سایت اصول دین


فرود اجباري در كربلا


دکتر رحمت الله قاضیان

فرود اجباري در كربلا.

برخورد امام حسين (ع) با حرّ: ابن¬زياد به محض رسيدن نامة یزید، حصين بن تميم را مأمور كرد كه دسته¬هايي از سپاه در سرتاسر عراق براي يافتن امام حسين (ع) به حرکت درآورد. از ميان آنان دسته¬اي بود حدود يک هزار سوار به فرماندهي «حر بن يزيد رياحي».

امام حسين (ع) از بطن عقبه حركت كرد تا به منزل شراف رسيد، به وقت سحر به جوانان فرمود آب بسيار بردارند؛ سپس به راه افتاد و تا نيمة روز راه پيمود، در اين موقع يكي از يارانش تكبير گفت. امام (ع) نيز تكبير گفت و فرمود: «چرا تكبير گفتي؟» عرض كرد: «نخلستان ديدم.» بعضي گفتند: «به خدا اين¬جا سرزميني است كه ما هرگز يك نخل هم در آن نديده¬ايم.» امام (ع) فرمود: «پس نيك بنگريد كه ¬چه مي¬بينيد؟ گفتند: «به نظر ما آن سياهي گردن اسب¬ها و سرنيزه¬هاست.» فرمود: «به خدا قسم، من هم چنين مي بينم.» امام به «ذوحسم» كه در سمت چپ راه بود رفتند، تا در آن¬جا در كنار تپه¬اي كه آن جا بود قرار گيرند و از يك سو با دشمن رو به رو باشند. و چون امام (ع) و يارانش به طرف ذوحسم پيچيدند، دشمن هم تغيير مسیر داد و به طرف آن¬ها رفت. امام حسين (ع) كه زودتر بدان¬جا رسيده بود، دستور فرمود تا خيمه¬هاي او را زدند. و چون دشمن هم كه يك هزار سوار به سرداري حرّ بن يزيد تميمي يربوعي بود به امام (ع) و يارانش رسيد، در مقابلشان فرود آمدند و خيمه و خرگاه خود را برپا نمودند.

چون لشكریان حرّ با سرعت رانده بودند و در اين وسط روز بسيار تشنه بودند، اباعبدالله فرمود هم به خودشان و هم به اسب¬هايشان آب بدهند. مشك¬هاي آب را در ظرف¬هاي تغار مانندي مي¬ريختند تا اسب¬ها بخورند و در ظرف¬هاي ديگر افراد را سيراب مي¬كردند. شخصي گويد: من چون يك نفس به اسبم آب دادم، امام (ع) فرمود: «نگه دار، اسب خسته است، بگذار دو سه نفس آب بخورد تا سير شود.» ديگر ي ¬گويد: «من خواستم از مشك آب بخورم، امام (ع) فرمود: «سرمشك را بگير تاكن تا كوچك شود و بتواني آب خوب بياشامي.» گويد: چون من بلد نبودم، امام خود پياده شد، در مشك را پيچاند تا كوچك شد و من به راحتي آب خوردم. (ارشاد 2/78) (طبري 2989)

نماز خواندن لشكريان حرّ با امام (ع): چون حرّ و لشكريانش و اسبانشان به دستور امام حسين (ع) سيراب شدند آن حضرت از حرّ پرسيد: «آيا تو براي دفاع از ما آمده¬اي يا قصد درگيري با ما را داري؟ حرّ گفت: «مقصود ما جنگ با شماست.» امام (ع) گفت: «لَاحَولْ وَ لاقُوَّةَ اِلّا بِاللهِ الْعَلِيِّ الْعَظِيمِ.» ظهر كه فرارسيد، امام (ع) به حجّاج بن مسروق فرمود: اذان بگو؛ و بعد از اذان با عبا و نعلين ميان دو لشكر ايستاد و در خطبه¬اي فرمود: «اي مردم، من مي¬خواهم دليل حركت خود را به سوي كوفه بيان كنم، تا در پيشگاه خدا معذور بوده و بر شما نيز حجّت را تمام كرده باشم. من به سوي كوفه حركت نكردم، مگر بعد از آن¬كه نامه¬ها و فرستادگان شما نزد من آمدند كه سوي ما بيا كه امام و زمامدار نداريم، شايد خدا به وسيلة تو ما را هدايت كند. اينك من آمده¬ام، پس اگر شما هنوز بر همان عقيده هستيد و با من پيمان مي¬بنديد كه در ياريم كوشا باشيد كه به شهر شما بيايم و اگر پيمان نمي¬بنديد و آمدنم را خوش نداريد از همين¬جا به شهر خودم باز مي¬گردم.» كه حرّ و سپاه او در مقابل امام(ع) سكوت كردند. سپس امام (ع) فرمود: اقامه بگويند وآن¬گاه به حرّ فرمود: «مي¬خواهي با ياران خويش نماز بگزاري؟» حرّ گفت: «ما همگي به شما اقتدا خواهيم نمود.» بعد از نماز، امام(ع) به محلّ خود مراجعت كردند و حرّ نيز به خيمه¬اش برگشت.

