دعوت كوفيان از امام حسين (ع)
كوفه مهم¬ترين شهر اسلامي بود، كه پنج سال همراهي با امام علي (ع) را تجربه كرده بود و هنوز آثار تعاليم و تربيت آن حضرت به كلّي از بين نرفته بود. البتّه خيلي ضعيف شده بود، چون معاويه بسياري از سران، بزرگان و مردان آن¬ها نظير حجربن عدي، عمرو بن حمق خزاعي، رشيد هجري و ميثم تمّار را به شهادت رسانده بود، تا اين شهر از انديشه و فكر علي (ع) و از احساسات به آن حضرت خالي شود.
ازاين¬رو، به محض اين¬كه خبر هلاكت معاويه و بيعت نكردن امام حسين (ع) و عبدالله بن زبير با يزيد به شيعيان كوفه رسيد، كه در طول بيست سال حكومت معاويه از طرف وي گرفتار انواع شكنجه¬ها و زندان¬ها و كشتارها شده بودند، نَفَس راحتي كشيدند. و از طرفي، از اين¬كه شنيدند يزيد كه از پدرش بدتر است جانشين او شده، بسيار ناراحت شدند؛ و ازاين¬رو، در خانة سليمان بن صرد خزاعي كه از رجال خوش¬سابقه و برجستة سياسي كوفه بود گرد آمدند و در مورد مرگ معاويه و ستمكاري-ها و تجاوزات بي¬حدّ و حصرش و حكومت تحميلي پسرش يزيد و امتناع حسين بن علي (ع) و پناهنده شدن وي به مكّه براي امتناع از بيعت با يزيد سخن راندند. سليمان كه سال¬ها با آن مردم سر و كار داشت و رنگ¬پذيري و پيمان¬شكني آن¬ها را با امام علي و امام حسن (ع) ديده بود، به آن¬ها گفت: اگر مي¬دانيد كه حسين (ع) را ياري مي¬كنيد و با دشمنانش مي¬جنگيد و در راه او از دادن جان دريغ نداريد، به آن حضرت بنويسيد و آمادگي خود را به او اعلام داريد؛ امّا اگر از سستي و ناتواني خود بيم داريد، او را فريب ندهيد كه جانش به خطر افتد.» گفتند: «حتماً با دشمن او خواهيم جنگيد و خويشتن را براي حفظ وي به كشتن مي¬دهيم.» بدين ترتيب، همه يك سخن شدند و گفتند: بايد حسين بن علي (ع) را دعوت كنيم و به رهبري او يزيد و بني¬اميّه را ساقط كنيم. سليمان گفت: «پس به او بنويسيد.» آن¬ها هم چنين نوشتند:
بسم الله الرّحمن الرّحيم. به حسين بن علي (ع) از «سليمان صرد» و «مسيّب بن نَجَبَه» و «رفاعة بن شدّاد» و «حبيب بن مظاهر» و «عبدالله بن وائل» و جمعي از شيعيان او و از مؤمنان كوفه. درود خدا بر تو، امّا بعد، سپاس خداوندي را سزاست، كه دشمن ستمكار تو را در هم شكست و نابود كرد، دشمني كه زمام امور اين امّت را با نيرنگ به دست گرفت و اموالشان را غصب كرد، نيكانشان را بكشت و بدهايشان را بر كارها گماشت و بيت¬المال مسلمانان را به زورگويان و گردنكشان داد. پس او هم مانند قوم ثمود از رحمت خدا دور باد. اينك ما امام و پيشوايي جز تو نداريم، پس به سوي ما بيا، شايد خدا به وسيلة تو ما را در محور حق گِرد آورد. حاكم اموي نعمان بن بشير در كاخ حكومتي مي¬باشد، ما نه در نماز جمعة او شركت مي¬كنيم و نه در نماز عيد او؛ و اگر ما بدانيم كه شما به سوي ما خواهي آمد، او را از كوفه بيرون مي¬كنيم و روانة شام مي¬نماييم. سلام و رحمت خدا بر تو باد اي فرزند رسول خدا (ع) و بر پدرت، و هيچ نيرو و تواني نيست مگر به استمداد خداي بزرگ.» پس نامه را به همراه «عبدالله بن سبع همداني» و «عبد الله بن وال» به خدمت امام حسين (ع) فرستادند. (ارشاد 2/34)
دو روز بعد کوفیان عدّة ديگري را به نمايندگي همراه صد و پنجاه نامه به نزد امام حسين (ع) فرستادند، كه هر نامه از سوی يك يا چند نفر بود، كه امام (ع) را به كوفه دعوت كرده بودند. آن¬گاه در يك روز ششصد نامه از كوفه به امام رسيد؛ و اين نامه¬ها ادامه داشت، تا تعداد نامه¬ها به دوازده هزار رسيد. دو روز بعد قيس بن مُسْهِر صيداوي و عبدالرّحمان بن عبدالله كدان ارحبي و عمّارة بن عبدالله سلولي با حدود پنجاه نامه كه هر نامه از يك يا چند كس بود، به نزد امام حسين (ع) رسیدند.
و دو روز بعد نيز هاني بن هاني سبيعي و سعيد بن عبدالله حنفي را سوي امام حسين (ع) فرستادند و با آن¬ها نامه¬اي چنين به وي نوشتند: «بسم الله الرّحمن الرّحيم. به حسين بن علي (ع) از شيعيان مؤمن و مسلمان وي. امّا بعد، زود به نزد ما بشتاب؛ زيرا كه مردم چشم به راه تواند و انديشه¬اي جز تو ندارند؛ پس بشتاب، بشتاب، بشتاب.»
و در نامه¬اي ديگر شبث بن ربعي و حجار بن ابجر و يزيد بن رويم و عروة بن قيس و عمرو بن حجّاج زبيدي و محمّد بن عمرو تيمي به آن حضرت نوشتند: اي حسين (ع)، صحراها سبز شده و ميوه¬ها رسيده¬اند؛ ازاين¬رو، هرگاه خواهي بيا به سوي لشكري گران و به قول طبری به سوی صد هزار کس. (ارشاد 2/35) (طبري 2976)
نامة امام حسين (ع) در جواب مردم كوفه: وقتي كه شمار نامه¬هاي رسيده از سوي كوفيان بسيار زياد شد، امام حسين (ع) از نظر شرعي و عرفي بر خود لازم ديد كه به دعوت آنان پاسخ مناسب دهد؛ پس برخاست و دو ركعت نماز بين ركن و مقام گزارد و از خداي متعال طلب خير نمود؛ سپس نامة زير را توسّط «هاني بن¬هاني سبيعي» و «سعيد بن عبد الله حنفي» آخرين فرستادگان مردم كوفه براي آن¬ها فرستاد:
«بسم الله الرّحمن الرّحيم. اين نامه¬اي است از حسين بن علي (ع) به مؤمنين و مسلمين. به من نوشته¬ايد: ما را امام و پيشوايي نيست، پس به سوي ما بيا، شايد خدا به وسيلة تو ما را بر محور حق قرار دهد؛ ازاين¬رو، من پسرعمويم مسلم بن¬عقيل را كه مورد اعتماد است به سوي شما مي¬فرستم، تا اگر به من نوشت كه بزرگان شما با آن¬چه كه در نامه¬هايتان است هم¬داستان¬اند، إن¬شاءالله به زودي به نزد شما مي¬آيم. به جان خودم سوگند، امام كسي است كه مطابق قرآن رفتار كند، دادگر باشد، حق را در نظر داشته باشد و خدا را ناظر كارهاي خود بداند. (ارشاد 2/36)
نامة امام حسين (ع) به مردم بصره: امام حسين (ع) به مشايخ و اشراف بصره هم كه از جملة آن¬ها احنف بن قيس، منذربن جارود، يزيد بن مسعود نهشلي و قيس بن ميثم بودند، نامه¬هايي نوشت و از آنان خواست كه عليه ستمكاران بني¬اميّه با او همراه باشند، تا آن¬ها را به راه و روش ديانت راهنمايي كند.
