سایت اصول دین

متكلّمين شيعه

دکتر رحمت الله قاضیان

متكلّمين شيعه.

متكلّمين بزرگي در شيعه به ظهور پيوسته¬اند، از جمله:

هشام بن حكم

امام صادق (ع) هشام بن حكم متوفّاي 195 هجري را با اين¬كه جوانترين اصحابش بود، بر همة اصحابش كه از فقها و محدّثين بودند برتري مي¬داد، نسبت به او احترام بيشتري مبذول مي¬فرمود؛ و اين هم به خاطر اين بود كه وي متكلّم زبردستي بود؛ و اين عمل امام صادق (ع) هم تأثير بزرگي در ترويج علم كلام داشته است و باعث مي¬شد كه شيعيان به كلام و فلسفه گرايش بيشتري داشته باشند. در تواريخ آمده است كه ابوالهذيل علّاف معتزلي به قدري در مباحثه زبردست بود كه همه از مباحثه با او پرهيز داشتند و ابوالهذيل خود تنها از مباحثه با هشام بن حكم پرهيز داشت.

شيخ مفيد

ابوعبدالله محمّد بن محمّد بن نعمان معروف به شيخ مفيد، در عكبرا از توابع بغداد متولّد شد و در كودكي با پدرش به بغداد آمد و با جدّيّت به تحصيل پرداخت. وي به مجلس درس شيخ ابي¬ياسر از علماي اهل سنّت حاضر مي¬شد‌ و او را با سؤالاتش به سكوت وامي¬داشت؛ ازاين¬رو، ابي¬ياسر او را به شيخ رمّاني كه از علماي اهل سنّت بود ارجاع داد.

مفيد كه طلبة نوجواني بود در گوشة مجلس رمّاني نشست و به درس شيخ رمّاني گوش فراداد. وقتي شيخ درس را تمام كرد، مردي از اهل بصره در باب حديث غار وحديث غدير از او سؤال كرد. رمّاني گفت:‌ حديث غدير روايت است و حديث غار درايت‌ و درايت بر روايت سبقت دارد. در اين موقع شيخ مفيد كه در آخر مجلس بود صفوف را شكافت و پيش آمد و پرسيد:‌ «چه مي¬فرماييد در مورد كسي كه بر امام زمان خود خروج كند؟» شيخ گفت: كافر است؛ ولي فوراً حرف خود را اصلاح كرد و گفت: فاسق است. مفيد پرسيد:‌ چه مي¬گويي: در مورد امامت اميرالمؤمنين علي بن ابي¬طالب؟ شيخ گفت: هيچ ترديدي در امامت ايشان نيست. مفيد گفت: چه مي¬گويي: در مورد خروج طلحه و زبير بر ايشان؟ رمّاني در حالي كه از درايت و هوشياري اين طلبة جوان شگفت¬زده شده بود گفت: «آن دو نفر بعداً توبه كردند.» مفيد گفت: «توبة آنان روايت است؛ ولي جنگ و خروجشان عليه امام درايت.» شيخ رمّاني درحالي كه مغلوب شده بود،‌ در مقابل شاگردانش سرافكنده شد و جز سكوت پاسخي نداشت. آن¬گاه با نوشتن نامه¬اي او را به استادش شيخ ياسر معرّفي كرد و به وي لقب مفيد داد‌ و از همان زمان به مفيد معروف شد.

چون نبوغ شيخ مفيد بر اساتيدش آشكار شد،‌ اساتيدش به وي عنايت خاصّ مبذول داشتند. شيخ مفيد در حالي كه هنوز جوان بود بسيار معروف شد و در بغداد يگانه شد‌ و در مجلس درس او صدها دانشجوي شيعه و سنّي شركت مي¬كردند.

شيخ مفيد فقه و كلام را بسيار گسترش داد. گفته¬اند:‌ وي حدود 200 رساله در فقه و كلام و حديث تأليف كرده است.

سيّد مرتضيٰ

سيّد مرتضيٰ ملقّب به «علم الهديٰ» متولّد 355 هجري قمري با برادرش «شريف رضيّ» نزد شيخ مفيد تلمّذ نمودند. سيّد مرتضيٰ در فقه، كلام و ادبيّات عرب سرآمد اقران شد و استادش شيخ مفيد هنوز در قيد حيات بود كه جانشين وي شد و شخصاً كرسيّ زعامت امّت را بر عهده گرفت. سيّد مرتضيٰ در فقه و اصول راه¬هاي تازه¬اي گشود. گفته¬اند:‌ سيّد مرتضي به هنگام وفات هشتاد هزار جلد كتاب خوانده شدة خود را بر جاي نهاد. سيّد مرتضيٰ در سال 436 درگذشت.

