روز عاشورا و نبرد خونين

روز عاشورا و نبرد خونين.
صبح روز عاشورا امام حسين (ع) نماز صبح را با اصحاب خود به جماعت خواند و بعد از نماز به ¬پا خاست و در خطابة كوتاهي بعد از حمد و ثناي الهي فرمود: «اِنَّ اللهَ عَزَّ وَ جَلَّ قَدْ اَذَنَ فِي قَتْلِي وَ قَتْلِكُمُ الْيَوْم: خداي تعالي امروز به ما رخصت كشته شدن داده است».
دشمني با علي (ع) علّت اصلي وقوع حادثة عاشورا: علل زيادي باعث شد، كه حادثه كربلا به وقوع بپيو ندد. يكي از علل مهمّ آن عداوت ها و كينه¬هايي بود كه از بدر و احد و خندق و حنين در دل آن¬ها بود، وقتي كه پدران مشرک آن¬ها براي كشتن رسول خدا (ص) و مؤمنين مي-آمدند، عدّة معدودي از مؤمنين و در رأس آن¬ها علي (ع) تا پاي جان از رسول خدا (ص) حمايت مي¬كردند. چه بسيار پدران و عموها و برادران¬شان به دست حضرت علي (ع) كشته و به درك واصل شده بودند؛ ولي آن¬ها كه مؤمنين واقعي به اسلام نبودند كه از علي (ع) تشكّر كنند، كه پدران آن¬ها را كشته و سبب شده كه آن¬ها به اسلام مشرّف شوند. حتّي عدّه¬اي به علي (ع) مي-گفتند: تو براي خلافت از همه شايسته¬تري؛ ولي تو نبايد خليفه شوي؛ مگر نمي¬داني كه قريش روي حساب¬هاي گذشته چقدر با تو دشمن هستند؟ چنان¬كه در زمان خلافت عثمان، چون بين علي (ع) و عثمان بگومگویی شد، عثمان به حضرت علي (ع) گفت: تو از من چه مي¬خواهي؟ هيچ-كس تو را دوست ندارد، شما هفتاد نفر از بزرگان آن¬ها را كه مثل خورشيد مي¬درخشيدند، كشتید!
صف كشيدن دو سپاه در مقابل يكديگر
امام حسين (ع) در روز عاشورا يك ذره قيافة ترسيده به خودش نگرفت. مجموع لشكرش سي و دو نفر سوار و چهل نفر پياده و به روايت سيّد بن طاوس از امام باقر(ع) چهل و پنج سوار و صد تن پياده بودند. امام (ع) براي اين گروه كوچك ميمنه و ميسره و قلب تشكيل داد، خودش در قلب جا گرفت، زهير بن قين را در ميمنه، حبيب بن مظاهر را در ميسره و پرچم را به برادر رشيدش ابوالفضل عبّاس داد كه از آن روز به نام پرچمدار و علمدار حسين در كربلا معروف شد. گفته¬اند: بيست تن با زهير در ميمنه و بيست تن با حبيب در ميسره و خود با ساير سپاه در قلب جا كرد. چون جنگ شروع شد، امام (ع) فرمود هیزم¬ها و نی¬هایی که شب قبل در خندق پشت خیمه¬ها ریخته بودند به آتش كشند، تا آن¬كه آن كافران از پشت خيمه¬ها به زن¬ها و بچّه-ها حمله نكنند و ياران امام هم بتوانند از يك طرف بجنگند. و چون اصحاب از امام (ع) اجازه خواستند، كه جنگ را شروع كنند، آن حضرت فرمود: تا دشمن جنگ را شروع نكند ما نمي-جنگيم. و از آن سو روز عاشورا كه بعضي گفته¬اند جمعه بوده و بعضي گفته¬اند شنبه بوده، عمرسعد هم لشكر خود را بياراست، در سمت راست لشكرش عمرو بن حجّاج زبيدي قرار داد، در سمت چپ شمر بن ذي¬الجوشن بن شرحبيل، عزرة يا عروة بن قيس را فرماندة سواران، شبث بن ربعي يربوعي را امير پيادگان نمود و پرچم را به دست غلامش دريد يا بريد داد. (لهوف 36) (طبري 3020)
به نقل شيخ مفيد از امام سجّاد (ع) و طبري از ابوخالد كاهلي صبح روز عاشورا كه لشكر دشمن به سوي امام حسين (ع) روآورد، آن جناب دست¬هايش را به آسمان بلندكرد وگفت: «بار خدايا، تو در هر اندوهي اطمينان مني و در هر سختي اميد من و در هر مشكلي تكيه¬گاه و ذخيرة مني؛ چه غم¬ها كه موجب اضطراب شود و تدبير در آن اندك شود و دوست در آن خوار گردد و دشمن شاد كه من آن را به درگاه تو آوردم و شكوه و شكايت آن پيش تو كردم، به خاطر آن-كه از جز تو ديده بر بستم و تو آن اندوه را از من بر طرف كردي، پس تو صاحب همة نعمت-هايي و دارندة همة خوبي¬ها و منتهاي همة آرزوها و اميد¬ها.»
چون يزيديان اسب¬هاي خود را به اطراف خيمه¬هاي امام حسين (ع) به جولان درآوردند و خندقي را كه در پشت خيمه¬ها بود از آتش شعله¬ور ديدند، شمر فرياد زد: «اي حسين (ع)، به آتش شتاب كرده¬اي، پيش از روز رستاخيز؟» امام (ع) فرمود: «اين كيست، گويا شمر بن ذي¬الجوشن است؟» گفتند: آري. فرمود: «اي پسر زن بزچران، تو سزاوار¬تري به آتش كه در آن بسوزي.» مسلم بن عوسجه گفت: «اي پسر پيامبر خدا (ص) اجازه بفرما او را با تيري از پاي درآورم كه مردي فاسق و از دشمنان خدا و ستمكاران بزرگ است.» امام (ع) فرمود: «او را نزن. من خوش ندارم، كه آغازكنندة جنگ باشم.» (ارشاد 2/99) (طبري 3022)
خطبة امام حسين (ع) در ابتداي جنگ
قبل از شروع جنگ امام حسين (ع) بر مركبش سوار شد و با صداي بلند بعد از حمد و ثناي الهي و درود و صلوات بر محمّد (ص) و پیامبران و فرشتگان با بیانی بسیار فصیح و بلیغ فرمود: اي مردم، سخن مرا بشنويد و در كار من شتاب نكنيد، تا در بارة حقّي كه بر شما دارم سخن آرم و بگويم كه به چه سبب به سوي شما آمده¬ام، اگر گفتار مرا پذيرفتيد و سخنم را باور كرديد و انصاف داديد كه براي دشمني با من دستاويزي نداريد سعادتمند خواهيد شد و اگر نپذيرفتيد و انصاف نداديد يك¬دل شويد که منظورتان از خودتان نهان نباشد و در بارة من هر چه خواهيد انجام دهيد و مهلتم ندهيد. ياور من خدايي است كه قرآن را نازل كرده و هم او دوستدار شايستگان است.» آن¬گاه امام فرمود: امّا بعد، نسب مرا به ياد آوريد و بنگريد من كيستم؟ پس به خودتان آييد و خود را سر زنش كنيد و بنگريد كه آيا رواست مرا بكشيد و پردة حرمتم را پاره كنيد؟ آيا من پسر دختر پيغمبر شما و فرزند وصي و عموزاده¬اش نيستم كه پيش از همه به خدا ايمان آورد و در مورد آن¬چه كه رسول خدا(ص) از جانب خدا آورده بود تصديق كرد؟ آيا حمزة سيّدالشّهدا عموي من نيست؟ آيا جعفر بن ابي¬طالب، كه با دو بال در بهشت پرواز مي¬كند، عموي من نيست؟ آيا به شما نرسيده آن¬چه رسول خدا (ص) در بارة من و برادرم فرمود: اين دو سرور جوانان بهشتي هستند؟ پس اگر سخنم تصديق مي-كنيد و حق همين است كه باور ¬داريد. به خدا از روزي كه دانسته¬ام خدا دروغگويي را دشمن دارد و دروغگو زيان مي¬بيند، دروغ نگفته¬ام. و اگر باورم نمي¬داريد، هنوز در ميان شما كساني هستند كه شما را به آن¬چه من گفته¬ام آگاهي دهند. از جابر بن عبدالله انصاري يا ابوسعيد خدري يا سهل بن سعد ساعدي يا زيد بن ارقم يا انس بن مالك بپرسيد، تا به شما بگويند كه اين سخن در بارة من و برادرم از پيمبر خدا(ص) شنيده¬اند؟ آيا اين شما را از ريختن خون من باز نمي¬دارد؟» شمر گفت: «هركه بفهمد تو چه مي¬گويي، خدا را بر يك حرف مي¬پرستد.» حبيب بن مظاهر به او گفت: «به خدا كه تو خدا را بر هفتاد حرف پرستش مي¬كني. شهادت مي¬دهم كه راست مي¬گويي و نمي¬فهمي چه مي¬گويد كه خدا بر دلت مُهر نهاده است.»
آن¬گاه امام حسين (ع) به آن¬ها فرمود: «آيا من كسي از شما را كشته¬ام كه خون او را از من مي¬خواهيد؟ يا مالي از شما برده¬ام، يا قصاص زخمي¬ كه به كسي زده¬ام از من مي-خواهيد؟» و چون همة آنان ساكت شدند و حرفي نزدند، بانگ زد: اي شبث بن ربعي، اي حجار بن ابجر، اي قيس بن اشعث، اي يزيد بن حارث، مگر به من ننوشتيد كه ميوه¬ها رسيده و باغستان¬ها سرسبز شده و چاه¬ها پرآب گشته و لشكر آماده ياريت است، بيا. آن¬گاه فرمود: اي مردم، اگر نمي¬خواهيد بگذاريدم از پيش شما به سرزمين امانگاه خويش روم.
