سایت اصول دین


شيخيّه - بابيّـــه


دکتر رحمت الله قاضیان

شيخيّه

شيخيّه به پيروان «شيخ احمد زين¬الدّين احسائی» (1241 ـ 1166 قمری) گفته می-شود. شيخ احمد سنّی بود و چون با پدرش اختلاف پيدا کرد به احساء کوچ نمود. از آنجا كه احساء از مراکز قديمی تشيّع بود، به زودی وی هم به مذهب تشيّع گرائيد.

احمد احسائی پس از ياد گرفتن قرآن كريم و ادبيّات عرب و مقدّمات علوم دينی، طبق ادّعای خودش رؤياهای الهام¬بخشي می¬ديد که ائمّة¬ اطهار (ع) به او می¬آموختند و در بيداری به درستی مطابقت آن رؤياها با احاديث مطمئن مي-گرديد. احسائی مقارن آشوب¬های وهّابيان به کربلا و نجف رفت و از محضر درس بزرگان تشيّع چون آقا محمّد باقر وحيد بهبهانی، سيّدعلی طباطبايی، ميرزا مهدی شهرستانی، سيّد مهدی بحرالعلوم و شيخ جعفر کاشف¬الغطا بهره¬مند شد و از آنان و ديگران اجازه¬های متعدّد روايی گرفت.

و چون در عراق طاعون شايع شد و علما هم متفرّق شدند، شيخ احمد نيز به وطن مراجعت کرد و در آنجا ازدواج نمود؛ و آن¬گاه با خانوادة¬ خود به بحرين رفت و چهار سال در آنجا اقامت نمود؛ بعد به کربلا و نجف و بصره رفت و سه سال درآنجاها ماند؛ آن¬گاه به قصد زيارت امام رضا (ع) عازم خراسان شد، در بين راه مردم يزد از او استقبال گرمی نمودند و از او خواستند که در آنجا بماند و او هم اجابت کرد و پس از بازگشت از مشهد در يزد مسکن گزيد و معروف گرديد. چندی بعد فتحعلی¬شاه او را به تهران دعوت کرد و از وی خواست که در تهران مقيم شود؛ ولی او نپذيرفت و به يزد بازگشت.

چون شيخ احمد از طريق کرمانشاه خواست به عتبات برود، مورد استقبال مردم کرمانشاه و شاهزاده محمّدعلی ميرزای دولتشاه حاکم کرمانشاه قرار گرفت و به اصرار او سه سال در کرمانشاه ماند. آن¬گاه عازم مشهد شد و در بين راه چند روزي در قزوين اقامت نمود.

در قزوين «ملّا محمّد¬تقی برغانی» معروف به «شهيد ثالث» از احسائی عقيده¬ی وی را در مورد معاد جسمانی جويا شد؛ و چون وي اظهار داشت «معاد جسمانی وجود ندارد، بلکه انسان بعد از مرگ دارای جسم لطيفی است به نام «هورقليائی»، برغاني وی را تکفير نمود.

همين¬طور احسائي گفته: مهدي غايبي كه شيعه در انتظارش است، اكنون از سكّان جهاني روحاني به نام جابلقا و جابلسا غير از اين جهان جسماني مي¬باشد؛ واجسام آن عالم هورقليايي نظير اجسام جنّ ومَلَك مي¬باشند.» (تاريخ باب و بهاء،‌ ص 80)

چون خبر تکفير احسائی در شهر¬های ديگر هم پيچيد، از قزوين به مشهد، سپس يزد، آن¬گاه به اصفهان و از آنجا به کرمانشاه رفت؛ ولی در هيچ¬جا استقبال گرمی از او به عمل نيامد. بعضی از علمای وقت عليه او فتوا دادند؛ ولی بعضی ديگر مشکل فهم بودن بعضی از آراء او را سبب اين سوء تفاهمات دانستند و او را عالمی جليل¬القدر دانستند. احسائی به کربلا و از آنجا به مکّه رفت، و سپس از راه مکّه عازم موطن خود شد، ولی در نزديکی مدينه در سال 1241 قمری درگذشت و در قبرستان بقيع دفن شد.

احسائی علاوه بر فقه و اصول و حديث، در طبّ، نجوم، رياضيّات، فلسفه، طلسمات و اعداد، مطالعه داشت. وی آثار فراوانی هم در فلسفه، کلام، فقه و تفسير دارد، کتاب¬های مهمّ‌ احسايي عبارتند از: جوامع الكلم، حياة النّفس فی حضيرة القدس، شرح الشّريعه، شرح مشاعر، العصمة والرّجعة، الفوائد و المجموعة -الرّسائل.

معصومين (ع) مظاهر الهی: احسائی معتقد بود، همة علوم و معارف نزد پيامبر (ص) و ائمّه معصومين (ع) می¬باشد و تنها راه رسيدن به معارف هم مراجعه به آثار آنان و توسّل از آنان است، چنانچه غير پيروان ائمّه (ع) با وجود به¬كارگيری عقل جز به عقايد باطل نمی¬رسند. و نيز احسائی معتقد بود که چهارده معصوم (ع) مظاهر الهی و دارای صفات الهی بوده¬اند؛ بدين معنی پس از آن¬که خدا آنان را خلق کرد، آنان موجودات ديگر را خلق کرده¬اند؛ و نيز معصومين (ع) علّت غائی عالم می¬باشند و اگر آنها نبودند، چيزی خلق نمی¬شد.

سيّدکاظم رشتی: پس از فوت شيخ احمد احسائی، يکی از شاگردانش به نام «سيّدکاظم رشتی» (1259 ـ 1212 قمری) جانشين او شد و در تمامي امور مرجع سلسلة¬ شيخيّه گرديد و تا پايان عمر در کربلا به تدريس و تأليف و ترويج مذهب شيخيّه پرداخت و شاگرداني موافق اخلاق خود تربيت كرد و به سال 1259 درگذشت. سيّدکاظم حدود 150 کتاب و رساله نوشت که غالباً رمزی¬اند و بسياری از نظراتش هم از خودش است نه از احسايي.

فرق مختلف شيخيّه: چون سيّدكاظم براي خود نايبي معرّفي نكرده بود،‌ هر گروه از پيروانش نايبي براي وي به نام ركن رابع و شيعه¬ خالص برگزيدند، بدين ترتيب.