عصر نیز مؤذّن اذان گفت و باز هر دو سپاه پشت سر امام حسين (ع) نماز گزاردند. و بعد از نماز، امام (ع) در خطبه¬اي فرمود: اي مردم، اهل بيت پيامبر (ع) براي زمامداري از اين مدّعيان دروغين سزاوارترند؛ ولي اگر شما حق ما را نمي¬شناسيد و رأي شما جز آن است كه در نامه¬هايتان به من رسيده از همين¬جا باز مي¬گردم.» حرّ گفت: به خدا من نمي¬دانم اين نامه-ها كه مي¬گويي چيست؟ امام (ع) به عقبة بن¬سمعان فرمود: آن دو خورجين نامه را بياور. و او دو خورجين پر از نامه آورد و فروريخت. حرّ گفت: «ما جزء اين گروه كه به تو نامه نوشته¬اند نيستيم و ضمناً دستور داريم شما را نزد اميرعبيدالله ببريم.‌ حضرت با خشم فرمود: «مرگ به تو نزديك¬تر است از اين انديشه كه در سر داري.» ‌(ارشاد 2/80) (طبري 2989)

حرّ مانع برگشت امام (ع) مي¬شود: امام حسين (ع) به ياران خويش فرمود: «برخيزيد و سوار شويد». اصحاب بارها را بستند و آماده برگشت به حجاز شدند، كه حرّ با لشكرش سر راهشان را گرفت. امام فرياد زد: اي حرّ، مادرت به عزايت بنشيند، از ما چه مي¬خواهي؟ حرّ گفت: «به خدا، اگر جز تو ديگري نام مادر مرا مي¬برد، هر كسي بود پاسخش را به همين نحو مي¬دادم؛ امّا به خدا از مادر تو جز بزرگداشت و تكريم نمي¬توانم بر زبان آورم.» امام فرمود: «چه مي¬خواهي؟» گفت: «مي¬خواهم تو را نزد امير عبيدالله زياد ببرم.» امام (ع) فرمود: «در اين صورت به خدا با تو نمي-آيم.» حرّ گفت: «به خدا سوگند، من نيز از تو دست برنمي¬دارم.» سه بار اين سخنان ميان آنان تكرار شد و سرانجام حرّ گفت: «من مأمور جنگ با شما نيستم؛ بلكه فقط دستور دارم از تو جدا نگردم، تا تو را به كوفه برسانم. اگر از آمدن به كوفه امتناع مي¬ورزي راهي گير كه نه به كوفه منتهي شود نه به مدينه و ميانة گفتار من و تو انصاف باشد، تا من نامه¬اي به امير عبيدالله بنويسم، شايد خداوند وسيله¬اي فراهم آورد كه من به درگيري با شما مجبور نباشم، پس به طرف چپ گراي و از طريق قادسيه و عذيب حركت كنيد.» امام اين پيشنهاد را پذيرفتند و با يارانش به آن سمت در حركت آمد، حرّ نيز با لشكريانش همراه ايشان حركت نمود. (ارشاد 2/81) (طبري 2992)

خطبة امام حسين (ع) و اظهار وفاداري اصحاب: امام حسين (ع) در بيضه در خطبه-ای خطاب به ياران حرّ فرمود: «بدانيد، اينان از اطاعت رحمان سر باز زده¬ و به اطاعت شيطان درآمده¬اند، فساد را آشكار، حدود الهي را تعطيل كرده، بيت¬المال را چپاول نموده، حلال خدا را حرام و حرام خدا را حلال دانسته¬اند و من شايسته¬ترين كسي هستم كه عيب¬جويي كنم. نامه-هاي شما به من رسيد و فرستادگانتان پيش من آمدند كه ما را ياري كن، اگر به بيعت خود وفا ¬كنيد هدايت ¬شويد و اگر پيمان خويش را بشكنيد از شما تازه نيست. با پدر و برادر و پسرعمويم نيز چنين كرديد، هر كه پيمان شكند به ضرر خويش مي¬شكند.»