قيس بن¬اشعث كه نامردي و بي¬وفائيش برملا شده بود گفت: «ما نمي¬دانيم چه مي¬گويي تو چرا به حكم پسر عمويت يزيد درنمي¬آيي؟ به خدا با تو رفتاري ناخوشايند نمي¬كنند.» امام(ع) به او فرمود: «تو برادر آن برادري، مي¬خواهي بني¬هاشم بيشتر از خون مسلم بن عقيل را از تو مطالبه كنند؟ لا، وَاللهِ، لااُعْطِيكُمْ بِيَدِي اِعْطاءَ الذَّلِيلِ وَ لااَفِرُّ فَرارَ الْعَبِيدِ: به خدا نه هم¬چون ذليلان تسليم مي¬شوم و نه هم¬چون بردگان فرار مي¬كنم. من به پروردگار خود و پروردگار شما پناه مي¬برم ازاين¬كه مرا سنگسار كنيد.» (دخان¬20) و «به پروردگار خويش و پروردگار شما پناه مي¬برم از شرّ متكبّراني كه به روز حساب ايمان ندارند.» (مؤمن¬27)
(طبري 3023) (ارشاد 2/100) (كامل، حوادث سال 61)
شبث بن ربعي: يكي از عناصر فرومايه و بوقلمون صفتي كه امام (ع) از دعوت¬كنندگان خودش نام برد و اكنون در سپاه عمر سعد بود «شبث بن ربعي» بود. وي روزي مؤذّن سجاح يعني آن زني بود، كه در ميان قبيلة بني¬تميم ادّعاي نبوت كرد، و چون كار سجاح به رسوايي كشيد اظهار اسلام نمود. در موقع كشتن عثمان در كشتن وي دست به كار بود، و آن¬گاه از اصحاب علي (ع) به شمار آمد. بعدها به همراه خوارج بر علي (ع) خروج كرد. بعد از خارجي بودن دست كشيد و توبه نمود. در سال 61 هجري در كشتن امام حسين (ع) و ياران او شركت مؤثّر داشت. روزي كه مختار به خونخواهي امام حسين (ع) قيام كرد، شبث كه خود از كشندگان امام بود، در انتقام¬ گرفتن از كشندگان امام با مختار همكاري داشت. بعداً رئيس پليس كوفه شد؛ و چون ورق برگشت در كشتن مختار نيز دست داشت؛ و بالأخره در حدود سال 80 هجري درگذشت. (آيتي، بررسي تاريخ عاشورا، ص 121)
خطبه زهير بن قين: بعد از خطبة امام حسين (ع) زهيربن قين بر اسب خويش با سلاح تمام بيامد و خطاب به لشكريان عمر سعد گفت: «اي مردم كوفه، از عذاب خداي حذر كنيد. اندرز برادر مسلمان بر برادر مسلمان فرض است. ما و شما تا كنون و تا وقتي كه شمشير در ميانه نيامده برادريم و بر يك دين و بر يك امّت و شما سزاوار اندرز ماييد؛ و چون شمشير در ميان آيد هم¬بستگي برود و ما امّتي باشيم و شما امّت ديگر. خدا و ما و شما را با باقيماندگان پيامبر خويش امتحان مي¬كند، تا ببيند چگونه عمل مي¬كنيم؟ ما شما را دعوت مي¬كنيم که آن¬ها را ياري كنيد و از پشتيباني عبيدالله بن زياد طغيانگر بازمانيد كه در ايّام سلطة آن¬ها جز بد نخواهيد ديد. چشمانتان را ميل مي¬كشند، دست¬ها و پاهايتان را مي¬برند، اعضايتان را مي¬برند و بر تنه¬هاي خرما بالا مي¬برند و پارسايان و قاريانتان امثال حجر بن عدي و يارانش و هاني بن عروه و نظاير او را مي¬كشند.» ولی کوفیان زهیر را ناسزا گفتند و عبيدالله را ثنا و دعا كردند و گفتند: «به خدا نمي¬رويم تا يار تو را با هر كه همراه اوست بكشيم يا او و ياورانش را به مسالمت سوي عبيدالله فرستيم.» پس زهير به آن¬ها گفت: «اي بندگان خدا، فرزندان فاطمه (س) از پسر سميّه بيشتر شايسته دوستي و ياري¬اند، اگر ياريش نمي¬كنيد، خدا را به ياد آريد و آن¬ها را مكشيد. اين مرد را با پسرعمويش يزيد بن معاويه واگذاريد كه يزيد بي¬كشتن حسين نيز از اطاعت شما خوشنود مي¬شود.» شمربن ذي¬الجوشن تيري به او انداخت و گفت: «خاموش باش كه خدا صدايت را خاموش كند كه از پرگوييت خسته¬مان كردي.» زهير به او گفت: «اي پسر كسي كه به پاشنه¬هايش مي¬شاشيد، روي سخنم با تو نيست كه تو حيواني بيش نيستي. به خدا گمان ندارم دو آيه از كتاب خدا را بداني، پس بشارت باد تو را به رسوایی روز قيامت و عذاب دردناك.» شمر گفت: «خداوند تو را و صاحبت را همين ساعت خواهد كشت.» زهير گفت: «مرا از مرگ مي¬ترساني، به خدا مرگ با وي را از جاويد بودن با شما خوشتر دارم.» آن¬گاه رو به مردم كرد و با صداي بلند گفت: «بندگان خدا، اين جلف نتراشيده و امثال او در كار دينتان فريبتان ندهند، به خدا، كساني كه خون باقي¬ماندة محمّد و خاندان وي را بريزند و ياران و مدافعانشان را بكشند از شفاعت محمّد بي¬نصيب مي¬مانند.» در اين هنگام يكي زهير را صدا كرد و گفت: «ابوعبدالله مي¬گويد: بيا، به دينم قسم، اگر مؤمن آل فرعون قومش را اندرز گفت و كار دعوت را به كمال برد، تو نيز اين قوم را اندرز گفتي و به كمال بردي، اگر اندرز و بلاغ سودمند افتد.» (منتهي¬الآمال 1/250) (تاریخ طبري 3025)
گريه بعضي و ياري نكردن امام (ع) را: سعد بن عبيده گفته: در روز عاشورا عدّه¬اي از پيرمردان كوفه بالاي تپّه¬اي ايستاده بودند و براي امام حسين (ع) مي¬گريستند و مي¬گفتند «اَللَّهُمَّ اَنْزِلْ نَصْرَكَ: بارالها نصرت خود را بر حسين (ع) نازل فرما. به آن¬ها گفتم: اي دشمنان خدا، پس چرا فرود نمي-آييد و او را ياري نمي¬كنيد؟ (منتهي¬الآمال 1/251) (طبري 2979)
توبة حرّ
حرّ بن يزيد رياحي مردي شجاع و نيرومند بود؛ به طوري كه وقتي عبيدالله زياد خواست كسي را به فرماندهي هزار نفر به مقابلة امام حسين (ع) بفرستد او را انتخاب نمود. از طرفي، چون ديندار بود، دينش به او حكم مي¬كرد به طرف فرزند رسول خدا (ص) و امام برحقّش برود و از او دفاع كند. و از طرف ديگر، شيطان و نفس او را وسوسه مي¬كردند كه اگر به طرف حسين (ع) بروي كشته مي¬شوي و زن و بچّه¬هايت را ديگر نخواهي ديد و اموالت هم مصادره مي¬شود. اين دو عامل متّضاد هر يك از طرفي بر حرّ فشار مي¬آوردند.
وقتي¬كه حرّ ديد عمرسعد دستور حمله را صادركرد نزد او رفت وگفت: «آيا با اين مرد خواهي جنگيد؟ گفت: «آري، به خدا جنگي كه در آن افتادن سرها و بريدن دست¬هاست.» و چون حرّ سخنان امام حسين (ع) را شنيد، خطاب به عمرسعد و ساير فرماندهان گفت: «چرا به يكي از سه پيشنهادش رضايت نمي¬دهيد؟ به خدا اگر ترك و ديلم چنين مي¬خواستند، روا نبود كه نپذيريد.» عمر سعد گفت: «به خدا اگركار به دست من بود مي¬پذيرفتم، امّا امير تو (عبيدالله) نپذيرفت.» پس حرّ كنار لشكر ايستاد و به مردي از قبيله¬اش به نام قرّة بن قيس كه همراهش بود گفت: «اسبت را آب داده¬اي؟» قرّه گفت: نه. حرّگفت: «نمي¬خواهي آبش دهي؟ قرّه گويد: «به خدا پنداشتم مي¬خواهد از جنگ كنار گيرد و دوست ندارد كه در هنگام اين كار من او را ببينم؛ پس به او گفتم: آبش نداده¬ام و الآن مي¬روم او را آب دهم و از كنار او دور شدم؛ ولي به خدا اگر مي¬دانستم مي¬خواهد پيش حسين (ع) رود، من نيز با او مي¬رفتم.» پس حرّ كم¬كم به حسين (ع) نزديك شد. مهاجر بن اوس از افراد سپاه عمر سعد گفت: «اي حرّ چه مي¬خواهي بكني، مي¬خواهي حمله كني؟» حر پاسخ نداد و لرزه اندامش را گرفت. مهاجر گفت: «به خدا كار تو شگفتي¬آور است، من در هيچ جنگي تو را چنين نديده¬ام، اگر به من مي¬گفتند دليرترين مرد كوفه كيست، از تو نمي¬گذشتم، اين چه حالي است كه پيدا كرده¬اي؟» حرّ گفت: به خدا خودم را ميان بهشت و جهنّم مي¬بينم و سوگند به خدا اگر پاره پاره¬ام كنند و بسوزانند چيزي را بر بهشت نمي¬گزينم.» اين را گفت و اسبش را زد و نزد امام حسين (ع) رفت و به او عرض کرد: «خدا مرا فداي تو كند اي پسر رسول خدا (ص)، من همانم كه تو را از بازگشت جلوگيري نمودم و تو را به ناچار در اين¬جا فرود آوردم. به خدا نمي¬پنداشتم اين قوم پيشنهادت را نپذيرند و كار به اين¬جا مي¬كشد. به خدا اگر مي¬دانستم كار به اين¬جا مي¬كشد، هرگز به چنين كاري دست نمي¬زدم و من اكنون از آن¬چه انجام داده¬ام به پيشگاه خدا توبه مي¬كنم، آيا توبة من پذيرفته مي¬شود؟» امام (ع) فرمود: «آري، خدا توبه¬ات را مي¬پذيرد و تو را مي¬بخشد، نام تو چيست؟» گفت: «حرّ پسر يزيد.» امام (ع) فرمود: «تو چنان كه مادرت نامت نهاده، إن¬شاءالله در دنيا و آخرت حرّي (آزادي)، اكنون از اسب پياده شو.» عرض كرد: «من سوار باشم برايم بهتر است از اين¬كه پياده باشم، بر اسبم مدّتي مي¬جنگم و آخر كارم به فرود آمدن مي¬كشد؛ و از آن¬جا كه من اوّلين كسي بودم كه بر حضرتت خروج نمودم، رخصت ده تا اوّل كسي باشم كه بر قدوم شما جانم را نثار كنم، بلكه از جملة كساني باشم كه قيامت با جدّ بزرگوارت حضرت محمّد (ص) مصافحه نمايم.» امام (ع) فرمود: «خدايت رحمت كند، هرچه ¬خواهي انجام ده.»
آن¬گاه حرّ جلو لشكر عمرسعد رفت و گفت: اي مردم كوفه، مادرتان به عزايتان بنشيند كه حسين را دعوت كرديد و مي¬گفتيد در ياري او با دشمنانش خواهيد جنگيد و چون به سوي شما آمد دست از ياريش برداشتيد و مي¬خواهيد او را بكشيد وآبي را كه يهود ونصارا و مجوس از آن مي¬خورند و خوكان و سگان روستا در آن مي¬غلطند، به روي او و زنان وكودكان و يارانش بستيد، تا جايي كه هم¬اكنون تشنگي آن¬ها را از پاي درآورده است، چه رفتار بدي با باقيماندگان محمّد (ص) پيش گرفته¬ايد؟ اگر توبه نكنيد و از اين رفتارتان دست بر نداريد، خدا به روز تشنگي آبتان ندهد. پس تيراندازان به سوي او تير انداختند و حرّ كه چنين ديد به نزد امام حسين (ع) بازگشت. (ارشاد 2/102) (كامل، حوادث سال 61)
هيهات منّا الذّله
چون لشكريان عمر سعد آمادة كارزار با امام حسين (ع) شدند، آن حضرت يزيد بن حصين را به سوي آن¬ها فرستاد تا آن¬ها را موعظه كند، ولي آنان به سخنانش گوش ندادند؛ آنان را پند داد، ولي آنان را سودمند نيفتاد؛ پس امام (ع) خود بر مركبش سوار شد و آن¬ها را امر به سكوت كرد. و چون ساكت شدند، بعد از حمد و ثناي الهي و درود بر پيامبر اسلام(ص) و ساير پيامبران (ع) و فرشتگان الهي در يك خطبة آتشين فرمود: «تبّاً اَيَّتُهَا¬الْجَماعَةُ وَ تَرْحاً: اي گروهي كه در اين¬جا براي كشتن من گرد آمده¬ايد، مرگ و هلاكت بر شما باد». . . شما حيران و سرگشته به ما پناهنده گشتيد و ما را به دادرسي خود فراخوانديد، ما به سوي شما آمده و فريادتان را اجابت نموديم. اكنون شمشيري را كه ما به دستتان داديم به روي خود ما مي¬كشيد؟ و آتشي را كه ما بر دشمن خود و دشمن شما افروخته¬ايم بر خود ما افروخته¬ايد؟ و اكنون دوستان دشمنان ما شده-ايد و عليه دوستانتان اجتماع نموده¬ايد؟ در صورتي كه اينان (بني¬اميه) نه عدالتي را بر شما برقرار كردند و نه خيري از آن¬ها ديديد. اي واي بر شما، چرا ما را رها كرديد؟ در حالي كه شمشيرها در نيام بود. دل¬ها محكم و فكرها خام بود؛ ولي شما با شتاب مانند ملخ به سوي ما پريديد و هم¬چون پروانه بر اين كار هجوم آورديد. ننگ و مرگ بر شما باد، اي بردگان اين امّت و بدترين احزاب و ترك ¬كنندگان كتاب خدا و تحريف¬گران سخنان الهي و اي پايه¬هاي محكم گناهان و پيروان شيطان و خاموش ¬كنندگان سنّت¬ها. آيا ما را رها ساخته و خوار مي¬سازيد و از ستمگران حمايت مي¬كنيد؟ آري، به خدا سوگند كه نيرنگ و فريب در شما سابقة بسيار دارد و ريشه¬دار شده و شاخه¬هاي شما را فراگرفته است. شما خبيث¬ترين و ناپاك¬ترين درختي هستيد كه گلوگير باغبان شده و خوراك گواراي غاصب آن هستيد.