يزيد بن مسعود افراد قبيله¬اش را گرد آورد و نامة امام حسين (ع) را بر ايشان خواند و از آن¬ها نظرخواهي كرد و آن¬ها همگي گفتند: «ما كاملاً تحت فرمان تو هستيم.» و چون يزيد بن مسعود از نظر افراد قبيله¬اش آگاهي يافت، در پاسخ نامه امام حسين (ع) نوشت: «وي و قبيله¬اش همه در خدمت آن حضرت هستند». هر چند يزيد بن مسعود آمادگي خود و قبيله¬اش را براي پيوستن به امام حسين (ع) اعلام كرد و دروغ هم نمي¬گفت، ولي آن¬قدر امروز و فردا كرد كه شنيد امام حسين (ع) و يارانش به شهادت رسيده¬اند؛ و چون اين خبر را شنيد، آه و فغان سرداد و از محروم شدن ياري امام افسوس خورد.
«احنف بن قيس» در پاسخ امام، نامه¬اي فرستاد، که در آن تنها اين آيه شريفه را نوشته بود: «فَاصْبِرْ؛ اِنَّ و َعْدَ اللهِ حَقٌّ، و َلايَسْتَخِفَنَّکَ الَّذينَ لايُوقِنونَ» (روم60) یعنی از امام خواسته بود شکيبايي پيشه کند و آنان که به خدا ايمان ندارند و ارزشي براي خدا قايل نيستند، او را از جاي حرکت ندهند. (سير اعلام النبلاء: 3/298)
«منذر بن جارود عبدي» که از فرومايگان عرب بود، فرستادة امام را دستگير کرد و او را دست¬بسته نزد ابن¬زياد دامادش فرستاد. ابن مرجانه نيز در شامگاه شبي که فردايش به سوي کوفه حرکت کرد او را به دار آويخت. (تاریخ طبري 5/357)
زعيم بزرگ بصره «يزيد بن مسعود نهشلي» نداي امام را از روی ایمان پاسخ مثبت داد، یعنی قبايل عرب طرفدارش: بني¬تميم، بني¬حنظله و بني-سعد را فراخواند. چون اين قبايل فراهم آمدند. ابتدا روي به «بني¬تميم» کرد و به آنان گفت: «اي بني¬تميم! جايگاه من در ميان خودتان و اصل و نسبم را نسبت به خود چگونه مي¬بينيد؟!». بني¬تميم یک صدا وفاداري مطلق و بزرگداشت خود را نسبت به وي اعلام داشتند. وي از تأييد آنان شادمان گشت و ادامه داد: «من شما را فراهم آورده¬ام تا در مورد امر مهمّی با شما مشورت کنم و در مورد آن از شما ياري بجويم؛ و آن این¬که «معاويه ـ که خوار باد ـ به هلاکت رسید. اينک باب ستم و گناه شکسته شده و ارکان ظلم به لرزه افتاده، او بيعتي را منعقد ساخت و پنداشت کاري را محکم نموده است، هيهات که آن¬چه را خواسته بود، محقّق گردد. وي يزيد شراب¬خوار و رأس فسق و فجور را خلیفة مسلمين کرده است، به خدا سوگند، جهاد با وي در امر دين از جهاد با مشرکين برتر است. اين حسين بن علي (ع) فرزند رسول الله(ص) صاحب شرف اصيل و انديشة راستين است که فضيلتي وصف ناشدني و علمي پايان نايافتني دارد؛ پس وي را به عنوان رهبر رعيّت و امامي راستين که خدا حجّتش را واجب گردانيده گرامي داريم، هر کس از شما در یاریش کوتاهي کند، خداوند خواري را در فرزندان و کمي تعداد را در عشيره¬اش، نصيب وي خواهد کرد. و من اينک، لباس رزم را به تن کرده و زره آن را پوشيده¬ام، هر کس کشته نشود مي¬ميرد و هر کس بگريزد، از دست نمي-رود؛ پس پاسخي نيکو بدهيد، خداوند شما را رحمت کند»
هنگامي که آن زعيم بزرگ، خطابه¬اش را به پايان رساند، بزرگان «بني¬حنظله» پشتيباني کامل خود را نسبت به وي اعلام داشتند و گفتند: ما تيرهاي کمانت و سواران عشيره¬ات هستيم، اگر به وسيلة ما تير بيندازي، اصابت مي¬کني و اگر به وسيله ما به نبرد پردازي، پيروز مي¬گردي. به خدا تو وارد هيچ گردابي نشوي مگر اين¬که ما به همراه تو خواهيم بود و با هيچ گرفتاري رو به رو نمي¬شوي مگر اين¬که ما نيز با آن رو به رو خواهيم شد، با شمشيرهايمان تو را ياري مي¬کنيم و با بدن¬هايمان از تو محافظت مي¬نماييم».
پس از آن «بني¬عامر» از وفاداري کامل خود نسبت به وي سخن راندند و گفتند: «ما فرزندان پدر تو و هم¬پيمانان تو هستيم، اگر خشمگين شوي، خرسند نخواهيم شد و اگر حرکت کني، بر جاي نخواهيم ماند، اين امر توست، پس هرگاه خواستي ما را فراخوان...».
اما «بني¬سعد» نسبت به فراخوان وي اظهار ترديد نمودند و گفتند: «بدترين چيزها نزد ما، مخالفت با تو و خارج شدن از رأي توست، صخر بن قيس ما را به ترک نبرد در روز جمل دعوت کرد و ما مورد ستايش قرار گرفتيم و عزّت ما در ميان ما باقي ماند، پس ما را مهلت ده تا مشورت کنيم و نظرمان را به تو بگوييم...». وي از اين بر جاي ماندنشان ناراحت شد و از آنان انتقاد کرد و گفت: «اگر اين کار را بکنيد، به خدا، شمشير، هرگز از شما برداشته نخواهد شد و شمشيرتان هم¬چنان در ميان شما به کار گرفته خواهد شد...».
«يزيد بن نبيط» به دعوت امام پاسخ مثبت داد و از ده پسرش، عبدالله و عبيدالله به او پيوستند. آن¬گاه بر اسب خود سوار شد و غلامش عامر، سيف بن مالک و ادهم بن اميه نيز همراه وي شدند و در مکّه به امام پيوستند و تا عراق در خدمت آن حضرت بودند و در کنار آن حضرت در کربلا شهيد شدند.
فرستادن مسلم به كوفه
وقتي كه نامه¬ها و اشخاص زيادي از سوي مردم كوفه براي بيعت با امام حسين (ع) به مكّه سرازير شد، آن حضرت مسلم بن عقيل پسرعموي شجاعش را همراه قيس بن مسهّر صيداوي و عمارة بن عبدالله و عبدالرّحمان پسران شدّاد ارحبي به سوي كوفه فرستاد و او را به پرهيزگاري و پوشيده داشتن كار خود و مدارا كردن با مردم توصيه نمود و به او فرمود: «اگر مردم يك رأي و هماهنگ بودند، به سرعت گزارش كند.» پس مسلم از مكّه به مدينه رفت و بعد از زيارت پیامبر (ص) و خدا حافظي با خانواده¬اش به سوي كوفه روان شد.
