سایت اصول دین


فصل دهم - جهان بيني ماترياليسم و اشكالات آن


دکتر رحمت الله قاضیان

فصل دهم - جهان بيني ماترياليسم و اشكالات آن

ماترياليسم از مادّة¬ «ماتريال» به معناي مادّه است و ماترياليسم به معني مادّه-گرايي است. ماترياليست¬ها كه‌ غير از مادّه و مادّيّات به چيزي غيرمادّي -چون خدا، روح و فرشته اعتقاد ندارند؛ جهان¬بينی خود را که آن را نتيجة¬ حسّ و تجربه می¬دانند، بر چند اصل بنا نهاده¬اند:

1 ـ تنها ادراكات حسّي يقينی هستند، كه با آزمايش و تجربه مي¬توان درستي يا نادرستي آنها را معلوم داشت؛ ولي ادراكات عقلي يقينی نيستند؛ چون در آنها اشتباه واقع می¬شود و آزمايش و تجربه هم برای نشان دادن درستی يا نادرستی آنها راه ندارد.

2 ـ انکار ماوراي مادّه، يعنی اعتقاد به اين¬که موجود مساوی است با مادّه و مادّه مساوی است با موجود. نتيجة اين حرف ماترياليست¬ها هم اين مي¬شود كه وجود هر موجود غيرمادّي همچون خدا، وحي، نبوّت، روح مجرّد، فرشته را منكر شوند؛ وحتّيٰ فكر و انديشة¬ انسان را هم مادّي و از خواصّ مادّه و خاصيّت مغز و سلسله اعصاب انسان بدانند.

3 ـ هيچ موجود ثابت و ازلي وجود ندارد؛ ولي خود مادّه ازلي است.

4 ـ اين¬که هر پديده¬ای علّتی دارد، امّا پديده¬های جهان علّتی جز علل مادّی ندارند.

5 ـ هر يک از موجودات جهان مادّه خاصّيّتی دارند که از آنها جداناشدنی است. مثلاً آب خاصّيّتش اين است که مايع و خنک است، آتش می¬سوزاند، آفتاب می¬تابد، نمک شور است، روغن چرب است و همين طور اکسيژن، هيدرژن، آهن، طلا، خاک، سنگ، نبات، حيوان و انسان، هر کدام خاصّيّتی دارند که ذاتی آنهاست.

6 ـ و بالاخره اين خاصيّت¬هاي ذاتی هر يك از مواد و عناصر به علاوة¬ حركات ذاتي مداوم مادّه در طيّ ميلياردها سال، سبب شده كه در اثر تصادف، عناصر و موادّي كه‌ با يكديگر سازگاري داشته¬اند، وقتی که با هم برخورد کرده¬اند، با يکديگر تركيب شوند؛ و تمام موجودات جهان از جماد و نبات و حيوان و انسان گرفته، تا زمين، آفتاب، ماه، ستارگان و کهکشان¬ها را، بدين صورت که هست، درآورند.

7 ـ‌ از آنجا كه ماترياليست¬ها همة¬ موجودات جهان را حاصل فعل و انفعالات و برخوردهاي تصادفي عناصر مختلف مادّی مي¬دانند،‌ طبعاً نه براي هستي هدفي قائل¬اند و نه براي انسان.

اشکالات جهان¬بيني ماترياليست¬ها

جهان¬بيني ماترياليست¬ها و تبيين و تفسير آنها از جهان و موجودات آن، اشكالات و نقص¬ها و نقض¬هاي فراواني دارد، از جمله:

1 ـ اصولاً استدلال عقلي است، نه حسّي و تجربي

در مورد اين¬كه ماترياليست¬ها می¬گويند: «تنها ادراکات حسّی که با تجربه و آزمايش می¬توان صحّت وسقم آنها را معلوم داشت يقينی هستند؛ ولی ادراکات عقلی يقينی نيستند؛ چون درآنها اشتباه هست و تجربه برای نشاندادن درستی ونادرستی آنها راه ندارد» گوييم:

اوّلاً، همة مقدّماتی که مادّيّون در اين استدلال به کار گرفته¬اند، عقلی-اند، نه حسّي و تجربی؛ ازاين¬رو، چگونه با استدلال عقلی می¬توان استدلال عقلی را باطل کرد؟

ثانياً، اشتباهات و خطاهای حواس کمتر از خطاهای عقلی نيست و حتّي خطاهاي حواس را ما تنها با عقل و قواعد عقلي اصلاح مي¬كنيم. مثلاً‌ ما دو خطّ راه آهن را در دوردست به صورت متقاطع مي¬بينيم؛ و ما وقتي اين خطاي ديد را اصلاح مي¬كنيم كه‌ به كمك قاعدة عقلي «امتناع اجتماع نقيضين»‌ بگوييم: محال است كه‌ اين دو خط هم موازي باشند و هم متقاطع؛ و از اين¬كه‌ ما از نزديك مي¬بينيم، اين خط¬ها موازي هستند، معلوم مي¬شود، اين¬كه‌ آنها را از دور متقاطع مي¬بينيم، خطاست.

ثالثاً، «محال بودن اجتماع نقيضين» كه پايه براي همة¬ استدلال¬های تجربی است، تا به صورت قاعدة‌ کلّی درآیند،‌ خود دليل بر اين است كه از هيچ مشاهده و تجربه¬اي چون حسّي هستند، بدون استمداد از عقل نمي¬توان استدلال تشكيل داد.

استدلال عقلي جزء مقدّمات تجربه¬اند. مثلاً وقتی به وسيلة¬ تجربه اثر چيزی را حسّ کرديم، قياسی اين چنين تشکيل می¬دهيم: «حصول اين اثر اتّفاقی نيست، بلکه معلول علّتی است و هيچ معلولی از علّت خود تخلّف نمي¬کند؛ پس اين اثر معلول آن علّت است.»

2 ـ مادّيّون نادانسته به خدا قائل¬اند

غالباً مادّيّون نادانسته به وجود خدا اعتراف دارند؛ زيرا همان صفاتی را که ما الهيّون برای خدا قائليم، آنان برای طبيعت کر و کور و بی¬شعور قائل¬اند. چنان¬که مثلاً می¬گويند: طبيعت قلب را برای رساندن و توزيع خون در سلّول¬های بدن قرار داده است، کبد را برای کنترل قند و چربی و غيره، دست¬ها را طوری ساخته که اشيا را بگيرند، پاها را طوری که برای راه رفتن مناسب باشند، چشم را طوری که ببيند، گوش را طوری که بشنود و...

در صورتي كه اصولاً معني ندارد كه طبيعت بي¬شعور كوچك¬ترين كار هدفداري هم انجام دهد، تا چه رسد به اين همه ظرافت و شگفتي كه در موجودات جهان وجود دارد.

ازاين¬رو، پيامبر اکرم(ص) فرموده: لَاتَسُبّوا الدَّهرَ؛ فَاِنَّ الدَّهرَ هُوَ اللهُ: به روزگار ناسزا نگوييد که روزگار (آن¬چنان که مادّيّون قائل¬اند) همان خداست. ( لغت نامه دهخدا،‌ مادّه دهر)

و «ولتر» دانشمد معروف فرانسوی هم در اين زمينه می¬گويد:

«همة¬ موجودات اين جهان با صدايی رسا، وجود پديدآورندة¬ خود را اقرار می¬کنند. من در اينجا زبان حال طبيعت را که با فيلسوفی سخن می¬گويد می¬نگارم: فرزندم، سرگردانی تو به واسطة¬ آن است که مردم اشتباهاً نام مرا طبيعت گذارده¬اند؛ در حالی که من آن پروردگار بزرگی هستم که با کمال دقّت و استحکام جهان را آفريده-ام، آيا اين جهان پر از شگفتی¬ها با اين نظم و ترتيب شگفت¬آور، کمتر از ساختمان يک ساعت است که دقيقه شماری می¬کند؟ هرگز، پس همچنان¬که وجود يک ساعت بدون سازندة¬ آن محال است، آفرينش اين جهان پر از شگفتي¬ها با اين نظم و ترتيب حيرت¬انگيز بدون سازنده¬ای دانا و توانا ممکن نخواهد بود.» (احمدامين، راه تكامل 2/158)

3 ـ چيزی نمی¬تواند خود را بسازد

در ردّ نظر ماترياليست¬ها که مادّه و قوانين آن را بی¬نياز از خالقی با شعور می¬پندارند گوييم: انسانی که دارای عقل و اراده است، نه خودش را به وجود آورده و نه می¬تواند چيزی را از عدم به وجود آورد؛ پس چگونه ممکن است، عناصری بی¬شعور چون اکسيژن، هيدرژن، آهن، روی، الکترون، پروتون، نوترون و غيره، خود و قوانين حاکم بر خود را به وجود آورند؟ و يا عناصر بسيط و ساده¬اي همچون اکسيژن، هيدرژن، ازت، آهن، روی و غيره بتوانند موجودات عالی و پيچيده¬ای همچون نبات، حيوان و انسان به وجود آورند؟

اصولاً ـ‌ چنان¬كه‌ در فلسفه بيان شده ـ علّت واقعی به معنی هستی¬بخش است. يعني علّت موجودی است که معلول در وجود و کيان خود بدان نيازمند است و معلول را از عدم به وجود می¬آورد. ازاين¬رو، مادّه که تنها پذيرای صورت¬های مختلفی است که يکی پس از ديگری بر آن وارد می-شوند، به هيچ¬وجه نمی¬تواند علّت و هستی¬بخش چيزی باشد.

مادّه در اثر حرکت ذاتی و جوهری خود در هر لحظه هويت و موجوديّت جديدی می¬يابد که با هويّت و موجوديّت پيشين آن متفاوت است؛ پس مادّه در هر لحظه برای پيدايش هويت و موجوديّت جديدش نيازمند موجودی خارج از خودش است، موجودی که ديگر خود نه مادّی باشد و نه زوال¬پذير، بلکه ازلی و ابدی باشد.

4 ـ نيازمند بودن پديده و ممكن به پديدآورنده و علّت

به اعتراف خود ماترياليست¬ها همة موجودات مادّي، پديده¬ها و معلول¬ها و به اصطلاح فلسفه ممكناتي هستند كه براي پيدايش به پديدآورنده و علّت نيازمندند. بنابراین، اگر هستي در موجودات مادّي كه‌ همه پديده و معلول و ممكن هستند، منحصر بود؛ به هيچ¬وجه هيچ چيز موجود نمي¬شد؛ ولي چون جهان و اين همه پديده¬هاي در آن موجودند؛ معلوم مي¬شود كه‌ موجودي غيرمادّي كه‌ خود به علّت و پديدآورنده نيازمند نيست؛ بلكه‌ از هر جهت كامل و نامتناهي و به اصطلاح فلسفه واجب¬الوجود است، آنها را آفريده است.

چنان¬که قرآن¬کريم هم در اين مورد فرموده: «اَفي اللهِ شَكٌّ فاطِرِ السَّماواتِ وَالاَرضِ: آيا در بارة¬ خدا که پديدآورندة¬ آسمان¬ها و زمين است، ترديد هست؟» (ابراهيم 10 )

يعنی از آنجا که همة موجودات آسمانی و زمينی پديده و معلول و ممکن¬اند، و هر پديده و معلول و ممکنی هم پديدآورنده و علّتي دارد که آن را به وجود آورده است؛ پس در وجود خدايي که پديدآورنده و علّت آسمان¬ها و زمين است، ترديدی نيست.