امام حسين (ع) در ذي¬حسم نيز بايستاد و بعد از حمد و ثناي الهي فرمود: «كارها چنان شده كه مي¬بينيد‌، دنيا تغيير يافته و به زشتي گراييده‌، خير آن برفته و پيوسته بدتر شده و از آن ته ظرفي مانده و معاشي ناچيز و چون چراگاه كم¬مايه، مگر نمي¬بينيد به حقّ عمل نمي¬كنند و از باطل نمي¬مانند، حقّا كه مؤمن بايد به ديدار خداي راغب باشد كه شهادت در راه حقّ موجب سعادت ابدي است و زندگي با ستمگران ماية رنج.»‌ (طبري 2994)

در اين وقت «زهير بن قين» برخاست و گفت: «اي فرزند پيامبر (ع) ، خداوند تو را به راه خير هدايت فرمايد، ما سخن حضرتت را شنيديم؛ و اگر دنيا براي ما هميشگي بود و ما در آن جاودانه مي-زيستيم، يقين بدان كه ما بدان پشت پا زده و قيام و كشته شدن با تو را بر ماندن در دنيا ترجيح خواهيم داد.» (طبري 2994)

پس از آن «هلال بن نافع» برخاست و عرض كرد: «به خدا قسم كه ما از ديدار پروردگار كراهت نداريم و مرگ را براي خود ناگوار نمي¬دانيم، بلكه ما بر نيّت¬هاي پاك و صادقانه خود باقي و برقراريم و بصيرت و بينشي استوار داريم. با كساني كه تو را دوست دارند، دوستيم و با كساني كه تو را دشمن دارند، دشمنيم.»

آن¬گاه «بُرير بن حصين» به پاي خاست و گفت: «اي فرزند پيامبر (ع) ، به خدا سوگند كه خداي سبحان از اين¬كه توفيق داد تا پيش روي تو كارزار كنيم و در راه تو قطعه قطعه شويم، بر ما منّت بزرگي نهاد، در روز قيامت جدّ بزرگوارت شفيع ما شود. (طبري 2993)

در اين موقع حرّ در حالي كه در كنار امام (ع) حركت مي¬كرد گفت: «اي حسين، تو را به خدا به خودت رحم كن و بدان كه اگر جنگ كني حتماً كشته خواهي شد.» و امام(ع) فرمود: «مرا از مرگ مي¬ترساني، مگر بيشتر ازكشتن هست؟ شعر آن مرد اوسي را كه با پسرعمويش گفت، با تو مي-گويم كه وقتي به ياري پيامبر خداي(ص) مي¬رفت به او گفته بود كجا مي-روي كه كشته مي¬شوي؟‌ و او در پاسخ گفته بود: «‌مي¬روم كه مرگ براي مرد اگر نيّت پاك دارد و مسلمان است و پيكار مي¬كند و به جان از مردان پارسا پشتيباني مي¬كند، عار نيست.» گويد: حرّ با آگاهي از موضع قاطع امام (ع) ديگر سخني نگفت و با فاصلة اندكي از ايشان به راه افتاد. (ارشاد 2/82) (طبري 2994)