1 ـ بابيّه:‌ يکی از شاگردان سيّد کاظم رشتی «سيّد علی¬محمّد» بود، که پس از او ادّعای باب بودن امام غايب وآن¬گاه ادّعای نبوّت نمود. پيروان سيّد علي¬محمّد به «بابيّه» معروف¬اند. شرح مفصّل باب در فصل آينده خواهد آمد.

2 ـ كريم¬خانيّه: شاگرد ديگر سيّدکاظم حاج محمدکريم خان قاجار پسرعمو وداماد فتحعلی¬شاه است که فرقه شيخيّه¬ کرمان به نام «کريم¬خانيّه» را به وجود آورد. پس از او فرزندش «محمّدخان» رئيس شيخيّه کرمان شد و بعضی از شيخيّة كرمان هم از برادر کوچکترش رحيم¬خان پيروی کردند. اکثريّت شيخيّه کرمان پس از محمدخان، برادرش «زين¬العابدين خان» را به رهبری خويش برگزيدند، پس از او «ابوالقاسم خان ابراهيمی» و سپس «عبدالرّضاخان» به رياست شيخيّه کرمان رسيد که ترور شد.

3 ـ باقريّه: يکی از نمايندگان حاج محمدّ¬خان در همدان به نام «محمّد¬باقر خندق¬آبادی» است، که فرقه¬ی¬ «شيخيّه باقريّه» را در همدان ايجاد کرد.

4 ـ شيخيّه آذربايجان: در آذربايجان سه طايفه به تبليغ آراء شيخيّه پرداختند: خانوادة «ميرزامحمّد مامقانی حجّة الاسلام» (متوفّای¬1269) که حکم تکفير علی-محمّد باب را صادر کرد؛ و پس از فوت او، فرزندان مجتهد و دانشمندش ميرزا محمّدحسين و ميرزا محمّد¬تقي و ميرزا اسماعيل، به تبليغ مذهب شيخيّه در آذربايجان پرداختند.

ديگر از شيخيّه آذربايجان¬ خانواده «ميرزا شفيع ثقة¬الاسلام» است¬كه از جمله¬ آنان ميرزا موسيٰ ثقةالإسلام، ميرزا علی ثقةالاسلام و ميرزا محمّد ثقةالاسلام مي¬باشد.

سوّمين طايفه¬ شيخيّه آذربايجان «خاندان احقاقی» است، که بزرگ آنان «ميرزا محمّدباقر اسکوئی» (1230 ـ 1301 قمری) است و فرزندش «ميرزا موسي» که به جای پدر نشست، کتابی در دفاع از عقايد شيخيّه به نام «احقاق الحقّ» نوشت، که از آن تاريخ به بعد او و خاندانش به «احقاقی» مشهور شدند؛ و فرزندان ميرزا موسيٰ به نام¬های: ميرزا¬ علی، ميرزا حسن و ميرزا محمّدباقر نيز از علمای بزرگ شيخيّه آذربايجان هستند.

شيخيّه¬ی¬ کرمان و آذربايجان در اعتقادات خود را پيرو آراء شيخ احمد احسائی و سيّد کاظم رشتی می¬دانند، ولی در فروع دين باهم اختلاف دارند. بدين معنی¬که: اوّلاً، كرماني¬ها شيوة¬ اخباريگری دارند و از مراجع تقليد نمی¬کنند؛ ولي شيخيّة آذربايجان به اجتهاد و تقليد معتقدند و از مراجع تقليد خودشان پيروی می-کنند. ثانياً، کرماني¬ها اصول دين را چهار اصل می¬دانند: توحيد، نبوّت، امامت و رکن رابع يا شيعه¬ی¬ کامل که واسطه¬ی¬ ميان شيعيان و امام غايب(ع) است؛ در حالی که شيخيّه آذربايجان منکر رکن رابع هستند و همچون ساير اماميّه اصول دين را پنج اصل: توحيد، عدل، نبوّت، امامت و معاد می¬دانند.

بابيّـــه

بنيانگذار بابيّه «سيّد علي¬محمّد شيرازی» (1266ـ 1235) است¬كه پس از فراگرفتن مبادي زبان فارسي و عربي،‌ با تمرين در خطّ نستعليق تبحّر يافت. وي تندنويس هم بود. هر چند بابيان باب را امّي و درس ناخوانده مي¬دانند وتندنويسي را از معجزاتش دانسته¬اند.

سيّد علي¬محمّد چون در كودكي پدرش را از دست داده بود، تحت پرورش دائيش ميرزا رضاي بزّاز قرار گرفت، و چون به سنّ بلوغ رسيد،‌ دائيش وي را با خود وارد تجارت كرد و آن¬گاه با دائيش از شيراز به بوشهر رفت. علي¬محمّد در بوشهر اوقات خود را به عبادت و رياضت مصروف داشت. گاهي وسط روز پشت بام مي¬رفت و در آن هواي گرم بوشهر با سر برهنه تا عصر مشغول اوراد و اذكار مخصوصي مي¬شد، كه در نتيجه قواي جسميش تحليل رفت و نوعي نوبه¬ عصبي بر او عارض شد. دائيش هم در كار او حيران شده بود‌ و هرچه او را پند مي¬داد، سود نمي¬داد. بالاخره دائيش با مشورت فاميل، او را به كربلا و نجف فرستاد،‌ تا شايد از بركت آن دو امام همام و نيز تغيير آب و هوا بهبودي و شفا يابد؛ ولي در كربلا هم وي همچنان به عبادات و رياضات شاقّ‌ مشغول شد.

علي¬محمّد در کودکی در مکتب «شيخ عابد» از شاگردان شيخ احمد احسائی مقدّمات را فراگرفت و چون در سنّ نوزده يا بيست سالگی هم به کربلا رفت، با حضور در درس سيّد کاظم رشتی‌ با مسائل عرفانی و تأويلات شيخيّه بيشتر آشنا شد.

ميرزا علي¬محمّد پس از مدّتي محضر سيّد را ترك كرد و به اتّفاق چند نفر به كوفه رفت ومشغول چلّه¬نشيني شد‌ و پس ازچندي با قيافة¬ غيرعادّي دوباره به محضر درس سيّد برگشت و با همشاگردانش سخناني خارج از شريعت اظهار داشت. آنها ابتدا با وي با ملاطفت رفتار كردند؛‌ ولي سرانجام او را طرد كردند. آن¬گاه وي محرمانه شروع به دعوت مردم به سوي خود كرد، و چون به زهد تظاهر مي¬كرد، بسياري از مردم ساده به او تمايل پيدا كردند.