هرگاه گفته شود: اگر به قول قرآن كريم در وجود خدا به عنوان آفريننده و علّت و پديدآورندة آسمان¬ها و زمين ترديدی نيست؛ پس چرا بعضی مادّی و ملحدند و خدا را انکار می¬کنند؟ گوييم: بي¬جا و موهوم بودن اعتقادی غير از نبودن آن است. بسياری از اعتقادها در عين وجود داشتن، بي¬جا و موهوم و عاری از حقيقت¬اند. و اين ترديد کردن بعضی و حتّيٰ انکار بعضی در مورد خدا هم از جملة آنهاست.

چنان¬که کسی بگويد: «آيا در وجود خورشيد عالم¬تاب ترديد است؟» ولی اين سخن منافاتی ندارد که با اين¬که نه تنها نابينايان به هيچ¬وجه خورشيد و انوار تابناک آن را نمی¬بينند، بلکه ايده¬آليست¬ها هم با اين¬که غرق در انوار خورشيدند و از شدّت نور خورشيد نمی¬توانند در آن بنگرند؛ ولی وجود آن را همچون ساير اشياء انکار می¬نمايند.

هرگاه مادّيّون بگويند: «شما الهيّون هم خدا را بی¬نياز از علّت می-دانيد؟» گوييم: ما نمی¬گوييم که خدا نظير موجودات ديگر برای موجود شدن به علّت نياز داشته؛ ولی استثنائاً از قانون علّيّت خارج شده و بدون علّت پديد آمده است؛ بلکه می¬گوييم: اصولاً خدا معلول و پديده و ممکن نيست؛ بلکه او به اصطلاح فلسفه واجب¬الوجود است؛ ازاين¬رو، با آن¬که علّت و پديدآورندة¬ همة¬ موجودات ديگر است، ولي خود به پديدآورنده و علّت نياز ندارد. همان طوري كه روشني هر چيزي به وسيله¬ نور است؛ ولي روشني نور به وسيلة¬ خودش است، نه به وسيلة چيزي ديگر.

و نيز معنی اين¬که می¬گوييم: «خدا به علّت نياز ندارد» اين نيست که او علّت و به وجود آورندة¬ خودش است؛ زيرا چيزی که وجود ندارد، چگونه می¬تواند خودش را به وجود آورد؟ بلکه نياز نداشتن خدا به علّت بدان خاطر است که او ذاتاً و بدون نياز به ديگری موجود است و به اصطلاح فلسفه واجب¬الوجود است؛ و ازاين¬رو، وجودش ذاتاً سابقة¬ عدم و نيستی ندارد، بلکه از ازل موجود بوده و تا ابد هم موجود است.

اشكال: مادّيّون گفته¬اند: هر چند مادّه در حركت و تغيير دائمي است‌ و حركت و تغيير نيز ملازم با تجدّد و حدوث است؛ ولي همين ملازمه موجب مي¬شود كه تجدّد و حدوث براي مادّه امري ازلي و ثابت باشد‌ و ازلي و ثابت هم بي¬نياز از علّت است.

پاسخ: به حكم عقل و تجربه براي پيدايش يك پديده، وجود قابل كافي نيست؛‌ بلكه وجود فاعل نيز لازم است؛ بنابراين‌، ازلي بودن مواد به تنهايي در توجيه حركت آنها كافي نيست؛ چون حركت همان¬گونه كه قابل(متحرّك) مي¬خواهد،‌ فاعل(محرّك) نيز مي-خواهد.

«علّامة طباطبايي» در اين مورد مي¬فرمايد:

مادّه¬اي كه تنها امكان تركيبات صور و خواص را دارد و بس، با مجرّد جواز و امكان، فعليّت آنها را نمي¬تواند واجد باشد. مانند پنبه¬اي كه قابليّت رخت شدن را دارد، به مجرّد اين قابليّت رخت نمي¬شود؛ بلكه دست¬هاي ديگري مانند كارخانة¬ ريسندگي و بافندگي و خيّاطي بايد به ميان بيايد... البتّه فقدان نمي¬تواند وجدان شود و به همين دليل مادّه كه حامل امكان و قابليّت شئ است نمي¬تواند فعليّت همان شئ را كه ندارد به خود دهد. درست است كه فعليّت¬هايي در مادّه به وجود مي¬آيند؛ ولي بايد ديد كه آيا تنها امكان تجزيه و تركيب در مادّه مي¬تواند فعليّت و تجزيه و تركيب را به وجود آورد؟ آيا امكان شرايط، همان فعليّت شرايط مي¬باشد؟ ( اصول فلسفه و روش رئاليسم 5/17)

5 ـ تسلسل در علل باطل است

ماترياليست¬ها گفته¬اند: «هر چند موجودات که در مادّيّات منحصرند و هر يک برای موجوديّت به علّتی نيازمندند؛ ولی هر موجودی معلول علّت قبل از خودش است؛ و اين سلسله همين¬طور ادامه مي¬يابد و هرگز به جايي ختم نمي¬شود. بدين ترتيب، با اين فرض که عالم را قديم و ازلی بدانيم، ديگر به آفريننده نياز نخواهد داشت.»

پاسخ: همان طوری كه در جبهة¬ جنگ هرگاه هريک از سربازان بگويند: تا ديگری حمله نكند من حمله نخواهم کرد؛ چون حملة هريک از آنها مشروط به حملة¬ ديگری است، هرگز حمله¬ای صورت نخواهد گرفت، مگر اين¬که فردی که ديگر سرباز نيست، بلکه افسر و درجه¬دار است و ازاين¬رو، حمله¬اش مشروط به حملة¬ ديگری نيست، حمله را آغاز کند.

همين¬طور اگر فرض کنيم كه سلسلة¬ علّت و معلولات موجودات مادّی هر کدام معلول ديگری هستند؛ چون وجود هر يک از آنها مشروط به وجود ديگری است، هيچ يک به وجود نمی¬آمدند؛ ولی چون می¬بينيم موجودات مادّی بی¬شماری از انسان و حيوان و نبات گرفته، تا زمين و خورشيد و ستارگان و کهکشان¬ها وجود دارند؛ معلوم می¬شود که در هستی موجودی هست که علّت و شرط موجوديّت همة¬ موجودات ديگر است؛ ولی او خودش ديگر معلول نيست و وجودش مشروط به وجود ديگری نمی¬باشد؛ بلکه وجودش از خودش است و به اصطلاح واجب¬الوجود است؛ يعنی ذاتاً موجود است و برای موجود شدن به علّت نياز ندارد. همان طوری که روشنی هر چيزی از نور است؛ ولی روشنايی نور ديگر به ذات خودش است، نه از موجود ديگر؛ و همان طوری که شوری هر غذا از نمک است؛ ولی شوری نمک ديگر از خودش است نه از چيز ديگر.

اين هم¬ که فلاسفة¬ اسلامی جهان را ازلی می¬دانند، با اين گفتة ماترياليست¬ها که می¬گويند: «هرگاه جهان را ازلی بدانيم، ديگر به آفريننده نياز نخواهد داشت» يكي نيست. زيرا فلاسفه جهان را تنها از نظر زمان ازلی می¬دانند و تمام موجودات را که در واقع افعال و آثار و صفات خدا هستند، از نظر ذات ممکن می¬دانند؛ و ممکن هم موجودی است كه در ذاتش نيستی است و تنها به وسيلة¬ غيريعنی واجب¬الوجود به وجود می¬آيد؛ ازاين¬رو، از نظر فلاسفة¬ اسلامی تمام ماسوی الله که ذاتاً حادث¬اند برای پيدايش به غير خود يعنی واجب-الوجود که منحصر به ذات اقدس الهی است، نيازمندند.

6 ـ فرضيّات پيدايش جهان، نياز جهان به خدا را منتفي نمي¬كنند

بعد از اين¬كه‌ معلوم شد ستارگان به سرعت دور مي¬شوند، بعضي از دانشمندان گفتند: احتمال مي¬رود كه‌ همة¬ جهان كنوني ابتدا به صورت يك يا چند كرة عظيم بوده¬اند؛ آن¬گاه منفجر شده¬اند و اين كرات و كهكشان¬ها را به وجود آورده¬اند؛ ازاين¬رو، جهان هنوز هم در اثر آن انفجار عظيم (بيگ بنگ) در حال انبساط است؛ و هرگاه شدّت انفجار تمام شود،‌ دوباره به حال خود برمي¬گردند‌ و به صورت يك يا چند كرة عظيم درمي¬آيند. اين وضع بارها اتّفاق افتاده و در آينده هم بارها اتّفاق خواهد افتاد.

چنان¬كه‌ «مايکل پترسون و ساير مؤلّفان» می¬گويند:

«مطابق مدل نوسانی جهان، جهان در طیّ چرخه¬ تکرار شونده¬ای از انبساط و انقباض تکوين می¬يابد. ابتدا انفجاری عظيم رخ می¬دهد و متعاقب آن جهان تا حدّ معيّنی منبسط می¬شود. سپس در اثر غلبة¬ نيروی جاذبة¬ مادّه، انبساط جهان به تدريج کاهش می¬يابد و در نهايت متوقّف می¬شود. اين نيروی جاذبه مجدّداً جهان را منقبض می-کند تا به نقطة چگالی متراکم (يا غرّش عظيم) برسد، در اين هنگام انفجاری رخ می¬دهد و فرايند انبساط جهان مجدّداً آغاز می¬شود. اين انفجار به طور نامحدود تکرار می¬شود، اگر چه تکرار آن لزوماً به نحو واحدی نيست. برای آن¬که اين امر ممکن باشد، جهان نبايد از آستانة بحرانی عبورکند، يعنی نبايد چندان منبسط شود که نيروی جاذبه نتواند آن را مجدّداً منقبض کند. مدل ديگر موسوم به نظريّه¬ «مهبانگ» است که مطابق آن انفجار عظيمی رخ می¬دهد و از آن پس انبساط جهان تا آنجا ادامه می¬يابد كه جهان سرد شود و بميرد.» (عقل و اعتقاد ديني، ص 144 )

پاسخ: گيريم هر يك از اين فرضيّه¬ها درست باشند؛ ولي اين فرضيّه¬ها نه بي¬نياز بودن جهان به خدا را براي پيدايش اثبات مي¬كنند و نه اين نظم وترتيب وكمالي را كه‌ جهان دارد توجيه می¬کنند؛ زيرا آنچه اين فرضيّه¬ها بيان مي¬دارند، تنها اين است كه‌ جهان كنوني ابتدا به صورت يك يا چند كرة¬ عظيم بوده است و با انفجار بدين صورت درآمده است.

و حال آن¬كه اين وسط راه است؛ زيرا باز اين سؤال مطرح است كه‌ آن جرم يا اجرام اوّليّه كه‌ مايه و مادّة¬ ميلياردها ستاره و سيّاره و كهكشان بوده است؛ و نيز آن چاشني انفجار و يك فضاي بي¬كران از كجا آمده¬اند؟ و چگونه هر موجودي با اين نظم حيرت¬انگيز سر جای خودش است و چگونه موجودات با يكديگر همكاري و هماهنگي دارند؟

آري، به فرض صحّت هر يك از اين فرضيّه¬ها، باز عقل حكم مي¬كند كه‌ تمام اين نقشه¬ها توسّط يك عقل كلّ رهبري مي¬شود؛ و به هيچ¬وجه نمي-توان نظم و هماهنگي و كمال بسيار دقيق و پيچيدة¬ جهان را معلول حركات تصادفي مادّه¬ بي¬شعور دانست.

