سایت اصول دین


برگسون - برتراند راسل


دکتر رحمت الله قاضیان

برگسون.

هانري برگسون (1941 ـ 1859) از پدر و مادري يهودي و فرانسوي در پاريس متولّد شد. وي به هنگام تحصيل مخصوصاً در رياضيّات از شاگردان برجسته بود، به طوري كه تمام جوايزي را كه براي دانش آموزان در مسابقات علمي تعيين مي كردند به خود اختصاص مي داد. برگسون پس از اخذ دكترا، استاد دانشگاه و سپس به عضويت آكادمي (فرهنگستان) فرانسه درآمد.

برگسون گذشته از اين¬كه يكي از فلاسفة برجسته است، نويسندة زبردستي هم مي¬باشد، ازاين¬رو، فلسفه و آراء خود را با وضوح و روشني خاصّي همچون عرفاي شاعر ما بيان مي¬كند. وي در نوشته¬هاي خود تمثيل و استعاره و كنايه و مجاز زياد به كار مي¬برد، وبراي بيان نظريّات خود بيشتر بر بيان جذّاب و زيبا و سحر بيان خود متّكي است تا به برهان. برگسون تأليفات بسيار دارد، كه مهم¬ترين آنها عبارتند از: معلومات بي واسطة ضمير و وجدان، مادّه و حافظه، تحوّل خلاق، استمرار و مقارنه، سرچشمة اخلاق و دين، و نيروي روحي.

برگسون در ابتدا تمايلات مادّي و كاملاً طبيعت گرايانه داشت و معتقد بود، كه در آفرينش غرض و هدفي نيست؛ و در اين مورد آنقدر اصرار داشت، كه دانشجويان همكلاسش به او لقب «بي¬خدا» داده بودند. يك بار استادش ميز او را كه بسيار آشفته و در هم بود ديد و به او گفت: «برگسون روح تو چگونه اين همه بي نظمي را تحمل مي¬كند؟» كه همكلاسانش فرياد بر آوردند «برگسون اصلاً روح ندارد». ولي وي به تدريج از اصالت مادّه به اصالت روح گرائيد.

از نظر برگسون، جهان دو قسم است: مادّه و زندگي، و مجموعة جهان تصادم و تضاد اين دو قسمت است. زندگي در حال صعود است، و مادّه در حال سقوط. زندگي نيروئي است، كه از وقت پيدايش مي كوشد، كه با استيلا بر مادّه باقي بماند؛ و به تدريج مي آموزد، كه با سازمان دادن مادّه به راه خود ادامه دهد.

برگسون معتقد است، فلسفة واقعي تحليل جزئي حيات نيست؛ بلكه تفكّر در مورد حيات به صورت يك كلّ است، كه در نتيجة اين نوع تفكّر معلوم مي شود، كه جهان تنها يك شئ مادّي واقع در زمان و مكان نيست؛ بلكه جهان تجلّي و تظاهر نيروي حياتي است. و در نتيجه نيروي حياتي، كه ما يك نوع وقوف و شعور ذاتي به رشد مستمر و مداوم خود داريم، و تنها در زير فشارهاي زياد ما به آن قدرت نامتناهي خود پي مي بريم و كارهاي خارق العاده انجام مي دهيم. مادّه موقّتي است؛ امّا نيروي حياتي (فكر) ابدي است؛ پس وقتي جسم هم فاني مي شود، فكر همچنان خلعت هستي دارد. برگسون با تأكيد تمام مي¬گويد: «روح با فرد جاوداني است، و فكر هرگز از بين نمي رود، و نيروي انسان و جهان هرگز به پايان نمي رسد. اگر مغز همراه با تمام اعضاي بدن نابود شود باكي نيست؛ زيرا نيروي خلاق و نيروي حياتي باقي و جاويدان است».

به عقيدة برگسون ميل و اراده به تكامل در موجودات زنده آفريدگار است. مثلاً جانوران ميل مبهمي داشته¬اند، كه از اشياء دَور و بَر خود آگاه شوند، و اين ميل در آنها منجر به كوشش هائي شده، كه سرانجام چشم را براي آن¬ها به وجود آورده است.

و از نظر برگسون عقل و غريزه گر چه هيچ كدام هرگز عاري از يكديگر نيستند، اما روي هم رفته عقل باعث بدبختي بشر است؛ ولي غريزه كه در بهترين شكل خود در انسان به صورت اشراق ظاهر مي شود، هم خود آگاه است و هم به غير آگاهي دارد، و مي تواند با آگاهي در بارة هدف خود آن را بي نهايت بزرگ سازد. آن گاه برگسون مي¬گويد: تنها به وسيلة اشراق است، كه ما مي¬توانيم به واقعيّت اشياء پي ببريم، نه به وسيلة فلسفه، كه همان استدلال از طريق ترتيب دادن صغرا و كبرا است؛ زيرا ادراك حقيقي آن است، كه ادراك كننده با ادراك شونده يكي شود (اتحاد عاقل و معقول). واين امر هم تنها بوسيله اشراق كه مرتبة والاتري از تعقّل است براي انسان حاصل مي¬شود.