چون سيّدكاظم رشتي به جانشيني شخص معيّني تصريح نكرده بود، بيشتر شيخيّه پيرو حاج محمّدكريم خان كرماني شدند؛ ولي يكي از آنان به نام ملّاحسين بشرويي به شيراز رفت و به سيّد علي¬محمّد شيرازي كه قبلاً با او آشنايي داشت، گرويد. سيّد علي¬محمّد در 24 سالگي ابتدا ادّعاي ركن رابعي و بعد خود را باب و واسطة¬ ميان مردم و امام دوازدهم دانست كه از سوی وي مأمور بيان دين و ارشاد مردم شده و تفسيرش را از جانب او نوشته است. باب مي¬گفت: «اَنَا مَدينَةُ‌ العِلمِ وَ‌ عَلِيٌّ بابُها»‌ من شهر علمم و علي دَرِ آن است. يعني رسيدن به خدا جز از طريق من ممكن نيست‌ و مقصود قرآن¬ از «وَأتوا البُيوتَ مِن اَبوابِها: از درها وارد خانه¬ها شويد.» داخل شدن به در خانة¬‌ ولايت و نبوّت هم جز از «‌باب» آن كه منم ممكن نيست و به همين جهت او به اسم باب ناميده شد‌ و پيروانش را «بابيّه» گفتند.

باب چون پيروان بيشتري پيدا كرد، مدّعي شد كه او خود مهدي است، كه جسم لطيف روحانيش در اين جسم مادّي ظلماني ظهور كرده است.

بدين ترتيب، هرچند شيخيّه خود را شيعه مي¬دانستند و به خاتميّت پيامبر اكرم اسلام (ص) و ائمّع معصومين اعتقاد داشتند؛ ولي ندانسته و ناخواسته باعث پديد آمدن فرقه ضالّة بابيّه و آن¬گاه بهائيّه گشتند كه منشأ انحرافات و فتنه¬هاي بزرگي شدند.

بعد از ملّاحسين، هفده نفر ديگر به سيّد علي¬محمّد ايمان آوردند؛ پس او ملّاحسين را به عنوان «باب¬الباب» يعني باب علي¬محمّد و او با آن هفده نفر را كه جمعاً هيجده نفر مي¬شدند «‌حروف حيّ» ناميد؛ زيرا حروف حيّ به ابجد هيجده مي¬باشد؛ و اين هيجده نفر با خود سيّد علي¬محمّد،‌ نوزده نفر شدند؛‌ ‌و تقدّس عدد 19 در ميان بابيان از همين جاست.

سيّد علي¬محمّد در عراق مريدانش را براي تبليغ به گرويدن به وي روانة¬‌ ايران مي¬كرد و خودش مشغول تأليف كتاب و تدوين احكام دين جديدش گرديد.

چون سيّد علي¬محمّد به شيراز زادگاهش رفت، يكي از پيروانش به نام «ملّاصادق خراساني» در اذان نماز جمعه اين عبارت را افزود: «اَشهَدُ اَنَّ عَليّاً قَبلَ نَبيلِ بابِ بَقِيَّةُ‌ اللهِ». و چون معلوم شد، خود سيّد علي¬محمّد به وي گفته چنين بگويد، در مجلسي كه براي بازخواست از باب در اين مورد تشكيل شد، در پي خوردن يك سيلي در مقابل مردم گفت: «لعنت خدا بركسي كه مرا وكيل و باب امام غايب و مرا منكر امامت اميرالمؤمنين و ساير ائمّه بداند»؛ ولي در نهان همچنان با پيروان خويش در ارتباط بود و آنها را بر ادّعاهايشان در مورد خودش تحريك مي¬نمود.

چون اقبال مردم به سيّد علي¬محمّد بيشتر گرديد، مدّعي شد يك پيغمبر برجسته و داراي شخصيّت خدايي است و لقب باب را به يکی از پيروانش به نام «ملّاحسين بشرويه¬ای» داد و مدّعي شد كه خداوند كتابي به نام «‌بيان» بر وي نازل فرموده است و قول خداوند در قرآن كريم هم كه فرموده‌ است: «اَلرَّحمَنُ، عَلَّمَ القُرآنَ، خَلَقَ الاِنسانَ؛ عَلَّمَهُ البَيانَ: خداوند رحمان قرآن را تعليم فرمود، انسان را آفريد و به او بيان را آموخت.» اشاره به اين است كه انسان «علي¬محمّد» و «بيان» همان كتابي است كه بر او نازل شده است.

كتاب بيان سيّد علي¬محمّد مركّب از جمله¬هاي فارسي و عربي مسجّع و پر از اغلاط مي¬باشد. وقتي كه از وي سبب غلط¬ها را پرسيدند، گفت: چون حروف و كلمات در قديم معصيت كردند، خداوند آنها را بر گناهانشان عقوبت كرد و به زنجير اعراب مقيّد ساخت؛ و چون بعثت من بر تمام عوالم رحمت است، جميع گنهكاران حتّي حروف وكلمات را عفو كرد، لاجرم از قيود اِعراب آزاد شدند، تا به هر طرف از لحن و غلط كه خواهند ره سپارند.

علي¬محمّد خود را ملقّب به ذكر كرده بود و می¬گفت: مراد از ذكر در آية¬ شريفة¬:‌ «اِنّا نَحنُ نَزَّلنَا الذِّكرَ وَ اِنّا لَهُ لَحافِظونَ: ما قرآن را نازل كرديم‌ و مسلّماً نگه-دار آنيم.» (حجر 9 ) و نيز فرمودة¬ خداي تبارك و تعالي: «فَاساَلوا اَهلَ الذِّكرِ اِن كُنتُم لاتَعلَمونَ: اگر نمي دانيد از آگاهان بپرسيد.» (نحل 43) و آيات ديگر از اين قبيل،‌ اوست.»

علي¬محمّد در كتاب¬هايش كراراً‌ نوشته: «من از محمّد افضلم و كتابم از قرآن؛‌ زيرا اگر محمّد گفته: بشر از آوردن يك سوره¬ قرآن عاجز است، من مي¬گويم: بشر از آوردن حرفي از كتاب من عجز دارد؛‌ زيرا محمّد در مقام الف و من در مقام نقطه-ام.