ابوالعلاي معرّي،‌ در جلسه¬اي كه با سيّدمرتضيٰ علم الهدي ملاقات كرد، بعد که از او او پرسيدند: كجا بودي و چگونه آدمي ديدي؟‌ شعر معروفي در جواب گفت:

لَو جِئتَهُ لَرَاَيتَ النّاسَ في رَجُلٍ وَالدَّهرُ في ساعَةٍ وَالاَرضُ في دارٍ

اگر نزد او بيايي، تمام مردم را در يك فرد‌ و تمام روزگار را در يك ساعت و تمام زمين را در يك خانه منحصر مي¬بيني. (مطهّري،‌ خدمات متقابل اسلام و ايران،‌ ص 4)

شيخ طوسي

شيخ طوسي معروف به «شيخ¬الطّائفه»‌ در سال 385 يعني چهار سال پس از درگذشت شيخ صدوق در طوس متولّد شد و بعد از تحصيل مقدّمات در سنّ 23 سالگي رهسپار بغداد شد. زعامت شيعه در آن زمان با شيخ مفيد بود، و ازاين¬رو،‌ شيخ طوسي ملازم محضر او گرديد‌ و پيوسته از محضر شيخ مفيد و از محضر ابن-غضائري (حسين بن عبدالله) استفاده مي¬نمود. بعد از وفات شيخ مفيد، شاگردش سيّد مرتضي علم¬الهدي به رياست و زعامت شيعه رسيد، و شيخ طوسي ملازم او شد‌ و سيّد مرتضي هم به وي عنايت خاصّ نمود و در ارشاد و آموزش وي سعي بليغ نمود. شيخ طوسي بعد از 23 سال كه ملازم سيّد مرتضي بود،‌ بعد از درگذشت سيّد بزرگوار در سال 436 پيشواي يگانه شد و بر كرسيّ زعامت تكيه زد.

شيخ طوسي علاوه بر استفاده از شيخ مفيد و سيّد مرتضي از دو كتابخانة مهمّ‌ آن زمان يعني كتابخانة سيّد مرتضي و كتابخانة ابونصر وزير بهاءالدّولة بويهي نيز استفاده نمود. شيخ طوسي مدرسه¬اي را كه اساتيد او بنيان نهاده بودند به اوج عظمت رسانيد و آن را بر تمام مدارس بغداد و عراق برتري بخشيد،‌ به طوري كه خليفة وقت القائم بالله براي او كرسي تدريس قرار داد. ولي در سال 448 به دستور طغرل بيگ به محلّة كرخ حمله شد‌ و تمام خانه¬هاي شيعيان و مدارس آنها و نيز كتابخانة ابونصر به آتش كشيده شد‌ و شيخ طوسي مجبور شد بغداد را به قصد نجف ترك كند و در آنجا مدّت دوازده سال به تدريس و تأليف اشتغال ورزيد و سرانجام در سال¬460 هجري در سنّ‌ 75 سالگي بدرود حيات گفت.

شيخ طوسي براي نخستين بار اجتهاد مطلق و استنباط رأي و نظر را به طور وسيع گشود و روش¬هاي تازه¬اي براي اجتهاد ترتيب داد. شيخ آقا بزرگ تهراني 47 كتاب از تأليفات او را نام برده است. تا قبل از شيخ طوسي،‌ فقه شيعه پراكنده بود و انسجام چنداني نداشت و شيخ طوسي براي اوّلين بار در كتاب «مبسوط» آن را در ابواب مختلفي منظّم نمود‌ و در آن طريق دستيابي از مسائل كلّي به فروع و مسائل جديد را تعيين نمود. و نيز شيخ طوسي در كتاب «خلاف» مسائل مورد اختلاف شيعه، حنفيّه، مالكيّه، شافعيّه‌ و حنبليّه را مورد بحث قرار داد و نظريّة¬ درست را طبق مذهب شيعة اماميّه با ذكر دليل بيان نمود.

خواجه نصيرالدّين طوسي

ابوجعفر نصيرالدّين محمّد بن فخرالدّين بن حسن طوسي مشهور به خواجه نصيرالدّين ملقّب به «‌استادالبشر» متولّد سال 957 هجري از خاندان علي فيروزشاه جهرودي از توابع قم مي¬باشد؛ ولي در طفلي همراه پدرش به طوس رفت و بيشتر عمر خود را در آن شهر گذراند و به همين جهت به طوسي معروف شده است. ايرانيان دانشمندان بزرگ و مردان كاردان را «خواجه»‌ مي¬ناميدند؛ چنان¬كه پيامبر اكرم (ص) را «خواجة عالم» نامند.

خواجه نصير مبادي صرف و نحو و فقه و حديث را از پدرش آموخت و منطق و فلسفه و حساب و هندسه و جبر و ساير علوم عقلي را از دايي خود بابا افضل-الدّين كاشاني فراگرفت و آن¬گاه به نيشابور رفت و «اشارات» ابن¬سينا را نزد فريدالدّين داماد نيشابوري فراگرفت و از اساتيد بزرگ ديگري نظير قطب¬الدّين مصري كمال¬الدّين بن يونس موصلي و شيخ معين¬الدّين مصري و ديگران بهره¬ها برد.