چنان¬که «پروفسور روايه» در اين زمينه می¬گويد:

«اگر آن¬چنان¬که دانش بشری امروز ادّعا می¬کند که آفرينش کائنات ناشی از يک انفجار مهيب و طوفان نخستين باشد؛ پس بايد قبول کرد که يک مايه و چاشنی انفجار پيشين، يک نوع اتم مقدّماتی و يک فضای بي¬کران، وجود داشت که چنين حادثة¬¬ شگفت¬انگيزی در آن صورت گرفته است. به سخن ديگر، مايه و مادّة¬ نخست تمام پديده هايی که در جهان وجود دارد، يعنی انرژی، مادّه، نور و ميلياردها ستاره و کهکشان، از پيش وجود داشته و اين حقيقت از لحاظ علمی و فکری و روحی و محاسبات عالی رياضی غيرقابل انکار است؛ امّا چگونه سرنوشت همة¬ پديده¬هايی که بر اثر انفجار مهيب نخستين، در فضا پخش شد، قبلاً در نهاد آن جرم عظيم، معيّن و مشخّص شده بود؟ خود آن جرم از کجا آمده و چگونه متراکم شده؟ آنهايی-که معتقد به شناخت کامل جهان هستند، می¬گويند: هيچ چيز در جهان ما ثابت نيست و همه چيز در حال تغيير و تحوّل و «شدن» و آفريدن است. مادّه را بدون توجّه به روح نمی¬توان تعريف کرد، کوچک¬ترين حرکت زندگی در روی زمين، به چنان طرز دقيق و ظريفی، گويی توسّط يک مغز برتر، يک عقل کلّ مقتدر مافوق عالی، رهبری می¬شود، که به هيچ وجه نمی¬توان آن را تصادفی ناميد. توجيه اين امر، تنها به همان طريقی که انيشتين می¬گفت، يعنی قائل شدن به وجود «خدای بزرگ» ممکن است و نه چيز ديگر. (دو هزار دانشمند در جست¬وجوي خدا،‌ ص 15 )

و «ژان گيتون» دانشمند برجستة فرانسوی و از شاگردان هنری برگسون گويد:

«يک فضای خالی را در نظر بگيريم، نظريّة¬ کوانتيک ثابت می¬کند که اگر ما در آن فضا به قدر کفايت انرژی داخل کنيم، مادّه می¬تواند از خلأ سر برکشد. پس به معنای وسيع کلمه رواست ¬که فرض کنيم که در آغازِ جهان و پيش از انفجار بزرگ موجی از انرژی لايتناها داخل خلأ نخستين شده و بالنّتيجه در دنبال خود نوسانات کوانتيک اوّليّه را همراه داشته و از آن جهان ما به وجود آمده است. ولی می¬پرسيم که کمّيّت عظيم انرژی در آغاز¬ انفجار از کجا آمده است؟ حدس می¬زنم که آنچه پشت ديوار پلانک پنهان شده، خود نوعی انرژی اوّليّه است که قدرتی بی¬نهايت و کلّی و فارغ از حال و ماضی و مستقبل وجود داشته. زمانی که هنوز به قطعاتی مشابه و نظير هم منقسم نشده؛ و حال در آن به منزلة آيينة مضاعف زمان مطلق و ايستا بوده و به چنين زمان مطلقی که صيروره و شدن ندارد، طبعاً انرژی کلّی و پايان¬ناپذيری ملازم می¬باشد، اقيانوس بی¬پايان انرژی همان آفريننده است. اگر نمی¬توانيم بدانيم که در پشت ديوار چيست، ازآن¬رو است که تمام قوانين فيزيکی در برابر راز مطلق خدا و آفرينش زه می¬زنند. (خدا و دانش، ص 28 )

و «دکتر کرونين» می¬گويد:

«زيست¬شناسي در مورد «آغاز جهان ما» در سخنرانيش، دوران ماقبل تاريخ و چگونگی پيدايش زمين بر اثر تحوّل گاز به جسم سيّال و جسم صلب و کيفيّت پوشيده بودن زمين در آب¬های اقيانوس-ها و بالا رفتن و فرو آمدن امواج و تکوّن قشر زمين بر اثر فعل و انفعال¬های شيميايی و پيدايش حيات نخستين به شکل «پروتو پلاسم» را تشريح نمود. چون سخنرانی به پايان رسيد و طبق معمول برايش کف زدند؛ جوانی با عصبانيّت برخاست وگفت: تو در بارة¬ امواج هول-انگيز سخن گفتی؛ ولی اين آب¬ها در آغاز چگونه موجود شدند؟ استاد در فکر فرو رفت و صورتش از خجالت سرخ شد و پيش از آن¬که يک کلمه سخن گويد، تمام حضّار به خنده افتادند و سؤال يک شاگرد، سخنان شيوای او را باطل ساخت. (احمدامين، راه تكامل،‌ 2/30)

7 ـ نظم و تدبير در سراسر جهان

دقّت در موجودات جهان نشان مي¬دهد كه هم كلّ جهان داراي نظم است و هم هر يك از موجودات آن؛ به طوري كه‌ هيچ موجودي براي ادامة¬ حيات نقص ندارد. جهان آفرينش مانند كتابي است كه‌ نه فقط هر بخش و فصلش، بلكه‌ هر جمله و كلمه¬اش در سر جاي خود قرار گرفته، تا هدف و منظور خاصّي را ايفا كند؛ به طوري كه هر كس چند سطر از اين كتاب آفرينش را بخواند، به نظم و ترتيب بسيار دقيق و حكيمانة¬ آن اعتراف مي¬كند؛ و هر چه بيشتر بتواند از آن را بخواند، بيشتر به حکيمانه بودن جهان و اجزائش پی می¬برد.

و اينها هم نشان می¬دهند که در کار پيدايش جهان دست صانعی حکيم و توانا در کار است که هر چيزی را نيکو آفريده و در سر جای خود قرار داده است.

و حتّيٰ اگر نظم و ترتيب جهان بر طبق علم و حکمت نبود، به فرض هم اگر طبق تصادف منظّم به وجود آمده بود، پس ازچندی نظم و ترتيبش به هم می¬خورد؛ وحال آن¬که کاخ با عظمت جهان هستی چنان از روی نظم و حساب دقيق ساخته شده که ميلياردها سال است نباتات و حيوانات و انسان-ها و منظومه¬های شمسی و ستارگان و کهکشان¬ها، نه فقط همچون يک کارخانة عظيم بسيار پيچيده، بلکه همچون يک پيکر بسيار بزرگ زنده چنان با يکديگر همکاری می¬کنند كه‌ اگر يك جزء از هر جای آن برداشته شود و يا يک عضو آن فاسد گردد، در تمام اركان و اجزاء آن خلل حاصل مي-شود.

و به قول عارف بزرگ «شبستري» در گلشن راز:

جهان چون خدّ وخال وچشم وابروست كه‌ هرچيزي به جاي خويش نيكوست

اگر يك ذرّه بـرگيري از جــــــــــاي خلل يابد همه عـــــــــــــالم سراپاي

از طرفی، اگر جهان با اين نظم و حساب، نتيجة¬ تصادفی عناصر کر وکور و بی¬¬شعور است؛ پس هرگاه جهان توسّط موجودی دانا و حکيم و از روی عقل و انديشه و حساب و اندازه¬گيری ساخته می¬شد، چگونه بود، تا اين جهان را با آن تطبيق کنيم و بگوييم: اين جهان از روی حساب و کتاب آفريده شده است يا برحسب تصادف به وجود آمده است؟

چنان¬که «امام صادق(ع)» از ابن ابی¬العوجاء مادّی پرسيد: تو مصنوعی يا غير مصنوع؟ ابن ابی¬العوجاء گفت: مصنوع نيستم. امام فرمود: اگر مصنوع بودی چگونه بودی؟ ابن ابی¬العوجا مدّتی دراز سر در گريبان داشت و پاسخ نمی¬داد، بلكه‌ با چوبی¬که در جلوش بود ور می-رفت و می¬گفت: دراز، پهن، گرد، کوتاه، متحرّک، ساکن، همة¬ اينها صفت مخلوق است. امام فرمود: اگر برای مصنوع صفتی جز اينها ندانی، بايد خودت را هم مصنوع بدانی؛ زيرا در خودت از اين امور حادث شده می-يابی. ابن ابی¬العوجا گفت: از من چيزی پرسيدی که هيچ کس پيش از تو نپرسيده و بعد از تو هم نخواهد پرسيد. ( كافي، حديث 211)

«نيوتون» از بنيانگذاران علوم جديد در مورد خالق حکيم و دانا و توانای جهان گويد:

«شکّی در وجود آفريدگار نيست؛ زيرا تنوّع و نظم و ترتيب شگفت-انگيزی ¬که در عالم هست، معقول نيست که جز از حکيمی دانا صادر شده باشد.... شکّی نيست که آفريدگار جهان به اَسرار علم مکانيک احاطه¬ کامل دارد.» (راه تكامل 3/22 )

و «کرسی موريسن» دانشمند گران¬مایة آمريکايی در اين زمينه می¬گويد:

«دنيا طوری خلق شده که هر چيزی به جای خود قرار دارد. کلفتی قشر زمين به همان اندازه¬ای است که واقعاً ضرورت دارد؛ و عمق درياها به قدری است که اگر چند زرع از آنچه هست عميق-تر بود، اکسيژن کافی به موجودات زنده نمی¬رسيد و ديگر نباتی در روی زمين نمی¬روييد. زمين در 24 ساعت يک بار می¬چرخد و اگر اين چرخيدن اندکی طولانی¬تر می¬شد، حيات بر روی زمين ميسّر نبود. سرعت گردش زمين به دور خورشيد اگر کمی بيشتر يا اندکی کمتر از آنچه هست می¬بود، يا حياتی در اين عالم وجود نداشت و يا اگر هم وجود داشت، تاريخ تکوين آن غير از اين می¬بود که هست. (راز آفرينش انسان، ص 176 )

8 ـ همكاري و هماهنگي بين موجودات جهان

همكاري و هماهنگي بين موجودات جهان نيز نظرمادّيّون را رد مي¬كند؛ زيرا جهان مانند يك انبار كالا نيست كه‌ موادي بدون ارتباط با هم در آن ريخته باشند؛ بلكه‌ بين موجودات جهان همكاري و هماهنگي محيّرالعقولي هست که مي¬رساند اجزاء و موجودات جهان، حتّيٰ نه هم¬چون اجزاء يك كارخانه؛ بلكه‌ هم¬چون اعضاي يك پيكر زنده، با هم ارتباط و هماهنگي دارند؛ به طوري كه از مجموع آن¬ها هدف و منظور خاصّي تأمين مي¬شود.

چنان¬كه‌ از يك طرف، هريك از اعضاي موجود زنده برای بقای شخص و نسل موجود زنده، كاري انجام مي¬دهند. و از طرف ديگر،‌ همکاری و هماهنگی عجيبی که بين اعضاء موجود زنده هست، اين است که هم¬زمان با تولّد نوزاد، پستان¬های مادر شروع به ترشّح می¬کنند و زندگی را برای موجودات زنده ممکن می¬سازند.

و از طرف ديگر، موجودات مختلف نيز با يكديگر همكاري و هماهنگي دارند؛ چنان¬که خورشيد به درياها می¬تابد و آنها را به صورت بخار و ابر درمی¬آورد. آن¬گاه باد ابرها را به طرف خشکی می¬راند و با برخورد ابرها به کوه¬ها و سرد شدن آنها به صورت باران و برف به زمين فرو می¬ريزند و با اين بارش نباتات می¬رويند؛ سپس حيوانات و انسان¬ها از نباتات تغذيه می¬کنند؛ و بدين ترتيب، چرخة¬ زندگی به گردش درمی¬آيد.