از آن¬جا كه مسلم نمي¬خواست كه مردم متوجّه شده و خبر به دستگاه-هاي حكومتي برسد، دو راهنما اجير كرد كه او را از بي¬راهه به كوفه برسانند. امّا پس از آن¬كه مدّتي راه پيمودند، آن دو راهنما راه فرعي را گم كردند و در نتيجه آبي را كه همراه داشتند تمام شد و عطش بر آنان مستولي شد، تا جايي كه آن دو راهنما از تشنگي از راه رفتن بازماندند؛ ازاين¬رو، با اشاره راه را به مسلم نشان دادند و خود در همان¬جا ماندند و مردند. مسلم با رنج و زحمت خود را به روستايي به نام مضيق رساند و پس از نوشيدن آب، جريان گم شدن در راه و مردن راهنمايانش را براي امام حسين (ع) نوشت و گفت: «من اين را به فال بد گرفته¬ام، اجازه بده كه برگردم.» و نامه را به وسيلة «قيس بن مسهر» براي امام حسين (ع) فرستاد؛ ولي امام حسين (ع) در جواب نامه¬اش نوشت: «ما به فال بد عقيده نداريم، به راهت ادمه بده.» و مسلم با دريافت جواب نامه به راهش ادامه داد، تا خود را به كوفه رساند و در خانة مختار ابي¬عبيده جا گرفت. بنا بر بعضي روايات، مسلم نيمة شهر رمضان از مكّه بيرون شد و پنجم شوّال وارد كوفه شد. شيعيان دسته دسته به ديدار مسلم مي¬رفتند، مسلم هم نامة امام حسين (ع) را براي آن¬ها مي¬خواند و آن¬ها مي¬گريستند و به عنوان نمايندة امام حسين(ع) با او بيعت مي¬كردند. چون شمار بيعت¬كنندگان به قول طبري به دوازده هزار و به قول شيخ مفيد به هيجده هزار رسيد، مسلم پس از قريب چهل روز بررسي دقيق در كوفه به امام حسين (ع) چنين نوشت: «اكثر قريب به اتّفاق مردم داوطلب پشتيباني شما هستند؛ بنابراين، زودتر به سوي كوفه حركت كن.» (ارشاد 2/35)
چون رفت و آمد به نزد مسلم زياد شد، نعمان بن بشير والي كوفه كه مردي زاهد و بردبار و دوستدار سلامت بود، وقتي از ماجراي مسلم و دعوت او براي بيعت با امام حسين (ع) آگاه شد، بر فراز منبر رفت و مردم را از فتنه برحذر داشت. مسلم بن سعيد حضرمي كه از هم¬پيمانان بني¬اميّه بود برآشفت و به او گفت: «تو از موضع ضعف سخن راندي.» و نعمان پاسخ داد: «اين¬گونه سخن گفتن براي من بهتر از آن است كه قدرتمند باشم، ولي در پيشگاه خدا گناهكار باشم. من تنها با كسي پيكار مي¬كنم كه با من بجنگد و جز بر كسي كه به من حمله كند، حمله نخواهم كرد و كسي را به تهمت و سوء ظنّ نمي¬گيرم؛ ولي هركس بيعت خود را بشكند و آشكارا روياروي من قرار گيرد، تا هنگامي كه دستة شمشيرم در دستم باشد، با او خواهم جنگید، هرچند تنها باشم.» (ارشاد 2/38)
از آن طرف، عبدالله بن مسلم، جريان ورود مسلم و بيعت گرفتنش براي امام حسين(ع) را به يزيد نوشت و در نامه¬اش گفت: «نعمان بن بشير توان ادارة كوفه و سركوب مخالفان را ندارد، اگر مي¬خواهي كوفه را داشته باشي، بايد مردي مقتدر به اين¬جا بفرستي.» نظير اين نامه را عمّارة بن وليد بن عقبه و عمر بن سعد بن ابي¬وقاص نيز براي يزيد نوشتند.
از آن¬جا كه اين خبر¬ها حاكي از اوضاع بحراني و حكايتگر يك انقلاب قريب¬الوقوع در كوفه بود، انقلابي كه دامنة آن شهرهاي ديگر اسلامي را فرامي¬گرفت؛ ازاين¬رو، يزيد با دريافت اين نامه¬ها سخت مضطرب شد، تا آن¬جا كه شب¬ها بيدار مي¬ماند و در اين امر مي¬انديشيد؛ زيرا مي¬دانست عراق مرکز قدرت در جهان اسلام است، و مردم آن¬جا به خاطر ستم¬هايي كه پدرش به آن¬ها كرده، دشمنان وي و پدرش هستند؛ هم¬چنان¬که مي¬دانست اکثريّت مسلمانان طرفدار حکومت امام حسين (ع) هستند؛ زيرا وي هم نمايندة قانوني جدّ و پدر خويش بود و هم به علم و عدل وي وقوف داشتند.
مشورت يزيد با سرجون: معاويه باب مراوده با روم را باز كرد و از آن زمان مسيحي¬ها در دستگاه خلافت نفوذ كرده بودند، تا جايي¬كه مشارهاي معاویه غالباً مسيحي بودند و يزيد هم غالباً در ديرها و صومعه¬هاي مسيحي¬ها به شرابخواري و فاحشه¬بازي می¬گذراند. چون يزيد با فكر خود براي رهاندن سقوط سلطنتش راه به جايي نبرد، با «سرجون» يكي از غلامان مسيحي روميش كه مدّت¬ها در دربار معاويه بود و از روحية فرمانداران بني¬اميّه به خوبي آگاه بود، جريان رفتن مسلم بن عقيل به کوفه براي گرفتن بيعت براي امام حسين(ع) و ضعف نعمان فرماندار كوفه براي خواباندن غائله و اين¬كه چه کسي مي¬تواند اين غائله را سركوب كند، با وي در ميان گذاشت. سرجون به وي گفت: «اگر امروز پدرت معاويه زنده بود و به تو دستور مي¬داد براي دفع اين فتنه فلان كار را بكن، مي¬كني؟» گفت: «آري.» چون خود يزيد هم به سياست پدرش فوق¬العاده اعتراف داشت. سرجون گفت: «پدرت فكر اين كار را كرده است.» رفت، نامه¬اي آورد به خطّ خود معاويه و در آن نوشته بود: «اگر حسين بن علي (ع) به عراق رفت و براي تو گرفتاري ايجاد كرد، تنها كسي كه مي¬تواند اوضاع را به نفع تو بگرداند عبيدالله بن¬ زياد است كه از هيچ جنايتي ابا ندارد و تا آخرين حدّ دستورت را اجرا مي¬كند.» (ارشاد 2/39) (تاريخ طبري)
ابن زياد و حكومت كوفه
هرچند از آن¬جا كه ابن¬زياد در بيعت گرفتن براي جانشيني يزيد از پدرش مخالف بود، يزيد به شدّت از او در خشم بود و مي¬خواست او را از حکومت بصره هم معزول سازد، ولي با خواندن نامه، فوراً به عبيدالله كه حاكم بصره بود نوشت: «ما حكومت كوفه و عراقين و ايران را به طور مطلق به تو تفويض كرديم. حسين بن علي (ع) قصد دارد به عراق آيد؛ ازاين¬رو، به هر صورت كه مصلحت مي¬داني او را دفع كن. فعلاً پيروان من از مردم كوفه به من نوشته¬اند كه پسر عقيل به كوفه رفته و براي حسين لشكر تهيّه مي¬كند، تا در ميان مردم اختلاف اندازد. چون نامة مرا خواندي فوراً رهسپار كوفه شو؛ پسر عقيل را هم¬چون دُرّي كه در ميان خاك گم شده باشد بجوي تا بر او دست يابي؛ او را در بند كش يا بكش يا از شهر بيرونش كن.» (ارشاد مفيد) و (تاريخ طبري)
سخنراني ابن¬زياد در بصره: ابن¬زياد پس از دريافت حكومت كوفه از سوي يزيد، مردم بصره را جمع کرد و در ميان آنان سخنراني شديداللحن زير را ايراد نمود: «اميرالمؤمنين يزيد، مرا حاکم کوفه کرده و من فردا به آن¬جا حرکت خواهم کرد. به خدا سوگند، من از سختي آرام نمي¬گيرم. هر کس که دشمنم گردد، سرکوب مي¬کنم؛ و چون زهر براي هر کسي هستم، که با من بجنگد. اي مردم بصره، عثمان بن زياد بن ابي¬سفيان را جانشين خود بر شما قرار دادم، مبادا دست به خلاف و ياوه¬گويي زنيد؛ به خدايي که جز او پروردگاری نيست، اگر به من در مورد کسي از شما خلافي گزارش شود، او و افراد و دوستانش را خواهم کشت، من نزديک¬تر را به گناه دورتر مي¬گيرم تا از من بشنويد، مبادا در ميان شما مخالف و يا معترضي باشد...» (اخبارالطّوال 280)
آماده كردن يزيد شاميان را براي جنگ: يزيد در ميان اهل شام، خطابه¬اي مبنی بر تصميم وي بر ورود در جنگي ويرانگر بر ضدّ اهل عراق چنین ایراد کرد: «اي مردم شام، خير پيوسته در ميان شما بود و ميان من و اهل عراق جنگي سخت در خواهد گرفت، من در خواب ديدم که گويي نهري از خون تازه ميان من و آنان جريان دارد. مي¬کوشيدم که از آن نهر بگذرم ولي نتوانستم تا اين¬که عبيدالله بن زياد نزد من آمد و در برابر من از آن گذشت». مردم شام تأييد و پشتيباني کامل خود را نسبت به او اعلام نمودند و گفتند: «اي اميرمؤمنان! هر جا مي¬خواهي ما را ببر و با ما بر هرکه خواهي وارد جنگ شو که ما در خدمت تو هستيم. مردم عراق، شمشيرهاي ما را در روز صفين مي¬شناسند». يزيد، از آن¬ها تشکّر کرد و وفاداري آنان نسبت به خودش را مورد ستايش قرار داد. (الفتوح)
خصوصيّات ابن زياد
بنا به نقل مسعودي در مروج¬الذّهب و ديگران سميّه مادر زياد از زنان بدكاره بود. يك روز ابوسفيان نزد ابومريم سلولي كه مي¬فروش بود رفت و پس از خوردن مي و مست شدن از او زن بدكاره¬اي خواست. ابومريم گفت: فعلاً غير از سميّه كسي نيست. ابوسفيان گفت: بياور؛ و چون زياد از وي بزاد و بزرگ شد، روزي در مسجد خطبة خوبي خواند، عمرو عاص گفت: اگر اين جوان قرشي بود، شايستة رياست بود. ابوسفيان گفت: به خدا سوگند، من او را در رحم سميّه گذاشته¬ام.