ناصرالدّين محتشم از سران فرقة اسماعيليه كه در قهستان خراسان حكومت مي-كرد چون آوازة فضل خواجه را شنيد او را به نزد خود دعوت كرد و در اكرام او كوشيد و در همين قهستان بود كه وي كتاب «اخلاق ناصري» را نگاشت، كه از بهترين كتاب¬هاي اخلاقي است. در اين هنگام فتنة مغول در رسيد و تمام شهرهاي ماوراءالنّهر و خراسان بجز قلاع اسماعيليه را با خاك يكسان نمود. محقّق طوسي كه اهداف بزرگ سياسي و اجتماعي و مذهبي داشت، قهستان و دربار اميراسماعيلي را براي خود كوچك ديد؛ ازاين¬رو، براي نفوذ به دستگاه خلافت عبّاسي و انجام كارهاي اجتماعي مهم¬تر قصيده¬اي در مدح مستعصم سرود و به نزد ابن علقمي كه مقام وزارت وي را داشت فرستاد؛ و از او خواست كه قصيده¬ را به عرض مقام خلافت برساند شايد مورد توجّه قرار گيرد؛ ولي چون ابن علقمي به درايت و كارداني و مقام علمي خواجه آشنا بود، شناسايي او را در دربار عبّاسي به مصلحت خود نيافت؛ ازاين¬رو، در پشت نامة محقّق طوسي نامه¬اي به ناصرالدّين محتشم امير قهستان نوشت كه حكيم طوسي دوري درگاه تو به خاطرش رسيده و قصيده¬اي در مدح خليفه سروده است؛ ازاين¬رو، از كيد او غافل مباش. چون نامه به ناصرالدّين محتشم رسيد به زندان خواجه فرمان داد و خواجه مدّت¬ها در قهستان در زندان بود و بعد او را به قلاع الموت نزد علاء¬الدّين محمّد پادشاه اسماعيلي فرستاد و حكيم طوسي تا حمله و يورش دوّم مغولان كه به دست هلاكو انجام گرفت در آنجا ماند، از جمله كارهاي خواجه در قلاع الموت شرح كتاب اشارات ابن¬سيناست كه شاهكار وي است و از بهترين كتاب¬هاي فلسفي است.

چنان¬كه گفتيم مغولان بيشتر ايران بجز قلاع اسماعيليّه را متصرّف شدند. قلاع اسماعيليّه حدود صد قلعه بودند كه از خراسان تا سوريّه و لبنان بنا شده بودند و امير اسماعيلي بر فراز قلعة الموت در حوالي قزوين و زنجان كه همچون آشيانة عقاب در محل مرتفعي با استحكامات نيرومند بنا شده بود بر همة قلاع ديگر فرمان مي¬راند. در حملة دوّم مغولان به مشرق، هلاگو نوة چنگيز از طرف سران مغول مأمور فتح قلاع اسماعيليّه و برانداختن خلافت بغداد شد؛ ازاين¬رو، هلاگو به قلاع اسماعيليّه حمله كرد و به سرعت همه را بجز چند قلعه از جمله الموت و ميمون دژ كه مدّتي پايداري كردند تصرّف نمود، ولي چون «ركن الدّين خورشاه» امير قلعه كه مقاومت را بي¬فايده ديد به همراهي خواجه از قلعه به زير آمد و خود را تسليم هلاگو نمود، و بدين ترتيب، دولت اسماعيليّه پس از 170 سال حكومت در سال 654 سپري گشت. هلاگو كه مراتب فضل و كمال خواجه را شنيده بود و دانست كه خورشاه به صلاح¬بيني خواجه از ستيز دست برداشته و تسليم شده است، وي را مورد نوازش قرار داد و ملتزم ركاب خود نمود و خواجه نيز از اين موقعيّت استفاده كرد. گاهي با سخنان علمي، زماني به نام محاسبات نجومي و هنگامي به نام اندرزهاي سياسي، مقاصد علمي ـ اجتماعي ـ سياسي خود را انجام مي¬داد.

عبّاسيان چون مي¬دانستند كه بسياري از مردم دوستدار ائمة معصومين (ع) و خاندان پيامبر (ص) هستند، ازاين¬رو، براي پيروزي بر بني¬اميّه ابتدا به نام خاندان پيامبر (ع) تبليغ مي¬كردند، ولي همين¬كه به پيروزي رسيدند، گفتند خاندان پيامبر (ص) خود ما هستيم، و بدين ترتيب به نام خليفة مسلمين و خاندان پيامبر (ع) پانصد سال بر مسلمين حكومت كردند و در جنايت و فحشاء، حتّي روي بني¬اميّه را سفيد كردند.

جلال¬الدّين خوارزمشاه كه ميراثي آشفته از پدر به او رسيده بود و با خليفة بغداد و حاكمان محلّي درگير بود، با شجاعتي كم نظير مدّت¬ها در مقابل مغولان مقاومت كرد. او دو بار از خليفه براي دفع مغولان كمك خواست و حتّي نوشت:‌ «من چون سدّي هستم در مقابل تو،‌ اگر اين سدّ شكسته شود، تو در معرض خطر خواهي بود.»؛ ولي خليفه اصلاً به درخواست¬هاي او توجّهي نكرد. (ميرخواند، روضة الصّفا)