آن¬گاه فرمود: «اَيُّهَا النّاسُ، اَلا، اِنَّ الدَّعِيِّ بْنِ ٱلدَّعِيِّ، قَدْ رَكَزَ بَيْنَ ٱثْنَتَيْنِ: بَيْنَ ٱلسَّلَّةِ وَالذِّلَّةِ، هَيْهاتَ مِنَّا ٱلذِّلَّةِ، يَاْبَي اللهُ ذالِكَ لَنا وَ رَسُولُهُ وَ حُجُورٌ طابَتْ وَ طَهُرَتْ : مردم، زنازادة پسر زنازاده (عبيدالله بن زياد) مرا بين دو كار مخيّر گردانيده است: بين شمشير كشيدن و جنگيدن يا تن به ذلّت دادن؛ در حالي كه پذيرفتن ذلّت از ما بسيار دور است؛ زيرا خدا و رسولش و مؤمنان تن به ذلّت دادن را بر ما نمي¬پسندند، و دامن¬هاي پاك و سرهاي پرحميّت و جان¬هاي والا، فرمانبرداري فرومايگان را بر كشته شدن با افتخار ترجيح ندهند. هان، بدانيد كه من با اين خانواده¬ام با اين¬كه تعداد كمي هستند و ياوري ندارم با شما مي-جنگم. يعني من در دامن رسول خدا(ص) بزرگ شده¬ام، من از پستان فاطمة زهرا (س) شير خورده¬ام، من تربيت شدة دست علي مرتضي هستم، كسي كه چنين حسب و نسبي دارد، ممكن نیست تن به ذلّت دهد. (لهوف 133)
شروع جنگ با تيراندازي عمر سعد
ازآن¬جا كه عمرسعد در جنگ با امام حسين (ع) تعلّل¬هايي ورزيده بود، به¬طوري كه عبيدالله آن نامة تند را به او نوشت؛ از ترس اين¬كه نكند عبيدالله فرمان حكومت ري را از او بگيرد، براي نشان دادن خوش خدمتيش رذالت¬ها از خود نشان داد. از جمله روز عاشورا فریاد زد: دريد، پرچم را پيش آر و به تيراندازانش هم دستور داد آماده باشند، آن¬گاه تيري در كمان نهاد وگفت: «مردم فردا پيش امیرعبيدالله شهادت دهيد، اوّلين كسي¬كه جنگ را شروع كرد من بودم و به طرف لشكريان امام حسين (ع) تير انداخت و پشت سر او هزاران تيرانداز تيرهاي خود را به جانب لشكر كوچك امام حسين (ع) انداختند كه درنتيجه¬ حدود سي نفر از یاران امام حسين (ع) با همين تيراندازي به شهادت رسيدند.» (ارشاد 2/104) (طبري 3029 )
رزم حرّ: گفته¬اند: حرّ به امام حسين (ع) عرض كرد: چون من اوّلين كسي بودم كه بر تو خروج كردم، دوست دارم اوّلين كسي هم باشم، كه پيش از تو كشته شوم.» پس حرّ درحالي كه رجز مي¬خواند، به ميدان رفت و مبارز طلبيد. حصين بن نمير به يزيد بن سفيان گفت: اين حرّ است كه آرزوي كشتنش را داشتي؟ گفت: آري، و چون به ميدان حرّ رفت، چيزي نگذشت كه حرّ او را به زمين افكند. (ارشاد 2/106) (طبري 3035)
جنگ عبدالله بن عمير كلبي: ابوجناب كلبي گفته: شخصي بود به نام عبدالله بن عمير كلبي كه به كوفه آمده بود و به نزديك چاه جعده در محلّة همدان خانه¬ داشت. چون ديد مردم در نخيله جمع شده¬اند، كه به جنگ امام حسين (ع) پسر فاطمه (س) دختر رسول خدا (ص) بروند، گفت: به خدا به پيكار مشركان علاقه داشتم و اميدوارم ثواب پيكار با اينان كه به جنگ پسر دختر پيغمبرشان (ص) مي¬روند به نزد خدا بيشتر از ثواب پيكار با مشركان باشد؛ ازاين¬رو، زنش را از جريان آگاه كرد و زنش هم گفت: كار درستي مي¬كني، خدا تو را به بهترين راه هدايت كند، برو و مرا نيز همراه خويش ببر و آن¬گاه شبانه رفتند و خود را به امام حسين (ع) رساندند. بعد از تيراندازي يزيديان به سوي لشكر امام حسين (ع)، «يسار» آزاد شدة زياد بن ابي¬سفيان و «سالم» آزاد¬شدة عبيدالله بن زياد از لشكر بيرون آمدند و گفتند: «هماوردي هست كه سوي ما آيد؟» حبيب بن مظاهر و برير بن حضير از جاي جستند، ولي امام حسين (ع) به آن¬ها فرمود: «بنشينيد.» در اين هنگام عبدالله بن عمير كلبي برخاست و گفت: اي اباعبدالله، خدايت رحمت كند، اجازه فرما من به سوي آن¬ها بروم. امام (ع) مردي ديد تيره رنگ، بلند قامت، ستبر بازو و فراخ پشت و گفت: به نظر مي¬رسد كه از عهدة همه برمي¬آيد، اگر مي¬خواهي برو؛ و عبدالله سوي آن¬ها رفت. آن¬ها به عبدالله گفتند: كيستي؟ و چون خود را معرّفي كرد، به او گفتند: «ما تو را نمي¬شناسيم، زهير بن قين با حبيب بن مظاهر بيايد.» عبدالله بن عمير به يسار كه جلوتر بود گفت: روسپي¬زاده، تو به چنان مرتبه¬اي نرسيده¬اي كه هر كه را تو خواهي به جنگت آيد؟ سپس به سوي او حمله برد و او را به خاك انداخت و هم¬چنان كه مشغول ضربه زدن به يسار بود، سالم غلام ابن زياد به او حمله كرد و شمشيرش را بر او فرود آورد كه انگشتان دست چپ عبدالله بيفتاد، ولي عبدالله اعتنا نكرد و به او حمله برد و او را هم كشت، در حالي كه رجز مي-خواند. زنش امّ¬وهب چماقي در دست گرفت و سوي شوهرش رفت، در حالي كه مي¬گفت: پدر و مادرم به فدايت، از پاكان و باقيماندگان محمّد (ص) دفاع كن. عبدالله سوي وي رفت، كه او را پيش زنان برد، ولي او جامة عبدالله را گرفته بود و مي¬گفت: نمي¬گذارمت بايد من هم با تو بميرم كه در اين موقع امام حسين (ع) وي را ندا داد و گفت: «خدا شما خاندان را پاداش نيك دهد، اي زن خدايت رحمت آورد، پيش زنان باز گرد و با آن¬ها بنشين كه بر زنان پيكار نيست.» (ارشاد 2/104) (طبري 3029)
حملة سواران دشمن و دفع آن¬ها: در این موقع عمرو بن حجّاج با لشكريانش از سمت راست فرات بر ميمنة لشكر امام حسين (ع) حمله كرد و چون نزديك شدند، ياران امام(ع) زانو به زمين زدند و نيزه¬هاي خود را به سوي آنان گرفتند. اسبان لشكر عمرو كه چنين ديدند پيش نرفتند و راه برگشت گرفتند، كه ياران امام آن¬ها را تيرباران كردند و در نتيجه گروهي از آنان را كشتند و گروهي را زخمي كردند. (ارشاد 2/107) (طبري 3031)
ابن¬حوزه و سزاي جسارتش: مسروق بن وائل حضرمي گفته: من جزء نخستين سواراني بودم كه سوي حسين روان شدم، با خود گفتم: جزء جلوتري¬ها باشم شايد سر حسين را به دست آرم و به سبب آن نزد ابن¬زياد منزلتي بيابم كه در اين موقع مردي از بني¬تميم به نام عبدالله بن¬ حوزه از لشكر عمر سعد بيرون آمد و رو به روي امام ايستاد و گفت: حسين ميان شماست؟ امام (ع) چيزي نگفت. بار دوّم سخنش را تكرار كرد و باز امام ساكت ماند. و چون بار سوّم سخنش را تكرار كرد، امام فرمود: بگوييد: بله، اين حسين است چه مي¬خواهي؟ گفت: اي حسين، خبرداری كه سوي جهنّم مي¬روي. امام (ع) فرمود: هرگز، سوي پروردگار رحيم و توبه¬پذير و در خور اطاعت مي¬روم.» آن¬گاه فرمود: تو كيستي؟ گفت: «ابن¬حوزه.» امام (ع) دو دست برداشت و گفت: «خدايا او را به حوزة جهنّم بر.¬» ابن¬حوزه خشمگين شد و چون خواست كه با گذر از نهري كه آن¬جا بود، اسب سوي امام تازد، از آن بيفتاد و پاي چپش در ركاب ماند. اسبش تاخت آورد و سرش را به سنگ¬ها و تنة درخت¬ها مي¬زد، تا جان داد. مسروق گويد: «چون اين جريان را ديدم برگشتم و سپاه را پشت سر نهادم.» راوي گويد از او سبب پرسيدم، گفت: «از اين خاندان چيزي ديدم كه هرگز با آن¬ها نمي¬جنگم.» (ارشاد 2/105) (طبري 3032)
شهادت ابوالشعثاء كندي: يزيد بن ابي¬زياد بهدلي معروف به ابوالشّعثاء از جملة كساني بود كه همراه عمر بن سعد به مقابله با امام حسين (ع) آمده بودند؛ ولي چون شرايط امام حسين (ع) را نپذيرفتند، نزد آن حضرت رفت و همراهش جنگيد و جزء نخستين كساني بود كه به شهادت رسيدند. ابوالشّعثاء تيرانداز ماهري بود. گفته¬اند: وي صد تير داشت كه آن¬ها را به سوي دشمن انداخت و پنج نفر را با آن¬ها كشت. (طبري 3051)
رزم و شهادت وهب: وهب بن عبدالله بن جناب كلبي كه با مادر و زن خود در لشكر امام حسين (ع) حاضر بود به ميدان رفت و بعد از خواندن رجز و معرّفي خود، جنگ و مبارزة نيكي كرد، آن¬گاه از ميدان برگشت و به مادرش گفت: آيا از من راضي شدي؟ گفت: راضي نشوم تا آن¬كه در پيش روي حسين (ع) كشته شوي. زنش گفت: «تو را به خدا مرا بيوه نكن.» مادرش گفت: به حرف همسرت گوش مده، به ميدان برگرد و در ركاب فرزند پيامبر (ص) جهاد كن، تا در روز قيامت از شفاعت جدّش بهره¬مند گردي. پس وهب به ميدان برگشت و جنگ كرد تا دو دستش قطع شد. در اين وقت مادرش عمود خيمه¬اي برگرفت و به سوي او رفت و گفت: پدر و مادرم فداي تو باد، در راه ياري پاكان حرم رسول خدا (ص) به جنگ ادامه بده. وهب خواست مادر را برگرداند ولي او جامه¬اش را گرفت و گفت: هرگز بر نمي¬گردم تا اين¬كه همراه تو كشته شوم. امام حسين (ع) فرمود: «خداوند به شما در ازاي اين ياري كه از خاندانم مي¬كنيد جزاي خير دهد، اي زن خدایت رحمت كند، به سوي خيمة زنان باز گرد.» وهب آن¬قدر جنگيد تا كشته شد. زوجة وهب بعد از شهادت شوهرش به جانبش دويد و صورت بر صورتش نهاد كه در اين موقع شمر به غلامش گفت تا عمودي بر سر او زد و وي را به شوهرش ملحق ساخت. (لهوف 142)
رزم بُرير: عفيف بن زهير گفته: يزيد بن معقل از بني¬عمير بيامد و گفت: «اي برير، مي-بيني كه خدا با تو چه كرد؟» برير گفت: «به خدا با من همه نيكي كرد و با تو همه بدي.» گفت: «دروغ گفتي، پيش از اين دروغگو نبودي. ياد داري كه در محلّة بني¬لوذان مي¬گفتي كه عثمان بن عفّان با خويشتن بد كرد و معاوية بن ابي¬سفيان گمراه و گمراه¬كننده است و پيشواي هدايت و حقّ عليّ بن ابي¬طالب است؟» برير گفت: «شهادت مي¬دهم كه عقيده و گفتار من اين است.» يزيد بن معقل گفت: «من نيز شهادت مي¬دهم، كه تو از جمله¬ی گمراهاني.» برير بن حضير بدو گفت: «مي¬خواهي با همديگر دعا كنيم و از خدا بخواهيم كه دروغگو را لعنت كند و خطاكار را بكشد، آن¬گاه بياييم و هماوردي كنيم؟» گويد: پس بيامدند و دست سوي خدا برداشتند و از او خواستند كه دروغگو را لعنت كند و آن¬كه حقّ دارد خطاكار را بكشد. آن¬گاه به مقابلة هم¬ديگر رفتند و هركدام ضربتي به ديگري زدند. يزيد بن معقل ضربتي سبك بر برير بن حضير زد كه زياني به او نزد، امّا برير ضربتي به او زد كه سپرش را شكافت و به مغز سرش رسيد و از اسب به زمين افتاد.