فرستادن داعيان به شيراز: چون شيراز زادگاه باب بود، عدّه¬اي از پيروانش را براي تبليغ دين جديدش به شيراز فرستاد. چون داعيان سيّد به تبليغ براي وي پرداختند، علماي شيراز به رياست شيخ ابوتراب به كفر آنها فتوا دادند و استاندار شيراز «حسين خان نظام¬الدّوله» هم آنها را گرفت و در چاه انداخت؛ سپس فرستاد تا باب را از بوشهر به شيراز بردند.

پس از آن¬كه چند روز به باب استراحت داد، محرمانه با گريه از وي استمالت نمود كه: «در باره داعيانت اشتباه كرده¬ام و اكنون توبه مي¬نمايم و استدعاي عاجزانه دارم كه توبه¬ام را بپذيري و به مريدي خود قبولم فرمايي؛ زيرا شما را در حالي كه از پيشانيتان نور ساطع بود در خواب ديدم كه به من گفتي: سخن بگو، سخن بگو؛ ازاين¬رو، دانستم كه برحقّ هستي؛ و اكنون حاضرم جانم را بر سر دعوت شما نثار كنم و با تمام سپاهم در اختيار تو باشم.» در اين حال چهرة¬ سيّد علي¬محمّد از شدّت خوشحالي شكفته شد و به او گفت: خوشا به حالت اي امير، آنچه ديدي در بيداري بوده نه در خواب؛ چه من خودم در خوابگاه تو حاضر شدم و تو را بدان كلماتي كه شنيدي مخاطب ساختم. و چون والي سيّد علي¬محمّد را به خودش جلب كرد، به وي گفت: مي¬خواهد مجلسي از علما در حضور وي تشكيل دهد، تا وي دعوت خود را نزد آنان اظهار كند، تا هركدام ايمان آوردند كه چه بهتر و هر كدام ايمان نياوردند، آنها را از دم تيغ بگذراند و او هم قبول نمود.

در مجلسي كه تشكيل شد،‌ باب نزد علماي شهر كه قبلاً‌ والي آنها را در جريان گذاشته بود، حاضر شد و به آنها گفت: «اي علما، پيغمبر شما بعد از خود جز قرآني به جاي نگذاشته و اين نيز كتاب بيان من است، پس بياييد آن را تلاوت كنيد، تا معلومتان شود كه عبارات آن از قرآن فصيح¬تر و احكامش ناسخ احكام قرآن است.»

امّا علما طبق تباني قبلي سكوت كردند. در اين موقع والي از جا برخاست و از باب خواست، تا دعاوي خويش را بر روي كاغذ بنويسد، تا براي اهل مجلس بيّنه باشد. باب هم چند سطر به فارسي و عربي نوشت و به علما تسليم نمود. و چون علما آن را خواندند،‌ نوشته را از هر نظر پر از غلط يافتند، و چون توضيح اين غلط¬ها را از وي خواستند، وي گفت:‌ «اين مطالبي كه وي مي¬گويد و مي¬نويسد در مكتبي ياد نگرفته، بلكه با وحي آسماني مي¬باشد كه بر وي نازل مي¬شود و مردم نبايد به الفاظ توجّه داشته باشند، بلكه بايد معاني را مورد توجّه قرار دهند.» در اين موقع فرياد علما و فقها بلند شد،‌ بعضي فتوا به كفر و قتل وي دادند و بعضي حكم بر جنون و اختلال حواسش دادند و خواستار تعزيرش شدند.

آن¬گاه والي به باب گفت: «اي جاهل مغرور،‌ اين چه بدعت شومي است كه در اسلام نهاده¬اي؟‌ چگونه ادّعاي مهدويّت و نبوّت مي¬كني،‌ با آن¬كه نمي¬تواني آنچه را مي¬خواهي به طور صحيح بنويسي و با اين حال ادّعا داري كه سخنان تو از قرآن فصيح¬تر و بليغ¬تر است؟ اگر به خاندان رسالت نسبت نداشتي، شمشير جدّت را بر گردنت فرود مي¬آوردم.»‌ سپس دستور داد چوب و فلك آوردند و او را آن¬قدر زدند كه صداي استغاثه¬اش برخاست و به مردم پناه مي¬برد و چون نزديك شد كه بي¬هوش شود،‌ بعد از توبه و استغفار او را رها كردند. آن¬گاه والي دستور داد وي را بر الاغ زشتي سوار كردند و از وسط بازار به مسجد نو بردند. در مسجد علما از وي خواستند كه بر فراز منبر رود و بطلان عقايد خود را اعلام دارد؛‌ و چون وي چنين كرد، او را به زندان بردند و تا شش ماه در زندان نگه داشتند.

بعد از آن¬كه سيّد علي¬محمّد شش ماه در زندان شيراز بود، منوچهرخان والي اصفهان كه از مسيحياني بود كه به دروغ اظهار اسلام كرده و در واقع از مأمورين سرّي روسيّه بود،‌ عدّه¬اي را فرستاد و او را از زندان شيراز دزديدند و به اصفهان بردند. آن¬گاه امام جمعة اصفهان را وادار كرد كه برادرش را به استقبال باب بفرستد و خود نيز آشكارا از وي حمايت نمايد وبه داعيان باب اجازه داد آشكارا بيان دارندكه وي همان مهدي موعود است.

و چون در مجلسي كه تحت فشار علماي اصفهان، والي براي رويارويي با باب ترتيب داد،‌ باز ادّعاي رسالت كرد و گفت بيان وي از قرآن بالاتر است؛ و در ضمن معلوم شد، نوشته¬هايش پر از غلط¬هاي فارسي و عربي است، علما حكم تكفير و اعدام وي را دادند؛ امّا والي جاسوس گفت: من در اين مورد اجازه¬اي ندارم، قضيّه را به تهران گزارش مي¬كنم؛‌ و چون آن طوري كه مي¬خواست جريان را به تهران نوشت، هيأت وزرا به والي اصفهان دستور داد فعلاً‌ باب را در زندان نگه دارد، منوچهرخان گرجي وي را به قصر مجلّلي به نام قصر خورشيد برد و دختري زيباروي هم به عقدش درآورد و به او وعده داد تمام ثروتش را كه بالغ بر چهل ميليون فرانك است در اختيارش خواهد گذاشت؛‌ و به او قول داد ميرزا آغاسي را از صدارت عزل كند، شاه را وادار به بيعت با وي نمايد و خواهر شاه را به عقدش درآورد؛‌ و اگر شاه ايران زير بار نرود، سپاهي مي¬آرايد و با او مي¬جنگد؛ و بدين ترتيب، باب در قصر مخصوص والي اصفهان به خوشي و خرّمي به سر مي¬برد، ولي يك سال بيش نگذشت كه منوچهرخان سكته كرد.