ابن طقطقي در بارة مستعصم در حالي كه در بحراني¬ترين وضع به سر مي¬برده مي¬نويسد:‌ «مستعصم آخرين خليفه¬اي بود كه به لهو و لعب و شنيدن غنا و موسيقي عشق مي¬ورزيد‌ و مجلس وي حتّيٰ يك ساعت هم از آن خالي نبود. همچنين ندما و اطرافيانش همگي با وي پيوسته غرق در لذّات و خوش¬گذراني بودند و صلاح وي را در نظر نمي¬گرفتند... گفته¬اند: در زماني كه خليفه به بدرالدّين لؤلؤ حاكم موصل نامه نوشته از او گروهي مطرب و نوازنده خواست، در همان وقت هم فرستادة هلاگو نيز به نزد بدرالدّين آمد و از وي درخواست منجنيق و آلات حصار ¬كرد، بدرالدّين لؤلؤ گفت: به خواستة اين دو نفر بنگريد و بر اسلام و مسلمانان گريه كنيد. (تاريخ فخري، ص 60)

بنا به نقل ابن¬اثير در كامل 12/379 مظفّرالدّين كوكبري حاكم اربل براي دفع مغول از بدرالدّين حاكم موصل و خليفة عبّاسي تقاضاي كمك كرد، بدرالدّين تعدادي از سپاهيان خوب خود را براي وي فرستاد، ولي خليفه تنها هشتصد نفر مخنّث براي وي فرستاد.

از زماني كه حملات مغول به سرزمين¬هاي اسلامي آغاز شد، تا فتح بغداد (656) بيش از چهل سال فاصلة زماني بود، در اين مدّت خلفاي عبّاسي هيچ فكري براي دفع مغول از مسلمين نكردند، بلكه به فكر سر و سامان دادن به خلافت خود بودند و تنها وقتي به فكر چاره¬چويي افتادند كه مغولان در دروازه¬هاي بغداد بودند.

ابن¬علقمي وزير مستعصم هم كه خبر سقوط حكومت اسماعيليّه را شنيد، دانست كه هلاگو به اين مقدار اكتفا نمي¬كند و دير يا زود به بغداد حمله مي¬كند؛ پيشدستي كرد و نامه¬اي براي هلاكو فرستاد كه من با ايلخان هستم و بغداد را براي تو فراهم خواهم ساخت و مجوّز بر اقدام خود هم ستمگري¬هاي خليفه نسبت به مردم مخصوصاً شيعيان ذكر كرد.

چنان¬كه پسر مستعصم مكنّيٰ به ابوبكر كه به دست هلاگو به قتل رسيد، روزي با گارد دربار به محلّة كرخ كه مسكن شيعيان بغداد بود حمله كرد و خانه-هاي آنها را غارت نمود و جماعت بسياري از آنها از جمله هزار دختر از علويان را به كنيزي گرفت. آري، اينها خليفة مسلمين بودند و به حكم تمام مذاهب اسلامي گرفتن اسير از يهودي و مسيحي هم كه در كشورهاي اسلامي در ذمّة اسلام مي¬باشند، جايز نيست، تا برسد به سيّد اولاد پيامبر.

ولي هلاگو به نامة ابن علقمي ترتيب اثر نداد، لاجرم ابن¬علقمي نامه¬هاي ديگر نوشت، تا آن¬كه هلاگو مسئلة نامه¬ها را با خواجه در ميان نهاد، و خواجه هم آن را تصويب كرد و با لشكري جرّار در حالي كه خواجه را نيز در ركاب داشت عازم بغداد شد و آن را محاصره كرد. و چون محاصره مدّتي به درازا كشيد، ابن¬علقمي ترسيد كه حوصلة خان مغول سرآيد و دست از محاصرة بغداد بكشد؛ به خليفه گفت: هلاگو حاضر شده است كه مانند پادشاهان سلجوقي با شما رفتار كند، يعني فقط حكومت از آن او باشد و شما همچنان در مسند خلافت باقي بماني و اكنون در خيمه¬اش براي پيمان صلح آمده است؛ ازاين¬رو، مستعصم خرسند شد و به اتّفاق ابن علقمي و چند تن از اركان دولت از شهر خارج شد و خود را به خدمت هلاگو رسانيد، هلاگو كه از ماجرا آگاه بود به گرمي از او استقبال كرد؛ ولي گفت كه عقد و پيمان صلح بايد در حضور تمام اركان دولت و علماي بغداد صورت گيرد؛ و چون همه جمع شدند، به ناگاه مغولان كه در اطراف كمين كرده بودند از كمينگاه بيرون جستند و همه را كشتند.

خواجه نصير در ضمن كيفيّت فتح بغداد گويد:‌ چون خليفه را به نزد هلاگو آوردند، خليفه فرمود تا پيشكش¬ها آوردند و آنچه خليفه به هلاگو پيشكش كرد، او هم به حاضران ايثار كرد؛ آن¬گاه هلاگو طبقي از زر نزد خليفه گذاشت و گفت: بخور، گفت: زر كه نشايد خوردن؛ گفت: پس چرا نگه داشتي و به لشكريان ندادي، و از اين درهاي آهنين چرا پيكان نساختي و به كنار جيحون نيامدي، تا من از آن نتوانستمي گذشت. خليفه گفت: تقدير خدا چنين بود. هلاگو گفت: آنچه هم بر تو رود، هم تقدير خداست... به سراي خليفه رفتند، 700 زن و 1300 خادم و ديگران را متفرّق كردند. (تاريخ جهانگشاي جويني، 3/290)