رسيدن چهار نفر از شيعيان به نزد امام حسين (ع): در «عذيب هجانات» چهار نفر از كوفه به نام¬های: عمرو بن خالد ¬صيداوي، مجمع¬العائذي پسرمجمع، جنادة بن حارث سلماني يكي از خدمتکاران نافع بن حلال جملي كه اسب نافع را يدك مي¬كشيد و بلدشان طرماح بن عدي نمودار شدند. نافع خود قبلاً به كاروان امام پيوسته بود. اينان با خوشحالي به نزد امام حسين (ع) مي-رفتند، كه حرّ جلو آمد و گفت: «اينان از مردم كوفه¬اند و من آن¬ها را پس مي¬فرستم يا مي¬دارم.» امام حسين (ع) فرمود: «اين¬ها ياران من¬اند و در حكم همراهان من؛ پس با تمام توان از آنان دفاع مي¬كنم و تو تعهد كرده¬اي كه متعرّض من نشوي تا نامه از ابن¬زياد براي تو آيد.» چون حرّ قصدش مسالمت بود از آن¬ها دست بداشت. آن¬گاه امام حسين (ع) از آن چهار نفر پرسيد: «پيك من قيس بن مسهّر به نزد شما رسيد؟» گفتند: «آري، ابن¬زياد از او خواست كه به تو و پدرت ناسزا گويد، امّا او بر تو و پدرت درود فرستاد و ابن¬زياد و پدرش را لعنت كرد؛ و ابن¬زياد هم دستور داد او را از قصر به زير انداختند.» امام (ع) با شنيدن اين سخنان گريست و فرمود: «مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجالٌ صَدَقُوا ماعاهَدُوا اللهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضىٰ نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَ مابَدَّلُوا تَبْدِيلا: بعضي از ايشان تعهد خود را به سر برده (و شهادت يافتند) و بعضي از ايشان منتظرند و به هيچ¬وجه تغييري نيافته¬اند. (احزاب 21). خدايا، بهشت را جايگاه ما و آن¬ها كن و ما و آن¬ها را در جايگاهي از رحمت خويش درآر و پاداش بسيار خودت را براي ما ارزاني دار.

نپذيرفتن عبيدالله بن حرّ جعفي دعوت امام (ع) را

امام حسين (ع) در حالي كه حرّ و سپاهش به موازات او در حركت بودند، چون به قصر بني¬مقاتل رسيد و چشمش به خیمه¬ای افتاد پرسيد: «اين خيمه از كيست؟» گفتند: «از عبيدالله بن حرّ جعفي است.» امام (ع)چون او را مي¬شناخت كسي را نزد او فرستاد و او را نزد خود خواند. عبيدالله گفت: «اِنّا لِلّهِ وَ اِنّا اِلَيهِ راجِعُونَ، به خدا چون من ديدم كه جمعيت انبوهي براي جنگ با حسين (ع) آماده شده¬اند، دانستم كه او كشته مي¬شود و من نمي¬توانم كمكي به او بكنم؛ ازاين¬رو، از كوفه درآمدم كه وقتي حسين (ع) وارد مي-شود آن¬جا نباشم. به خدا نمي¬خواهم او را ببينم و او مرا ببيند. فرستاده بيامد و جريان را به امام (ع) عرض كرد. امام (ع) برخاست و خود به نزد عبيدالله رفت و او را دعوت كرد كه در كار قيام با وي همراه شود.

عبيدالله گفت: «من مي¬دانم كه كمك¬كنندة به شما در آخرت سعادتمند است؛ ولي در حال حاضر كسي به شما كمك نمي¬كند و كمك من هم به شما تأثير چنداني ندارد؛ پس مرا معاف دار، ولي اين اسب خود را كه مركب ارزنده¬اي است به شما تقديم مي¬كنم.» امام(ع) فرمود: «اگر خودت به من كمك نمي¬كني به اسب تو نيز احتياجي ندارم.» آن¬گاه فرمود: «اگر ياري ما نمي¬كني، از خدا بترس و جزء كساني كه با ما پيكار مي¬كنند نباش، به خدا هر كه فرياد بي¬كسي ما را بشنود و ياريمان نكند، نابود خواهد شد.» عبدالله گفت: «امّا اين كار إن¬شاءالله هرگز نخواهد شد.» پس امام حسين (ع) برخاست و به خيمة¬ خويش رفت. بعد از شهادت امام حسين (ع) عبيدالله بن حرّ از اين¬كه دعوت امام (ع) را براي ياري وي نپذيرفته بود سخت پشيمان شد و اشعاري دال بر ندامتش سرود. (ارشاد 2/83) (طبري 2998)