و چون زياد جوان بالياقتي بود، در اوّل جواني كاتب ابوموسي اشعري شد، بعد عمر كاري به او رجوع كرد كه آن را به خوبي انجام داد، و اميرمؤمنان (ع) در دوران خلافتش او را به حكومت فارس گماشت.
و چون اميرمؤمنان به شهادت رسيد، زياد بعد از آن¬كه مدّت¬ها بي¬پدر بود، چون مادرش به وسيلة زنا از او حامله شده بود؛ او را «زياد بن ابيه» يعني پسرپدرش مي¬خواندند. معاويه برای استفاده از زياد، ابومريم مشروب¬فروش در دورة جاهليّت را پيدا كرد كه در نزد عدّه¬اي شهادت داد كه در فلان وقت ابوسفيان با مادر زياد زنا كرده و ابن¬زياد پسر ابوسفيان است؛ و بدين ترتيب، معاويه زياد را به فاميل خودش ملحق نمود و او را برادر خود خواند. و پس از چندي چون بصره ناآرام بود، معاويه حكومت بصره و خراسان و هند را به وي تفويض كرد. و او به فرمان معاويه نه فقط هر كسي به شيعة علي معروف بود، گرفت و كشت، بلكه هر شیعه¬ای هم هر جايي خود را پنهان كرده بود، مي¬يافت مي¬كشت و اموالش را مصادره مي¬كرد. وی چشمان مردم را کور کرد و آنان را بر تنة درختان خرما به دار آويخت. زیاد مردم را از روي گمان و تهمت ¬کشت و بي¬گناه را به گناه خطاکار گرفت و عراق را غرقه در اندوه و سوگ و مصيبت ساخت.
عبيدالله پسر زياد هم در سال 39 هجري به دنيا آمد، فاجعه¬ها بيافريد و مصيبت¬ها در زمين به بار آورد، و در روزي که ريحانة رسول خدا (ص) را به قتل رساند 21 ساله داشت. مادر عبیدالله «مرجانه»، زني مجوسي بود و به بدکاري معروف بود. زياد از مرجانه جدا شد و شيرويه با وي ازدواج کرد. وي دوران کودکي¬اش را در خانة ناپدري¬اش «شيرويه» سپري کرد که مسلمان نبود و هنگامي¬ که بزرگ¬تر شد، پدرش زياد او را گرفت و وي را بر خونريزي و ستم بر مردم تربيت کرد و با حيله¬گري و مکر پرورش داد؛ به طوري که همة صفات شرورانة پدرش چون ظلم و لذّت¬جويي از بدي به مردم را به ارث برد و در سنگ¬دلي دست کمي از پدر نداشت. خود عبیدالله هم در يکي از خطبه¬هايش گفته بود: «من فرزند زياد هستم، از ميان کساني که بر سنگلاخ قدم گذاشته¬اند، به او شبيه¬تر مي¬باشم و هيچ شباهتي به دايي يا عمو ندارم.» (تاريخ طبري)
مورّخان گفته¬اند: ابن¬زياد بسيار پُرخور بوده و در هر روز، پنج وعده غذا مي¬خورد که آخرين آن يک شقه قاطر بود، و پس از غذا بزغاله و يا بزي يک ساله در برابرش مي¬گذاشتند و به تنهايي آن را مي-خورد (نهاية الارب 3/343)
ورود عبيدالله به كوفه.
عبيدالله بن زياد كه سال¬ها در كنار پدرش كه از طرف امام علي (ع) و معاويه حاكم ولايات مختلف از جمله كوفه و بصره بود، كاملاً به روحيّه و دسته-بندي¬هاي مردم كوفه آگاهي داشت و مي¬دانست براي فرو نشاندن شورش مردم آن¬جا بايد چگونه با آن¬ها برخورد كند. نوع ورودش به كوفه و برخورد او با مردم هم اين مطلب را به اثبات رساند؛ چه وي با لشكري گران كه معمولاً براي سركوب مردمي سركش مي¬روند حركت نكرد، بلكه تنها با ده دوازده نفر، از جمله مسلم بن عمرو باهلي نمايندة يزيد و شريك بن اعور حارثي و منذر بن جارود و كسان و خانواده¬اش به سوي كوفه حركت كرد. و چون به نزديكي¬هاي كوفه هم رسيد، مدّتي صبر كرد تا هوا به تاريكي گرايد، آن¬گاه در حالي كه عمامة سياهي بر سر داشت و لباس مردم حجاز پوشيده بود، با روي پوشيده وارد شهر شد.