گفته¬اند: هلاگو نسبت به كشتن مستعصم با اميران خود مشورت كرد و بيشتر گفتند صلاح در آن است كه كشته شود؛ ولي در اين هنگام حسام¬الدّين كه يكي از منجّمان دربار بود و طرفدار خليفه، بناي جنجال را گذاشت و¬ گفت: «اگر خليفه كشته شود بناي جهان دگرگون مي¬گردد و عالم تيره و تاريك و واژگون مي-شود.» و چون هلاگو به نجوم سخت اعتقاد داشت، از گفتار حسام¬الدّين ترسيد و با خواجه در اين مورد مشورت نمود. محقّق طوسي گفت: «از ابتداي خلقت تا كنون هزاران نفر از مردم بي¬گناه مانند يحيي بن زكرياي پيامبر و حسين بن علي (ع) را كشته¬اند و هيچ تغييري در دنيا پديد نيامده است، و اگر ايلخان هم نگران است، شايسته است كه خليفه را در نمدي پيچيده و كم¬كم مالش دهند، اگر آسمان تيره و تار گرديد دست نگهدارند.» هلاگو اين معني را خوش آمد و فرمان داد چنان كنند. پس از مدّتي كه خليفه را مالش دادند، چون دست نگه داشتند كه ببينند حالش چطور است، ديدند مدّتي است كه درگذشته است (سال 656 هجري). بنا به نقل حبيب¬السير، هلاگو به حسام¬الدين منجّم گفت: اگر تا فلان موقع پس از مرگ خليفه، جهان دگرگون نشود تو را هم خواهم كشت و پس از آن تاريخ امر به كشتن او داد.

از مسلّمات تاريخ است ـ چنان¬كه ابن¬اثير و مقريزي هم نوشته¬اند ـ نامه¬هاي خليفة عبّاسي معاصر با سلطان محمّد خوارزمشاه به چنگيز و تشويق او در حمله و هجوم به ايران سبب شد كه شاهنشاهي عظيم خوارزمشاهي در هم شكسته شود و سال¬هايي كه مغولان در ايران مشغول تاخت و تاز و قتل و غارت بودند، خليفه در دو طرف دجله در بغداد به عيش و نوش مشغول بود و خوشحال بود كه يك حكومت مقتدر اسلامي كه كعبة مصنوعي دربار عبّاسي را به نام دين وايمان سجده نمي¬كرد منقرض مي¬شد؛ ولي بالأخره خودش هم در چاهي افتاد كه در حفر آن كمك كرده بود.

و از جملة دلايل قطعي دست نداشتن خواجه نصير و ابن علقمي و شيعيان در سقوط بغداد اين است كه: اوّلاً،‌ هلاگو از سوي برادرش «منكوقاآن» كه رياست مغول را بر عهده داشت، مأمور فتح بغداد شده بود،‌ به نحوي كه طبق نقل رشيدالدّين در جامع التّواريخ نمي¬خواسته هيچ نغمة مخالفي بشنود. ثانياً،‌ در حملة مغول به بغداد شيعه و سنّي همگي مورد حمله قرار گرفتند؛ چنان¬كه مشاهد امام موسيٰ كاظم و امام جواد عليهما السّلام نيز در آتش سوخت. (تاريخ الخميس 2/377) و (رشيدالدّين،‌ جامع التّواريخ 2/713)

ولي از آنجا كه فيلسوفي چون خواجه نمي¬توانست عقايد خرافي¬اي را كه حسام الدّين منجّم و وزير سنّي هلاگو براي نجات خليفة ستمگر عبّاسي سر هم كرده بود كه با سقوط بغداد و كشته شدن خليفه، زمين و زمان به هم مي¬ريزد‌، تأييد كند،‌ كه در صورت دروغ از آب درآمدن، هم آبروي خودش در خطر باشد و هم آبروي اسلام، خواجه در استيفاي هلاگو از وي اظهار داشته بود كه جز جانشيني هلاگو به جاي خليفة بغداد اتّفاقي نخواهد افتاد،‌ يك واقعيّتي بوده كه هيچ مفرّي از اقرار به آن نبوده است، ولي همين جمله سبب شده كه بعدها اشخاص ضدّ شيعه¬اي ¬چون ابن تيميّه و ابن¬قيّم دستاويزي براي اتّهام به خواجه براي دست داشتن در سقوط بغداد و قتل خليفه گردد.

مغولان در قرن هفتم هجري از فلات خشك مغولستان سرازير شدند و با سرعتي برق¬آسا به طرف غرب تاختن آوردند و با قساوت هر چه تمام¬تر همة مردماني را كه در مقابلشان بودند كشتند و همة شهرهائي¬كه بر سر راهشان بود ويران ساختند و بزرگ¬ترين امپراطوري جهان را كه از چين تا كنار درياي مديترانه و قلب اروپا گسترش داشت به وجود آوردند.