ولي بايد دانست اشراقي كه منظور برگسون است بعد از پيمودن مراحلي از علم براي شخص حاصل مي شود، نه براي شخص عامي، و فيلسوف هر چه از آلايش هاي دنيوي وارسته تر باشد، با اشراق خود بهتر مي تواند به كنه حقايق برسد. بدين ترتيب، از نظر برگسون، گر چه براي درك امور علم و تعقّل لازم است، امّا علم و تعقّل بي ذوق و اشراق حاصلي ندارد؛ زيرا چه بسيار اشخاصي كه معلومات فراواني دارند، اما چون ذوق و اشراق ندارند، فكر بديع ورأي تازه هم اظهار نمي كنند.

برگسون در مورد اين كه انسان فقط به وسيلة شهود مي تواند حقيقت اشياء را درك كند نه به وسيلة عقل، مي گويد: دليل اين امر اين است، كه اولاً، عقل آدمي چنان ساخته شده است، كه فقط امور را با تحليل و جدا كردن آنها از يكديگر مي تواند بشناسد؛ و تجزيه و تحليل عقلي هم اشياء را از صورت حقيقتشان منسلخ مي سازد. ثانياً، موجود حقيقي، مخصوصاً موجود زنده، عبارت است از حركت دائم و تجدّد مستمر، و حال آن كه عقل آدمي فقط مي تواند ساكن را ادراك كند. ثالثاً، عقل فقط به وسيلة مفاهيم كلّي ادراك مي كند؛ از اين رو، نمي تواند موجود حقيقي را كه جزئي و خاصّ است ادراك كند. بنابراين، انسان نمي تواند به وسيلة عقل موجود حقيقي را درك كند، بلكه درك حقيقت اشياء فقط از طريق تماس و حتّيٰ اتّحاد با خود موجود و دريافت بي واسطة آن (شهود) براي انسان حاصل مي شود. بدين ترتيب، از نظر برگسون موجود حقيقي جز در تجزية دروني و شهود عقلاني نمي¬تواند مورد ادراك ما واقع شود.

برگسون اصول عقلي را مستفاد از تجزيه خارجي مي داند و بر آن است كه عقل انسان در تماس با ماده و طبيعت است، كه رشد طبيعي خود را حاصل مي¬كند. آن گاه مي¬گويد: چون عقل بدينسان رشد كند، با ملاحظة احكام مربوط به ماده به قوانين و اصولي دست مي يابد، كه هم در مورد مادّه صادق است و هم در مورد روح.

برگسون مي¬گويد: هدف عقل، كه محصولاتش منطق و هندسه است فهم جمادات است؛ ازاين¬رو، نداشتن استعداد رياضي فخر و شرف است، كه خوشبختانه اكثر مردم از اين استعداد بي بهره اند. از نظر برگسون دو امر اصيل، كه عبارتند از خدا و حيات دروني ما هيچ كدام نمي توانند متعلّق ادراك حسّي واقع شوند؛ بلكه تنها ما با ادراك شهودي است، كه مي توانيم بدانها نزديكي بي واسطه پيدا كنيم. برگسون بين زمان حقيقي و زمان نجومي فرق مي گذارد و مي گويد: زمان نجومي از تصوّر مقدار حركت براي ما حاصل مي شود، ولي زمان حقيقي عبارت است از توالي مستمر حالات رواني (احساسات، عواطف، تمايلات و...)، كه با فرو رفتن در خود و چشم پوشي از بيرون مي توان آن را وجدان كرد، و حقيقت روان عبارت است از علم به همين حالات رواني.

از نظر برگسون عقل با مكان مرتبط است و غريزه با اشراق و زمان. مكان كه خصيصة مادّه است از تجزيه جريان كلّي پديد مي آيد، كه تجزيه اي است در واقع موهوم و در عمل تا حدي مفيد، امّا لحاظ نظري سخت گمراه كننده است. ولي زمان به عكس، خصيصة ذاتي زندگي يا روح است، و هر جا چيزي زندگي مي كند، آنجا دفتري باز است، كه زمان در آن ثبت مي شود.