و ازآن¬جا كه مردم كوفه شنيده بودند كه امام حسين (ع) از مكّه حركت كرده و چشم به راهش بودند، عبيدالله را با آن حضرت اشتباه گرفتند، به-طوري كه بر هرگروهي مي¬گذشت بر وي سلام مي¬كردند و مي¬گفتند: «اي پسر رسول خدا (ص) خوش آمدي، ما همه آماده وگوش به فرمان تو هستيم. و بدين ترتيب، عبيدالله از ميان جمعيّتي كه اگر او را مي¬شناختند بي¬امان كارش را مي¬ساختند، به راحتي عبور كرد. وچون عبيدالله و همراهانش به نزديك دارالاماره رسيدند، مسلم بن عمرو باهلي بانگ زد: «دور شويد، اين امير عبيدالله بن زياد فرمانرواي كوفه است.» و ابن¬زياد هم نقاب از چهره برداشت و فرياد زد: «من عبيدالله هستم.» نعمان هم كه به گمان اين¬كه او حسين بن علي (ع) است در قصر را بسته بود؛ تنها وقتي دستور باز كردن در را به روي آن¬ها داد كه خود بالاي قصر رفت و شخصاً با ابن¬زياد سخن گفت. مردم كوفه هم كه فهميدند اين عبيدالله زياد بوده، از يك طرف دريغ خوردند كه چه فرصتي را از دست داده¬اند؛ و از طرف ديگر، دانستند چه شخص حيله¬گر و باهوشي براي درهم كوبيدن آنان آمده است، پراكنده شدند. (ارشاد 2/40)
آن شب را ابن¬زياد در دارالاماره به سر برد و صبح¬¬گاه مردم را براي نماز جماعت فراخواند، و پس از نماز بر فراز منبر رفت و گفت: «مردم كوفه، اميرالمؤمنين يزيد مرا بر شهر شما فرمانروا ساخته و به من دستور داده، تا با آنان كه اوامرش را اطاعت كنند پاداش نيكو دهم و تازيانه و شمشير من آمادة كساني است كه نافرماني كنند.» آن¬گاه دستور داد بزرگان شهر پيش او رفتند و از آنان خواست كه مخالفان و كساني را كه مردم را عليه حكومت يزيد مي¬شورانند معرّفي كنند، و اگر كسي آن¬ها را پناه دهد يا معرّفي نكند، خون ومالش مباح است و بر در خانه¬اش به دار آويخته مي¬شود.» اين چند جملة كوتاه وكوبنده در روحيّة مردم ترسوي كوفه كار خود را كرد، به نحوي كه اكثريّت قريب به اتّفاقشان گويي اصلاً امام حسيني وجود نداشته و هر گز از وي دعوت ننموده و با نماينده¬اش مسلم بيعت نكرده¬اند. نعمان بن بشير حاكم قبلي كوفه هم به وطن خود شام رفت. (ارشاد 2/42)
مسلم هم كه آمدن عبيدالله و تهديد¬ها و سختگيري¬هاي او را در مورد شيعيان و طرفداران امام حسين (ع) به گوشش رسيد، در تاريكي شب از خانة مختار بيرون رفت و به خانة «شريك بن اعور» كه از بزرگان شيعه بود و تازه همراه عبيدالله زياد از بصره به كوفه آمده بود رفت. شريك بن اعور والي پيشين خراسان كه در ظاهر از عمّال بني-اميّه بود، در باطن به خاندان علي (ع) ارادت خاصّ داشت. چون شريك از بصره به كوفه آمد و به خانة خود رفت، اتّفاقاً مريض شد و چون عبيدالله سراغ او را گرفت و گفتند مريض است، پيغام فرستاد كه مي-خواهد به عيادت او برود. شريك به مسلم گفت: اكنون موقع مناسبي است كه در جايي از خانه مخفي شوي و ناگهان بر عبيدالله بتازي و او را بكشي. هرچند مسلم ابتدا اين امر را قبول كرد، ولي بدين كار مبادرت نكرد. و چون عبيدالله رفت، شريك از وي پرسيد: «چرا اقدام نكردي؟» گفت: «شنيده¬ام كه رسول خدا(ص) فرموده است: مؤمن كسي را ترور نمي¬كند.»
و چون شريك هم پس از مدّت كوتاهي درگذشت، مسلم به خانة «هاني بن عروه» رهبر قدرتمند قبيلة بزرگ مراد پناه برد. هاني هم با خوش¬آمد او را پذيرا گشت. از آن به بعد مسلم خانة هاني را مقرّ انقلاب خود قرار داد؛ و هاني هم افراد و قبايل را براي بيعت با وي فرامي¬خواند، و در منزل وي هيجده هزار نفر با مسلم بيعت کردند.
يافتن پناهگاه مسلم: عبيدالله زیاد براي پیدا کردن مخفي¬گاه مسلم يكي از غلامان خود را به نام «معقل» خواست، سه هزار درهم به وي داد و به او گفت سعي كن خود را به اصحاب مسلم نزديك كني و به آن¬ها بگويي كه من يكي از شيعيانم و از اهالي حمص شام مي¬باشم كه چون شنيده¬ام در اين روزها مسلم به اين شهر آمده و براي پسر دختر پيامبر خدا (ص) از مردم بيعت مي¬گيرد، اين پول¬ها را آورده¬ام به او بدهم، تا آن را در جنگ عليه دشمن خود مصرف كند. معقل به مسجد رفت و در بين مردم نشست، پس از گروهي شنيد كه با اشاره به مسلم بن عوسجه مي¬گويند: اين مرد براي حسين (ع) بيعت مي¬گيرد. پس نزد وي رفت و با گريه به وي گفت: «من مردي شامي و از وابستگان ذوالكلاع هستم كه خداوند متعال دوستي خاندان رسول خدا (ص) و دوستي دوستان ايشان را به من ارزاني داشته است. سه هزار درهم همراه من است كه مي¬خواهم آن را به مردي از ايشان بدهم كه وارد اين شهر شده است و مردم را به دعوت براي حسين (ع) فرامي¬خواند، آيا مي¬تواني مرا پيش او راهنمايي كني كه اين پول را براي كارهايش مصرف كند؟» مسلم بن عوسجه گفت: خدا را شكر كه چنين توفيقي نصيبت شده است و پس از اين¬كه او را سوگند داد كه كارش را پوشيده دارد، به وي اجازه داد كه چند روزي به خانة هاني كه مسلم در آن¬جا بود رفت و آمد داشته باشد، تا بتواند از مسلم براي وي رخصت حضور بطلبد. معقل تا چند روز پيش از همة شيعيان به خانة هاني مي¬رفت و آخر همه بيرون مي¬آمد و تمام اخبار را به دست مي-آورد؛ و چون شب مي¬شد، در تاريكي شب به خانة ابن¬زياد مي¬رفت و تمام اخبار و كارها و گفته¬هاي ايشان را به اطّلاع او مي¬رساند. و چون در اين مدّت از شيعيان و تعداد آن¬ها كه به خانة هاني آمد و شد مي-كردند كاملاً آگاهي يافت، بعد از چند روز پسر عوسجه او را پيش مسلم برد و او با دادن آن پول¬ها به مسلم با وي بيعت كرد و آن¬گاه به نزد عبيدالله رفت و نهانگاه مسلم و همة اخبار ديگر را با وي گفت. (ارشاد 2/41)
هاني چون ميزبان مسلم بود و از رفتن به نزد عبيدالله بيم داشت، خود را به مريضي زده بود؛ ازاين¬رو، چون چند روز از آمدن عبيدالله گذشته بود و تقريباً همة بزرگان كوفه هم به ديدن او رفته بودند، به محمّد اشعث و اسماء بن خارجه گفت: «چه شده كه هاني را نمي¬بينم؟» گفتند: «بيمار است.» گفت: «اگر مي¬دانستم به عيادتش مي¬رفتم؛ ولي من شنيده¬ام كه روزها به در خانه¬اش مي¬نشيند؛ پس به او بگوييد حقّ ديدار ما را وا نگذارد.» پس محمّد بن اشعث و حسّان بن اسماء خارجه و عمرو بن-حجّاج پدر همسر هاني نزد هاني رفتند و سخنان عبيدالله را با وي در ميان نهادند و از وي خواستند، كه با ايشان نزد عبيدالله برود، پس هاني بر استرش سوار شد و با آن¬ها به دارالاماره نزد عبيدالله رفت. (ارشاد 2/44)
همين¬كه چشم عبيدالله كه مردم نزد او نشسته بودند به هاني افتاد گفت: «به پاي خود به سوي مرگ آمدي.» هاني گفت: «اي امير چه شده؟» گفت: «اين چه فتنه¬اي است كه در خانه¬ات عليه اميرالمؤمنين يزيد و مسلمين برپا كرده¬اي؟ تو مسلم بن عقيل را در خانه¬ات جا داده¬اي و لشكر و سلاح براي او جمع مي¬كني و مي¬پنداري كه اين كارها از نظر من پنهان خواهد ماند؟» چون هاني انكار كرد و حاضر نشد اعتراف كند، ابن زياد معقل را به داخل اتاق طلبيد. و چون چشم هاني به معقل افتاد و دانست كه او جاسوس ابن¬زياد بوده، ديگر نتوانست انكار كند. پس از لحظه¬اي فكر گفت: «به خدا، من مسلم را دعوت نكرده¬ام؛ بلكه او خود به خانة من پناهنده شده است و من شرم كردم او را راه ندهم؛ ولي اگر بفرمايي فوراً مي¬روم و از او مي¬خواهم كه خانه¬ام را ترك كند.» عبيدالله گفت: «به خدا قسم، هرگز از اين¬جا خارج نمي¬شوي، مگر اين¬كه مسلم را به من تسليم كني.» و هاني هم گفت: «نه به خدا، هرگز چنين كاري نمي¬كنم، مهمان خود را در اختيار تو قرار دهم كه او را بكشي؟»
چون چند نفر هم وساطت كردند هاني را قانع كنند كه مسلم را تسليم كند و او نپذيرفت، ابن¬زياد گفت: «يا بايد او را پيش من آري يا گردنت مي¬زنم.» هاني گفت: «در آن صورت به دست مردان قبيلة مذحج به كيفر خواهي رسيد.» ابن-زياد خشمناك¬ شد و گفت: «واي بر تو مرا از شمشيرهاي برّنده مي-ترساني؟» پس دستور داد او را به نزدش برند و با چوبي كه در دست داشت آن¬قدر بر سر و روي او زد كه بيني وي شكست و خون بر جامه¬اش جاري شد. در اين موقع هاني به شمشير يكي از محافظين عبيدالله حمله برد كه آن را از او بستاند، ولي او مانع شد. چون عبيدالله چنين ديد بر هاني بانگ زد و گفت: «خارجي شدي و اكنون ريختن خون تو بر ما حلال شد.» و دستور داد او را در يكي از اتاق¬هاي قصر زنداني كنند.