بعد از مردن منوچهرخان،‌ چون برادرش گرگين¬خان به جاي او منصوب شد و وي با درايتش دانست كه باب در دعوتش موفّق نخواهد شد، به تهران نوشت كه جريان دعوت باب بالا گرفته و خطرناك شده است.‌ حكومت مركزي هم دستور داد او را به آذربايجان فرستند و در قلعة¬‌ چهريق واقع در ماكو زنداني كنند. در قلعة چهريق هم اصحاب باب با دادن رشوه به مأموران زندان با وي تماس مي¬گرفتند و تعليمات لازمه را دريافت مي¬كردند.

بابيان شروع به قتل و تجاوز كردند و در نواحي مختلف ـ مخصوصاً در تبريز، زنجان و مازندران آتش فتنه عليه حکومت برافروختند. آنان به اَشکال مختلفه مانند گدا و رفتگر درمی¬آمدند وآنانکه از مذهب آنان مذمّت می¬کردند، ترور می¬کردند. حتّي گاه يکی از آنان فقط لنگی بر ميان مي¬بست و عريان بر افراد بسياري حمله-ور مي¬شد؛ چون آنان معتقد بودند که هر کدام در جنگ کشته شوند، بعد از چهل روز زنده شده به دنيا برمی¬گردد. به اين كيفيّت، بابيّون همچون فداييان فاطمي و قرمطي، هم خون بسياری از مردم را ريختند و هم رُعبي عظيم در دل مردم افكندند.

و چون كار بر مردم تنگ شد،‌ در سال 1263 محمّدشاه به وليعهد خود ناصرالدّين¬ميرزا (ناصرالدّين شاه) كه در آن موقع در تبريز بود،‌ دستور داد، تا هيأتي از علماي بزرگ تشكيل دهد و باب در آن مجلس ادّعاهايش را اظهار كند.‌ علماي تبريز بعد از شنيدن اظهاراتش بعضي حكم به كفر وي و وجوب قتلش دادند و بعضي حكم به سفاهت و جنونش كردند. وليعهد دستور داد وي را به چوب و فلك بستند و پس از آن¬كه فرياد استغاثه¬اش بلند شد، با گرفتن تعهّد از وي كه ديگر چنين ادّعاهايي نكند، وي را دو باره به زندان چهريق فرستاد.

و چون باز پيروان باب مرتّب در شهرها آشوب ايجاد مي¬كردند، اميركبير به ناصرالدّين شاه توصيه كرد كه بايد هرچه زودتر با كشتن باب به اين فتنه پايان بخشد. پس ناصرالدّين ميرزا دستور داد، دوباره باب را از زندان چهريق به تبريز بردند و بعد از محاكمه¬اش به وسيلة والي شهر چون گفته¬هاي خود را وحي خواند و آن¬گاه محاكمه¬اش به وسيله¬ ملّامحمّد مامقاني مجتهد و رئيس علماي شيخيّه¬ آذربايجان كه نزد وي اعتراف به صحّت مندرجات كتب و نوشته¬هايش كه در آنها بالصّراحه ادّعاي پيغمبري كرده بود نمود و سپس محاكمة وي به وسيلة¬ سيّدعلي زنّوزي و فتواي وي بر كفر باب، سيّد علي¬محمّد با يكي از پيروان برجسته¬اش به اسم ملّا محمّدعلي به اعدام محكوم شدند. پس آنها را در سال 1265 تيرباران كردند و جسدشان را در ميان خندق شهر انداختند و خوراك سگ¬هاي ولگرد شدند.

هرچند بعضي از پيروان باب مي¬گويند: جسد باب به آسمان بالا رفت؛ و بعضي ديگر از آنان مي¬گويند: جسد او مخفيانه به تهران منتقل ودر امامزاده معصوم نزديک رباط کريم دفن شد؛ و بعضی ديگر از آنان می¬گويند: جسد باب را پس از هيجده سال به عکّا برده و در دامنة¬ کوه کرمل دفن کرده¬اند و آن مکان را «مقام اعلي» نامند.

كتاب¬ها وعقايد باب. :

مهم¬ترين كتاب¬هاي باب عبارتند از:‌ نبوّت خاصّه، ‌قدّوس الأسماء،‌ بيان، شرح سورة¬ يوسف، رساله¬اي به ¬سبك صحيفة‌¬ سجّاديّه وتفسير سوره¬ عصر.

باب به خدای قائل بوده و به صدق همة¬ انبياي گذشته حكم مي¬كرده؛ امّا چون نصارا به حلول لاهوت در ناسوت يعني ثواب و عقاب ارواح بر وجهي شبيه خيال قائل بوده كه نفوس طيّبه از اخلاق و معلومات خود لذّت مي¬برند و نفوس خبيثه به واسطة ملكات رذيله و جهل خود متألّم¬اند و دو مرتبه به عالَم اجسام برمي¬گردند.

نماز از نظر باب واجب است؛‌ ولي نماز واجب از نظر او تنها دو ركعت است،‌ كه به هنگام بامداد برگزار مي¬گردد. وي خانه و محلّ‌ ولادت خود در شيراز را تبديل به مسجد بزرگي كرد و آن را براي پيروانش قبله قرار داد كه در نمازهايشان بدان سو نماز گزارند.

عدد نوزده نزد بابيان مقدّس است، به طوري كه وي ماه را هم نوزده روز قرار داد؛ زيرا اصل وحدت لاهوت به نظر آنان از نوزده اقنوم تأليف يافته‌ و رئيس آن اقانيم «باب»‌ است.

و از احكام باب اين است، كه به محض قدرت يافتن يكي از پيروانش بايد تمام بقاع مقدّسه مانند مكّه و مدينه و بيت¬المقدّس و قبور انبيا و اوليا را خراب نمايد.