حملة مغول به غرب و عالم اسلام در دو مرحله صورت گرفت: ابتدا در سال 616 به فرماندهي چنگيزخان با حمله به كشور ايران، ماوراءالنّهر، خوارزم، خراسان و تمام ايران كنوني را بجز خوزستان و فارس را درهم كوبيدند، آن¬گاه از طريق قفقاز به طرف جنوب روسيه سرازير شدند و تا كرانه¬هاي درياي بالتيك در جنوب اروپا و آدرياتيك در شمال اروپا پيش رفتند. حملة دوّم مغولان در سال 654 هجري به وسيلة هلاگو نوادة چنگيز انجام گرفت كه از طرف مجلسي مركّب از سران مغول مأمور از ميان برداشتن قلاع اسماعيليه و حكومت عبّاسي شد؛ ازاين-رو، مغولان با فرماندهي هلاگو ابتدا قلاع اسماعيليه و مركز آن در الموت را تسخير و منهدم نمودند، آن¬گاه با تسخير بغداد و از ميان برداشتن خليفة عبّاسي در داخل سوريه پيشروي كردند و حلب را غارت نمودند و دمشق را محاصره كردند، ولي در همين اوان در عين¬جالوت نزديك ناصره مماليك سلحشور مصر شكست سختي بر آنها وارد كردند و پيشروي آنها را متوقّف نمودند. و پس از مرگ جلال¬الدين خوارزمشاه كه بارها شجاعانه با مغولان جنگيده بود، اين نخستين پيروزي بزرگ مسلمانان بر مغولان در طي سي سال بود و اين واقعه طلسم شكست¬ناپذيري مغول را باطل نمود.

مغولان ماشين خرابي و ويراني بودند، هرگونه مقاومت را در هم مي¬شكستند و به هر جايي مي¬رسيدند مردم را چون برگ درخت به زمين مي¬ريختند، زمين¬هاي زراعتي و باغات را به بيابان لم¬يزرع مبدّل مي¬ساختند، شهرها را ويران مي¬ساختند و در پشت سر خود دودي از شهرهاي سوخته به جا مي¬گذاشتند.

خواجه نصير از نوادر روزگار است و در كلّيّة علوم عصر خويش چون فلسفه، كلام و رياضيّات اطّلاعات عميق و نوآوري¬هاي بسيار داشته است و با القابي چون حكيم طوسي، محقّق طوسي، استادالبشر، عقل حادي عشر، خاتم الفلاسفه و غيره خوانده شده است.

جرج سارتن مي¬گويد: «خواجه از بزرگترين علماي اسلام و از بزرگترين رياضي¬دان¬هاي ايشان بود. و نيز در مورد فرضية خواجه و طرح نظامات جديدش در علم هيئت و ايرادش بر كتاب مجسطي گويد: «ايرادي كه خواجه نصيرالدّين طوسي بر مجسطي وارد ساخته، دلالت بر نبوغ و منتهاي احاطه¬اش در علوم فلكي دارد و در واقع مي¬توان گفت كه ايراد او اوّلين قدمي بود كه سبب اصلاحات كوپرنيكي گرديد».

تأسيس رصدخانه مراغه و نجات جان علما: يكي از مهم¬ترين كارهاي خواجه نصيرالدّين طوسي تأسيس «رصدخانه مراغه» است. مغولان از ميان علوم تنها به علم نجوم علاقه داشتند، و خواجه نصيرالدّين هم كه از مدّت¬ها پيش آرزوي بستن رصدخانه¬اي در سر داشت، چون موقع را مناسب يافت، با تشويق هلاگو از طرف وي مأمور بستن رصد مراغه گرديد. و براي اين كار و نيز نجات جان علما از كشته شدن و يا پراكنده گشتن در اطراف، علماي بسياري را براي تأسيس رصدخانه در مراغه گرد آورد وبراي همة دانشمندان مقرري تهيّه كرد. و در اين مورد هم دانشمندان از هر مذهب و گروهي بودند، چنان¬كه بسياري از دانشمنداني كه در رصدخانه مراغه شركت داشتند از اهل تسنّن بودند و رياست كتابخانه را به-كمال¬الدّين عبدالرزاق معروف به ابن¬فوطي شيباني بغدادي حنبلي سپرد. حتّي خواجه نصيرالدّين، هلاگو را بر آن داشت كه اشخاص را به بلاد عربي بفرستد و دانشمنداني را كه از ترس مغول فرار كرده بودند به بازگشت به ايران تشويق كنند. بناي رصد خانه پانزده سال به اتمام رسيد و از جملة تأسيسات رصدخانة مراغه كتابخانة بزرگي بود كه بنا به فرمان هلاگو كتاب¬هاي نفيسي كه از بغداد و دمشق و خراسان غارت شده بودند خريداري مي¬شد و به اين كتابخانه آورده مي¬شد، به نحوي كه گفته¬اند: حدود چهار صد هزار كتاب در اين كتابخانه جمع¬آوري شد. خواجه علاوه بر نجات جان صدها دانشمند، صدها شاگرد مبرز نيز تربيت كرد كه هر كدامشان مشعل فروزاني بودند كه در زمان خود جهان را روشن نمودند.

وزارت خواجه، گذشته از احترام و اجلالي كه هلاگو به خاطر علم و درايت خواجه از وي به عمل مي¬آورد، او را به وزارت خود هم برگزيد. گفته¬اند كه خواجه وزارت هلاگو را داشت بدون آن¬كه در اموال دخالتي داشته باشد؛ ولي چنان عقل هلاگو را ربوده بود كه بدون اذن او بر اسب سوار نمي¬شد ومسافرت نمي¬كرد. امّا به هرحال هلاگو تمام اوقاف ممالك پهناور اسلام را دراختيار خواجه گذاشت¬كه خواجه هم يك دهم آن را صرف ساختن رصدخانه و بقيه را صرف امور خيريه مي¬كرد.