حصان بن اسماء كه يكي از كساني بود كه هاني را به نزد عبيدالله آورده بود، با تندي بر عبيدالله بانگ زد: تو ما را فريفتي، از ما خواستي او را نزد تو آوريم، حال به او اتّهام خارجي¬گري مي¬زني و با او اين چنين رفتار مي¬كني؟» عبيدالله به خشم آمد و دستور داد با مشت بر سينه¬اش زدند و او را سر جايش نشاندند. محمّد بن¬ اشعث گفت: «ما از هر چه امير پسندد خوشنوديم، او بزرگ و ادب كنندة ماست.»
عمرو بن حجّاج پدر همسر هاني چون خبر کشته شدن هاني را شنید، مردان قبيلة مذحج را گرد آورد و قصر عبيدالله را محاصره كرد. ابن¬زياد به شريح قاضي گفت: «برو و آن¬ها را از زنده بودن هانی آگاه ساز.» وچون شريح چنين كرد، «عمرو بن حجّاج» گفت: «اگر هاني زنده است، براي خون¬ريزي شتاب نكنيد.» و آن¬ها هم به خانه¬هايشان برگشتند. (ارشاد 2/48)
و بدين ترتيب، با شهادت ناقصي كه يك قاضي درباري داد، فرصت طلالي ديگري از دست طرفداران امام حسين (ع) و مسلم و هاني براي محو حكومت غاصبانه و ظالمانة يزيد و بني¬اميّه از دست رفت؛ چون در آن موقع جز تني چند از پاسداران ابن¬زياد با او در قصر نبودند؛ و اگر مختصر فكر و تدبيري داشتند، كار عبيدالله را تمام مي¬كردند وحكومت كوفه را به دست مي¬گرفتند و آن وقت اوضاع تا برپايي قيامت طور ديگري رقم مي-خورد.
عبيدالله زياد كه بيم شورش داشت؛ با پاسبانانش و بزرگان كوفه از قصر بيرون آمد و در مسجد به منبر رفت و در خطبة كوتاهي مردم را از پيوستن به مخالفين برحذر داشت. بزرگان كوفه هم با تهدید و تطمیع ابن¬زیاد پيمان¬هايي را که به مسلم داده بودند، شکستند و نامه-هايي را که براي امام فرستاده بودند به فراموشي سپردند.
خروج مسلم
چون خبر درگيري و مجروح شدن و محبوس گرديدن هاني به مسلم رسيد، درنگ جايز ندانست؛ ازاين¬رو، به منادي دستور داد فرياد زند: «يَا مَنْصُورُ اَمِتْ: اي پيروزمند، بميران» كه قرار بود شعار مسلم و بيعت-كنندگانش باشد. از هيجده هزار نفري كه با او بيعت كرده بودند چهار هزار نفر به او پيوستند كه مسلم آن¬ها را منظّم و دسته¬بندي كرد و ميمنه و ميسره و قلب تشكيل داد. فرماندهي هر يك از ميمنه و ميسره را به يكي از بزرگان شيعه سپرد و خود در قلب جاي گرفت و به طرف دارالاماره به حركت درآمدند. هنوز ابن¬زياد از منبر به زير نيامده بود كه نگهبانان و ديده¬بانان خروش برآوردند «مسلم بن عقيل آمد.» پس عبيدالله با نگهبانانش به سرعت خود را به قصر رساندند و در را بستند. گفته¬اند: در اين موقع بيش از پنجاه تن با عبيدالله در قصر نبودند، كه سي نفر آنان نگهبانان قصر بودند و بيست نفر آنان از سران كوفه و خانواده و نزديكانش بودند كه از بالاي قصر به انبوه جمعيّت مي¬نگريستند و ياران مسلم به آن¬ها سنگ پرتاب مي¬كردند و به آن¬ها مخصوصاً ابن زياد ناسزا مي¬گفتند.
عبيدالله براي پراكنده نمودن مردم به بزرگان كوفه كه در قصر با او بودند هم¬چون كسير بن شهاب و قعقاع زهلي و شبث بن ربعي و حجّار بن الجبر و شمر بن ذي¬الجوشن دستور داد بيرون روند و مردم را از سپاه شام كه در راه است و خشم و تنبيه ابن¬زياد از مخالفت و درگيري با حكومت بيم دهند. به محمّد بن اشعث هم دستور داد برود و پرچمي برافرازد و از مردم بخواهد كه براي محفوظ ماندن جان و مالشان به زير پرچم وي بروند؛ و خلاصه به هر طريق ممكن مردم را از اطراف مسلم بپراكنند. اين عدّه هم از قصر بيرون آمده و شروع به بيم دادن مردم از رسيدن سپاه شام و تنبيه ابن زياد نمودند. خبر نزديك شدن سپاه شام و تنبيه و شكنجه و كشتار مخالفان كه در شهر پيچيد، سبب شد که از هر سو پدران و مادران و زنان با گريه و زاري از خانه¬ها بيرون آیند وكسانِ خود را به خانه كشانند. عدّه¬اي هم ترسيدند و ميدان را خالي كردند.
و بدين ترتيب، مردمي كه قصر را محاصره كردند، اگر مرد جنگ و انديشه بودند فوراً قصر را به تصرّف درمي¬آوردند؛ ولی بدون اين-كه فكر كنند كه اگر شام بخواهد سپاه براي سركوب مردم كوفه بفرستد، يك ماه طول مي¬كشد، تهديد سران قبائل هم سبب شد كه بترسند و به تدريج پراكنده شوند. به طوري كه چون مغرب شد، از آن چهار هزار نفر تنها پانصد نفر در كنار مسلم بودند؛ و چون به مسجد رفت كه اقامة نماز كند تنها سي نفر پشت سر او نماز خواندند و هنگامي كه به طرف در مسجد مي¬رفت تنها ده نفر با او بودند و چون از مسجد خارج شد يك نفر هم با او نمانده بود.
مسلم يكّه و تنها در كوچه¬هاي كوفه به راه افتاد و پس از مدتي سرگرداني به در خانة پيرزني به نام «طوعه» رسيد كه چشم به راه پسرش بلال بود كه با مردم به مسلم پيوسته بود. مسلم به طوعه سلام كرد و از او آب خواست. طوعه رفت و براي او آب آورد و او نوشيد و او به درون خانه رفت. و چون برگشت و ديد مسلم هنوز آن¬جا نشسته است به او گفت: «مگر آب ننوشيدي، پس چرا به خانه¬ات نمي¬روي؟» و چون مسلم سكوت كرد، پرسش خود را تكرار كرد؛ و چون باز جوابي نشنيد، گفت: «سبحان الله، اي بندة خدا برخيز و به خانه¬ات برو، براي تو شايسته نيست در كنار خانة من بنشيني، من از نشستن تو در اين¬جا راضي نيستم.»
مسلم گفت: «اي زن من در اين شهر خانه و فاميلي ندارم، ممكن است به من پناه دهي؟ شايد من روزي پاداش احسان تو را بدهم. طوعه پرسيد: تو مسلم هستي؟ گفت: بلي. پس او را به درون خانه برد و در اتاقي جا داد و براي او غذا برد ولي او غذا نخورد. طوعه هم¬چنان مشغول خدمت به مسلم بود كه پسرش بلال به خانه آمد و متوجّه شد كه مادرش به آن اتاق رفت و آمد مي¬كند، علّتش را از مادرش پرسيد كه او گفت: «پسرم تو كارت نباشد.» و چون پسر اصرار كرد، مادر با قيد سوگند جريان را برايش گفت.