باب شرب خمر و استعمال دخانيّات را در عهد خودش حرام نمود، ولي پيروانش بعد از او آنها را حلال كردند. سيّد علي¬محمّد نوشيدن چاي را مستحب‌ّ مؤكّد قرارداد.

بابيّه برآنند، كه هر كس مخالف عقيدة آنان باشد، جان و مالش مباح است.‌ و نيز از نظر آنان بر تمام بابيّه لازم است كه تمام اموالشان را در اختيار يكديگر قرار دهند.

داعيان به سوي باب: چند نفر به امر دعوت به سوي سيّد علي¬محمّد باب قيام كردند كه در صدر آنها: ملّاحسين بشرويي در خراسان بود. قرّة العين در قزوين، سيّد يحييٰ دارابي در فارس، ملّامحمّد مازندراني، ملّاصادق خراساني، حاج محمّدعلي، ميرزا حسينعلي معروف به بهاءالله و برادرش ميرزا يحيي معروف به صبح ازل در مازندران نيز از داعيان باب بودند. دو نفر اخير فرقة بهائيّه را تشكيل دادند كه در فصل بعد راجع به آنها بحث خواهد شد.

ملّامحمّد مازندراني و ملّاصادق از طرف باب به كرمان رفتند تا مردم آن شهر را عموماً‌ و حاج محمّدكريم خان قاجار كرماني را خصوصاً كه مبلّغ مسلك شيخيّه در كرمان بود،‌ به مسلك بابيّه دعوت كنند. آنها بعضي از رسائل باب با نامه¬اي كه باب به حاج محمّد كريم خان نوشته بود به او دادند و از وي خواستند كه احكام قرآن را كنار گذارد و به باب ايمان آورد به او تسليم گردد. حاج كريم¬خان كه قبلاً در مجلس سيّد كاظم رشتي با باب آشنايي داشت، پس از دريافت نامة¬‌ باب، علما و بزرگان و فضلاي كرمان را جمع كرد و پس از آن¬كه نامة¬‌ باب را براي آنها خواند، از روي همان نوشته¬هاي باب ثابت كرد كه او از دين اسلام خارج گشته است.‌ ازاين¬رو، بعد از خوار و خفيف كردن داعيانش، آنها را از شهر بيرون كرد،‌ آن¬گاه كتاب¬هاي متعدّدي عليه بابيّت نوشت.

ملّاحسين بشرويي: بشرويه دهي در چند فرسخي مشهد است. يكي از بچّه¬هاي آن ده حسين نامي بود كه پس از تحصيل مقدّمات، چون هم در زور بازو و قامت بلند و هم در مكر و حيله كم¬نظير و هم بلندپرواز بود، به جاي ادامة¬ تحصيل، شروع كرد با زمين و زمان نبرد كردن؛ ولي داشت از رسيدن به مقصودش مأيوس مي¬شد كه در اين موقع صداي دعوت باب به گوشش رسيد؛ ازاين¬رو، به سوي او رفت و با وي بيعت نمود كه تمام قدرتش را به اطاعت وي درآورد. باب هم با تمام وجود او را پذيرفت و او را «‌باب¬الابواب»‌ لقب داد و نايب مناب خويش نمود و در كتاب ايقانش در مورد وي گفت: «اگر ملّاحسين نبود، خداوند بر عرش رحمانيّت خويش برقرار نمي¬شد و اگر او نبود، خداوند بر سرير صمدانيّتش استقرار پيدا نمي¬كرد.» آن¬گاه باب رسالت خود را به او اختصاص داد و او را به اصفهان و تهران و خراسان فرستاد.

ملّاحسين به اصفهان رفت و بعد از جلب نظر ملّا محمّدتقي هراتي وي را ملزم نمود كه به منبر رود و ظهور باب را اعلام كند و او هم چنين كرد.

سپس ملّاحسين به كاشان رفت و با حاج ميرزا جاني كه يكي از اعيان شهر بود ملاقات كرد و نظر او را هم به سوي باب جلب كرد و اين ميرزا جاني كسي است كه تاريخ باب و نقطة¬ الطاف در وصف بابيّه از اوست. سپس ملّاحسن و حاج ميرزا جاني كوشيدند، تا توجّه حاج ملّامحمّد مجتهد فرزند حاج ملّا احمد نراقي معروف را به سوي باب جلب كنند، ولي او پس از شنيدن مزخرفاتشان دستور داد آنها را از كاشان بيرون كردند.

آن¬گاه ملّاحسين به تهران رفت و پس از فريفتن عدّه¬اي به نزد حاج ميرزا آغاسي وزير ناصرالدّين شاه رفت و نامة¬‌ باب را به وي داد، ولي وي هم پس از خواندن نامة¬ باب دستور داد كه فوراً بايد تهران را ترك كند، وگرنه عواقب شومي دامنگيرش خواهد شد.

ملّاحسين به طرف خراسان رهسپار شد‌ و در خراسان توانست ملّا عبدالخالق رزي را كه خطيب مشهوري بود جلب كند و او هم بر فراز منبر رفت و مردم را به سوي باب خواند. اين خبر به گوش ملّاعلي¬اصغر نيشابوري رسيد و او نيز فوري باب را تصديق كرده و مردم را به سوي باب دعوت نمود. در اين موقع علما و مردم به هيجان آمدند و از امير خراسان حمزه ميرزا برادر ناصرالدّين شاه و ملقّب به حشمت¬الدّوله خواستند در اين مورد چاره¬اي انديشد‌ و او هم فرمان جلب داعيان باب را داد. ملّا علي¬اصغر كه جريان را شنيد، سخت وحشت كرد؛ به طوري كه به هركس و جمعيّتي كه مي¬رسيد،‌ شروع به فحّاشي به باب مي¬كرد. ملّا عبدالخالق را گرفتند و سخت به غلّ‌ و زنجير كشيدند.

چون ملّاحسين را هم به نزد امير حمزه بردند، دستور داد تا وي را به غلّ و زنجير كشند. ولي پس از چندي در شورشي كه به تحريك حسن خان سپهسالار در مشهد روي داد،‌ ملّاحسين فرصت را غنيمت شمرد‌ و از آنجا به طوس فرار كرد؛ و لي چون مردم طوس به مقاومت در برابر وي ايستادند،‌ وي از آنجا هم به نيشابور رفت.