و همين طور، تا آنجا كه‌ علم بشر پيش رفته است، هزاران و ميليون¬ها از اين همكاري¬ها و هماهنگي¬ها در ميان موجودات جهان كه‌ چيزي وراي مواد و خواصّ ذاتي آنهاست، كشف كرده است كه هم هدفمند بودن و غايت داشتن موجودات را كه‌ ماترياليست آن را انكار مي¬كند، نشان مي-دهند؛ و هم نيازمند بودن آنها را به ناظمي حكيم و دانا و توانا.

هرگاه قطعات تلويزيونی را در ظرفي ريخته و ميليون¬ها بار حركت دهيم؛ عقل نمی¬پذيرد كه بالاخره به طور تصادف تمام قطعات آن هر كدام چنان كنار هم قرار گيرند که يك تلويزيون با صدا و تصوير درست شود.

يا هرگاه بی¬سوادی انگشتان خود را روی دکمه¬های رايانه¬ای حرکت دهد؛ هرگز عقل نمي¬پذيرد كه‌ كتابي چون گلستان سعدي يا ديوان حافظ درست شود.

حال كه‌ عقل وجود چنين كارهاي كوچكي را به طور تصادف محال مي¬داند، چگونه مي¬توان پذيرفت كه‌ جهان با همة موجوداتش معلول تصادف باشد؟ جهاني كه‌ نه وسعت آن با اين مصنوعات بشري قابل قياس است و نه نظم و دقّت و پيچيدگي آن.

چون در تعداد كم و تشكيلات محدود ممكن است، مجموعة مركّب هدفمندي درست شود؛ ولي هر چه تعداد اجزاء تشكيل¬دهندة يك موجودِ مركّب بيشتر و تشكيلات آن پيچيده¬ترگردد، تصادف برای پيدايش آن بعيدتر به نظر مي¬رسد، تا جايي كه عقل به طور قطع حكم مي¬كندكه تشكيلاتي گسترده و پيچيده چون جهان تنها مي¬تواند ساخته و پرداختة موجودي در كمال حكمت و توان فوق¬العادّه باشد نه معلول اتفّاق و تصادف.

مسألة ديگري که احتمال وقوع تصادف در پيدايش جهان را محال می-کند «تکرار» است. يعنی اگر به فرض موجودی منظّم تصادفاً يک بار پديد آيد؛ پديد آمدن مکرّر آن چون پيدايش اين همه نبات و حيوان با اين ترکيبات پيچيده¬شان در طول تاريخِ وجود آن¬ها، طبق حسات احتمالات امری است که احتمال وقوع تصادفی آنان کاملاً محال است.

9 ـ نظم و کمال جهان نمی¬تواند معلول خاصيّت اشياء باشد

صِرف خاصيّت ذاتي اشياء كه ماترياليست¬ها براي تشكيل موجودات جهان كافي دانسته¬اند، به هيچ¬وجه نمي¬تواند، سبب پيدايش اين همه موجودات با اين¬همه پيچيدگي¬ها و کمالاتشان باشد. مثلاً جملة¬ بسيار حکيمانه و زيبای «توانا بود هرکه دانا بود» را نمی¬توان معلول خاصيّت ذاتی حروف الفبا دانست؛ زيرا حروفی که اين جمله از آنها تشکيل شده، به ده¬ها صورت ديگر هم که بعضی بی¬معنی و مزخرف¬اند، می¬توانند ترکيب يابند.

چنان¬که قرآن¬كريم و همة کتاب¬های ديگر از اين حروف الفبا ترکيب يافته¬اند؛ ولی چرا از ميان همة¬ آنها هيچ کتابی از نظر زيبايی الفاظ و معانی بلند به پای گلستان سعدي و مثنوي مولوي و شاهنامة¬ فردوسي و ديوان حافظ نمي¬رسد، تا چه رسد به قرآن مجيد؟

اگر داشتن الفاظ زيبا و معاني عالي، معلول خواص ذاتي حروف الفبا بود؛ می¬بایستی حروف الفبا را هر گونه كنار هم قرار دهيم، بهترين الفاظ و معاني از آنها به وجود آيد. در صورتي كه نه فقط چنين نيست؛ بلكه‌ هزاران نفر از ادبا و شعرا با عقل و تدبير و استعداد شاعري و معلوماتشان، بسيار كوشيده¬اند كه‌ با كنار هم قرار دادن حروف الفبا، اشعار بلند و زيبايي بسرايند؛ ولي هيچ¬كدام نتوانسته¬اند اشعاري به زيبايي لفظ و بلندي معني اشعار سعدي يا حافظ بسرايند، تا چه رسد به آوردن کتابی چون قرآن كريم.

چنان¬که قرآن¬کريم فرموده: «قُل لَئِنِ¬اجتَمَعَتِ الاِنسُ وَالجِنُّ عَلىٰ اَن يَأتوا بِمِثلِ هَذَا القُرآنِ لايَأتونَ بِمِثلِهِ، وَلَوكانَ بَعضُهُم لِبَعضٍ ظَهيراً: بگو: اگر انس و جنّ گردآيند، تا نظير اين قرآن بياورند مانند آن را نخواهند آورد، هر چند پشتيبان يكديگر باشند.» ( إسراء 88 )

بنابراين، همان¬گونه كه‌ هر كسي با خواندن گلستان سعدي يا ديوان حافظ اعتراف مي¬كند كه‌ سرايندة آنها شاعري توانا و عالم بوده است؛ و هر كس با خواندن قرآن مجيد و تدبّر در معاني بسيار بلند آن، اعتراف مي¬كند كه‌ هيچ بشري قادر به آوردن مثل آن نيست؛ همين طور هر كس هم كه‌ به نظم بسيار دقيق و حيرت¬انگيز موجودات جهان، دقّت و تدبّر كند؛ اعتراف مي نمايد كه‌ توسّط ناظمي دانا و حكيم و توانا به وجود آمده است.

«دكتر احمد صبور اردوبادي» مي¬گويد:‌

«برخلاف ادّعاهاي پوچ، نه پيدايش حيات به طور تصادفي و غيرعمدي در جهان صورت گرفته‌ و نه عالَم مادّي يعني عناصر و تركيبات شيميايي فاقد هوش و حافظه و تفكّر و تعقّل را چنين استعداد و صلاحيّتي است كه‌ در انواع تظاهرات حياتي پيچيده و بسيار منظّم داخلي و خارجي موجودات زنده بتوانند برحسب تركيب تصادفي با يكديگر آنقدر به مراتب كمال شعور ارتقاء‌ يابند كه از به هم پيوستن تصادفي آنها در محيط مادّه¬ فاقد شعور، آثار عقل و فكر و شعور، خود به خود و ابتدا به ساكن پا به عرصه¬ ظهور بگذارد؛ در حالي كه‌ كلّيّة¬ دانشمندان جهان در عصر حاضر به گردآوري مجموع معلومات بشري در اين مورد از بدو آفرينش تا حال هنوز قادر به ايجاد حدّ اقلّ محرّك باشعوري در محيط مادّي بي¬شعور نگرديده¬اند. نظام پيچيده¬اي كه‌ از اعماق سلّول¬ها سرچشمه گرفته و به فعّاليّت¬هاي منظّم ناآگاه و غيرارادي كالبد جسماني موجود زنده و به تظاهرات حياتي گوناگون ظاهري او در غايت نظم و ترتيب و حتّیٰ فعّاليّت¬هاي دسته¬جمعي موجوداتي كه‌ زندگي اجتماعي پيش گرفته¬اند، ختم مي¬شود، به خودي خود معرّف وجود يك محرّك باشعوري در ابداع و ايجاد آن است. (مادّه و حيات، پيشگفتار )

10 ـ ثبات شخصيّت

ما در هر چيزی ترديد داشته باشيم، در وجود خودمان ترديد نداریم. حتّيٰ ايده¬آليست¬ها که منکر جهان خارج از ذهن هستند و انسان، حيوان، نبات، زمين، خورشيد و ستارگان را مصنوع و معلول ذهن خود انسان می¬دانند، حقيقت داشتن خود را انکار نمی¬کنند.

هر انساني ناخودآگاه تمام اعضاي بدنش را به واقعيّت ديگري به نام «من» نسبت می¬دهد و می¬گويد: دست من، پای من، قلب من، مغز من و غيره. و اين «من» يا «روح» كه‌ حقيقت انسان است، نه هيچ يك از اعضاي بدن است و نه مجموعة¬ آنها.

چون امروزه از مسلّمات است كه‌ همان¬گونه كه‌ يك ساختمان از آجرهايي ساخته¬شده، بدن انسان هم از واحد¬هايي به نام «سلّول» ساخته شده است. ولي سلّول¬ها عمرهاي متفاوتي دارند؛ چنان¬كه‌ عمر بعضي از آنها از چند ماه تجاوز نمي¬كند، عمر بعضي ديگر از آنها تا هفت سال مي-رسد. بعضي از سلّول¬ها همچون سلّول¬هاي عصبي و مغز هم هرچند از نظر تعداد ثابت¬اند، امّا تمام ذرّات تشكيل¬دهندة آنها نيز از طريق تغذيه وتنفّس به تدريج عوض مي¬شوند؛ به طوري ¬كه‌ بعد از هفت سال تمام سلّول¬هاي بدن هر کسی ¬عوض می¬شوند.

ازاين¬رو، شخص هفتاد ساله¬ای حدّاقل ده بار تمام سلّول¬هاي بدنش عوض شده است و در طول اين مدّت با وجود دگرگونی در سلّول¬های بدن، تغيير در بعضی از ويژگی¬های جسمی و روانی و گاه از دست دادن برخی از اندام¬ها و جای گزينی آنها با اعضای ديگر و نيز با وجودی که هر شخص ابتدا كوچك بوده و بزرگ شده، نادان بوده و دانا شده، ناقص بوده و كامل شده؛ ولي با اين وجود، هر کسی شخصيّت خود را از هنگام تولّد تا مرگ همان می¬داند كه‌ از اوّل عمر بوده است و تفاوتی در آنچه «من» ناميده می¬شود، احساس نمی¬کند؛ و به اصطلاح «ثبات شخصيّت» و «وحدت شخصيّت» دارد.

آن واحد ثابت و پايدار در ما بدون شک، اعضا يا سلّول¬ها يا هر جزء مادّی ديگر بدن يا روابط و تأثير و تأثّر آثار مادّی آنها نيست؛ زيرا:

اوّلاً، اين ثبات شخصيّت و وحدت شخصيّت انسان با وجود تغييرات بسيار در جسمش و حالات روانيش نشان مي¬دهد كه‌ حقيقت انسان يعني نفس و روحش كه‌ تغيير نمي¬يابد، مجرّد و غيرمادّي است؛ نه اين¬كه‌ همان بدنش باشد كه‌ تغيير مي¬يابد.

ثانياً، ما سلّول¬ها و اعضاء بدن و روابط و تأثير و تأثّر اجزاء بدن خود را با حواس ظاهری درک می¬کنيم نه با علم حضوری؛ در حالی که خود يا «من» را با علم حضوری می¬يابيم.

به همين لحاظ گرچه همة¬ ملل متمدّن امروزی به مسألة¬ تغيير و تعويض سلّول¬های بدن آگاهی دارند؛ ولی در هيچ جا مجرمی را که سال¬ها پيش مرتکب جرمی شده، به دليل اين¬که همة سلّول¬های بدنش تغيير کرده¬¬اند از مجازات معاف نمی¬دارند؛ بلکه کسی ترديد ندارد که اين شخص فعلی همان شخص سال¬ها پيش است و شخصيّتش عوض نشده است.