عفيف گويد: پس «رضي بن منقذ عبدي» بر برير حمله برد و در گردن وي آويخت و مدّتي كشاكش كردند، عاقبت برير بر سينة وي نشست و رضي ¬گفت: اهل جنگ و دفاع كجا شدند؟ عفيف گويد: «در اين موقع «كعب بن جابر بن عمرو ازدي» خواست سوي برير حمله برد، بدو گفتم: اين برير بن حضير قاري است، كه در مسجد به ما قرآن مي-آموخت. گويد: پس با نيزه حمله برد و آن را در پشت برير جا داد؛ و چون برير سوزش نيزه را دريافت بر او جست و چهره¬اش را گاز گرفت و يك طرف بينيش را كند. كعب بن جابر سر نيزه را به پشت برير فرو برده بود، آن¬گاه پيش رفت و چندانش با شمشير بزد كه جان داد. عفيف گويد: وقتي كعب بن جابر بازگشت، زنش با خواهرش نوار بدو گفتند: به دشمنان پسر فاطمه (س) كمك كردي و سرور قاريان را كشتي؟ كاري فجيع كردي، به خدا هرگز با تو يك كلمه سخن نمي¬كنيم.» (طبري 3034 ) (كامل، حوادث سال 61)
نبرد نافع بن حلال: آن¬گاه نافع بن حلال از ياران سيّدالشّهدا (ع) به ميدان آمد و چنين گفت: «من پسر حلال بجلي هستم و بر آيين علي (ع) مي¬باشم». مزاحم بن حريس سوي وي آمد و گفت: من بر دين عثمانم. نافع به او گفت: تو بر دين شيطاني و بر او حمله كرد و او را كشت. (ارشاد 2/106) (طبري 3036)
كشته شدن عمرو بن قرضه و جريان برادرش: چون «عمرو بن قرضة انصاري» به ميدان رفت و در دفاع از امام حسين (ع) كشته شد. برادر او كه در لشكر عمر سعد بود، فرياد زد: اي حسين (ع)، اي كذّاب بن كذّاب، تو برادرم را فريب دادي و گمراه كردي تا او را به كشتن دادي. امام (ع) فرمود: خدا برادرت را گمراه نكرده، بلكه او را هدايت فرموده و تو را گمراه كرده. گفت: خدا مرا بكشد اگر تو را نكشم يا در اقدام خود براي كشتن تو كشته شوم. او به امام حمله كرد، ولي هلال بن نافع مرادي نيزه را به تن او فروبرد. او افتاد، قومش سررسيدند و او را كشيدند. بعد از آن معالجه شد و بهبودي يافت. (كامل، حوادث سال 61)
كسي تنها به نبرد حسينيان نرود: یزیدیان از تلفات سنگيني که متحمّل شده بودند، به فغان آمدند، به طوري که «عمرو بن حجاج زبيدي» از سران سپاه ابن¬سعد بر سپاه خود فرياد کشيد و گفت: «اي احمقان! آيا مي¬دانيد با چه کساني در حال جنگ هستيد؟ شما با گزيدة سواران اهل اين سرزمين و گروهي استوار و شهادت طلب مي¬جنگيد، پس هيچ¬کس از شما به جنگ آنان نمي-رود، مگر اين¬که او را خواهند کشت. به خدا، اگر فقط با سنگ آن¬ها را بزنيد، آنان را مي-کشيد. ابن سعد، نظر ابن¬حجاج را پذيرفت و به همة نيروهايش دستور داد تا از جنگ تن به تن با ياران امام حسين (ع) خودداري کنند. (ارشاد 2/107) (طبري¬3036)
كي از دين برگشته؟! در اين موقع عمرو بن حجّاج به سپاهيانش گفت: اي مردم كوفه بر اطاعت و جماعت خود ملزم باشيد و در كشتن كسي كه از دين خارج شده و مخالفت پيشوا نموده ترديد نكنيد.» امام حسين (ع) به او فرمود: «اي عمرو بن حجّاج، كسان را بر ضدّ من تحريك مي¬كني؟ ما از دين برگشته¬ايم و شما استوار مانده¬ايد؟ به خدا اگر جانتان را بگيرند و بر اعمال خويش بميريد، خواهيد دانست كه كدام يك از ما از دين برگشته و كداممان درخور اين است كه به آتش بسوزد.» (كامل، حوادث سال 61)
شهادت مسلم بن عوسجه: پس عمرو بن حجّاج با ميمنه از جانب فرات سوي لشكر امام (ع) حمله آورد و ساعتي جنگيدند و چون باز گشتند، ديدند مسلم بن عوسجه بر زمين افتاده است. امام حسين (ع) سوي وي رفت و بدو گفت: اي مسلم، خدايت رحمت كند، بعضي از ايشان تعهد خويش را به سر برده و شهادت يافته و بعضي از ايشان منتظرند و به هيچ وجه تغيير نيافته¬اند.» (احزاب 22). حبيب بن مظاهر هم نزد وي رفت و گفت: «اي مسلم، شهادت تو براي من بسيار ناگوار است، مژده باد تو را به بهشت.» و مسلم با صداي ضعيفي به او گفت: «خدايت مژدة خير دهد.» حبيب گفت: «اگر نبود كه مي¬دانم از پي تو خواهم آمد، هر وصيتي كه مي¬كردي انجام مي¬دادم.» گفت: «خدايت رحمت كند، وصيّت من همين است (و با دست اشاره به امام حسين (ع) ¬كرد) كه پيش روي او بميري.» حبيب گفت: «به خداي كعبه چنين كنم.» گفته¬اند: مسلم بن عوسجه به دست مسلم بن عبدالله ضبابي و عبدالرّحمان ابن ابي¬خشكاره بجلي كشته شد. (ارشاد 2 / 107) (طبري 3037 )
شِكوة امام حسين (ع): چون در روز عاشورا جنگ درگرفت و دو طرف بر يكديگر حمله¬هاي پياپي كردند و عدّه¬اي از ياران امام حسين (ع) به شهادت رسيدند، امام (ع) دست مباركش را بر محاسن شريفش كشيد و فرمود: «خشم الهي بر يهود شدّت يافت وقتي كه عُزير را فرزند خدا دانستند و خشم خدا بر نصارا شدّت يافت وقتي¬كه خدا را سوّمين خداي خود خواندند و غضب خدا بر مجوس شدّت يافت وقتي كه به¬جاي پرستش خداي يكتا به عبادت ماه و خورشيد پرداختند و خشم الهي در اين وقت كه براي كشتن فرزند پیامبرش هماهنگ شده¬اند شدّت گرفته است. سوگند به خدا، خواستة آنان را نخواهم پذيرفت، تا آن هنگام كه به خون خضاب شده¬ خداي خود را ملاقات نمايم.» (لهوف 139)
انتخاب شهادت: امام صادق (ع) فرموده: پدرم فرمود: وقتي كه امام حسين (ع) با عمر بن سعد ـ كه لعنت خدا بر او باد ـ برخورد كرد و جنگ برپا شد، خداوند نصرت و مدد غيبي خود را فرستاد، تا آن¬جا كه نصرت الهي بال¬هاي خود را بر سر امام حسين (ع) گشود، آن¬گاه حضرت را بين پيروزي بر دشمنان و ملاقات پروردگارش مخيّر گرداند؛ پس امام ملاقات پروردگارش را انتخاب نمود.» (لهوف 139)
حملة شمر و كشته شدن كلبي: شمر بن ذي¬الجوشن با ميسره بر ميمنة لشكر امام حسين (ع) حمله كرد كه ياران امام با نيزه¬هايشان در مقابلشان مقاومت كردند، ولي آن¬ها از هر طرف به ياران امام هجوم آوردند، تا آن¬كه يكي ديگر از ياران امام يعني كلبي كشته شد. كلبي غير از دو نفر اوّلي، دو نفر ديگر را كشته بود. هاني بن ثبيت حضرمي و بكير بن حي تميمي آن جناب را به شهادت رساندند. (ارشاد /108) (طبري 3038)
حملة شمر براي به آتش كشيدن خيمه¬ها: آن¬گاه شمر حمله كرد و نيزه¬اش را در خيمة امام حسين (ع) فرو برد و بانگ زد: «آتش بياوريد تا اين خيمه را بر سر ساكنانش آتش زنم» كه زنان فرياد زدند و از خيمه بيرون شدند. امام حسين (ع) بانگ زد: اي پسر ذي¬الجوشن، تو آتش مي¬خواهي كه خانة مرا بر سر ساكنانش آتش زني؟ خدا تو را به آتش بسوزاند.» پس شبث بن ربعي به نزد شمر رفت و گفت: سخني بدتر از سخن تو نشنيده¬ام و رفتاري زشت¬تر از رفتار تو نديده¬ام، ترسانندة زنان هستي؟» پس شمر حيا كرد و خواست برگردد كه زهير بن قين با ده نفر از ياران امام (ع) بر شمر و همراهانش تاختند و با كشتن ابوعزْة ضبائي كه از ياران شمر بود، آن¬ها را از خيمه¬ها دور كردند. (ارشاد 2/109) (طبري 3041)
حملة حصين بن تميم و كشته شدن عدّه¬اي از ياران امام از جمله حرّ: سوارگان امام حسين (ع) كه سي و دو نفر بودند از هر طرف به سپاه عمر سعد حمله مي¬بردند و آن¬ها را عقب مي¬زدند. و چون «عزرة بن قيس» يا «عروة بن قيس» كه فرمانده سوارگان عمر سعد بود، چنین ديد، كس نزد عمر سعد فرستاد و گفت: «مگر نمي¬بيني كه سواران من امروز از اين گروه اندك چه مي-كشند؟» پس عمر سعد به حصين بن تميم با سواراني كه اسبانشان زره داشت با پانصد تيرانداز فرستاد و آنان ياران امام (ع) را تيرباران كردند، كه در اثر اين تيرباران به زودي همة اسب¬هاي ياران امام در غلطيدند و آن¬ها پياده به رزم پرداختند.