اخلاق خواجه: خواجه مردي بود شكيبا و بردبار و اين هم شايستة¬ مردي چون او بود كه مذهبي و حكيم و عالم و سياستمدار بود. علّامة¬ حلّي در مورد او گفته است: «كانَ اَشرَفُ مَن شاهَدَنا في الاَخلاقِ: او در اخلاق شريف¬ترين كسي است كه ما تا حال ديده¬ايم. گفته¬اند بي¬ادبي حكيم طوسي را به نام سگ ناميد، خواجه در پاسخ او خصوصيّات سگ را بيان كرد و گفت سگ با من خيلي تفاوت دارد: چون من انساني ناطق هستم و سگ حيواني بيش نيست. و ابن¬علقمي وزير مستعصم كه با بازگرداندن نامه¬اش به ناصرالدين محتشم سبب بدبيني و زنداني شدن او شده بود، چون بغداد فتح شد، خواجه اصلا به روي او نياورد، بلكه مانند برادر او را در آغوش گرفت.

«علّامة طباطبايي» مي¬فرمايد: استادم مرحوم بادكوبه¬اي مي¬گفت: خواجه نصيرالدّين طوسي مشرب اشراق داشته نه مشّاء، و شرح حكمة الاشراق قطب¬الدّين شيرازي،‌ تقريرات درس خواجه است. (يادنامة استاد علّامة طباطبايي،‌ ص 58 به نقل از استاد جعفر سبحاني)

خدمات خواجه به فلسفه و كلام: فلسفه و حكمت كه در عالم اسلام داشت به سرعت پيشرفت مي¬كرد و به وسيلة فارابي و ابن¬سينا اوج گرفته بود، ناگهان بر سر راهش غزالي ظاهر شد و با اشكالاتي كه بر فلسفه وارد ساخت از نو قشريگري اهل حديث و اشاعره را جان تازه بخشيد. و هنوز هم چند سالي از آوردن اشكالات غزالي بر فلسفه نگذشته بود كه نابغه¬اي امّا با همان افكار كلامي و قشريگرايي به نام «فخر رازي» ظاهر شد. وي كه در بحث تا بدانجا گستاخ بود كه در موقع بحث و سخنراني مي¬گفت: «محمّد تازي چنين گفته است و محمد رازي چنين گويد.» براي عوامفريبي و عَلَم نشاندن خود با سفسطه و مغلطه، تشكيكاتي بر فلسفه مخصوصاً گفته¬هاي ابن¬سينا به عنوان «شرح بر اشارات» وارد كرد و با قدرت استدلال در بديهيّات هم شك كرد و هر نظرية ثابت فلسفي را منفي جلوه داد و هر نظرية منفي را مثبت وانمود كرد؛ و بدين ترتيب، حكمت و عقل و استدلال را در معرض نابودي كامل قرار داد. در اين موقع خوشبختانه يك شخصيّت عظيمي به نام «محقّق طوسي» با حربة استدلال و برهان به پشتيباني از حكمت و فلسفه برخاست و تمام سفسطه¬ها و مغلطه¬هاي فخررازي را پاسخ گفت و در هر زمينه¬اي كه فخر رازي كتاب نوشته بود كتاب نوشت، چنانچه نه فقط تشكيكات او را در شرح اشارات جواب گفت، بلكه كتاب «محصَّل» او را هم به نام «نقد المحصَّل» نقد كرد

يعني همان¬گونه كه سقراط در مقابل سوفسطائيان قيام كرد و سفسطه¬ها و مغلطه¬هاي آنان را پاسخ گفت و همان¬گونه كه حضرت موسي عصايش را انداخت و تمام ريسمان¬هايي كه سحرة فرعون بافته بودند بلعيد، خواجه نصيرالدّين هم موسي¬ٰوار با عصاي استدلال و برهان تمام تارهاي عنكبوتي را كه فخر رازي به اسم فلسفه و كلام و دين تنيده بود درهم پيچيد و با استدلال و برهان تمام هو و جنجال¬ها و اشكال¬تراشي¬ها و مغالطات و شبهاتي كه وي براي خوش-آمد عوام فراهم ساخته بود و ازاين¬رو، زمينة خوبي براي سوفسطائيگري و مغالطه فراهم آورده بود كه آن هم به نوبة خود زمينه¬اي را براي زندقه و الحاد آماده نموده بود، خواجه با مهارت و استادي بي¬نظير پاسخ گفت وفلسفه وحكمت را استوار ساخت. رضوان¬الله تعالي عليه.