بهمنيار شاگرد برجستة ابن¬سينا معتقد بود زمان جزء ذات هر چيزی است؛ و چون زمان تغيير می¬کند، هر چيزی از جمله انسان هم تغيير می¬کند؛ امّا بوعلی قائل بود تغييرات زمانی مخصوص مادّيّات است و حقيقت انسان يعنی روح ونفسش چون مجرّد است تغيير نمی¬يابد.

روزی بهمنيار از ابن¬سينا سؤالی کرد و ابن¬سينا جوابش نداد. بهمنيار پرسيد: چرا جواب نمی¬دهی؟ ابن¬سينا گفت: از همان کسی که سؤال کردی جوابت را بگير. بهمنيار گفت: از تو سؤال کردم. ابن¬سينا گفت: به عقيدة¬ تو آن کس که تو از او سؤال کردی ديگر وجود ندارد، چون با زمان تغيير يافته است، پس تو از کِی جواب می¬خواهی؟ ازاين¬رو، بايد بپذيری که شخصيّت انسان يک اصل و حقيقت ثابت است، شخصيّت تو ثابت و واحد است و آن همان است که شاگرد من است که شخصيّت ثابت و واحدی دارم.

11 ـ برهان «انسان معلّق در فضا» ي ابن¬سينا.

ابن¬سينا براي اثبات تجرّد روح گويد: هرگاه كسي چنان خود را در فضا معلّق فرض كند كه‌ چيزي احساس نكند و حتّي احساس گرسنگي و تشنگي و غم و شادي هم ننمايد؛ ولي چنين انساني که از همة اعضای بدنش غافل است، از خودش غافل نيست؛ بلكه‌ به خودش آگاهي دارد. و اين هم نشان مي¬دهد كه‌ خود انسان يا روح و نفسش غير از هر يك از اعضايش و حتّيٰ غير از مجموع آنهاست؛ چون اگر انسان هر يك از اعضاي بدنش و يا مجموعة¬ آنها بود، با غفلت از آنها، از خودش هم غافل بود. (اشارات و تنبيهات 2/192 )

و حتّيٰ مي¬توان گفت: فرض ابن¬سينا كه: «هرگاه انساني به هيچ چيز توجّه نداشته باشد، باز به خودش آگاهي دارد» لازم نيست؛ زيرا هر كس پيش از هر گونه تفكّر و استدلال و مطالعه به خودش آگاهي دارد؛ و لذا ديدن و فكر و مشاهده را به خود نسبت مي¬دهد و مي¬گويد: من ديدم، من فكر كردم و من مشاهده نمودم؛ ازاين¬رو، علم هركس به خودش، مقدّم بر علم به هر چيز ديگر حتّي بدن و اعضاي بدنش است؛ و چنين علمي نه صفتي براي نفس، بلكه عين حقيقت نفس است. آري،‌ به قول شبستري در «سعادت¬نامه»:

هركه دارد دو چشم بيننـــــــده فرق داند ز مرده تا زنـــــــــــــــــده

آدمي هيچ وقت در كم و بيـش نشود غـــــــــافل از حقيقت خويش

همه وقت به خواب و بيــداري هست در كــــــــــار خويشتن¬داري

من، منم گرچه باشم اندرخواب كيست آن من بگو كه چيست جواب

اندر اثبــــات ذات و نفس انام نصّ «مِن اَمرِ رَبِّي» است تمــــــــــام

12 ـ قابل تقسيم نبودن روح و پديده¬هاي روحي

هر موجود مادّی هر قدر هم کوچک باشد، قسمت¬پذير است. امّا به هیچ-وجه نمی¬توان روح يا همان «من»‌ و حتّيٰ پديده¬هاي روحي چون غم، شادي، خشم و... خود را تقسيم كرد. و اين تقسم¬ ناپذيري روح و پديده¬هاي روحي هم نشان می¬دهند كه روح و پديده¬های روحی نه مادّي هستند‌ و نه از آثار و عوارض مادّه مي¬باشند.

13 ـ‌ بی¬نيازی روح و پديده¬هاي روحي از مکان

موجودات مادّی از آن جهت که يا هم¬چون جواهر و اجسام، بی¬واسطه دارای بُعد هستند و يا همچون اعراض نظير سفيدی مثلاً با واسطة¬ جواهر دارای بعد می¬باشند، نمی¬توانند از مکان بی¬نياز باشند و فضا را اشغال نکنند؛ در حالی که روح و همچنين پديده¬های روحی، همچون غم، شادی، تفکّر، اراده و غيره، نه مکان دارند و نه فضايي اشغال مي¬كنند. مثلاً ما نمی¬توانيم برای روح خود يا برای پديده¬های روحی خود همچون غم و شادي¬ای که داریم، مکان مشخّصی را در جسم خود يا خارج از آن تعيين کنيم.

اين مکان نداشتن روح و پدیده¬های روحی هم نشان می¬دهند که روح و پديده¬های روحی نه جسم¬اند که ذاتاً دارای بعد باشند و نه جسمانی هستند که در جسم حلول کنند.

14 ـ انطباق و سازگاري با محيط

برخلاف مادّه و مادّيّات، يكي از خصوصيّات موجود زنده‌ ـ اعمّ از نبات و حيوان و انسان ـ‌ اين است كه وقتي در محيط جديد كه از نظر گرما و سرما و ساير خصوصيّات قرار گيرد؛ اگر محيط جديد آن قدر براي او نامناسب نباشد كه از بين رود، به زودي خود را به طور خودكار به وضعي درمي¬آورد که با محيط سازگار گردد و حتّي عضو جديد براي خود مي-سازد؛ و اين هم خود مي¬رساند‌ كه حيات يك نيروي سوار بر مادّه و حاكم بر مادّه است.

مثلاً دست يك خاركن به تدريج چنان زمخت و مقاوم مي¬شود كه‌ مي-تواند خارها را بگيرد و ريش و زخم هم نشود؛ و اين در حالي است،‌ كه يك پارچة¬ نازك هرگز ضخيم نمي¬شود، تا مقاوم شده و پاره نشود؛ پس معلوم مي¬شود كه در موجود زنده روحي است كه پوست بدن را جوري مي¬سازدكه بتواند مقاومت كند.

15 ـ عادت و مهارت

اگر پتكي را يك ميليون بار هم برداشته و بر سنداني بكوبيم؛ نه فقط براي پتك عادت نمي¬شودكه خودش بلند شود و بر سندان كوبيده شود؛ بلكه‌ حتّي يك بار هم اين كار را نخواهد كرد؛ همچنين اگر اتومبيلی هزار بار هم مسيری را طیّ کند، عادت نمي¬كند كه خودش بدون راننده¬ای، حتّي مسافت کوتاهی از آن راه را طیّ کند.

ولي يك موجود زنده ـ اعمّ از نبات و حيوان و انسان ـ مي¬تواند به اموري عادت كند يا در انجام كاري مهارت پيدا نمايد و هرچه كه‌ حيات كامل¬تر شود عادت قوي¬تر مي¬شود.

مثلاً اگر انسان مدّتي سحرخيزي كند، سحرخيزي براي او عادت و ملكه مي¬شود؛ يعني مي¬تواند سحرها به راحتي از خواب بيدار شده‌ به تحصيل علم يا عبادت مشغول شود. و نيز اگر انسان مدّتي در نوشتن مثلاً خطّي تمرين كند،‌ به زودي در نوشتن آن خطّ مهارت پيدا مي¬كند، يعني مي¬تواند به آساني و بسيار عالي آن خطّ را بنويسد.

حيوانات هم مي¬توانند به چيزي عادت كرده يا در انجام كاري مهارت حاصل كنند. چنان¬كه اسب¬ها را مثلاً براي باربري يا براي دويدن و مسابقه حتّي از روي موانع تمرين مي¬دهند‌ و به زودي در انجام اين كارها مهارت پيدا مي¬كنند.

سگ¬ها را نيز براي شكار كردن يا براي پيدا كردن انساني يا خوني كه ريخته شده يا جسدي كه در زيرزمين دفن شده، تمرين مي¬دهند و در اين كارها مهارت پيدا مي¬كنند.

و اين عادت كردن و مهارت پيدانمودن انسان وحيوانات هم با ماترياليسم سازگار نيست؛ زيرا مادّه به هيچ¬وجه نمي¬تواند به چيزي عادت كند يا در انجام كاري مهارت پيدا نمايد.

16 ـ‌ اصالت نيروي حياتي

اندكي دقّت معلوم مي¬دارد كه نيروي حياتي جنبة ماوراء طبيعي دارد؛ زيرا اگر حيات اثري نهفته در مادّه بود،‌ در حال انفراد يا تركيب همواره با آن بود؛ و با اين حساب وقتي كه‌ موجود زنده¬اي پيدا مي¬شد، كمالي در مادّه ايجاد نمي¬شد؛ در حالي كه اين طور نيست؛‌ بلكه مادّه در ذات خود فاقد حيات و زندگي است و حيات و زندگي در هنگامي كه‌ استعدادي در مادّه پيدا ¬شود در او خلق و افاضه مي¬شود؛ و با پيدا شدن حيات در مادّه واجد كمالي مي¬گردد كه‌ فاقد آن بود؛ و در نتيجه آثار و فعّاليّت¬هاي خاصّي پيدا مي¬كند كه قبلاً فاقد آن آثار و فعّاليّت¬ها بود؛ پس موجودي كه‌ زنده مي¬شود،‌ واقعاً خلق و ايجاد مي¬گردد.

اگر گفته شود: در نتيجة فعل و انفعال اجزاء مادّه در يكديگر خاصّيّت حياتي پيدا شود؟

گوییم: هرگاه چند جزء مادّي يا غيرمادّي‌ با هم تركيب شوند در يكديگر تأثير متقابل مي¬كنند، یعنی هر كدام از آنها مقداري از اثر خود را به ديگري می¬دهد و مقداري از اثر ديگري را می¬گيرد و در نتيجه يك مزاج متوسّط پيدا می¬شود؛ مگر آن¬که ترکیب اجزاء علّت و زمينة¬ موجودشدن يك قوّه و نيروي عالي¬تر از قوّه¬هاي هر يك از اجزاء شود و آن قوّه به عنوان يك كمال جوهري به آن اجزاء يك وحدت واقعي بدهد.

و از آنجا که مادّه از خود قوّة¬ ابتكار ندارد؛‌ ولي حيات داراي قوّة ابتكار است و هر لحظه نقش¬هاي تازه و بديع مي¬آفريند، بايد گفت:‌ حيات و زندگي حقيقتي است كه در شرايط معيّن با مادّه توأم مي¬شود؛ يعني مادّه در مراحل ترقّي و تكامل خويش،‌ واجد حيات و زندگي مي¬شود،‌ چنان¬كه هر وجود ناقص به كامل¬تر از خود تبديل مي¬شود، وجود ناقص مادّة بي¬جان هم تبديل به وجود كامل جاندار مي¬شود. بنابراين، مادّه در ذات خود واجد حيات و زندگي نيست،‌ بلكه مادّه تنها استعداد حيات دارد و حيات و زندگي مخلوق و معلول و اثر مادّة¬ بي¬جان نيست، بلكه‌ كمال و فعليّتي است كه‌ به او افاضه مي¬شود.

امروزه هم علم ثابت كرده است كه‌ حيات از موجودات تك سلّولي گرفته تا ماهي¬ها و حشرات و پرندگان و پستانداران در هر شكل و هيأتي بر عناصر طبيعت چيره شده و آنها را از تركيبات اصلي خود خارج كرده و به وضع و تركيب جديد درمي¬آورد.