در نيشابور جمع بسياري به ملّاحسين و باب گرويدند، پس از آنجا به سبزوار رفت و در آنجا هم عدّه¬اي از او متابعت كردند كه از جملة¬‌ آنها ميرزاتقي جويني منشي شهير بود، كه بعد از اين مأمور دارايي و محاسباب بابيّه شد.

آن¬گاه بابيّه به قصبة «خان¬خودي» رفتند و در آنجا ملّاحسن و ملّاعلي به آنها پيوستند. سپس از آنجا هم به ميامي رفتند و آنجا هم سي و شش نفر به آنها پيوستند؛ ازاين¬رو، علناً‌ شروع به دعوت براي باب كردند‌ كه در نتيجه مردم در غضب شدند؛ و پس از آن¬كه چند نفر از افراد بشرويي را كشتند، وي با دار و دسته¬اش به شاهرود رفتند و در منزل ملّامحمّد مجتهد وارد شدند. ملّامحمّد ابتدا از آنها استقبال كرد، ولي چون از مرام آنها مطّلع شد، با آنها به شدّت رفتار كرد و با عصا بر سر بشرويي زد و آنها را از شهر بيرون كرد.

چون در اين اثنا خبر مرگ محمّدشاه پخش شد، امر بشرويي قوّت گرفت و از شاهرود به بسطام رفت و در آنجا ملّاحسين حسين¬آبادي از وي تبعيّت كرد. آن¬گاه چون در آنجا ديگر مجالي براي تبليغ نيافت، به طرف مازندران رهسپار شد و در ميداني از شهر كه مجاور بارفروش¬ها بود منزل كرد و در آنجا با حاج محمّد¬علي ملاقات كرد؛‌ پس به اتّفاق علناً‌ شروع به دعوت براي باب كردند و در يك هفته سيصد نفر از مردم آنجا به آنها گرويدند.

پس مردم به وحشت افتادند و علما به رياست سيّدالعلما به مشورت پرداختند و شخصي را نزد حكومت فرستادند؛ امّا حكومت به حرف آنها اعتنايي نكرد، ولي عبّاسقلي سردار لاهيجاني سيصد نفر لشكري كه در اختيار داشت به كمك علما و مردم فرستاد و با بابيان به نبرد پرداختند، و چون دوازده نفر از بابيان كشته شد، بشرويي به خارج شهر عقب¬نشيني كرد و در سراي سبزعيدان متحصّن شد، و چون سردار لاهيجاني آنجا را محاصره كرد، بشرويي امان خواست كه از آن ولايت برود. و چون از قلعه خارج شد، خسروبگ قاري كلاتي با گروهي سواره به قصد لخت¬كردنشان به آنها حمله كرد كه در اين موقع بشرويي چنان شمشير بر خسروبگ زد كه او را دو نيم كرد و آن¬گاه بابيان بقيّه را هم به قتل رساندند. بشرويي چون اين قدرت را در خود ديد، دوباره به قلعه¬سراي مراجعت كرد.

چون خبر بشرويي به ناصرالدّين شاه رسيد، عمويش مهدي قلي¬خان را خواست و با در اختيار قراردادن لشكر كافي وي را مأمور سركوب بشرويي نمود. شاهزاده به مازندران رفت و در كنار قلعه با بابيان به جنگ پرداخت، در اين جنگ گاهي بابيان پيروز مي¬شدند و گاهي قشون دولتي. بابيان در خلال اين مدّت جسارت زياد از خود نشان مي¬دادند،‌ مخصوصاً‌ خود بشرويي كه با لشكرش حمله مي¬كرد و هركس جلوش مي¬آمد با ضرب شمشير بر زمين مي¬افكند. يك بار موفّق شد چنان قشون دولتي را شكست دهد كه شاهزاده با لباس خواب فرار كرد و او لشكرگاه را به آتش كشيد.

جنگ ادامه داشت،‌ تا آن¬كه در يك شبيخون ميرزا كريم خان اشرفي تيري بر سينة بشرويي زد و آقا محمّدحسن هم تير ديگري بر شكمش زد و او هم دستور عقب¬نشيني به قلعه را داد‌ و چون به قلعه رسيد از روي اسب به زمين افتاد و جان داد.

بعد از كشته شدن بشرويي فرماندهي بابيان را حاج محمّدعلي بر عهده گرفت‌ و او هم شجاعانه به جنگ پرداخت و بارها قشون دولتي را شكست داد. ناصرالدّين شاه از اين اهمال عمويش چنان ناراحت شد كه دستور جلب وي را داد؛‌ آن¬گاه سركردة¬ نامدار سليمان خان افشار را براي سركوب بابيان فرستاد.

چون سليمان خان به محلّ رسيد، سركردگان لشكر شرمسار گشتند و تعهّد كردند كه خود به ميدان جنگ روند؛ پس تفنگ¬ها و خمپاره¬اندازها را به سوي قلعه بردند، و با بابيان به نبرد پرداختند. و چون وعده¬هايي كه به بابيان براي پيروزي داده بودند به وقوع نپيوستند، سي نفر آنان با سركرده¬شان آقا رسول به قشون دولتي پيوستند و امان خواستند، و عدّة ديگر كه خواستند به قشون دولتي بپيوندند، توسّط بابيان كشته شدند. پس از آن رضاخان ميرآخور (‌كه بعدها رضاشاه شد) با سه نفر ديگر از بابيان امان خواستند.

در اين هنگام چون مواد غذايي بابيان به اتمام رسيد، كسي را به اردوگاه دولتي فرستادند، تا براي آنها امان بگيرد؛ و چون آنها را امان دادند،‌ جلسة نظامي تشكيل دادند و آنها را با رئيسشان حاج محمّدعلي به شهر بارفروشان فرستادند و در آنجا از طرف علما محاكمه شدند و بعد از محاكمه، علما حكم اعدام آنها را صادر كردند و يك نفر طلبه تمام آنها را با شمشير و خنجر به قتل رساند. و بدين ترتيب غائلة¬‌ بشرويي با كشته شدن دو هزار و پانصد تن از بابيان و پانصد نفر از اهل ولايت و نظاميان به پايان رسيد.