برگسون مي گويد: حالات رواني تنوّع دارند ولي تكثير و تعدّد ندارند، و مانند آب رودخانه به طور دائم و مستمر با رابطة علّت و معلولي به هم مي پيوندند. بنابراين، اگر ما منحصراً نفس بوديم هرگز فراموشي به ما دست نمي داد؛ ولي چون بدن و جسم هم داريم و به وسيلة بدن و سلسله اعصاب خود پيوسته تحت تأثير عوامل مؤثر خارجي قرار داريم و بايد با عكس العمل نشاندادن در برابر آنها خود را با محيط خارج منطبق سازيم، ازاين رو، بيشتر توجّهمان به حال است، و از گذشته فقط آنچه كه براي زندگي و سازش با محيط لازم است به ياد داريم و از بقيه غافليم، و اگر انسان بتواند خود را از قيد مادّيات و امور مربوط به جسم رهائي بخشد، همة گذشته ها را مي تواند به خاطر آورد؛ چنان كه اين حالت در رؤيا و دم مرگ و خلسه به انسان دست مي دهد، و بسياري از چيزهائي را كه ظاهراً كاملاً فراموش شده بودند، به خاطر انسان مي آيد.

برگسون طرفدار آزادي انسان است، و در اين مورد مي¬گويد: حيوان در زندان عادات خويش محبوس است، ولي وجدان و خودآگاهي كه در انسان است مي¬تواند زنجير عادات را پاره كند و به آزادي برسد.

برگسون طرفدار عمل براي عمل است، و هرگونه تفكّر محض را رؤيا مي¬داند، و آن را با الفاظي همچون: راكد، افلاطوني، رياضي، منطقي، عقلي و... توصيف مي-كند.

برگسون همچنين مي¬گويد: حقيقت خود بهترين رد كننده و از بين برنده افكار باطل است و نيازي به زحمت و رد و اشكال و اعتراض ندارد.

برگسون که در نيمة نخست قرن بيستم جايگاه ويژه¬ای در انديشة فلسفی از آنِ خود ساخت، نگرشی نوينی ارائه داد، که از لحاظ روش بر پاية «شهود» و از لحاظ نوع انديشه بر پاية «دوام» قرار دارد.

برگسون ميان «مادّه» و «موجود زنده» فرق گذاشت، و بر آن شد که: مادّه که به کمّ بازمی گردد و به مکان ارتباط دارد، موضوع علوم طبيعی وروش آن تجربی است؛ ولي موجود زنده به کيف و پيوستگی و سيلان برگشت می¬کند، و گوهر آن «دوام» و «استمرار» است، که در طول حياتش ادامه دارد، و راه ادراک و دستيابی بدان هم درون بينی وشهود است¬که شناختی درونی است و بدون وساطت زبان و خرد انجام می پذيرد.

دوام و استمرار هم از نظر برگسون تعبيری است از تکامل موجود زنده و گذر کردن او از حالتی به حالت ديگر، که در آن گذشته همواره در حال حضور دارد.

بدين ترتيب، برگسون به تکامل باور دارد؛ ولی نه تکامل فيزيولوژيک و ابزاری، که در اثر محيط و نيازمندی پديد می آيد؛ بلکه تکاملی زنده، که بر سطح زندگی استمرار می يابد، و «تکانة زندگی» آن را می آفريند، وگرايشی روحانی است، که در زمان و مکانی خاصّ جوشيده است. يعني از نظر برگسون، تکامل جوشش درونی حيات است، که از نقطه ای دور آغاز شده و سپس تداوم يافته، جوشيده، و گسترش يافته، و در افراد انتشار يافته است. بنا بر اين، حيات تکاملی خلّاق و آفرينش گر است، و می توان گفت خود خداست.

به نظر برگسون، تکانة حيات يا خلّاق، سه راه طیّ کرده است: مرتبة پست خاموش که زندگی نباتی است؛ مرتبة متوسّط، که به غريزه می رسد و زندگی حيوانی است؛ و بالأخره مرتبة عالی حيات که راه تکامل و خردورزی است و ويژة انسان است.

با تطبيق انديشة «تکانة حياتی» بر گسترة اخلاقی، برگسون ميان دو گونه اخلاق تمايز می نهد: اخلاق بسته و اخلاق باز. اخلاق بسته، که اخلاق جوامعی است که تکامل و رشد در آنجا در سطح غريزه مانده و متوقّف شده است؛ ولی اخلاق باز، که سراسر هوشمندی و جنبش و آفرينش و ابداع است، در برابر انسانيّت افقی گسترده و بيکران می¬گشايد.

اخلاق بسته، اخلاق هر جامعه ای است، که تن به تکليف و الزامات مجموعه ای از رفتارها و نظامی از عادت ها می دهد، که قائم بر غريزة اجتماعی است. غريزه ای، که نقش و کارکرد آن حفظ انسجام اخلاقی به وسيلة حاکم کردن مصلحت جمعی و وجدان جمعی بر فرد است.

ولی اخلاق باز، هرچند منشأ زيست شناختی دارد ـ چون يکی از تجلّيّات تکانة حياتی است، نه اين که از الزامی عقلی يا فشار اجتماعی حاصل شود ـ ولی از گرايش متعالی ای مايه می¬گيرد که همواره رو به ارزش های برين دارد؛ ارزش هائی، که اخلاق اجتماعی از آن غافل است. اين پاسخگوئی فرد به ندای حيات برتر و متعالی است.