20 ـ رؤياي امام و سؤال علي اكبر (ع): عقبة بن سمعان گويد: آخر شب امام حسين (ع) به ما دستور داد آبگيري كنيم، آن¬گاه دستور حركت داد و ما به راه افتاديم. ساعتي همراه آن جناب حركت كرديم، آن حضرت بر روي اسب چرتي زد، پس از اين¬كه بيدار شد، دو يا سه بار گفت: «اِنّا لِلّهِ وَ اِنّا اِلَيْهِ راجِعُونَ وَالْْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ» پسرش علي بن الحسين (ع) به نزد او رفت و گفت: «پدر جان، اِنّا لله و حمد براي چه مي¬گويي؟» فرمود: «پسر جان، اندكي خواب رفتم، سواري پيش روي من آشكار شد وگفت: اين گروه مي¬روند و مرگ نيز به سوي آن¬ها روان است، دانستم كه آن جان¬هاي ماست كه خبر مرگ ما را مي¬دهند.» علي گفت: «پدر جان، خداوند بدي براي شما پيش نياورد، مگر ما بر حق نيستيم؟» فرمود: «چرا، سوگند به كسي كه بازگشت بندگان به سوي اوست.» گفت: «پس ما در چنين حالي باك نداريم از اين¬كه بر حق بميريم.» امام حسين (ع) به او فرمود: «خدايت بهترين پاداشي كه فرزند از پدر خود برد به تو عنايت فرمايد.» (ارشاد 2/84) (طبري 2999)

چون سپيده دميد و امام (ع) نماز صبح را به جا آورد، به حركت ادامه داد. امام حسين (ع) مي¬كوشيد كه به سمت چپ بروند، امّا حرّ و سربازانش مانع انجام اين كار شدند؛ ازاين¬رو، همين¬طور راه مي¬پيمودند، تا به سرزمين نينوا رسيدند. در اين هنگام ديدند سواري با سلاح جنگي و كماني بر دوش، شتابان از سمت كوفه مي¬آيد. هر دو لشكر منتظر رسيدن سوار گشتند، و چون به نزديك رسيد به حرّ و يارانش سلام كرد و به امام و يارانش سلام نكرد، آن¬گاه نامه¬اي به حرّ داد كه از ابن¬زياد بود و در آن چنين نوشته بود: «چون نامة من به تو رسيد، كار را بر حسين سخت بگير و او را در بياباني بي¬آب و علف فرود آر، من فرستاده¬¬ام را فرمان داده¬ام كه از تو جدا نشود، تا خبر انجام دستورم را برايم بياورد.» همين¬كه حرّ نامه را خواند به نزد امام حسين (ع) رفت و به او گفت: «بايد همين¬جا پياده شويد.» امام (ع) به او فرمود: «مگر تو به ما نگفتي كه ما از بي¬راهه برويم؟» حرّ گفت: «چرا، ولي اكنون نامة امير عبيدالله به من رسيده و دستور داده شما را در همان¬جا كه نامه¬اش به من رسيد بدارم، اين فرستادة اوست كه گفته از من جدا نشود، تا نظر وي اجرا گردد.»

ياران امام حسين (ع) به حرّ گفتند: «بگذار به اين دهكده (نينوا) فرود آييم.» حرّ گفت: «نه به خدا، قدرت اين كار ندارم، اين مرد را به مراقبت من فرستاده¬اند.» زهير بن قين گفت: «‌اي پسر پيغمبر خدا، جنگ با اينان آسان¬تر از جنگ با كساني است، كه از پي¬ این¬ها مي¬رسند.» امام حسين (ع) فرمود: «من كسي نيستم كه آغازگر جنگ باشم.‌‌»‌

امام حسين (ع) به يارانش فرمود: نام اين ده چيست؟ گفتند: نينوا. فرمود: اسم دیگری هم دارد؟ گفتند: به آن غاضريه هم مي¬گويند. فرمود: اسم ديگري هم دارد؟ گفتند به آن عقر هم مي¬گويند. فرمود: «خدايا از عقر به تو پناه مي¬برم.‌» چون عقر به معني بي¬فرزندي و پي-كردن چهارپا و تباهي است. آن¬گاه امام (ع) فرمود: «آيا اين¬جا را كربلا هم مي¬گويند؟» گفتند: «آري اي پسر رسول خدا (ع).» امام (ع) فرمود: «آري، اين¬جا سرزمين محنت و رنج است، فرود آييد كه اين¬جا محل پياده شدن و بار انداختن ما و ريختن خونمان است.» اين عبارت به ماجراي پيشگويي علي (ع) در راه صفين اشاره دارد كه هنگامي كه حضرت نام اين سرزمين را شنيدند فرمودند «اين¬جا محلّ پياده شدن و ريختن خون فرزندان من است».