قرّة العين: يكي از داعيان بابيّه زن جوان و زيبا و فاضله¬ و حافظ قرآني بود به نام «زرّين تاج» با كنية¬ «‌امّ¬سلمه» دختر يكي از مجتهدين به نام ملّاصالح قزويني و زن مجتهد ديگري به نام «ملّامحمّد» فرزند ملّا محمّدتقي مشهور به شهيد ثالث‌ كه از اعلم علماي زمان خود بود.

ولي از آنجا كه زرّين¬تاج هم زيبا بود و هم طالب شهوتراني بي¬حدّ ومرز و اكتفا نكردن به يك شوهر روحاني، چون دعوت باب را شنيد كه بابي¬ها به هيچ حلال و حرامي مقيّد نيستند، براي رسيدن به شهوتراني، برخلاف شرع خود را طلاق داد و به باب گرويد و به باب پيغام داد كه حاضر است همسر وي شود، و او هم از وي خواستگاري كرد و وي را قرّة¬العين خطاب مي¬كرد؛‌ ازاين¬رو، به قرّة¬العين معروف شد.

آن¬گاه باب از قرّة¬العين خواست كه مردم را علناً‌ به امر او دعوت كند و او هم در مجامع بدون روسري شروع به دعوت براي باب كرد و دستور داد كه زن¬ها نقاب از چهره بردارند و گفت: هر زن مي¬تواند نُه شوهر بكند.

قرّة¬العين به واسطة¬ زيبايي بي¬نظير و صداي نازك و نرمي شيوة¬ بيان در سخن، قلوب مردان را تسخير مي¬كرد؛‌ ازاين¬رو، جمعيّت زيادي از مردمان پست و هيأت حاكمه به جانب وي هجوم بردند. و چون وجود عموي مجتهدش مانع بزرگي بر سر راه آزادي و شهوتراني بي¬حدّ و مرز خويش ديد، به فداييانش دستور داد او را كشتند. و چون مردم باخبر شدند، ازدحام كردند و قرّة¬العين هم از ترس مردم به خراسان فرار كرد و در يكي از روستاهاي بسطام به جمعي از بابيان از جمله حاج محمّدعلي بارفروش پيوست و در آنجا پيوسته به عنوان مشورت با حاجي مذكور خلوت مي¬كرد.

مردم خراسان هم كه خبر اين زن زيبا را شنيده بودند،‌ از اطراف و اكناف خود را به محلّ‌ وي رساندند. قرّة العين با سر برهنه در سخنرانيش گفت:‌ «اي مردم،‌ شريعت محمّدي اكنون منسوخ شده و احكام شريعت جديد باب هنوز به ما نرسيده؛ بنابراين، نماز و روزه و ساير اعمال شما لغو است... زنان خود را از دوستانتان دريغ نداريد، بعد از مردن خبري نيست،‌ پس حظّ‌ و بهرة خود را از اين زندگي برگيريد.» مردم با شنيدن اين سخنان از وي، از دور و برش پراكنده شدند؛ جز اشخاص شهوتران كه براي شهوتراني به دنبالش افتادند.

و چون باب هم شنيد كه عدّه¬اي از بابيان به سركردگي يكي از بابيان جوان به نام «ميرزا حسين¬علي نوري مازندراني» و همراهي «قرّةالعين»‌ و محمّدعلي بارفروش در منطقة¬ خوش آب و هواي «بدشت»‌ شاهرود گرد آمده¬ و حسينعلي را «بهاءالله» و محمّدعلي را «قدّوس» لقب داده¬اند، دعوي تازه¬اي كرد و گفت: «اِنَّني اَنَا القائِمُ الحَقِّ، الَّذي اَنتُم بِظُهورِهِ توعَدونَ: من همان قائم حقّي هستم كه شما به ظهورش وعده داده شده¬ايد؛ و پس از چندي باب پا را فراتر نهاد و دعوي نبوّت كرد و دين تازه و كتاب تازه¬اي به نام «بيان» آورد.

آن¬گاه قرّة‌¬العين با حاجي محمّد¬علي سابق¬الذّكر در هودجي نشسته و با مريدان به طرف مازندران رفتند. و چون در مازندران به قريه¬اي نزديك قصبة¬‌ هزار جريب وارد شدند، قرّة¬العين با حاجي مذكور به حمّام رفتند. و چون خبر به مردم آبادي رسيد، جمع شدند و به بابيان حمله كردند و پس از آن¬كه چند نفر از آنها را كشتند، آنها را متفرّق نمودند.

قرّة العين از اين ده به آن ده مي¬رفت‌ و مردم را به ظهور مهدي بشارت مي¬داد و فتنه برپا مي¬كرد و چون قشون دولتي براي بند¬كردن وي سر رسيد، او هم لشكري به راه انداخت و خود بدون حجاب در جلو لشكر به عنوان سركردة آنها به سخنراني پرداخت و در سخنانش گفت‌:‌ «مردم، اكنون شريعت پيش منسوخ شده و احكام شريعت بعد هم به ما نرسيده؛‌ ازاين¬رو، ما در دورة فترت هستيم و به هيچ چيز تكليف نداريم.» با شنيدن اين سخنان از وي، هرج و مرج بر لشكرش حكمفرما شد و افرادش هر چه خواستند كردند؛ پس قشون دولتي هم او را گرفتند‌ و حكومت دستور داد موهاي اطراف سرش را تراشيدند و موهاي وسط سرش را به دم استري بستند و بدين خواري او را به محاكمه بردند.

در محكمه حكم شد كه زنده او را به آتش بسوزانند؛‌ ولي جلّادان پيش از افروخته شدن آتش او را خفه كردند و سپس جسدش را در ميان آتش انداختند.

قرّة العين برادري به نام شيخ رضا داشت كه از ننگ و عار اين قضيّه از قزوين به كربلا رفت و تا آخر عمر در آنجا به تحصيل علم اشتغال داشت.

گفته¬اند: قرّة¬العين آيت جمال و كمال و در حُسن و اعتدال يگانه بود، داراي زباني گويا، بياني فصيح، منطقي شيرين، سخناني دلنشين، در سخنراني پرجرأت‌ و در كردار پراقدام بود. اشعارش در فارسي و عربي چنان دلربا بود كه مرد اديب را وادار به طرب مي¬كرد و عقول خردمندان را فريب مي¬داد؛‌ ولي كارهاي خلاف شرع و عقلش سبب شد كه خود و خانواده¬اش را رسوا كند.


کتاب مذاهب اسلامی

دکتر رحمت الله قاضیان