چون اسب حرّ را پي كردند، گفت: اسب مرا پي مي¬كنيد، كه از شير هژبر دلاورترم و به آن¬ها حمله كرد. حرّ و زهير بن قين سخت مي¬جنگيدند و چون يكي از آن¬ها فرو مي¬ماند، ديگري حمله مي¬برد و او را نجات مي¬داد. مدّتي چنين بودند، تا اين¬كه حرّ با كشتن شمار زيادي از يزيديان با برداشتن زخم¬هاي زيادي بر زمين افتاد، و چون پيكر او را خدمت امام حسين (ع) آوردند، حضرت در حالي¬كه خاك از چهره او برمي¬گرفت گفت: «اَنْتَ الْحُرُّ كَما سَمَّتْكَ اُمُّكَ، حُرٌّ فِي الدُّنْيا وَ حُرٌّ فِي الآخِرَةِ: تو آزادمردي همان¬طوري که مادرت تو را ناميده، آزاد در دنيا و آخرت.» (ارشاد 2/108) (طبري 3045)
هم¬اكنون قبر حرّ نزديك يك فرسخ از مزار امام حسين (ع) دور است، چون آورده¬اند كه خويشان حرّ پس از شهادت وي، جنازه¬اش را به آن¬جا برده و دفن كرده¬اند؛ ولي بعضي ديگر گفته¬اند: حرّ هم در همان پايين پاي امام حسين (ع) همراه ساير شهداء دفن است.
در «انوار نعمانیّه» سیّد جزایری آمده: چون شاه اسماعيل صفوي خواست براي حرّ قبّه¬اي بسازد، برخي گفتند: حرّ چنان مقامي ندارد، كه برايش قبّه¬ بسازي. شاه گفت: امتحان مي¬¬كنم، پس دستور داد قبرش را شكافتند و چون به بدن مطهّرش رسيدند. ديدند پس از هزار سال هنوز تازه است؛ و دستمالي بر سرش بود، كه بنا به¬ نقل مقاتل، امام حسين (ع) بر سرش بسته بود. شاه ¬اسماعيل گفت: من اين دستمال را به¬¬عنوان تبرّك برمي¬دارم تا در كفنم گذارم. چون دستمال را باز كردند، خون تازه جاري شد و چون دستمال خودش را به سرش بست، باز خون جاري شد؛ پس دستور داد دوباره همان دستمال را به سرش ببندند، آن¬گاه روي قبرش را پوشاند و گنبدي كه هم¬اكنون موجود است، بر قبر وي بنا كرد.
آتش زدن خيمه¬ها. : چون يزيديان نمي¬توانستند جز از يك سو حمله كنند و طرف ديگر خيمه-هاي ياران امام بود، كه كمي دورتر از خيمه¬هاي امام و خاندانش بود كه از راست و چپ به هم پيوسته بودند، عمرسعد دستور داد كه خيمه¬هاي ياران امام حسين (ع) را درآورند؛ و چون عدّه¬اي رفتند كه چنين كنند، چند نفر از ياران امام حسين (ع) به آن¬جا رفتند و هر كس كه مي-خواست خيمه¬ها را بكند مي¬زدند و از پاي درمي¬آوردند. و چون عمر سعد چنين ديد گفت: خيمه¬ها را آتش زنيد و آتش زدند و امام (ع) هم فرمود: بگذاريد بسوزانند، كه چون خيمه¬ها آتش گيرند، نمي¬توانند از آن¬جا به شما حمله برند.» و چنين هم شد، كه آن حضرت فرموده بود. (طبري 3040) (منتهي¬الآمال 261 )
نماز امام حسين (ع): چون «ابوثمامه عمر بن عبدالله صايدي» ديد كه ظهر شده، گفت: «اي ابوعبدالله، جانم فدايت، مي¬بينم كه اين گروه به تو نزديك شده¬اند. نه به خدا، كشته نمي-شوي تا پيش روي تو كشته شوم إن¬شاءالله، امّا دوست دارم وقتي به پيشگاه پروردگارم مي¬روم اين نماز را كه وقتش رسيده كرده باشم. امام (ع) سر برداشت و به آسمان نگريست و گفت: «نماز را به ياد آوردي، خدا تو را جزء نمازگزاران و ذكرگويان بدارد.» زهير بن قين و سعيد بن عبدالله حنفي جلو روي امام (ع) ايستادند تا تيري يا سنگي به امام (ع) نخورد. پس حضرت با يك نيمة اصحاب نماز خوف گذاشت و نيمي ديگر مدافع دشمنان بودند. حنفي با قيام و قعود امام (ع) خم و راست می¬شد، كه نكند به امام آسيبي رسد و مي¬گفت: «خدايا، اين جماعت را لعنت عاد و ثمود كن. اي پروردگار من، سلام مرا به پيغمبرت برسان و او را به آن¬چه از زحمت و جراحت به من رسيده ابلاغ كن؛ چه من در اين كار قصد نصرت ذرّيّة پيغمبرت را دارم.» و چون امام (ع) نمازش را گزارد، حنفي بر زمين افتاد. در بدن او بغير از زخم شمشير و نيزه، سيزده چوبة تير يافتند. (طبري 3045) (لهوف 150)
شهادت حبيب بن مظاهر: حصين بن تميم چون ديد امام حسين (ع) فرمود: نماز بخوانيم، گفت: «نمازتان قبول نمي¬شود.» حبيب بن مظاهر گفت: «اي حمار غدّار، نماز پسر رسول خدا (ص) قبول نمي¬شود و از تو قبول مي¬شود؟» حصين بن تميم به حبيب حمله كرد و حبيب شمشيرش بر او فرود آورد و بر صورت اسبش خورد و حصين از روي اسب بر زمين افتاد، ولي يارانش ريختند و نجاتش دادند. آن¬گاه به حبيب بن مظاهر حمله كرد و او جنگ سختي كرد، تا آن¬كه شخصي به نام «بديل بن صريم» از بني¬تميم با شمشير بر سر حبيب زد، شخص ديگري هم از بني¬تميم نيزه¬اي بر پشت او زد، خواست برخيزد كه حصين بن تميم نيز با شمشير بر وي زد كه او را از كار انداخت، آن مرد تميمي فرود آمد و سرش را از تن جدا كرد. هر يك از حصين و آن تميمي بر سر سرش نزاع كردند، تا آن¬كه قرار شد حصين سر حبيب را بر اسبش بياويزد كه مردم ببينند او وي را كشته است، و آن¬گاه سر را به آن تميمي دهند، تا براي گرفتن جايزه به نزد ابن¬زياد برد. بعدها قاسم پسر حبيب آن تميمي را يافت و او را كشت. (طبري 3041 ) (منتهي¬الآمال 1/262)
بهترين اصحاب: امام حسين (ع) در شب عاشورا فرموده بود: «من اصحابي بهتر و با وفاتر از اصحاب خودم سراغ ندارم.» يكي از علماي بزرگ شيعه گفته بود: من باور نداشتم كه اين جمله را امام حسين (ع) فرموده باشد. چون امام حسين (ع) امام زمان است، نوادة رسول خدا(ص) و فرزند علي (ع) و زهرا(س)، هر مسلمان عادّي هم كه وي را در آن وضع مي¬ديد او را ياري مي-كرد. ازاين¬رو، آن¬هايي كه او را ياري كردند هنر زيادي نكرده¬اند. بعد اين عالم مي¬گويد: مثل اين¬كه خداوند خواست مرا از اين غفلت و اشتباه بيرون آورد؛ ازاين¬رو، شبي در عالم رؤيا ديدم كه صحنة كربلاست و من هم در خدمت آن حضرتم؛ سلام كردم و گفتم: «يابن رسوالله، من براي ياري شما آمده¬ام.» فرمود: به موقع به تو دستور مي¬دهم. و چون ظهر شد، امام حسين (ع) به من فرمود: «ما مي¬خواهيم نماز بخوانيم، تو جلوي نماز ما بايست، تا مانع از خوردن تير دشمن به ما شوي.» آن¬ها مشغول نماز شدند و من جلو آن¬ها ايستادم. ناگهان ديدم يك تير به سرعت به طرف امام (ع) مي¬آيد. تا نزديك من رسيد، من هر چه كردم نتوانستم خويشتن¬داري كنم و جلو تير را بگيرم، بلكه خود را كج كردم كه تير به من نخورد، ولي ديدم تير به امام حسين (ع) خورد. در عالم خواب گفتم: «استغفرالله، چه كار بدي كردم، ديگر نمي¬گذارم تيري به امام بخورد، بلكه هر تيري كه به طرف او آيد به جان مي¬خرم. ولي چون تير دوّم هم آمد و نزديك من رسيد باز من خودم را كنار كشيدم و تير به حضرت خورد. دفعة سوّم و چهارم هم به همين صورت خود را كج كردم و تير به حضرت خورد. ناگهان نگاه كردم، ديدم حضرت تبسّمي نمود و فرمود: «مارَاَيْتُ اَبَرُّ و اَوْفيٰ مِنْ اَصْحابِي: من ياراني بهتر و با وفا تر از ياران خود نديده¬ام.»
