ريختند و تنها به جنبة مادّي آن نگريستند و گفتند: طبق منطق ديالكتيكي هگل (تز، آنتي تز، و سنتز) حركت مادّه از درون خود اشياء توجيه مي¬شود؛ ازاين رو، نيازي به بيرون از مادّه ومحرّك اوّل (خدا) نيست. ماركس همچنين در مورد حقيقت بر خلاف هگل منكر وجود حقيقت ثابت و لايتغير شد، و حقيقت را هم مانند مادّه متحوّل و متكامل دانست.
نقد: با توجه به مطالب بالا، معلوم مي¬شود، كه نه ماترياليسم و نه ديالكتيك و نه سوسياليسم و نه كمونيسم هيچ كدام ابداعي ماركس نيستند؛ بلكه همة اينها قبلاً هم وجود داشته اند، تنها كاري كه ماركس كرد اين بود، كه نظر ماترياليست¬ها و سوسياليست¬ها و اقتصاد دان هاي قبلي را با هم تركيب كرد، و يك مجموعة نامتناجس، و ناهماهنگ به اسم «ماترياليسم ديالكتيك» ارائه داد. تنها چيزي كه مي توان گفت تا حدودي ابداعي ماركس است «ماترياليسم ديالكتيك» يعني تفسير مادّي تاريخ است، آن هم نه به طور كامل، چه قبل از ماركس هم ديگران اين مسأله را مطرح كرده، ولي ماركس آن را به صورت جامع تري ارائه داد.
اخلاق تكاملي ماركسيستي : بسياري از مكاتب غربي مخصوصاً ماركسيست ها، با مبنا قرار دادن نظريّة تكاملي داروين و ديالكتيك هگل (تز، آنتي¬تز و سنتز) قائل به اخلاق تكاملي شدند. ماركسيست¬ها طبق اصول ديالكتيك، كه همه چيز را در حال تغيير مي¬داند، معتقد شدند، كه يك اخلاق ثابت و دائمي وجود ندارد، بلكه اخلاق پيوسته در مسير حركت تكاملي است؛ يعني اخلاقي كه الآن شايع است، بهتر از اخلاقي است كه در گذشته بوده و اخلاق آيندگان هم بهتر از اخلاق حال است.
از طرف ديگر، مارکسيست¬ها معتقدند: اقتصاد در زندگي انسان نقش زير بنائي دارد و همة مظاهر ديگر زندگي مانند فلسفه، اخلاق، مذهب، هنر، ادبيّات، و غيره نقش روبنا دارد؛ و چون اقتصاد تغيير كرد، تمام روبناهاي ياد شده از جمله اخلاق هم تغيير مي كند.
بنابراين، هر اقتصادي و هر دوره اي اخلاق مناسب با خود را دارد. مثلاً دوران كمون اوليّه، كه همه چيز اشتراكي بود، اخلاق مناسب با خودش داشت؛ و چون دوران برده داري رسيد، اخلاق مناسب با برده داري رواج يافت؛ و همين طور در دوران ارباب و رعيّتي اخلاق مناسب با آن دوره وجود دارد، كه مثلاً هركس زمين كسي را غضب كند، عمل غيراخلاقي انجام داده است؛ و در دوران سرمايه داري نيز اخلاق مناسب با سرمايه داري رواج دارد، كه سختگيري بيشتري نسبت به غضب حقوق ديگران مي شود؛ و سرانجام به حكومت كارگري (پرولتاريا) مي رسيم، كه آن هم اخلاق خاصّ خودش را دارد، و پيشرفته ترين و بهترين اخلاق است.
مارکسيست¬ها می¬گويند: «اخلاق رايج در حكومت پرولتاريا (كارگري) درست برعكس اخلاق رايج در دوران سرمايه داري است؛ زيرا در دوران سرمايه داري اخلاق اين است كه كسي نبايد مال ديگري را ببرد، نبايد كارگر كم كار كند، چه اين¬ها غصب¬اند ودزدي؛ ولي در دوران حكومت پرولتاريا اخلاق برعكس مي شود؛ زيرا كارگران مي¬روند اموال مالكين را تصاحب مي شوند، و اين خود يك عمل اخلاقي و انقلابي و فضليت و تكليف است.
و بالأخره به نظام كمونيستي، كه آخرين مرحلة تكامل بشري است برسيم، اصلاً ديگر اين حرف ها همه بي معني مي شود؛ چه اموال مال همه است، و در نتيجه ديگر خيانت و دزدي و غصب همه بي معني خواهند بود.
ماركسيست ها گويند: هركاري به هر اسمي كه باشد، اگر به سود طبقة وابسته و ابزار جديد توليد باشد و زودتر انقلاب را به ثمر رساند «اخلاقي» است. و اگر به نفع طبقة وابسته و وضع طبقه سابق باشد و انقلاب را به تأخير اندازد «ضدّ اخلاقي» است. بدين ترتيب، ظلم هم اگر سبب تسريع انقلاب شود خوب و اخلاقي است، و ساختن مدرسه و بيمارستان و كمك به فقرا و از كار افتادگان هم اگر سبب تأخير انقلاب شوند، بد و ضدّ اخلاقي هستند. از اين رو، ماركسيست ها بالصّراحه مي گويند: به هيچ وجه نبايد به بيچارگان كمك كرد، نبايد شكم گرسنگان را سير كرد، نبايد بيماران فقير را مداوا كرد؛ زيرا اين كارها باعث مي¬شوند، كه اين افراد آرامش يافته و خشمشان نسبت به طبقة حاكم فرو كش كند، و در نتيجه انقلاب ديرتر به ثمر رسد؛ بلكه بايد كمك كنيم، كه نابساماني و فقر و ظلم در جامعه بيشتر شود، تا جامعه بيشتر تحريك شود، و انقلاب زودتر صورت گيرد.
هگل گفته: «تاريخ محکمة داوری است»؛ يعنی هرچه پيروز شود حقّ است و هرکه شکست خورد، تاريخ او را به بطلان محکوم کرده، و هميشه هم شايسته ترها می¬مانند، و ناشايست¬ها زوال می¬پذيرند. هرچه هم می¬آيد، از آنچه که قبلاً بوده بهتر است.
بر اساس همين آينده پرستی است، که طرفداران اخلاق تکاملی از جمله مارکسيست ها، جامعه را به دو گروه: پيشرو و مرتجع تقسيم می¬کنند. آن¬گاه می¬گويند: پيشروان نظر به آيندة پيروز دارند وآن را طالبند و در راه رسيدن به آن تلاش می¬کنند. امّا مرتجعين نظر به گذشته¬ی مغلوب دارند، و برآنند كه آن را نگه دارند.
آن¬گاه تکامل¬گرايان از جمله ماركسيست¬ها بر اساس اين بينش «آينده از گذشته کامل تر است» در استدلالات خود به جای نشاندادن ضعف و سستی نظريّات ديگران مثلاً نظر اسلام، به طرفداران آنها می گويند: دورة اين حرف¬ها گذشته، اين حرف¬ها مال چهارده قرن پيش است و...؛ ويا برای درست نشان دادن مکتبشان می گويند: تاريخ به طرف آن سير می کند، و سوسياليسم و کمونيسم سرنوشت حتمي تاريخ است و...