و اگر حيات و زندگي، مخلوق و اثر و ايجاد شدة مادّه بود، ممكن نبود‌ كه بتواند در علّت و مبدأ خود اثر كند و مقرّراتي بالاتر و حاكم بر مقرّرات مادّة بي¬جان داشته باشد.

همين¬كه‌ زندگي پيدا شد، انواع جنبش¬ها و حركت¬ها پيدا مي¬شود كه در سابق نبود، طرّاحي و نقشه¬كشي پيدا مي¬شود، زيبايي پيدا مي¬شود‌، شعور و ادراك پيدا مي¬شود،‌ شوق و ذوق و عشق و حال پيدا مي¬شود و خلاصه چيزهايي پيدا مي¬شود كه‌ در مادّة بي¬جان وجود نداشت. هر چند همان مادّة‌ بي¬روح هم به اندازة¬ حظّ‌ وجودي خود آينه¬اي است از قدرت لايزال حق تعالیٰ؛‌ ولي به همان درجه كه‌ حيات و زندگي از مادّه كامل¬تر است، شهادت و حكايت حيات هم از خالق عليم و حكيم بيشتر و رساتر از مادّه است.

17 ـ اختيار، انتخاب، و ابتكار

اگر به قول مادّيّون، جهان در مادّيّات منحصر مي¬شود و در انسان روحی غيرمادّی وجود ندارد، چگونه انسان آزاد و مختار است كه از بين راه¬های مختلفي كه‌ در جلوش است يكي را اختيار و انتخاب کند و چگونه انسان می¬تواند ابتکار كند؟ يعني با فكر و تأمّل راهي به نظرش رسد و كاري كند كه هرگز نه خودش آن را انجام داده است و نه ديگري. همان طوري كه انسان بر اثر داشتن اين قوّة اختيار و ابتكارش‌ توانسته است، اين همه نوآوري¬ها را در زمينه¬هاي علم، تمدّن و فلسفه و هنر به وجود آورد.

18 ـ خواب¬هاي راستين

صرف¬نظر از خواب¬هاي مربوط به گذشته و خواب¬هاي پريشان،‌ انسان گاهي خواب¬هايي مي¬بيند كه مربوط به زمان¬هاي آينده يا مكان¬هاي دور هستند و به همان تفصيلي هم كه در خواب ديده مي¬شوند، اتّفاق مي¬افتند. و اين هم به هيچ¬وجه نمي¬تواند تفسير مادّي داشته باشد، بلكه به طور قطع دليل بر روح مجرّدي است كه بنا بر قول محقّقين، روح چون در خواب مشغوليّاتش كمتر است، مي¬تواند تا حدودي از جسم جدا شده و از حقايقي كه در زمان¬هاي آينده يا مكان¬هاي دور به وقوع مي¬پيوندند، آگاه شود. آن¬قدر خواب¬هاي راستين از طرف گروه¬هاي مختلف از زن و مرد اتّفاق افتاده و شنيده شده و كتاب¬ها در اين مورد نوشته¬اند كه براي هيچ عاقلي جاي انكار باقي نمي¬گذارد.

19 ـ كامل¬تر بودن انسانِ بي¬اعتنا به شهوات

اگر انسان همين بدن بود، انسان سعادتمند كسي بود كه در خواهش¬هاي نفساني و شهواني بيشتر توجّه كند و تا حدّ ممكن آن¬ها را سير و راضي كند؛ در حالي كه همة¬ انسان¬ها كسي را انسان ايده¬آل و بزرگ مي¬دانند كه در خواهش¬هاي نفساني و شهواني و امیال داراي اعتدال بوده؛ و نزد همه شهوتراني و شكم بارگي ناهنجار است. پس انسان حقيقي فراتر از طبيعت حيواني است و انسان بُعدي غير از بعد حيواني دارد.

20 ـ پخته شدن انسان در سنين پيري

از آنجا كه‌ ـ‌ چنان¬كه‌ در ورزشكاران و كارگران بیشتر ديده مي¬شود ـ‌ اوج قدرت جسمي انسان بين بيست تا سي سالگي است و از آن به بعد به تدريج بدن ضعيف مي¬شود؛ ازاين¬رو، هرگاه انسان همين جسم و بدن مادّيش بود،‌ مي¬بايستي اوج فهم و ادراكش هم در همين سنّ باشد؛ در حالي كه شكوفايي روحاني و فهم و درك مسائل علمي از سنّ سي و سي و پنج سالگي آغاز مي¬شود و به تدريج تا سنّ شصت و هفتاد بالا مي¬رود؛ و اين هم خود معلوم مي¬دارد، روح كه‌ درك كنندة¬ علوم و مفاهيم است، مادّي نيست.

اشكال: «هرگاه روح كه‌ دريابندة علوم است، مادّي نباشد، مي¬بايستي هر قدر انسان ـ ولو تا سنّ صد و پنجاه سالگي و بيشتر هم عمر كند، فهم درك مسائل علمي او بيشتر شود؛‌ در صورتي كه‌ از هفتاد و هشتاد سال به بالا، انسان حتّيٰ دچار فراموشي مي¬شود.»

پاسخ:‌ چشم وسيلة¬ ديدن،‌ گوش وسيلة شنيدن، دست وسيلة گرفتن و پا وسيلة¬ راه رفتن است؛ و این حقيقت انسان يعني روح مجرّد اوست كه مي-بيند و مي¬شنود و ارادة گرفتن اشيا يا راه رفتن مي¬كند،‌ نه اين¬كه چشم مثلاً كه‌ همچون دوربين عكّاسي تنها قادر به عكس¬برداري از امور است، قادر به ديدن اشياء و تشخيص امور از يكديگر باشد.

ازاين¬رو، هرگاه انسان پير مي¬شود، همان طوري كه چون سلّول¬هاي چشم و گوش و دست و پا فرسوده مي¬شوند،‌ ديگر انسان نمي¬تواند خوب ببيند و خوب بشنود و خوب راه رود؛ همين¬طور چون سلّول¬هاي مغز هم فرسوده مي¬شوند،‌ ديگر حقيقت انسان كه‌ روح اوست، نمي¬تواند مطالب را خوب درك كند و حتّي در محفوظاتش دچار نسيان مي¬شود.

21 ـ تصوّر موهومات و عدم موجودات

انسان مي¬تواند موهوماتي چون غول، ديو، سيمرغ، كثيرالاضلاع هزار ضلعي را كه هرگز نديده و اصلاً‌ وجود ندارند، تصوّر كند. و نيز انسان مي-تواند موجوداتی چون انسان، حيوان، نبات، زمين، آسمان، خورشيد و ستارگان را معدوم تصوّر كند. و اينها هم نشان مي¬دهند‌ كه آنچه تصوّر كننده و دريابنده در انسان است، امري مجرّد است، نه مادّي و جسماني.

39 ـ احساس محبّت و ادراک زيبايی و نظم

اگر در انسان جز بُعد مادّی نیست؛ چرا انسان¬ها و حتّي حيوانات با يکديگر محبّت دارند و چگونه انسان¬ گذشت، ايثار، فداکاری وعدالت دارد و نظم و زيبايی را درک مي¬كند؟ اموری که برای جمادات و حتّيٰ نباتات و در بسياری موارد حيوانات هم معنی ندارد.

22 ـ اعتراف ناخواستة مادّيّون به بعد غيرمادّی انسان

فداکاری و از خود گذشتگی و ايثار و فداکاری با ماترياليسم متناقض است؛ زيرا معنی ندارد که ما به افراد بگوييم: هرچند شما همچون يک نبات موجوداتی صد در صد مادّی هستيد؛ ولی فداکاری کنيد و به خاطر خوشبختی ديگران جان و مالتان را فدا کنيد. همان طوری که ديده نشده که يک درخت برای اين¬که سايه¬اش روی درخت¬های کوچک¬تری که در زير او هستند نيفتد، خودش را خشک کند يا حتّي خود را کج نمايد.

23 ـ بی¬معنی بودن اخلاق و عدالت در ماترياليسم

محور همة مسائل اخلاقی، گذشتن از خود و منافع خود است و در مسائل اجتماعی هم «عدالت» يعنی رعايت حقوق افراد ديگران کردن مادرِ همة اصل¬هاست؛ ولی بايد دانست که عملاً ثابت شده است که تنها وقتی انسان به عدالت و اخلاق به عنوان امور مقدّسی ايمان پيدا می¬کند که به اصل و اساس تقدّس يعنی «خدا» ايمان داشته باشد و هر انسان تا آن اندازه به عدالت و اخلاق پاي¬بند است که به خدا معتقد است. در واقع، اخلاق و عدالت بدون ايمان به خدا همچون اسکناس بدون پشتوانه است و بلکه اصلاً واقعيّتی ندارد؛ ولی هرگاه ايمان به خدا در کسی پيدا شد، لازمة لاينفکّش اخلاق وعدالت است؛ و هرچه هم که انسان بيشتر به خدا معتقد باشد و بيشتر به ياد خدا باشد، بيشتر پاي¬بند اخلاق و عدالت است.

24 ـ عدم انطباق کبير بر صغير

ما می¬توانيم دريا، صحرا، زمين، خورشيد، ستارگان و... را با همان بزرگی تصوّر کنيم. حال گوييم: اين صورت¬ها که هر يک از آنها مکان¬هايی به وسعت ميلياردها کيلومترند چگونه در سلّول¬های مغز که وسعتشان چند سانتي¬متر است، جا گرفته؟ از آنجا كه انطباق کبير بر صغير محال است، معلوم مي¬شود محلّ صورت¬های بزرگ در ما، روح غيرمادّی ماست.

25 ـ آنتوسکپی

امروزه بر اثر تجربيّات و گزارش¬های فراوانی که از حدّ تواتر هم گذشته و جزء مسائل مسلّم در آمده، آنتوسکپی يعنی مشاهدة انسان جسم خود را به هنگام جدايی موقّت روح از جسم از مسلّمات است. بدين معنی که بسياری از بيماران در وقتی که آنها را برای عمل بيهوش نموده¬اند يا دچار سکتة¬ مغزی يا تصادفات شديد شده¬اند، بعد از به هوش آمدن گزارش کرده¬اند که در خارج از بدنشان نظاره¬گر جسم خود و انجام اعمال جرّاحی از شکافتن و بريدن اعضايشان تا بخيه کردن بر روی جسم خود بوده¬اند؛ به طوری که گزارش دقيقی از تلاش امدادگران و پزشکان برای ياری رساندن به آنان ارائه داده¬اند.

با توجّه به اين¬که جسم اين¬گونه افراد هيچ درکی ندارد و حواسشان كاملاً از کار افتاده است؛ معلوم می¬شود که درک¬کنندة¬ اين حالات، روح مجرّد و غيرمادّی آنها مي¬باشد.

26 ـ تله¬پاتی

امروزه از مسلّمات «تله¬پاتی» (دورآگاهی) است. افراد نادری می¬توانند در حالت بيداری ـ نه در خواب يا حالت هيپنوتيسم ـ وقايعی را که در مکان¬های دور اتّفاق می¬افتند، ببينند، بشنوند يا ادراک کنند. اين-گونه آگاهی¬ها گاهی برای افراد عادّی هم حاصل می¬شود؛ چنان¬که گاهی بعضی از انجام کاری می¬ترسند و از انجام آن خودداری می¬کنند و بعد هم معلوم می¬شود که ترس و خودداری آنها از انجام آن عمل به¬جا بوده است.