نبرد نافع بن هلال جملي: «نافع بن هلال جملي» نام خويش را بر پيكان تيرهايش نوشته بود و تيرها را كه زهرآگين بود مي¬انداخت و مي¬گفت: «من فرزند هلال جميلم و بر دين عليم» و با آن¬ها دوازده نفر از يزيديان را كشت، جز آن¬ها كه زخمدار كرده بود، تا آن¬كه چنان ضربت خورد كه دو بازويش شكست و اسير شد. شمر او را نزد عمر سعد برد و گفت او را بكش، عمر گفت: «تو او را آورده¬اي، اگر مي¬خواهي او را بكش.» چون شمر شمشيرش را كشيد كه نافع را بكشد به شمر گفت: «به خدا اگر از مسلمانان بودي چنين بي¬باك نبودي كه با خون ما به پيشگاه خدا روي، حمد خداي را كه مرگ ما را به دست بدترين مخلوق نهاد.» پس شمر او را كشت.(طبري 3045) (منتهي¬الآمال 264)
شهادت حنفي و زهير بن قين: بعد از ظهر مهاجمين سخت¬تر به جانب امام حسين (ع) و يارانش هجوم بردند و آن¬ها را تيرباران كردند. مهاجمين خود را به امام حسين (ع) رساندند. زهير بن قين هم سخت دليري و پايداري كرد، تا اين¬كه كثير بن عبدالله بن عبدالله شعبي و مهاجر بن اوس با هم او را كشتند. (كامل، حوادث سال 61)
شهادت عبدالله و عبدالرّحمن: و چون ياران امام حسين (ع) ديدند، كه اندك شده¬اند و توان دفاع از امام (ع) را ندارند به هم¬چشمي برخاستند، كه پيش روي او كشته شوند. پس عبدالله و عبدالرّحمان پسران عزرة غفاري كه از كوفیاني بودند، که به کمک امام آمده بودند، نزد آن حضرت رفتند و گفتند: «اي ابوعبدالله، سلام بر تو باد، مي¬خواهيم محافظ تو باشيم و از تو دفاع كنيم، تا كشته شويم. فرمود: «خوش آمديد.» پس در نزديكي آن حضرت مي¬جنگيدند تا كشته شدند.» (طبري 3046) (منتهي¬الآمال 265)
شهادت سيف و مالك: آن¬گاه دو جوان جابري به نام¬هاي «سيف بن حارث بن سريع» و «مالك بن عبد بن سريع» كه هم از يك مادر بودند و هم عموزاده، گريه¬كنان پيش امام حسين (ع) رفتند كه امام (ع) از آن¬ها پرسيد: «برادرزاده¬ها، چرا گريه مي¬كنيد؟ اميدوارم به همين زودي خوش¬دل شويد.» گفتند: «خدايمان به فدايت كند، به خدا بر خويشتن نمي¬گرييم، بر تو مي¬گرييم كه مي¬بينيم در ميانت گرفته¬اند وتوان دفاع از تو نداريم.» فرمود: «خداوند بهترين پاداش به شما دهد.» آن¬ها جنگيدند، تا به شهادت رسيدند.» (طبري 3046)
شهادت حنظلة بن اسعد شبامي: آن¬گاه «حنظلة بن اسعد شبامي» به نزد امام حسين (ع) رفت و براي حفظ و حراست آن حضرت خود را سپر تير و نيزه و شمشيرهايي مي¬كرد كه به جانب امام فرود مي¬آمد و مي¬گفت: «اي قوم من، بر شما مي¬ترسم كه مستوجب عذاب لشكر احزاب شويد و مي¬ترسم كه به شما عذاب¬هايي كه بر امّت¬هاي گذشته وارد شد، مانند عذاب قوم نوح و ثمود و آناني كه از پي آن¬ها بودند برسد. اي قوم من، بر شما مي¬ترسم از روز رستاخيز. اي مردم، حسين (ع) را نكشيد، كه خدا شما را عذاب خواهد كرد.» امام حسين (ع) فرمود: «اي ابن اسعد، خدايت رحمت كند، آن¬ها وقتي دعوت حق تو را رد كردند و حمله آوردند كه خون تو و يارانت را بريزند مستحقّ عذاب شدند، چه رسد به حال كه ياران پارساي تو را كشته¬اند؟» گفت: «راست مي¬فرمايي، فدايت شوم، تو فقه دين را از من بهتر مي¬داني و شايستة آني، سوي آخرت رويم كه به برادرانمان ملحق شويم.» پس حنظله دليرانه جنگيد و در تحمّل شدائد و نيزه¬ها و شمشيرها شكيبايي كرد تا كشته شد. (ارشاد 2/109) (طبري 3047)
شهادت شوذب و عابس: «عابس¬بن ابي¬شبيب شاكري همداني» به شوذب غلامش گفت: «مي-خواهي چه كني؟» گفت: «همراه تو براي دفاع از پسر رسول خدا(ص) مي¬جنگم تا كشته شوم.» گفت: «از تو همين انتظار مي¬رفت، اينك پيش روي ابي¬عبدالله برو، تا تو را به نزد خدا ذخيره نهد، چنان¬كه ديگر ياران خويش را ذخيره نهاد و من نيز تو را ذخيره نمايم. اين روزي است كه به هر وسيله بايد پاداش بجوييم كه از اين پس ديگر عملي نخواهد بود، بلكه حساب است.» پس شوذب بعد از سلام بر امام حسين (ع) جنگيد تا كشته شد.
آن¬گاه عابس بن شبيب گفت: «اي ابوعبدالله، به خدا بر پشت زمين از نزديك و دور كسي را عزيزتر و محبوب¬تر از تو ندارم، اگر مي¬توانستم با چيزي عزيزتر از جانم و خونم، ظلم و كشته شدن را از تو بردارم برمي¬داشتم. اي ابوعبدالله درود بر تو، شهادت مي¬دهم كه بر هدايت توأم و هدايت پدرت.» آن¬گاه با شمشير كشيده سوي لشكر عمر سعد رفت و مرد ميدان خواست؛ ولي آن¬ها چون به شجاعت و دلاوري وي آگاه بودند كسي جلوي وي نرفت كه در اين موقع عمر سعد گفت: «سنگبارانش كنيد.» كه از هر سو سنگ به طرف وي انداختند. چون عابس چنين ديد زره خود را بيرون آورد و به دشمن حمله كرد. راوي گويد: به خدا ديدمش كه بيش از دويست نفر را دنبال مي¬كرد؛ آن¬گاه از هر طرف بر او تاختند و او را كشتند.» (طبري 305) (ارشاد 2/109)
جريان ضحّاك بن عبدالله مشرقي: ضحّاك بن عبدالله مشرقي گويد: وقتي ديدم ياران حسين كشته شده¬اند و نوبت وي و خاندانش رسيده، بدو گفتم: «اي فرزند رسول خدا، مي¬داني قرار ما این بود كه تا وقتي جنگاوري باشد به یاریت مي¬جنگم و چون جنگاوری نماند، اجازه دارم بروم و به من گفتي: خوب.» فرمود: «راست مي¬گويي، امّا چگونه تواني رفت؟ اگر مي¬تواني اجازه داري.» گويد: قبلاً اسبم را در خيمة يكي از يارانم جا داده بودم و پياده به جنگ پرداختم و پيش روي حسين (ع) دو كس را كشتم و دست يكي را قطع كردم و حسين(ع) بارها به من مي¬گفت: «دستت از كار نيفتد، خدا دستت را نبرّد، خدايت از جانب خاندان پيمبر پاداش نيك دهد.» گويد: همين¬كه حسين (ع) اجازه داد، اسبم را از خيمه درآوردم و بر آن نشستم، آن را ميان قوم تاختم كه راه گشودند و پانزده نفر از آن¬ها پياده مرا دنبال كردند، تا به كنار دهكده¬اي ساحل فرات رسيديم، و چون به من رسيدند سوي آن¬ها تاختم، و چون چند نفر از آن¬ها مرا شناختند، گفتند: «اين ضحّاك بن عبدالله مشرقي است، اين پسرعموي ماست، شما را به خدا از او دست بداريد.» پس آن¬ها هم پذيرفتند و بدين¬سان خدا مرا نجات داد. (طبري3050) (كامل، حوادث سال 61)
شهادت دو غلام: دو نفر از اصحاب امام حسين (ع) برده¬هايي آزادشده بوده¬اند. يكي از آن¬ها به نام «جون» است كه مولي يعني آزاد شدة جناب ابوذر غفاري بوده كه بعد از آزاديش كمر به خدمت اهل بیت (ع) بسته بود. چون روز عاشورا به نزد اباعبدالله رفت و از او تقاضا كرد كه اجازه دهد به ميدان برود، امام (ع) به او فرمود: نه، الآن وقت آن است كه تو بعد از اين همه خدمت به خانوادة ما، بروي و آقا زندگي كني. باز التماس كرد و اباعبدالله امتناع نمود. آن¬گاه اين غلام به روي پاهاي اباعبدالله افتاد و پاهاي آن حضرت را بوسيد و عرض كرد: آقا، فهميدم كه چرا به من اجازه نمي¬فرمايي، من با اين رنگ سياه چگونه چنين سعادتي پيدا كنم؟ امام كه چنين شنيد فرمود: «خير، چنين نيست، برو. غلام به ميدان رفت و رجزي خواند و جنگ سختي كرد تا كشته شد. چون افتاد، امام حسين (ع) به بالينش رفت و گفت: خدايا، در آن دنيا چهرة او را سفيد و بوي وي را خوش گردان و بين او و آل محمد شناسايي كامل قرار ده. (منتهي¬الآمال 267) (لهوف 147)
غلام ديگر از اصحاب اباعبدالله رومي يا ترك است كه قاري قرآن و در نهايت صلاح بوده است. اين غلام با اجازة امام (ع) به ميدان رفت. و چون بعد از رزمي عالي بر زمين افتاد، امام (ع) خود را به بالين او رساند، سر او را كه بي¬هوش شده بود بر روي زانو نهاد، بعد با دست خون-هاي چهره¬اش را پاك كرد. در اين هنگام غلام به هوش آمد، نگاهي به صورت اباعبدالله انداخت و تبسّمي نمود. «فَوَضَعَ خَدُّهُ عَلي خَدِّهِ: اباعبدالله صورتش را بر صورتش نهاد» كه اين ديگر منحصر به اين غلام است و علي¬اكبر، و سرش در دامن آن حضرت بود تا جان به جان آفرين تسليم كرد. (منتهي¬الآمال 1/269)
شهادت چهار يار امام حسين (ع) با هم: «عمر بن خالد صيداوي» و «جابر بن حارث سلماني» و «سعد مولي عمر بن خالد» و «مجمع بن عبدالله عائدي» با هم به سپاه عمرسعد حمله كردند. لشكر عمر سعد آن¬ها را محاصره كردند كه در اين موقع حضرت عبّاس (ع) به لشكر عمرسعد حمله کرد وآن¬ها را خلاص نمود، درحالي¬كه مجروح شده بودند. دوباره به دشمن حمله نمودند و چندان جنگيدند تا همگي شهيد شدند. (طبري 3052) (لهوف 148)
شهادت ابوعمره حنظلي: ابوعمره چندين بار به يزيديان حمله كرد و آن¬ها را پراكند، و هر بار نزد اباعبدالله (ع) مي¬آمد و مي¬گفت: «اي فرزند رسول خدا (ص)، مرا به هدايت مژده ده.» تا اين¬كه به دست «عامر بن نحثل تيمي» شهيد شد. (منتهي¬الآمال 1/286)
شهادت حجّاج بن مسروق: يكي از ياران امام حسين (ع) حجّاج مؤذّن آن حضرت بود كه در روز عاشورا بعد از خواندن رجزي جنگيد تا به شهادت رسيد. (منتهي¬الآمال 2/268)
شهادت جواني پدر كشته: مادر جواني كه يزيديان پدرش را كشته بودند به او گفت: «پسرم، برو و پيش روي پسر پيغمبر (ص) كارزار كن.» آن جوان به تحريك مادر آهنگ ميدان كرد. امام حسين (ع) كه او را ديد فرمود: «اين پسرك پدرش كشته شده و شايد كه شهادتش براي مادرش ناخوشايند باشد.» آن جوان عرض كرد: «پدر و مادرم به فدايت، مادرم مرا به جنگ امر كرده است.» پس به ميدان رفت و اين رجز را مي¬خواند:
اَمِيرِي حُسَيْــــــنٌ وَ نِعْمَ الْاَمِيرُ سُرورُ فُؤادٍ بَشِيرُ النَــذِيرِ
اَبُوهُ عَلِيٌ وَ فاطِمَةُ والِـــــــدُهُ فَهَلْ تَعْلَمُونَ لَهُ مِنْ نَظِيرٍ
لَهُ طَلْعَةٌ مِثْلُ شَمْسٍ وَ الضُّحي لَهُ غُُرَّةٌ مِثْـــــلُ بَدْرِ مُنِيرٍ
امير من حسين است كه بهترين امير است، خوشحالي قلب پيامبر (ص) است. علي(ع) و فاطمه (س) پدر و مادرش هستند. آيا مانندي براي او مي¬شناسيد؟ درخشندگي او مثل آفتاب منير است و سفيدي او هم¬چون ماه رخشان.