گرچه موضوعات فلسفه و كلام هر دو اثبات ماوراءالطّبيعه همچون خدا و فرشتگان و رستاخيز و وحي و امامت است؛ ولي اين دو علم در عالم اسلام جداگانه رشد نمودند و حتّيٰ فلاسفه و متكلّمين با يكديگر خصومت هم داشتند، و از طرفي فِرَق مختلف كلامي هر كدام براي دفاع از مذهب خود، مباحث نامربوطي در آن وارد كرده بودند و سفسطه¬ها و مغلطه¬هايي به عنوان دليل و برهان عليه يكديگر به كار مي¬بردند؛ و ازاين¬رو، آن را خشك و ميان تهي نموده بودند. ولي به تدريج اين دو (فلسفه و كلام) به يكديگر نزديك شدند. خواجه نصيرالدّين طوسي كه هم فيلسوف بزرگي بود و هم متكلّمي سترگ با نوشتن كتاب «تجريدالإعتقاد في علم الكلام» و به كار بردن مسائل و قواعد و استدلالات فلسفي در آن، علم كلام را هشتاد در صد به رنگ فلسفي درآورد. كتاب تجريد را خواجه چنان با استادي و مهارت كم¬نظير نوشت كه دائر مدار كلام اسلامي گشت؛ زيرا نه فقط متكلّمين شيعي مانند علّامة حلّي بر آن شرح نوشتند، بلكه متكلّمين اهل سنّت مانند فاضل قوشچي هم بر آن شرح نوشتند، و اين كتاب با شروحي كه بر آن نوشته¬اند ـ مخصوصاً شرح علّامة حلّي ـ تا كنون كه هفتصد سال از تأليف آن مي¬گذرد به عنوان كتاب درسي دانشگاه¬هاي ايران وحوزه¬هاي علميه مورد تدريس واقع مي¬شود.

بدين ترتيب، گرچه مغول همچون بليّه¬اي بر سر مسلمين فرود آمد، ولي خواجه نصيرالدّين با درايت و كارداني بي¬نظير خود از آن حسن استفاده نمود و نه فقط آشيانة فساد الموت و ساير قلاع اسماعيليه و كعبة مصنوعي عبّاسيان را بر هم زد و به حكومت چندين قرني عرب پايان داد و به جاي آن وحدت اسلامي ¬نشاند، با استدلال و برهان، مغالطات و شبهات امثال غزالي و فخر رازي را هم پاسخ گفت و زمينه را براي گسترش و استواري مذهب حقّة خاندان عصمت و طهارت و ظهور حكمت متعاليه ملّاصدرا فراهم ساخت. ازاين¬رو، بايد گفت خواجه نصيرالدّين طوسي ستارة درخشاني بود كه در آن شب تار طلوع كرد و در آن دورة تاريك كه جهان اسلام در ولوله افتاده بود، ستاره¬اي درخشيده و ماه مجلس شد و تا حدودي شب تار را با ماهتاب خودش روشن ساخت.

تأليفات خواجه: با آن¬كه تمام اوقات خواجه در كارهاي مملكتي و حضور در مجالس حكّام و شركت در مشاورات سياسي مي¬گذشت، ولي هرگز زبانش از مناظره و تدريس و قلمش از مكاتبه و تحرير و تأليف باز نمي¬ايستاد، و متجاوز از صد كتاب نگاشت، از جمله: شرح اشارات ابن¬سينا در فلسفه، تجريدالكلام در كلام، اساس¬الاقتباس در منطق، اخلاق ناصري در اخلاق.

خواجه نصيرالدّين در سال 672 در سن 75 سالگي در بغداد وفات يافت. گفته¬اند: وقتي بيماري خواجه وخيم شد، در باره دفن خود با نزديكانش مذاكره كرد، گفتند: مناسب است كه در جوار حضرت علي (ع) دفن شود؛ ولي او خود گفت: مرا شرم آيد كه در جوار اين امام (امام موسي كاظم ع ) بميرم و از آستان او به جاي ديگري برده شوم؛ از اين رو، پس از مرگش او را پاي قبر امام موسي كاظم (ع) دفن كردند. و بنا به وصيت خودش در جلوي لوح مزارش اين آيه را نوشتند: «وَكَلبُهُم باسِطٌ ذِراعَيهِ بِالوَصيدِ: و سگشان دو دستش را بر درگاه گشاده است. (كهف 18/18)

«مولانا رصدي» در رثاء خواجه گفته است:

نصير ملّت و دين، پادشاه كشور فضل يگانه¬اي كه چون او در زمانه نزاد

ميان ششصد و هفتــــــاد و دو ز ذي¬حجّه به روز هيجدهم او درگذشت در بغداد

از بين بردن يهود: تذكره نويسان گفته¬اند سي نفر كه پانزده نفر آنان مسلمان و پانزده نفر ديگر يهودي بودند در يك كشتي به سفر مي¬رفتند، اتّفاقاً كشتي به تلاطم افتاد و لازم آمد كه براي نجات كشتي نيمي از مسافران به دريا ريخته شوند. خواجه كه در ميان كشتي بود مسافران را چنان دايره¬وار چيد كه در هر شمارش نهمين نفر كه يهودي بود به دريا افتاد، پس تمام يهوديان به دريا ريخته شدند و تمام مسلمانان باقي ماندند. خواجه مسافران يهودي و مسلمان را به ترتيب اشعار زير چيده بود:

ز تركان چهار و ز هندوي پنج دو رومي ابا يك عراقي بسنـــــــج

سه روز و شبي، يك نهار و دو ليل دو باز و سه زاغ و يكي چون سهيل

دو ميغ و دو ماه، و يكي همچو دود ز نُه نُه شمردن بر افتــــــــــد يهود


کتاب مذاهب اسلامی

دکتر رحمت الله قاضیان