ازاين رو، «اخلاق بسته» اخلاقی در خدمت و حمايت جمع ـ خواه خانواده، خواه قبيله، و خواه ملّت ـ است؛ ولی «اخلاق باز» انگيزش به سوی عمل به سود انسانيّت است؛ ميل به محبّت آدمی و دريافت کمال اخلاقی است. و اين هدف اگر در نوع بشری تحقّق نيابد، دست کم در شخصيّت های ويژه و برجسته همچون نوابغ و قهرمانان و پيامبران مجال خواهد يافت. اين نيرو يا توانائی فايق بر احساس و انفعال و همدلی را برگسون حدس و شهود می¬نامد: مؤثّری درونی، بلکه خودِ درون و وجدان.

برتراند راسل

نظريّة ديگري كه در مورد فعل اخلاقي ابراز شده، و نظريّة غالب مادّيّون است، نظريّه عقل فردي يا عقل دورانديش است، كه برتراند راسل (1872 ـ 1970 م) هم از آن دفاع كرده و ويل دورانت در كتاب لذّات فلسفه از آن به «غريزة هوشياري» تعبير مي كند.

برتراند راسل، بعد از آن¬كه روي تمام مكاتب اخلاقي يك خطّ قرمز كشيده و مي¬گويد: اخلاق رايج جامعه، مجموعة آداب و رسوم و منهيّاتي است، كه بدون هيچ گونه دليلي به انسان تحميل شده¬اند.» خود در تعريف اخلاق مي¬گويد: «اخلاق ناشي از اين است كه: اوّلاً، انسان اساساً منفعت جو آفريده شده، به طوري كه جز براي منفعت شخصي كاري انجام نمي¬دهد. ثانياً، برخلاف حيوان،‌ انسان هوش يا فكر دورانديشي دارد، كه كارش اين است كه چگونه انسان را از راه بهتر و مطمئن تري به منافعش برساند؛‌ يعني از ميان منافع، آن منفعتي كه بهتر است، كسب كند؛ و از ميان ضررها، آن ضرري، كه ضررش كمتر است، متحمّل شود.»

برتراند راسل در تعريف نظرش مي¬گويد: انسان با فكر دورانديش خود حساب مي¬كند، كه اگر بخواهد در اجتماع زندگي بكند و منافعش تأمين شود، مصلحت وي در آن است، كه حقوق و حدود ديگران را محترم شمرد. بنا بر اين، هوش انسان وي را رهبري مي¬كند، به اين كه منافعش در منافع افراد ديگر اجتماع است. بدين ترتيب، اخلاق اجتماعي در واقع نوعي قرارداد است، كه افراد با يكديگر مي¬بندند، تا منافعشان بهتر تأمين شود.

آن گاه راسل براي توضيح و تبيين نظر خود مي¬گويد: انجام هر كار بدي در اجتماع سبب مي شود، كه عكس العملش ده برابر به خود شخص برگردد.

مثلاً من دلم مي¬خواهد، كه گوسفند همسايه را بدزدم، ولي عقل من مرا متوجّه اين مطلب مي كند، كه اگر من اين كار را بكنم، او يا همسايه¬ی ديگر هم اين كار را با من خواهد كرد و گاو مرا مي برد؛ و در نتيجه، من به جاي اين كه سود بيشتري ببرم، زيان بيشتري مي برم؛ پس معلوم مي¬شود، كه مصلحت من در اين است، كه حقّ ديگران را محترم بشمارم، تا ديگران هم حقّ مرا محترم بشمارند.

همين طور مصلحت من در اين است، كه دروغ نگويم؛ زيرا اگر من دروغ بگويم، ديگران هم به من دروغ مي گويند؛ به طوري، كه من ده برابر آنچه از دروغ گويي سود مي برم، از دروغ¬گويي زيان مي¬برم. پس عقل دورانديش من به من مي¬گويد: مصلحت من در اين است، كه دروغ نگويم.

و چون اين وضع در بارة هركسي صادق است، ما افراد بشر براي تأمين منافع خود، توافق مي كنيم، كه شركتي بر اساس منافع فردي تشكيل دهيم، كه در آن منافع همه¬ی ما تأمين شود. بدين معني، كه مال يكديگر را ندزديم، به يكديگر دروغ نگوييم؛ و همين طور ساير صفات اخلاقي را رعايت كنيم. پس اشتراك منافع انسان¬ها اخلاق را ايجاب مي¬¬كند. بنابراين: «اخلاق ناشي از عقل دورانديش يا هوشياري ماست.»


کتاب تاریخ فلسفه

دکتر رحمت الله قاضیان