پس جوان به كارزار پرداخت تا شهيد شد. كوفيان سرش را بریدند و به لشكرگاه امام حسين (ع) افكندند. مادر سر پسرش را گرفت و بر سينه چسباند و گفت: «اَحْسَنْ اي پسرك من، اي شادماني دلم و اي روشني چشمم.» آن¬گاه با غضب تمام سر را به سوي مردي از سپاه دشمن افكند و او را كشت، پس عمود خيمه راگرفت و به دشمن حمله كرد در حالي كه رجز مي-خواند كه امام (ع) فرمود برگرد و در حقّش دعا نمود.(منتهي¬الآمال 268)
شهادت عمرو بن قرظه: عمرو بن قرظة بن كعب انصاري خزرجي، چون پروانه¬اي دور شمع امام (ع) مي¬گشت و هر تير و شمشيري¬كه به طرف امام (ع) مي¬آمد با سر و دست وسينه به جان مي-خريد، تا آن¬كه از شدّت جراحات سنگين شد؛ پس به آن حضرت عرض كرد: «اي فرزند رسول خدا (ص)، آيا به عهد خويش وفا كردم؟» فرمود: «بلي، تو پيش از من به بهشت مي¬روي، رسول خدا (ص) را از من سلام برسان و او را خبر ده كه من هم به زودي مي¬رسم.» پس عمرو عاشقانه جنگيد تا شهيد شد. قرظه پدر عمرو از اصحاب علي (ع) است و آن حضرت در جنگ صفين پرچم انصار را به او مرحمت فرموده بود. برادر ديگر عمرو كه نامش علي بود در سپاه عمر سعد بود. (لهوف 147) (كامل، حوادث سال 61)
پيشي¬گرفتن ياران امام حسين (ع) براي جهاد و شهادت: گفته¬اند: ياران امام حسين (ع) براي جهاد در ركاب امام (ع) بر يكديگر پيشي مي¬گرفتند و هر يك آهنگ ميدان مي¬كرد به خدمت امام (ع) مي-رفت و عرض مي¬كرد: « اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَابْنَ رَسُولِ الله.» حضرت پاسخش مي¬داد و مي¬فرمود: «ما هم به زودي به شما ملحق خواهيم شد.» و آية 23 سورة مباركه احزاب را تلاوت مي¬كرد: «فَمِنْهُمْ مَنْ قَضىٰ نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ، وَ مَابَدَّلُوا تَبْدِيلا: برخي از آنان به شهادت رسيدند و برخي از آن¬ها در همين انتظارند و هرگز عقيده¬شان را تغيير ندادند.» (لهوف 150 ) (طبري 3062)
رزم و شهادت خاندان پيغمبر (ص): تا اصحاب امام حسين (ع) زنده بودند اجازه ندادند كه يك نفر از اصحاب پيامبر (ص) به ميدان برود. و چون آخرين فرد از اصحاب كشته شد، ولوله¬اي در ميان جوان خاندان پيغمبر افتاد. پس فرزندان اميرالمؤمنين(ع) و اولاد جعفر و عقيل و فرزندان امام حسن (ع) و امام حسين (ع) همه از جا حركت كردند. ابتدا دست در گردن يكديگر انداختند، همديگر را بوسيدند و از همديگر خداحافظي كردند.
رزم و شهادت علي¬اكبر (ع)
اوّلين كسي كه از خاندان پيامبر (ص) موّفق شد كه از اباعبدالله (ع) اجازة به ميدان رفتن بگيرد جوان رشيدش علي¬اكبر (ع) بود. مادر علي¬اكبر (ع) ليلي دختر ابي¬مرة بن عروة بن مسعود ثقفي است و عروة بن مسعود يكي از بزرگان معروف صدر اسلام در زهد و تقواست. مادر عروه «ميمونه» دختر ابوسفيان بوده، از اين جهت جناب علي¬اكبر از طرف پدر هاشمي و از طرف مادر با طايفة ثقيف و بني¬اميّه قرابت دارد. ازاين¬رو، معاويه گفته بود: «علي اكبر براي خلافت سزاوارتر است كه جدّش رسول خدا (ص) است و جامع شجاعت بني¬هاشم و سخاوت بني¬اميّه و حُسن منظر و فخر وفخامت ثقيف است. (منتهي الآمال 335)
بيشتر سيره¬نويسان سنّ علي¬اكبر را به هنگام شهادت بيست و پنج سال نوشته¬اند، گرچه بعضي هم سنّ او را هيجده، نوزده، بيست و بيست و هفت سال نوشته¬اند. گفته¬اند: علي¬اكبر جواني دانشمند، وارسته، رشيد، شجاع، داراي ويژگي¬هاي اخلاقي برجسته، بسيار زيبا و از نظر اندام و شمايل و اخلاق و سخن گفتن شبيه¬ترين مردم به پيامبر (ص) بوده است.
زن و فرزند داشتن علي¬اكبر روشن نيست؛ از برخي روايات و زيارت¬نامه¬ها برمي¬آيد كه او ازدواج كرده و داراي فرزنداني نيز بوده و به كنية ابوالحسن مشهور است.
نوشته¬اند: وقتي كه ياران و خاندان امام حسن (ع) نزد او مي¬رفتند كه براي رفتن به ميدان به آن¬ها اجازه دهد، آن حضرت به نحوي تعلّل مي¬ورزيد؛ امّا وقتي كه علي¬اكبر (ع) آمد و از پدر اجازة ميدان رفتن خواست، امام حسين (ع) فقط سرش را پايين انداخت و او روانة ميدان شد. گفته¬اند: وقتي¬كه علي¬اكبر (ع) به طرف ميدان مي¬رفت، امام حسين (ع) با چشماني نيم¬خفته و نا-اميدانه به او نگاه كرد و چند قدمي هم به دنبال او رفت و گفت: «خدايا گواه باش، جواني به جنگ اين¬ها مي¬رود كه در خَلق و خُلق و گفتار شبيه¬ترين مردم به پيغمبر توست و ما هر وقت مشتاق ديدار پيغمبر تو مي¬شديم به اين جوان نگاه مي¬كرديم.» آن¬گاه بر ابن¬سعد بانگ زد و گفت: «چه مي¬خواهي از ما، خدا نسل تو را قطع كند كه نسل مرا از اين فرزند قطع كردي.» پس علي¬اكبر (ع) حمله كرد، در حالي كه چنين رجز مي¬خواند:
أنَا عَلِيُّ بْنُ الْـحُسـَــيْنُ بْنُ عَلِيّ نَحْـــنُ وَ بَيْتُ اللهِ اَوْلي بِالنَّبِيّ
اَضْرِبُكْمْ بِالسَّيـْــفِ حَتّي يَنْثَنِي ضَرْبُ غُـــلامٍ هاشِمِيٍّ عَلَوِيّ
وَ لايَزالُ الْيَــوْمُ اَحْمِي عَنْ اَبِي تَاللهِ لايَحْكُمُ فِينـَا ابْنُ الدَّعِيّ
يعني منم علي فرزند حسين بن علي (ع)، به خانة خدا سوگند، ما به پيغمبر سزاوارتريم. با شمشير شما را مي¬زنم، زدن جوان هاشمي علوي. امروز پيوسته از پدرم دفاع مي¬كنم. به خدا سوگند، پسر زنا¬زاده در بارة ما حكم نخواهدكرد. (طبري 3052)
مورّخين اجماع دارند، كه جناب علي¬اكبر (ع) با شجاعت بي¬نظيري با دشمنان خدا نبرد مي-كرد. به نقل ابن¬اعثم در الفتوح، علي¬اكبر چنان جنگيد كه يزيديان از دست وي به ناله و فغان درآمدند. به طوري كه با وجود تشنگي، صد و بيست نفر را به هلاكت رساند.
گويند: علي¬اكبر ده حمله كرده و در هر حمله¬اي دو سه نفر را بيفكند، آن¬گاه خدمت پدر بزرگوارش رفت و گفت: «پدر، سنگيني اين اسلحه و حرارت آفتاب و تشنگي دارند مرا از پا درمي¬آورند، اگر جرعه¬اي آب باشد بنوشم و نيرو بگيرم، دمار از روزگار اين¬ها درمي-آورم.» امام (ع) فرمود: «جان پدر، دهان من از دهان تو خشك¬تر است؛ ولي من به تو وعده مي-دهم كه به زودي از دست جدّت پيغمبر (ص) آب خواهي نوشيد. و بنا به روايت ديگري امام حسين (ع) به علي¬اكبر (ع) فرمود: پسرم، زبانت را در دهان من بگذار، آن¬گاه انگشترش را بدو داد تا در دهان گذارد. به هر حال او برگشت و به مبارزه پرداخت و هشتاد نفر ديگر را به هلاكت رسانيد. (تاريخ¬نامة طبري 709) (منتهي¬الآمال)
زهير بن عبدالرّحمان خثعمي گفته: «مردم كوفه از كشتن جوان حسين (ع) خودداري مي-كردند؛ ولي پس از اين¬كه چندين بار رجز خواند و حمله كرد و همه از جلوش كنار رفتند، مردي به نام «مرة بن منقذ عبدي» ناراحت شد و گفت: «گناه همة عرب بر گردن من باشد، اگر اين جوان بر من بگذرد و من پدرش را با مرگش داغدار نكنم.» پس چون علي¬اكبر (ع) از نزديك او گذشت، غافلگيرانه به او حمله كرد و با نيزه¬اي چنان به او زد كه توان را از او گرفت، به طوري كه ديگر نتوانست خودش را روي اسب نگه دارد؛ ازاين¬رو، دست¬هايش را به گردن اسب انداخت و اسب او را از اين سو به آن سو مي¬برد و به هر جمعي كه عبور مي¬كرد زخمي بر او مي¬زدند، تا اين¬كه بدنش را با شمشير پاره پاره كردند. و به روايتی همين¬طور كه بر لشكر حمله مي¬كرد، تيري به گلوي مباركش اصابت كرد و او را در خون خود درغلطاند و ندا در داد: «اي پدر، اينك جدّم رسول خدا (ع) مرا از جام خود آبی داد كه هرگز پس از اين تشنه نخواهم شد و مي¬فرمايد: اي حسين، تعجيل كن در آمدن كه جام ديگر از براي تو ذخيره كرده¬ام، تا تو از آن بنوشي.»