در برخی از اين آزمايش¬ها، فرستندة¬ پيام، کارت¬هايی را به صورت¬های متنوّعی کنار هم می¬چيند و گيرندة پيام در اتاق يا شهری ديگر از نحوة¬ چيدن آن¬ها اطّلاع می¬دهد.

ابن¬سينا فيلسوف بزرگ اسلامی برای اثبات جهان غيب و اثبات ارتباط انسان با جهان غيب ـ خواه به وسيلة¬ اوليا و خواه ديگران ـ می¬گويد: «تجربه و استدلال هر دو گواهی می¬دهند که نفس انسان به گونه¬ای در حالت خواب به غيب اطّلاع می¬يابد؛ پس چه مانعی دارد که اين آگاهی در حالت بيداری نيز روی دهد.» ( شرح اشارات 3/393)

وقتي كه‌ نجاشي در حبشه درگذشت، پیامبراسلام (ص) در مدينه فرمود: نجاشي مرده و او را كفن كرده¬اند‌ و من از همين جا بر جنازه-اش‌ نماز مي¬خوانم.

ديدن و شنيدن و اطّلاع يافتن از وقايعی که در مکان¬های دور به وقوع می¬پيوندند و نيز آگاهی از افکار ديگران تنها با قائل شدن به روح مجرّدی برای انسان قابل تفسير است؛ زيرا اگر انسان منحصر به همين اعضاي مادّی بود، محال بود بتواند از واقعيّت¬هايی که در مکان¬های دور رخ می¬دهند يا از آنچه که در باطن ديگران می¬گذرد، آگاه گردد.

27 ـ خواب مصنوعي

يكي از علوم جديد «خواب مصنوعي» است. بدين معني كسي كه‌ داراي اراده¬اي قوي است، كسي ديگر را كه‌ تا حدودي بيش از ديگران مي¬تواند تحت تأثير تلقين قرار گيرد، در خواب مي¬كند. آن¬گاه او را چنان تحت تأثير قرار مي¬دهد كه برخلاف خواب طبيعي، اگر او را صدا كنند يا حركت دهند، بيدار نمي¬شود، تا وقتي كه‌ آن القاء¬كننده به او القا كند كه‌ بيدار شود. و حتّیٰ وقتي كه‌ عامل به او القاء مي¬كند كه بر اثر ضربه بايد احساس درد نكني، او با ضربه هم احساس درد نمي¬كند و اين هم خود نشان مي¬دهد كه روح آن شخص كه‌ تحت تأثير عامل است، غير از بدن آن شخص است و حساب جداگانه دارد.

28 ـ ارتباط با ارواح

موضوع ارتباط با ارواح (اسپری¬تيزم) و گفتگوی با ارواح امروزه در کشورهای پيشرفته¬ به صورت يک علم قطعی در آمده است. بگذريم از اين¬كه همة داستان¬هايي كه‌ در مورد احضار ارواح گفته مي-شود، واقعيّت ندارند، بلكه‌ مواردي از آنها تلقين و جهت اغفال ديگران است؛‌ ولي مواردي هم هست كه كاملاً به واقعيّت پيوسته است.

ارتباط با ارواح بدين صورت انجام می¬گيرد که شخصی که دارای اراده و بيان قوی و نگاه¬های نافذ است، شخص ديگری را که تا حدودی برای به خواب رفتن بيشتر آمادگی دارد به نام «مديوم» يعنی واسطه را در خواب مصنوعی شبيه اغما فرومی¬برد و روحش به دستور خواب¬کننده¬اش با ارواح ارتباط برقرار می¬کند و ازآنان سؤالاتی می¬کند و پاسخ¬هاي مناسب از آنان دريافت می¬دارد. از جمله مسائلی که در ارتباط با ارواح مورد تأييد قرار گرفته، عبارتند از: سخن گفتن با زبانی که با آن آشنايی ندارد، حلّ مسائل پيچيدة¬ رياضی و فلسفی، نوشتن مطالبی روی ورقه¬هايی در صندوق در بسته، برداشتن اجسامی از زمين به وسيلة¬ ارواح، تشخيص امراض بعضی از بيماران و دادن نسخة¬ لازم برای مداوای آنان.

ارتباط با ارواح دليل قطعی بر روح مجرّدی در انسان است که منشأ اين اعمال است. حتّيٰ ارتباط با ارواح در حالت عادّي نيز ممکن است.

چنان¬که «علّامه¬ طباطبايی» که در دقّت و تقوا و صداقت کم¬نظير است می¬گوید:

«در دوران طلبگی هنگامی که در نجف اشرف مشغول تحصيل علوم دينی بودم، يک بار که وضعيّت اقتصاديم نامطلوب بود، به خود گفتم: تا کی می¬توانی با اين وضع اقتصادی زندگی کنی؟ ناگهان شنيدم کسی در می¬زند. و چون رفتم و در را باز کردم، شخصی را مشاهده کردم که تا کنون نديده بودم، بعد از سلام، گفت: من سلطان حسين هستم. خدای تبارک و تعالیٰ می¬فرمايد: در اين هيجده سال کی تو را گرسنه گذاشته¬ام که درس و مطالعه را رها کرده و فکر تأمين روزی افتاده¬ای؟ پس از رفتن آن شخص، با خود فکر کردم که اين هيجده سال از چه زمانی است؟ از آغاز طلبگی من بيش از هيجده سال می¬گذشت و با زمان ازدواج هم تطابق نداشت. بالأخره متوجّه شدم که از آغاز ملبّس شدن من به روحانيّت دقيقاً هيجده سال می¬گذشت. سال¬ها بعد که در تبريز ساکن بودم، روزی به گورستانی رفتم، اتّفاقاً به قبری برخورد کردم، ديدم نام همان شخص يعني سلطان حسين بر روی سنگ قبر نقش بسته بود. در تاريخ وفات او دقّت کردم، ديدم سيصد سال پيش از دنيا رفته و من با روح او ارتباط برقرار نموده¬ام.» ( قاسملو، طبيب عاشقان، ص 45)

29 ـ خلع روح از بدن

يكي از دلايل تجرّد روح اين است كه عرفا و کسانی که با تهذيب نفس اشتغال دارند و يا بعضی از بيمارها، توانسته¬اند روح را از بدن خود يا ديگران خارج کنند.

«استاد مطهّری» می¬فرمايد:

«سهروردی» گويد: «ما حکيم را حکيم نمی¬دانيم، مگر وقتی که بتواند به اختيار خود روح خويش را از بدن جدا سازد»؛ امّا ميرداماد» می¬گويد: «ما حکيم را حکيم نمی¬شناسيم، مگر وقتی¬که خلع بدن برایش کاری عادّی باشد و ملکة او شده باشد.» ( عدل االهي،‌ ص 131)

30 ـ اعمال خارق¬العادّة¬ مرتاضان

مرتاضان مي¬توانند با نيروي اراده، اجسامي را به حركت درآورند، اشياء فلزي را با نگاه كج كنند، مدّت¬ها بدون غذا و هوا در تابوتي در زير زمين دفن شوند. بسياري از دانشمندان غربي كه‌ منكر چنين چيزهايي بوده¬اند، پس از اين¬كه‌ از نزديك خود شاهد وقوع چنين اعمالي از طرف مرتاضان شده¬اند، به وجود چنين كارهايي از طرف آنان ايمان آورده¬اند.

صدور چنين كارهايي‌ معلوم مي دارد كه‌ در نهاد انسان نيروي شگرفي هست كه در شرايط خاصّي شكفته مي¬شود؛ و اين هم خود دليلي محكم بر وجود روح مجرّدي در انسان غير از اجزا و اعضاي بدنش و جسمش است كه اگر تقويت شود، مي¬تواند اعمال خارق¬العادّه¬اي از وي سر زند.

31 ـ روح همة خاطراتش را در خود دارد

آزمايش¬هاي متعدّد نشان داده كه در حالات غيرطبيعي مثلاً هيپنوتيزم يا اشخاصي كه‌ حشيش استعمال كرده¬اند يا اشخاصي كه‌ از گرسنگي مشرف به مرگ بوده¬اند و غيره،‌ پس از برطرف شدن عامل غيرطبيعي اظهار داشته¬اند كه قضاياي بسيار گذشتة دورة زندگي خود را به ياد آورده¬اند؛ در حالي كه سال¬هاست آن¬ها را فراموش كرده و به ياد نداشته¬اند.

بعضي از محقّقين هم تصريح كرده¬اند كه اشخاصي در دم مرگ،‌ همة‌ اموري را كه‌ در مدّت زندگي ادراك كرده¬اند، در يك آن به ياد مي-آورند.

طبق اين مسلّمات علمي، حكماي اسلامي مي¬گويند:‌ اوّلاً،‌ معلوم مي¬شود كه به ياددارندة¬ خاطرات، روح غيرمادّي انسان است؛ ثانياً،‌ كاملاً‌ امري محتمل است كه آنچنان كه‌ اديان مي¬گويند، روح پس از مفارقت از بدن به تمام خاطرات دورة¬ زندگي خود آگاه باشد.

32 ـ من يك حقيقت وحداني است

الهيّون قائل¬اند كه‌ «من» يك حقيقت وحداني است، نه آنچنان كه‌ مادّيّون مي¬گويند يك سلسله ادراكات متوالي باشد؛ زیرا:

يكم، «من»‌ همة¬ آن ادراكات متوالي را به خود نسبت داده‌ و منسوب را غير از منسوب¬اليه مي¬داند: من مي¬انديشم، من مي¬بينم و من تصميم مي-گيرم.

دوّم،‌ هر كس بالوجدان تشخيص مي¬دهد كه در گذشته و حال يكي است نه بيشتر؛ و اگر آن طوري كه‌ مادّيّون مي¬گويند: «من» همچون حلقه¬هاي زنجير بود و هر لحظه¬ از زمان فقط يك حلقة¬ آن موجود بود، اين تميز و تشخيص ميسّر نبود.

سوّم، چگونه ممكن است در بارة يك حلقه‌ زنجير كه در يك سر واقع شده است، حكم كرد كه عين همان حلقه¬اي باشد كه در سر ديگر واقع شده است؟

چهارم، نفس براي تشخيص اين¬كه‌ در گذشته و حال يكي است، احتياجي به احياي خاطرات گذشتة¬ خود ندارد؛ در صورتي كه اگر نفس مانند حلقه¬هاي زنجير بود، مي¬بايستي جز با تذكّر يك خاطره به ادراك خود در گذشته نتواند نائل شود.

پنجم،‌ اگر آن¬ طوري كه‌ مادّيّين مي¬گويند:‌ «من مجموعه¬اي از سلسله ادراكات متوالي باشد‌ كه با يكديگر ارتباط تعاقبي يا علّي و معلولي دارند» چگونه ممكن است كه‌ شخص بتواند تميز دهد كه من همان كسي هستم كه‌ در پيش بودم؟

ششم، بنا بر فرضيّة‌ مادّيّين، ادراكات عموماً عبارتند از فعّاليّت¬ها و خواص سلّول¬هایی كه‌ مراكز سلسله¬ اعصاب را تشكيل داده¬اند‌ و خود اين سلّول¬ها دائماً با همة‌ محتويّاتشان در تغيير و تبديل¬اند و ذرّات بين آنها عوض مي¬شود؛ و حال آن¬كه هر كسي حضوراً تشخيص مي¬دهد كه‌ بدون تغيير و تبديل و زياده و نقصان (البتّه در خود و نه در حالات) همان كسي است‌ كه در شصت يا هفتاد سال پيش بوده است.