گر نام اين سرزمين به تعيّن كربلا بود اين¬جا نصيب ما همه كرب و بلا بود

اين¬جـــا بود كه تيغ بر آل نبي كشند وين¬جا بود‌ كه ماتم آل عبـــــا بود

پس امام حسين (ع) وخاندان و يارانش روز پنج¬شنبة دوّم محرّم سال 61 هجري در كربلا فرود آمدند و خيمه و خرگاه خود را برپا كردند و حرّ و سربازانش هم در طرف ديگر فرود آمدند. سپس امام (ع) همة خاندانش را گرد آورد، لحظه¬اي بدانان نگريست و آن¬گاه دست¬هايش را بلند نمود و عرض كرد: «بارالها، ما افراد خاندان پيامبر تو هستيم، از سرزمين خود دور مانده و از حرم جدّمان رانده شده¬ايم، بني¬اميّه بر ما ستم نمودند. بار پروردگارا، حقّ ما را از آنان بگير و ما را بر ستمكاران پيروز فرما.» (ارشاد 2/84) (طبري، ص 3000)

خطبة امام در عذيب هجانات: چون نامة فرستادة ابن¬زياد در عذيب هجانات به حرّ رسيد و حرّ به موجب آن نامه كار را بر امام حسين (ع) سخت گرفت، حضرت اصحاب خود را جمع نمود و خطبه¬اي در نهايت فصاحت و بلاغت بيان نمود و در آن بعد از حمد و ثناي الهي فرمود: «اي ياران من، مي-بينيد كه چگونه بلا و شدّت بر ما وارد گرديده، دنيا از ما روي گردانيده و صورت كريه و زشت آن پديدار گشته است و از نيكويي و مودّت جز اندك به جا نمانده و مردم دست از حق برداشته¬اند و بر باطل جمع شده¬اند، هر كه به خدا و روز جزا ايمان دارد بايد از دنيا برود و مشتاق لقاي پروردگار خود گردد؛ زيرا كه شهادت در راه حق ماية حيات ابدي است. آيا نمي¬بينيد كه به حق عمل نمي¬شود و باطل پايان ندارد؛ من در اين شرايط مرگ را جز سعادت و زندگي با ستمكاران را جز ذلت و ننگ نمي¬بينم.» (منتهي الآمال، ص 242)

نامة ابن زياد به امام حسين (ع): چون حرّ اجرای فرمان عبيدالله را در نامه¬اي به وي گزارش داد. عبيدالله در نامه¬اي براي امام حسين (ع) چنين نوشت: «از ورودت به سرزمين كربلا آگاه شدم. فرمانرواي جامعة اسلامي يزيد به من دستور داده كه سر بر بستر نگذارم و سيراب نگردم، مگر آن¬كه تو را به قتل رسانم يا آن¬كه به فرمان من و يزيد درآيي». امام(ع) چون نامه را خواند، به خشم آمد و آن را به روي زمين پرت كرد و فرمود: «ملّتي كه خرسندي مخلوق را بر خشم خالق ترجيح دهد، هرگز روي رستگاري نخواهد ديد». فرستادة ابن¬زياد به امام (ع) گفت: «جواب نامه چیست؟» امام (ع) فرمود: «اين نامه جواب ندارد.» چون ابن¬زياد از جريان مطلع شد خشمگين شد و دستور داد كه مردم براي مقابله با امام حسين (ع) آماده شوند. (لهوف 106) (طبري 2989 ) (اخبارالطّوال 295)

تمهيدات عبيدالله براي بسيج مردم

ابن¬زياد دستور داد تا مردم در صحن مسجد اعظم فراهم آيند. آنان نيز از بيم آن طاغوت، هم¬چون گوسفندان به شتاب آمدند به طوري که مسجد از آنان پر شد. وي ميان آن¬ها به سخن ايستاد و گفت: «اي مردم، شما خاندان ابوسفيان را آزموديد و آن¬ها را آن¬گونه که دوست داشتيد، يافتيد. اين اميرمؤمنان يزيد است که شما او را به سيرت نيکو و روش پسنديده شناخته¬ايد؛ نسبت به رعيّت نيکوکار است و پاداش را به حق مي-دهد و در روزگار وي راه¬ها امن گرديده هم¬چنان¬که پدرش معاويه در روزگار خود بود. اين پسرش يزيد، بندگان را گرامي مي¬دارد و آنان را با ثروت¬ها بي¬نياز مي¬سازد؛ واينک صد درصد به ارزاق شما افزوده و مرا دستور داده است تا آن¬ها را براي شما فراهم کنم و شما را براي جنگ با دشمنش حسين، اعزام نمايم؛ پس از او بشنويد و او را اطاعت کنيد. (الفتوح 5/157)