امام حسين (ع) با شنيدن صداي پسر، خود را به بالين او رساند و «وَضَعَ خدُّهُ عَليٰ خَدِّهِ: صورت بر صورتش نهاد و فرمود: «خدا بكشد مردمي كه تو را كشتند، چه چيز آن¬ها را جري كرد كه از خدا و رسولش نترسيدند و پردة حرمت رسول را چاك زدند؟» آن¬گاه فرمود «عَلَي الدُّنْيا بَعْدَكَ الْعَفا: بعد از تو خاك بر سر دنيا.» در اين حال حضرت زينب(س) از خيمه بيرون دويد، در حالي كه فرياد مي¬زد: «اي برادرم، اي پسر برادرم.» شتابان آمد، تا خود را به روي او انداخت. امام (ع) دست او را گرفت و او را به خيمه برگرداند. آن¬گاه امام حسين (ع) به جوانان فرمود: «برويد برادرتان را بياوريد.» پس جوانان بني¬هاشم رفتند و جسد او را آوردند و در جلو خيمه گذاشتند. (ارشاد 2/110) (طبري 3052 )
شهادت عبدالله بن مسلم بن عقيل: آن¬گاه «عبدالله بن مسلم» به ميدان رفت و بعد از خواندن رجزي جنگ سختي كرد. «عمرو بن صبيح» تيري به جانبش انداخت، عبدالله دست خود را سپر پيشاني خود كرد، آن تير آمد و كف دستش را بر پيشانيش دوخت. عبدالله نتوانست دست خود را حركت دهد، پس ملعوني ديگر نيزه بر قلب مباركش زد و او را شهيد كرد. (ارشاد 2/111) (طبري 3053)
شهادت محمّد بن مسلم: بعضي از مورّخين گفته¬اند: «پس از شهادت عبدالله بن مسلم، آل ابوطالب جملگي به یزیدیان حمله بردند و امام (ع) كه چنين ديد، بر آن¬ها بانگ زد و فرمود: «صَبْراً عَلَي الْمَوْتِ يَا بَنِي¬عَمُومَتِي: اي پسرعموهايم بر مردن صبر و شكيبايي كنيد.» هنوز از ميدان برنگشته بودند كه از بين ايشان «محمّد بن مسلم» بر زمين افتاد و كشته شد و قاتل او «ابومرهم ازدي» و «يقيط بن اياس جهني» بود. (منتهي¬الآمال 273)
شهادت محمّد بن عبدالله بن¬جعفر: محمّد بن¬عبدالله بن جعفر رجزخوانان به ميدان رفت و پس از به درک واصل کردن ده نفر به دست «عامر بن نحثل تميمي» به شهادت رسيد. مادر محمّد «خوصا» دختر حفص از بكر بن وائل است. (ارشاد 2/111)
شهادت عون بن عبدالله بن جعفر: «عون بن عبدالله بن جعفر (ص)» فرزند زينب (س) به ميدان رفت، در حالي كه رجز مي¬خواند به سختي به جنگ پرداخت و آخرالامر به دست «عبدالله بن قطبة طائي» شهيد شد. (ارشاد 2/111) و (طبري 3053)
شهادت عبدالله الاكبر بن عقيل: عبدالله الاكبر بن عقيل به ميدان رفت و جنگيد تا به دست عثمان بن خالد و مردي از همدان به شهادت رسيد. (منتهي¬الآمال 274)
شهادت جعفر بن عقيل: «جعفر بن عقيل» بعد از خواندن رجزي جنگ نماياني كرد و به دست «بشر بن سوط همداني » به شهادت رسيد. (منتهي¬الآمال 274) (تاريخ نامة طبري 709)
شهادت محمّد بن مسلم بن عقيل: محمّد بن مسلم بن عقيل هم به ميدان رفت و جنگيد تا به دست ابومردهم ازدي و يقط بن اياس جهني به شهادت رسيد. (منتهي¬الآمال 1/274)
شهادت عبدالرّحمان بن عقيل: عبدالرحمان بن عقيل با خواندن رجز مردانه جنگيد تا عثمان بن خالد جهني و بشر بن سوط همداني او را شهيد كردند. (ارشاد 2/111) (طبري 3053)
شهادت محمد بن ابي سعيد بن عقيل: محمد بن ابي¬سعيد بن عقيل به وسيلة زخم تير لقيط بن ياسر جهني به شهادت رسيد. (منتهي¬الآمال 1/274)
بدين ترتيب، بنا بر روايات معتبره آن¬چه از آل¬عقيل در ياري امام حسين (ع) به فيض شهادت نائل آمده¬اند با خود جناب مسلم هفت تن مي¬باشند. (منتهي¬الآمال 274)
شهادت قاسم (ع)
شب عاشورا امام حسين (ع) فرمود: «من فردا كشته مي شوم و هر كسي هم كه با من باشد كشته مي¬شود. حضرت قاسم (ع) كه نوجواني بود و پشت سر جمعيّت نشسته بود، وقتي¬كه امام(ع) به جمعيّت فرمود: همة شما فردا كشته مي¬شويد، پيش خود فكر كرد كه آخر من بچّه هستم، شايد منظور عمويم من نباشد؛ ازاين¬رو، به امام عرض كرد: «وَ اَنَا فِي مَنْ يُقْتَلُ: آیا من هم جزء كشتگانم؟ امام حسين (ع) به او فرمود: كَيْفَ الْمَوْتُ عِنْدَكَ: مرگ نزد تو چگونه است؟ قاسم گفت: «اَحْلي مِنَ الْعَسَلِ: از عسل شيرين¬تر است. امام حسين (ع) بعد از شنيدن اين جواب از قاسم به او فرمود: آری برادرزاده، تو هم كشته مي¬شوي؛ امّا جان دادن تو با ديگران فرق دارد، تو بعد از اين¬كه گرفتاري بسيار پيدا مي¬كني، كشته مي¬شوي.
روز عاشورا قاسم از عمویش اجازة ميدان رفتن خواست، امام (ع) به او اجازه نفرمود. نوشته-اند: شروع كرد به بوسيدن دست و پاي آقا اباعبدالله.» و آن¬قدر اصرار كرد كه اباعبدالله عملاً به او اجازه داد، يعني دست¬هايش را گشود و گفت: «فرزند برادر، بيا مي¬خواهم با تو خدا حافظي كنم.» امام حسين (ع) و قاسم دست در گردن يكديگر انداختند و آن¬قدر گريستند كه هر دو بي¬حال از يكديگر جدا شدند.
از آن¬جا كه قاسم پسربچّه¬اي بيش نبود، كلاه خود و زره و پوتين مناسب او وجود نداشت؛ ازاين¬رو، به جاي كلاه خود عمّامه¬اي بر سر بست و به جاي پوتين و زره با كفش و لباس معمولي در حالي كه اشكش بر صورتش جاري بود به ميدان رفت. حميد بن مسلم خبرنگار ابن¬سعد مي¬گويد: من در ميان لشكر عمر سعد بودم كه ديدم پسري به ميدان آمده، گوئيا صورتش پارة ماه است «كانَ وَجْهُهُ شُقَّةُ الْقَمَرِ» و پيراهن درازي در بر داشت و كفشي در پا كه بند كفش چپش باز بود و چون به میدان رفت، صدایش بلند کرد:
اِنْ تَنْكِرُونِي فَاَنَا ابْنُ الْحَسَنِ سِبْطُ النَّبِيِّ الْمُصْطَفَي الْمُؤْتَمَنْ
هَذا حُسَيْنٌ كَالْاَسِيرِ الَمُرْتَهَنِ بَيْنَ اُناسٍ لاسُقُوا صَوْبَ الَمَزَنِ
مردم اگر نمي¬شناسيد، من پسر حسن سبط پيامبر (ص) هستم. اين كسي كه اين¬جا چون اسير گرفتار شما شده است حسين بن علي (ع) است.
حميد بن مسلم خبرنگار عمر سعد گويد: در اين موقع كه قاسم (ع) به ميدان آمد، عمرو بن سعد بن نفيل ازدي گفت: «به خدا من به اين پسر حمله خواهم كرد.» گفتم: «سبحان الله، تو از اين كار چه بهره¬اي خواهي برد؟ اين مردم نخواهند گذاشت كه يكي از اينان جان سالم به در برد، كار او را نيز خواهند ساخت.» گفت: «به خدا قسم، از اين انديشه برنگردم.» پس به او حمله كرد و رو بر نگردانيده بود كه آن پسر به رو بر زمين افتاد و فرياد زد: «اي عمو.» امام حسين (ع) تا صداي قاسم را شنيد بر اسب جست و هم¬چون باز شكاري به طرف دشمن حمله كرد و خود را به عمرو بن سعد قاتل قاسم رساند و شمشير را بر او فرود آورد، عمرو دستش را سپر آن شمشير كرد، شمشير دست او را از مرفق جدا كرد و چنان فريادي زد كه لشكريان شنيدند، آن-گاه امام حسين (ع) از او دور شد. و چون سواران كوفه ريختند كه عمرو را از معركه بيرون برند، بدنش زير سمّ اسبان لگد¬كوب گشت و كشته شد.
با فرار یزيديان گرد و غبار زيادي به هوا بلند شده بود، چون گرد و غبار نشست، ديدند امام(ع) بالاي سر قاسم است كه در حال جان دادن است و پا بر زمين مي¬سايد؛ و شنيدند كه امام (ع) مي¬فرمايند «عَزِيزٌ عَلي عَمِّكَ اَنْ تَدْعُوهُ فَلايُجِيبُكَ، اَوْ يُجِيبُكَ فَلَاتَنْفَعُكَ: بر عمويت سخت است كه او را بخواني و نتواند تو را اجابت كند، يا تو را اجابت كند امّا تو را سودي نبخشد. از رحمت خدا دور باشند كساني كه تو را كشتند، به روز رستاخيز جدّ تو از جملة دشمنان آن¬ها خواهد بود.» در اين موقع ناله¬اي از قاسم بلند شد و جان به جان آفرين تسليم كرد. آن¬گاه اباعبدالله (ع) او را بغل كرد و او را برد و دركنار علي¬اكبر(ع) و ساير شهداي اهل بيت (ع) قرار داد. (ارشاد 2/111) (طبري 3053 ) (حماسة حسيني 1/247)
شهادت عبدالله بن¬الحسن (ع) : به نقلی بعد از شهادت قاسم، برادرش عبدالله¬ به ميدان رفت و رجز جدّش حيدر كرّار (ع) در جنگ خيبر را با اندكي تغيير چنين خواند:
اِنْ تَنْكِرُونِي فَاَنَا ابْنُ حَيـْـــدَرَة ضَرْغـــامُ آجـالٍ وَ لَيْثٍ قَسْوَرَة
عَلَي الْاَعادِي مِثْلُ رِيحٍ صَرْصَرةٍ اَكِيلُكُمْ بِالسَّيْفِ كَيْلَ السَّنْدَرَةِ
اگر مرا نمي¬شناسيد من فرزند حيدرم، شير به سر رسانندة اجل¬ها و شير بيشه. بر دشمنان هم¬چون تيزباد هستم، با شمشير پيمانه تمامي براي شما مي¬نهم.
عبدالله بعد از جنگي نمايان به وسيلة «هاني بن ثبيت حضرمي» یا «حرملة بن¬كامل اسدي» به قتل رسيد (منتهي¬الآمال¬1/276). بعداً شهادت عبدالله بن الحسن (ع) در ضمن شهادت امام حسين(ع) بيان خواهيم كرد. ولي آيا اين¬ها دو نفر بوده¬اند يا يك نفر معلوم نیست.
شهادت ابوبكر بن الحسن (ع) : ابوبكر بن الحسن (ع) كه مادرش امّ¬ولد بوده با جناب قاسم(ع) برادر پدر و مادري بوده و بعد از به ميدان رفتن به وسيلة «عبدالله بن عقبه غنوي» يا «عقبه غنوي» به شهادت رسيده است. (ارشاد 2/113) و (طبري 3055)
شهادت ابوبكر بن علي (ع): ابوبكر بن علي (ع) كه مادرش ليلي بنت مسعود بن خالد است با خواندن رجزي به ميدان رفت و جنگيد، تا آن¬كه «زجر بن بدر» و به قولي «عقبه غنوي» او را هدف تيري قرار داد و او را شهيد كرد. (منتهي¬الآمال 1/277) و (كامل 5/186)
شهادت برادران حضرت عبّاس (ع): بعد از شهادت بسياري از اهل بيت، حضرت عبّاس به برادران مادريش فرمود: «حالا شما جلو رويد و از آقايتان حمايت كنيد، تا در مقابل او كشته شويد و رثاي شما گويم كه فرزند نداريد.» برادران ابوالفضل (ع) به فرمايش آن جناب همگي رفتند و جان خود را نگهدارندة جان برادر و آقايشان امام حسين (ع) نمودند.
شهادت عبدالله بن علي (ع): پس از برادران حضرت عبّاس (ع) «عبدالله بن علي (ع)» تقدّم جست و بعد از خواندن رجزي كارزار شديدي نمود، تا آن¬كه «هاني بن ثبيت حضرمي» او را شهيد كرد. گفته¬اند: سنّ آن جناب در آن روز بيست و پنج سال بوده است.
شهادت جعفر بن علي: آن¬گاه جعفربن علي (ع) حمله برد و او را نيز به شهادت رساندند. بنا به نقلي «خولي اصبحي» با انداختن تيري آن جناب را به شهادت رساند.
شهادت عثمان بن علي: و بالاخره عثمان بن علي (ع) كه 21 سال داشت به ميدان رفت و با خواندن رجزي جنگيد، تا آن¬كه «خولي بن يزيد اصبحي» تيري بر پهلويش زد و او را از اسب به زير افكند. آن¬گاه مردي از بني¬دارم او را به شهادت رساند. اميرالمؤمنين(ع) فرموده بود كه او را به نام برادر خود عثمان بن مظعون نام نهادم. (طبري 3056) (ارشاد 2/113)
شهادت طفلي از آل امام حسين (ع): پسري از سراپردة امام حسين (ع) بيرون شد كه چوبي در دست و دو گوشواره در گوش داشت و چنان مضطرب بود كه گوشواره¬هايش از لرزش بدن او مي-لرزيد؛ ناگهان «هاني بن ثبيت حضرمي» به تاخت آمد از اسب فرود آمد و پسر را بنشانيد و او را با شمشير دريد.» (طبري¬3056) و (منهي الآمال 1/277) .