33 ـ ماترياليسم به نفي انسانيّت مي¬انجامد

ماترياليسم در واقع انسانيّت را هم از انسان نفی می¬کند؛ زيرا اگر هستي در مادّيّات منحصر است و در انسان جز بعد مادّي نيست؛ پس چرا انسان شرافت¬ها و ويژگي¬هايي چون تعقّل، تفكّر، محبّت، ايثار، گذشت، ادراك زيبايي، پرستش خالق خود و... دارد كه‌ به او تقدّسي داده¬اند كه به وسيلة آن، نه فقط از جمادات و نباتات، بلكه‌ از حيوانات هم متمايز مي¬باشد؟ به نحوی¬که هرگاه به کسی بگويند: «حيوان» آن را به خودش فحش تلقّی می¬کند.

همان طوری که ما يک کامپيوتر يا يک هواپيما را هر چقدر پيچيده باشند و هر قدر کارايی داشته باشند، مقدّس و دارای شرافت نمی¬دانيم.

اين تقدّس و شرافت انسان از میان سایر موجودات، هم نشانة وجود بعدي غيرمادّي در اوست، و هم نشانة¬ منبعي از شرافت و تقدّس در هستي است كه‌ اين شرافت و تقدّس انسان پرتوي از شرافت و تقدّس اوست و آن آفريدگار و پروردگار جهان (خدا) است.

قرآن¬ کريم هم روح انسان را از خدا می¬داند و می¬فرمايد: «فَاِذا سَوَّيتُهُ وَ نَفَختُ فيهِ مِن روحي: همین¬كه‌ آدم را موزون برآوردم، از روح خودم در او دميدم.» (حجر 29 )

34 ـ مجموعه¬اي از خواص مادّه نمي¬تواند روح باشد

مادّيّون گفته¬اند: از تجربيّات علمي به دست مي¬آيد كه آنچه الهيّون در مورد آثار روحي مي¬گويند، خاصّيّت مجموعه¬اي از خواص مادّه، مخصوصاً مغز و جهاز عصبي است؛ نه اين¬كه‌ چيز غيرمادّي ديگري در انسان به نام «عقل» و «روح» وجود داشته باشد.

پاسخ: وجود مغز و جهاز عصبي، حقيقتي غيرمادّي در انسان به نام «عقل» و «روح» را نفي نمي¬كند؛ چون اين استدلال مادّيّون به مانند اين است‌ كه گفته شود: بينش آدمي با دوربين به نسبت بزرگي و كوچكي عدسي دوربين و شدّت و ضعف تحدّب آن و كيفيّت وقوع آن در مقابل چشم فرق مي¬كند. يا گفته شود: با دستگاه گيرندة راديو با شرايط معيّن از جهت ساختمانش و اوضاع هوا و غيره مي¬توان در درجة مخصوصي صوت را ادراك كرد و در صورت فقدان يا اختلاف آن شرايط، بدان كيفيّت ادراك صوت نمي¬كنيم‌.

بنابراين، لازمة¬ گفتار مادّيّون اين نخواهد بود كه متفكّر و مدرك يعني روح همان دستگاه عصبي است؛ بلكه‌ گفتار آنها تنها اثبات مي¬كند همان طوري كه دوربين در بينش بيننده و دستگاه گيرنده در شنيدن شنونده دخيل است، هرچند به نحو آلتيّت باشد؛ همچنين از شرح جهاز عصبي و آزمايش¬هاي علمي روي آن، فقط چنين نتيجه گرفته مي¬شود كه جهاز مزبور در فكر و ادراك و اراده دخيل است، گرچه به نحو آلتيّت باشد.

35 ـ حافظه ماترياليسم را رد می¬کند

وقتی که ما بعد از سال¬ها معلّم کلاس اوّلمان را می¬بينيم، می¬گوييم: «اين همان معلّم ماست». و چون صدايی از راديو می¬شنويم، می¬گوييم: اين صدای امام خمينی يا استاد مطهّری است.

با توجّه به اين مطلب، گوييم: اگر در انسان روح مجرّدی وجود نداشت، بلکه در او جز مادّه نبود، چگونه ممکن بود تصويری را که در زمان خاصّی از چيزی در ذهن انسان حاصل شده است، با تصوير ديگرش که در زمان ديگر در ذهن او ايجاد شده، يکی بداند؟

و نيز در مثال مذکور حتّي می¬توانيم بدون ديدن معلّم کلاس اوّلمان او را به همان شکل و شمايل و قيافه، بدون تغيير به خاطر آوريم. هرچند خودش در بيرون از ذهن ما تغيير کرده است و شايد هم مرده باشد و استخوان¬هايش هم پوسيده باشند. و اين به خاطرآوردن تصوير کسی هم که در زمان و مکان معيّنی در زمان گذشته بوده، نه با مادّی بودن حافظه سازگار است و نه با خواصّ مادّه قابل توجيه است؛ زيرا هر حادثه¬ای در زمان و مکان خاصّی واقع می¬شود؛ و ازاين¬رو، به اصطلاح فلسفه اعادة چيزی که از بين رفته است از ممتنعات است؛ چون لازمة هر حادثة مادّی زمان و مکان خاصّ آن است که هرگز تکرار نمی¬شود.

بعضی از مادّيّون برای خلاصی از اين اشکال گفته¬اند: اثر و تصوير قبلی هر چيزی در سلّول¬های مغزی ما باقی است و ما ازآن¬رو می¬توانيم مطابقت ادراک فعلی را با ادراک قبلی تشخيص دهيم که تصوير فعلی را با تصوير موجود در بايگانی مغز خود مقايسه می¬کنيم؛ همان طوری که وقتی ما شمارة عکسمان را به عکّاس می¬دهيم، او با مراجعه به بايگانی عکّاسی، فيلم آن را درمی¬آورد و می¬داند که اين همان فيلم عکس ماست.

ولی اين تشبيه درست نيست؛ زيرا اين¬كه ما بگوييم: «ما تصوير معلّممان را با تصوير قبلی که از آن داشته¬ايم مقايسه می¬کنيم» با فرض مادّی بودن انسان، ديگر «ما» ای وجود ندارد که اين مقايسه را انجام دهد. در آن مثال عکّاسی هم، عکّاس موجود عاقلی است که ما و شمارة¬ عکس ما را با فيلمش مقايسه می¬کند و حکم به مطابقت آن¬ها می¬دهد.

36 ـ روح مجموع اعضاي بدن نيست

بعضي گفته¬اند:‌ «روح همان مجموعة¬ اعضاي بدن است»؛ ولي اين گفته نمي¬تواند درست باشد؛ زيرا در يك مجموعة¬ مركّب مثلاً آب كه از دو قسمت هيدرژن و يك قسمت اكسيژن تشكيل شده است، اگر يكي از عناصر هيدرژن يا اكسيژن يا حتّی مقدار آنها را تغيير دهيم، ديگر آب نخواهد بود، بلكه چيز ديگري خواهد بود.

ازاين¬رو، اگر حقيقت انسان يعني روح او مجموعة اعضاي بدن بود، مي¬بايستي هرگاه كسي يكي از اعضايش را از دست دهد، ديگر خودش خودش نباشد؛ در حالي كه مي¬بينيم، اشخاص بسياري يك يا چند عضو خود را از دست داده¬اند و حتّی يكي يا چند عضو مهمّ خود همچون كليه يا قلبشان را عوض كرده¬اند يا حتّی كليه يا قلب پلاستيكي براي آنها گذاشته¬اند؛‌ ولي با اين وجود، آنها خودشان، همان خودشان بوده¬اند. و اين هم به طور قطع نشان مي¬دهد كه انسان به هيچ وجه مجموعة¬‌ اعضاي بدن نمي¬باشد.

37 ـ‌ مُدرِک کلّيّات نمی¬تواند مادّی باشد

هرچند از نظر ما مدرک (ادراک¬کنندة) هرچيزی ـ اعمّ از جزيی و کلّی، محسوس و مادّی ـ همه «روح» است؛ زيرا مثلاً چشم به عنوان يک عضو مادّی تنها همچون يک دوربين عکّاسی می¬تواند عکس و تصوير اشياء خارجی را در خود منعکس نمايد. چنان¬كه‌ ملّاصدرا با اثبات نظريّة اتّحاد عاقل و معقول و اتّحاد حاسّ و محسوس ثابت كرد،‌ ديدن يك نوع فعّاليّت ابداعي نفس است كه عمل طبيعي فيزيكي مقدّمه¬ آن است؛ و پس از انجام يافتن عمل طبيعي،‌ نفس با قدرت فعّاله¬اش صورت مماثل شئ محسوس را در صقع خود ابداع و انشاء مي¬نمايد. همين طور است مسأله در مورد گوش و ساير حواس.

ولي انسان علاوه بر درك جزئيّات می¬تواند مفاهيم کلّی مانند خانه، کتاب، قلم و...؛ و همين طور قوانين کلّی مانند: «فلز هادی الکتريسيته است» را ادراک کند که هر يک شامل مصاديق نامتناهی می-باشند؛ و کلّی بودن هم با مادّی بودن سازگاری ندارد. اگر بنا به ادّعای ماترياليست¬ها، ما انسان¬ها هم جز مادّه چيزی نبوديم، نمی¬توانستيم مفاهيم و قوانين کلّی را دريابيم؛ ولی چون ما مفاهيم و قوانين کلّی را درمی¬يابيم، معلوم می¬شود که يک مُدرک و دريابنده¬ای غيرمادّی به نام «روح» يا «نفس» در ما وجود دارد که مفاهيم و قوانين کلّی را درمی¬يابد. چون كلّيّت هرگز از صفات مادّه نيست؛ بلكه‌ كلّيّت،‌ هميشه قائم به ذهن ثابت و مجرّد از مادّه است.

38 ـ غافل بودن حقيقت انسان در حال مشغوليّت

وقتی که انسان مشغول فكر كردن يا مطالعه است يا به دقّت به سخنان کسی¬ گوش می¬دهد، حواسش از اتّفاقاتي كه در اطرافش مي¬گذرند، همچون صداهايي كه در آن فضا پخش مي¬شود يا گرما و سرما و حتّیٰ احساس گرسنگي و تشنگي و غم و شادي غافل است. و نيز اگر به كسي خبر بسيار ناگوار يا خبر بسيار خوشي برسد، باز ممكن است،‌ از بسياري از حوادثي‌ كه در اطرافش رخ مي¬دهد، غافل باشد. و اينها هم همه نشان مي¬دهند كه آنچه كه حقيقت انسان است و دريابندة امور، امري مجرّد است، نه مادّي و جسم او.

39 ـ قدرت حفظ و نگهداري نامحدود روح

يك رايانه و مغز الكترونيكي هر قدر هم قوي باشد، قدرت حفظ و نگهداري معلوماتش محدود است، تا آن¬جا كه مرتّب آن¬ها را قوي¬تر مي-كنند. و حال آن¬كه ظرفيّت¬هاي روحي آدمي و ظرفيّت علمي انسان و نيز قدرت حفظ و نگهداري معلومات انسان بي¬نهايت است.

و به قول اميرمؤمنان(ع) «كُلُّ وِعاءٍ يَضيقُ بِما جُعِلَ فيهِ، اِلَّا وِعاءَ العِلمِ؛‌ فَاِنَّهُ يَتَّسِعُ:‌ هر ظرفي به وسيلة¬ آنچه كه در آن قرار گيرد تنگ مي¬شود، جز ظرف علم كه هر چه در آن نهند، فراخ¬تر گردد.» (نهج البلاغه،‌ حكمت 205 )

بنابراین، درك¬كننده و حافظ و نگهدارندة¬ معلومات در انسان مجرّد و غيرمادّي است.


کتاب کلام جدید

دکتر رحمت الله قاضیان