از طرف ديگر، ابن¬زياد كه متوجّه سكوت اطراف قصر شد، به اطرافيان خود گفت: «از روي قصر سر بكشيد ببينيد كسي اطراف قصر هست؟» و چون نگهبانان به جست¬وجو پرداختند و كسي را نيافتند، دستور داد در شهر اعلام كنند كه هر كس براي نماز عشا در مسجد حاضر نشود مجازات خواهد شد كه به زودي مسجد پر از جمعيّت شد. ابن زياد نماز را با محافظت شديد نگهبانان خواند و آن¬گاه به منبر رفت و گفت: «ابن عقيل نادان ميان شما اختلاف انداخت و اكنون نيز گريخته است. هر كس او را پناه دهد خونش هدر است؛ و هر كس مخفي¬گاه او را بر ما آشكار سازد، دية خونش را به او جايزه مي¬دهيم.» آن¬گاه به «حسين بن تميم» رئيس شرطه گفت: «مادرت به عزايت بنشيند، نكند مسلم از چنگت فرار كند، تو اجازه داري به هر خانه¬اي براي يافتن او بروي.»
فردا صبح بلال پسر طوعه كه غلام محمّد اشعث بود و با فرزندان او رابطة خويشاوندي داشت، نزد عبدالرّحمان پسرش رفت و او را از بودن مسلم در خانة خود خبر داد و او هم به نزد پدرش كه در كنار عبيدالله بود رفت و جريان را به او گفت. عبيدالله هم بلافاصله هفتاد و به قولي صد نفر از طايفة قيس را به فرماندهي «عمرو بن حريث مخزومي» رئيس نگهبانان براي دستگيري مسلم فرستاد.
محمّد ابن اشعث نيز با وي برفت. مسلم به محض شنيدن صداي سمّ اسبان، دريافت كه براي دستگيري او آمده¬اند؛ ازاين¬رو، به دَمِ در خانه آمد و با شمشير به آن¬ها حمله برد و به هر طرف حمله مي¬كرد آن¬ها را عقب راند. در اين موقع بكر بن حمران زخمي شديد به لب بالايي مسلم زد و مسلم نيز ضربة سختي بر او زد و او را از پا درآورد.
پاسبان¬ها كه دلاوري مسلم را ديدند به بام¬ها رفتند و شروع به سنگ¬پراني به وي كردند. و چون باز مسلم با شجاعت تمام مقاومت مي-كرد، محمّد بن اشعث به او گفت: «خودت را بي¬خود به كشتن نده، تو در اماني.» و چون مسلم از ضربه¬هاي بسيار سنگ كاملاً توان خود را از دست داده بود بي¬حركت ماند و آن¬ها او را بر استري سوار كردند و به جانب دارالاماره راه افتادند. چون در اين موقع اشك از چشمان مسلم سرازير شد، يكي گفت: «كسي كه به طلب حكومت برمي¬خيزد، اگر به چنين پاياني برسد، نبايد گريه كند.» مسلم گفت: «به خدا گرية¬ من براي خودم نيست، بلكه به¬خاطر حسين (ع) و خاندانش است، كه با خواندن نامه من به وعده ياري اين مردم دلگرم شده¬اند و هم¬اكنون در راه عراقند.» آن¬گاه به محمّد بن اشعث گفت: «آيا مي¬تواني نامه¬اي به حسين (ع) بنويسي و وي را از سرنوشت من آگاه سازي؟» و او هم سوگند خورد كه اين كار را خواهد كرد. (ارشاد 2/56)
چون مسلم را خسته و مجروح به قصر وارد كردند، در مدخل قصر كوزة آبي ديد و تقاضاي آب كرد. مسلم بن عمرو باهلي پدر قتيبه فرمانرواي خراسان بي¬شرمانه گفت: «به خدا، قطره¬اي از اين آب نمي¬نوشي، تا از آب جوشان جهنّم بنوشي.» مسلم گفت: «واي بر تو چقدر سنگدلي، تو براي نوشيدن آب جوشان جهنّم سزاوارتري.» عمرو بن حريث كه ناظر جريان بود، ناراحت شد و به غلامش دستور داد كوزة آبي با قدحي براي وي آورد و او قدح را پر كرد و به مسلم داد. مسلم چون خواست بياشامد، قدح پر از خون دهانش شد؛ ازاين¬رو، آن را ريخت. چون بار ديگر قدح را آب كردند، باز پر از خون شد و نتوانست بياشامد. بار سوّم كه خواست بياشامد، دندان¬هاي پيشينش در قدح افتاد و مسلم گفت: «سپاس خدا را كه اگر من از اين آب روزي داشتم مي¬توانستم از آن بياشامم.»
پس از لحظاتي که مسلم را به نزد عبيدالله بردند بر وي سلام نكرد. يكي از ملازمان ابن¬زياد گفت: «چرا بر امير سلام نكردي؟» عبيدالله گفت: «چه سلام بكند و چه سلام نكند او را خواهم كشت، كشتني كه در اسلام سابقه نداشته است.» مسلم گفت: «تو شايسته¬ترين فرد براي بدعت¬گذاري در اسلامی.» محمّد بن¬ اشعث به ابن¬زياد گفت: «من او را امان داده¬ام.» ابن-زياد گفت: «تو چه حق داشتي كه او را امان دادي؟ ما تو را براي گرفتن وي فرستاده بوديم، نه امان دادن وي.» بدين ترتيب، اصل مسلّم امان-دادن در اسلام به وسيلة نمايندة جانشين پيغمبر (ص) و کسی که تا چندي پيش پدرش به خود مي¬باليد كه جزء چاكران امام علي (ع) عموي مسلم است، حالا امان در مورد وي را نمي¬پذيرد. وقتي در محاصرة مكّه كه عبّاس ابوسفيان را به نزد پيغمبر (ص) مي¬برد، عمر گفت: «اين ابوسفيان دشمن خداست كه بدون اماني به چنگ ما افتاده است؛ الآن گردنش را مي¬زنم» و عبّاس گفت: «او در پناه من است.» عمر هم ديگر حرفي نزد. پس از گذشت نيم قرن چنان اسلام تحريف شده بود كه مسلماني نمايندة نوة پيامبر (ص) را امان مي¬دهد، حالا نمایندة نوة همان ابوسفيان كه به نام خليفة پيامبر (ص) بر اريكة قدرت تكيه زده، امان براي او را نمي¬پذيرد.
مسلم به عبیدالله گفت: حال كه مرا مي¬كشي اجازه ده كه به عمر بن سعد وصيتي بكنم. و عمر سعد پس از اجازه گرفتن از عبيدالله، مسلم او را به كناري از مجلس برد و به او گفت: بين من و تو پيوند خويشي هست؛ من هفتصد درهم از فلان شخص از مردم كوفه قرض گرفته¬ام، زرهم را بفروش و قرضم را ادا كن. دوّم اين¬كه چون كشته شدم جسد مرا از ابن-زياد بگير و دفن كن. و سوّم اين¬كه كسي را نزد حسين (ع) بفرست، كه از طرف من به او پيغام دهد كه به اين¬جا نيايد، چون من قبلاً از او خواسته¬ام كه اين¬جا بيايد.» عمر سعد نزد عبيدالله آمد و وصيت مسلم را به وي گفت. عبيدالله گفت: «شخص امين خيانت نمي¬كند؛ ولي گاهي مرد خائن امين دانسته مي¬شود.» (يعني وي تو را امين دانست، ولي تو وصيتش را فاش كردي). بعد گفت: «امّا اختيار مالش با توست و هر كاري با آن كني ما جلو¬گيري نمي¬كنيم، امّا بدنش ما باك نداريم كه بعد از كشتنش هر كاري در بارة آن انجام دهند و امّا حسين اگر او كاري با ما نداشته باشد ما با او كاري نداريم.»