ابن¬زياد، بعد از رفتن به اردوگاه نخیله، براي مجبور نمودن مردم کوفه به جنگ با امام، فرماني صادر کرد که در آن آمده بود: «هرکس را پس از امروز بيابيم که از اردوگاه ما تخلّف نموده باشد، هيچ عهد و حمايتي براي وي نخواهد بود» آن¬گاه برای این¬که اين مطلب ميان مردم پخش شود به کثير بن شهاب حارثي، محمد بن اشعث، قعقاع بن سويد بن عبدالرحمن منقري و اسماء بن خارجه فزاري دستور داد تا مردم را به اطاعت تشويق نمايند و از مخالفت برحذر دارند و از عاقبت کار بترسانند. (انساب الاشراف 3/387)

ابن¬زياد «سويد بن عبدالرّحمان بن منقري»‌ را نيز همراه سواراني به كوفه فرستاد و دستور داد در كوفه جست¬وجو كند و هر كس كه از رفتن خودداري كرده است پيش او بياورد. هم¬چنان كه سويد مشغول گشت و جست¬وجو بود، مردي از شاميان را كه براي مطالبة ميراثش به كوفه آمده بود ديد،‌ او را گرفت و نزد عبيدالله زياد فرستاد، و ابن¬زياد دستور داد گردنش را زدند. مردم كه چنين ديدند، حركت كردند و رفتند. (‌اخبارالطّوال 301)

چون به ابن¬زیاد خبر رسيده بود، که بعضی از راه فرات به سوي اردوگاه امام مي¬شتابند، دستور داد تا پل را تحت مراقبت و نگهباني شديد قرار دهند.

عمرسعد و حكومت ري با كشتن امام حسين (ع)

وقتي عبيدالله حاكم بصره بود، فرمان حكومت ري را براي عمرسعد نوشته بود كه با چهار هزار نفر عازم ري شود و مردم ديلم را كه قيام كرده بودند سركوب كند كه جريان مسلم و امام حسين (ع) پيش آمد و عبيدالله به فرمان يزيد، حكومت كوفه را هم در دست گرفت. و چون عبيدالله شنيد كه امام حسين (ع) به عراق آمده است، عمر سعد را خواست و گفت: «به مقابلة حسين برو و چون از كار او فراغت يافتيم، به سوي ري برو». عمر سعد گفت: «اگر ممكن است مرا از اين مأموريت معاف دار» ابن¬زياد گفت: «مانعي ندارد؛ ولي در آن صورت بايد فرمان حكومت ري را پس دهي.»

چون عبيدالله چنين گفت، عمر سعد گفت: «امروز مرا مهلت ده تا بينديشم». چون عمرسعد رفت وبا هركس از نيك¬خواهانش مشورت كرد او را از اين كار منع نمود؛ ازجمله خواهرزاده¬اش حمزة بن مغيرة بن¬شعبه به وي گفت: «اي دايي، اگر تمام دارائيت را از تو بگيرند و تمام اختياراتت را از تو سلب كنند بهتر از آن است كه در ريختن خون حسين بن علي (ع) شريك گردي». شنيده شد، كه عمرسعد شبانگاه با خود زمزمه مي¬كرد: «به خدا نمي¬دانم و سرگردان شده¬ام كه دو خطر در پيش رو دارم، آيا حكومت ري را واگذارم كه به آن سخت رغبت دارم، يا به كشتن حسين بن علي(ع) بروم و پيوسته مورد سرزنش باشم؟».

فرداي آن روز عمر سعد نزد عبيدالله رفت و گفت: همه مي¬دانند كه تو فرمانروايي ري را به من سپرده¬اي، پس بهتر است مرا به جانب ري روانه كني و يكي ديگر از بزرگان كوفه را كه از من بهتر و شناخته شده¬تر است براي مقابله با حسين بر گزيني». ابن¬زياد گفت: «نمي¬خواهد بزرگان كوفه را به من بشناساني، اگر با سپاه مي¬روي كه بهتر، وگرنه فرمان ما را پس بفرست.» و چون ابن-سعد نمي¬توانست از فرمانروايي ري چشم بپوشد، با شنيدن اين سخن از عبيدالله گفت: «بنابراين، براي رفتن به كربلا آماده هستم.»