آن¬گاه ابن¬زياد به مسلم گفت: «اي پسر عقيل، تو به اين شهر آمدي و ميان مسلمانان اختلاف افكندي.» مسلم گفت: «دروغ مي¬گويي، اين معاويه و فرزندش بودند كه پيوند امّت را از هم گسستند، كارهاي نادرست رواج دادند، امر دين را محو كردند و به شيوة قيصر و كسرا بر مردم حكومت راندند؛ ولي ما به ميان اينان آمده¬ايم تا آنان را امر به معروف و نهي از منكر کنیم و آنان را به كتاب خدا و سنّت پيامبر (ص) فراخوانيم.» ابن¬زياد كه ديد سخنان بر حقّ مسلم ممكن است در شنوندگان اثر بخشد، به شيوة مردمان پست، به تهمت متوسّل شد و گفت: «مسلم، مگر اين تو نبودي كه در مدينه شراب مي¬خوردي؟» و مسلم بدون اين¬كه در خشم شود، گفت: «من شراب بخورم؟ تو به شراب¬خواري سزاوارتري كه از ريختن خون بي¬گناهان باك نداري.» ابن¬زياد كه ديد باز شكست خورد، براي اين¬كه مجلسيان را خواه و ناخواه با خود همداستان كند، گفت: «تو چيزي را مي¬خواهي كه خدا آن را درخور اميرالمؤمنين يزيد مي¬داند.» مسلم گفت: «در اين صورت، خدا بين ما و شما داوري خواهد كرد.» و چون باز هم ابن زياد خود را شكست خورده يافت، چنان¬كه شيوة جاهلان است شروع كرد به دشنام دادن به او و امام حسين و امام علي (ع) و عقيل. و چون به قول امام حسين (ع) آن زنازادة پسر زنازاده (الدّعيّ بن الدّعيّ) كار را به اين¬جا رساند، مسلم خاموش ماند و ديگر پاسخ نگفت.
چون كار بدين¬جا رسيد، عبيدالله گفت: «مسلم را بالاي قصر بريد، گردنش را بزنيد و جسدش را پايين افكنيد.» مسلم به عبيدالله گفت: «به خدا، اگر ميان من و تو خويشاوندي بود مرا نمي¬كشتي.» (كنايه از اين¬كه تو زنازاده هستي). و عبيدالله براي اين¬كه بيشتر رسوا نشود به «بكران بن حمران احمري» گفت: «او را بالاي قصر ببر و به تلافي ضربتي كه از او خورده¬اي گردنش را بزن.» مسلم از هنگام بردن به بالاي قصر تا زدن گردنش پيوسته تسبيح و استغفار مي¬گفت و بر محمّد و آل محمّد صلوات مي¬فرستاد. پس سر مسلم را از قصر سرازير كرده و گردنش را زدند و آن¬گاه بدنش را هم به زمين افكندند. هاني را نيز به بازار بردند و به دار آويختند. آن¬گاه عبیدالله سر مسلم و هاني را نزد يزيد فرستاد و جريان آن¬ها را براي وي نوشت. يزيد با رسیدن نامة عبیدالله از وی تشکّر كرد و ضمناً به وی نوشت: حسين به طرف عراق مي¬آيد؛ پس ديدبان¬ها بنه و کاملاً مراقب باش.
(ارشاد 2/58) (منتهي¬الآمال 1/223) (طبري 2962)
شهادت طفلان مسلم
بعد از شهادت امام حسين (ع) ، عبيدالله دو طفل از اسرا را كه فرزندان جناب مسلم بودند به پيرمردي سپرد كه آن¬ها را به زندان برد و بر آن¬ها سخت گيرد و او هم چنين كرد. چون يك سال بچّه¬ها در زندان بودند، يكي از آن¬ها به ديگري گفت: «اي برادر، ما داريم در زندان مي¬پوسيم، نسبت خود را به پيامبر (ص) براي اين زندانبان بگوييم، شايد بر ما ترحّم كند.» پس وقتي زندانبان غذا براي آن¬ها برد، برادر كوچك¬تر به او گفت: «اي شيخ: محمّد(ص) را مي¬شناسي؟» گفت: «آري، چگونه نمي¬شناسم؛ و حال آن¬كه او پيامبر من است؟» طفل گفت: «جعفر بن ابي¬طالب را مي¬شناسي؟» گفت: «آري، جعفر همان كسي است كه پيامبر(ص) فرموده: خدا در بهشت دو بال به او اعطا مي¬فرمايد كه با آن¬ها هر جا كه مي¬خواهد پرواز كند.» آن طفل گفت: «علي بن ابي¬طالب را مي¬شناسي؟» گفت: «چگونه نمي-شناسم؟ او پسرعمّ و برادر پيامبر (ص) است.» طفل گفت: «اي شيخ، ما از عترت پيامبر تو مي¬باشيم، ما طفلان مسلم بن عقيل هستيم، اين¬قدر بر ما سخت مگير.» پيرمرد چون اين سخنان را از بچّه¬ها شنيد، به روي پاهاي آن¬¬ها افتاد و از آن¬ها عذرخواهي كرد و چون شب شد آن¬ها را رها نمود.
بچّه¬های مسلم به راه افتادند و چون بسيار راه پيمودند و خسته شدند به در خانة پيرزني رسيدند و به او گفتند: «اي مادر، ما از اهل بيت پيامبر تو هستيم، كه از زندان ابن زياد فرار كرده¬ايم، ما را امشب پناه ده.» پيرزن گفت: «نور ديدگان من، مرا داماد بدكاري است كه در واقعة كربلا حضور داشته، اگر او شما را ببيند ممكن است به شما آسيبي رساند؛ ولي اميدوارم كه امشب نيايد.» پس زن آن¬ها را در اتاقي جا داد. ولی پس از مدّتي داماد آن پیرزن بيامد، پيرزن بدو گفت: «تا اين وقت شب كجا بودي؟» گفت: «دو طفل كوچك از زندان عبيدالله فراركرده¬اند و او براي آوردن سرشان جايزه تعيين كرده است.» زن به او گفت: «از اين كار بپرهيز كه پيامبر (ص) دشمن تو خواهد بود.» چون مرد دراز كشيد كه بخوابد، ناگاه صداي نفير بچّه¬ها را شنيد، كه در اتاق مجاور خوابيده بودند، برخاست و آن¬ها را پيدا كرد.
و چون فهميد كه آن¬ها همان كودكان مسلم¬اند، آن¬ها را محكم بست، و فردا صبح آن¬ها را به لب فرات برد كه سرشان را ببرد. آن¬ها هر چه عجز و لابه كردند و گفتند: «ما را زنده نزد عبيدالله ببر.» قبول نكرد. گفتند: «حال كه ما را خواهي كشت، بگذار چند ركعت نماز بگزاريم.» و او چون موافقت كرد، چهار ركعت نماز گزاردند، سر به آسمان بلند كردند و عرض كردند: «خدايا، بين ما و اين مرد به حق حكم كن.» پس آن مرد سنگ¬دل آن دو طفل بي¬گناه را سر بريد، بدن¬هاي آن¬ها را به آب افكند و سرهايشان را نزد عبيدالله برد و تمام جريان را براي او نقل كرد. عبيدالله با آن قساوت برآشفت و گفت: «خوب حقّ مهماني آن¬ها را مراعات كردي، اكنون خدا بين تو و آن¬ها داوري خواهد كرد». آن¬گاه به مردي شامي گفت: «او را ببر و همان مكاني كه اين كودكان را سر بريده گردن بزن و سرش را نزد من آور» و آن مرد هم¬ چنان كرد. بچّه¬ها سر او را با سنگ و چوب مي¬زدند و مي¬گفتند: «اين سر قاتل ذرّية پيامبر (ص) است.»
پیامبر (ص) به علی (ع) فرمود: «به عقیل دو محبّت دارم: يكي براي خوبي خودش و دیگر چون ابوطالب دوستش ميداشت و فرزندش به¬خاطر دوستي فرزندت كشته خواهد شد.»
(امالي¬صدوق، مجلس 27 حديث 3) (منتهي الآمال 1/231)