آري، عبيدالله كسي را براي اين كار شنيع انتخاب كرده بود، كه دين و شرف و حميّت و همه چيز خود را به وعدة مقامي فروخت. روز دوّم محرّم امام حسين (ع) وارد سرزمين كربلا شد و چون روز سوّم محرّم فرارسيد، عمرسعد با چهار هزار نفر از كوفه وارد صحراي كربلا شد. (طبري 3001) (كامل، حوادث سال 61)

ابن زياد ازآن¬رو، عمرسعد را براي جنگ با امام حسين (ع) برگزيد، تا عامّة مردم را بفريبد و آن¬ها را به جنگ ريحانة رسول خدا (ص) بفرستد؛ زيرا وي فرزند فاتح عراق و فرزند يکي از شش نفري بود که از سوي عمر بن خطاب براي منصب خلافت اسلامي، نامزد شده بودند؛ و اين¬که وي از قريش و از کساني بوده که با امام حسين (ع)، قرابت داشت. علاوه بر آن، ابن¬زياد با گرايش¬هاي فکري و نقاط ضعف عمرسعد آشنا بود و می¬دانست جز او هيچ کس به اين جنايت عظيم، دست نخواهد زد.

ولي هر¬گاه عبيدالله گروه زيادي را به فرماندهي كسي به كربلا مي-فرستاد، وي فقط با عدّة كمي به كربلا مي¬رسيد؛ چون مردم جنگ با امام حسين (ع) را خوش نداشتند، امّا به هر حال پي در پي نيروها به كربلا فرستاده مي¬شد. پس عبيدالله نامه¬اي به عمر سعد نوشت كه عذري براي تو از نظر لشكر باقي نگذاشتيم؛ ازاين¬رو، بايد مردانه باشي و آن¬چه واقع مي¬شود صبح و شام براي من بنويسي. (ارشاد 2/86) (طبري 3003)

جلوگيري از آب

آن¬گاه عبيدالله زياد نامه ديگري به عمر سعد نوشت و در آن گفت: «ميان حسين (ع) و يارانش با آب حايل شو، كه يك قطره از آن ننوشند، همان¬ طوري كه با متّقي پاكيزه¬خوي مظلوم، اميرمؤمنان عثمان بن عفّان رفتار كردند.» پس عمر سعد روز هفتم محرّم، عمرو بن حجّاج را با پانصد سوار فرستاد، كه شريعه يعني محل برداشت آب از فرات را بگيرند و نگذارند امام حسين (ع) و يارانش از آن استفاده كنند. و چون شريعه را بستند، عبدالله بن ابي¬حصين ازدي بانگ زد: «اي حسين، آب را مي¬بيني كه به رنگ آسمان است، به خدا يك قطره از آن نمي¬چشي تا از تشنگي بميري.» امام حسين (ع) گفت: «خدايا، او را از تشنگي بكش و هرگز او را نبخش.» طبري ¬گويد: «حميد ابن مسلم گويد: بعد¬ها هنگامي كه در بيماري عبدالله او را عيادت كردم، به خدايي كه جز او خدايي نيست، ديدمش آب مي¬خورد تا شكمش پر مي¬شد و قي مي¬كرد، امّا سيرآب نمي-شد، چنين بود تا جان داد.» (ارشاد 2/88) (طبري 3006)

اين بستن آب به روی امام حسین (ع) و یارانش به عللي بود، از جمله:

1ـ با نبودن آب، توان مقاومت را از امام حسين (ع) را بگيرند و نيروهاي عمرسعد دچار تلفات نشوند.

2 ـ بستن راه در برابر هرکسي که مي¬کوشيد از راه آب به امام حسين (ع) ملحق شود.

3 ـ به تلافی محاصرة عثمان به هنگام قتلش توسّط خاندان نبوّت؛ در صورتي¬كه به اتّفاق مورّخان امام حسين (ع) هنگام محاصره عثمان، آب به او رسانده بود.

4 ـ با اين اقدام، امام حسين (ع) تسليم شود و به دستورهاي عبیدالله گردن نهد.


کتاب امام حسین (ع)

دکتر رحمت الله قاضیان