شهادت حضرت عبّاس (ع)

شهادت حضرت عبّاس (ع).
بعد از شهادت حضرت زهرا (ص)، امام علي (ع) به برادرش عقيل كه نسب¬شناس بود فرمود: «برادر، مي¬خواهم زني برايم پيدا كني كه از طايفة شجاعان باشد، تا از او فرزنداني شجاع به دنيا آيد.» و عقيل فاطمه دختر حزام بن خالد بن ربيعة بن عامر بن كلاب را براي او پيدا كرد، و قبيلة بني¬كلاب از شجاع¬ترين مردم عرب بوده¬اند. امّ¬البنين هم¬چون امّ¬كلثوم به جهت فال نيك اسم مي¬گذارند، تا داراي پسراني باشد و حضرت علي (ع) از اين زن داراي چهار پسر شد كه بزرگشان حضرت عبّاس (ع) بود. ظاهراً امّ¬البنين دختري نداشته است.
حضرت عبّاس (ع) پسر چهارم اميرالمؤمنين (ع) بعد از امام حسنو امام حسين (ع) و محمّد حنفيّه متولّد شده است و كنيه¬اش ¬ابوالفضل (ع) است. عبّاس شيري را گويند، كه شيران ديگر از برابرش بگريزند. جناب ابوالفضل (ع) چنان رشيد و زيبا بود كه او را«قمر بني¬هاشم» مي¬گفتند. گفته¬اند: وي چنان رشيد و بلند¬قامت بود كه وقتي بر اسب تنومندي مي¬نشست و پا از ركاب درمي¬آورد، با انگشت پايش به زمين خط مي¬كشيد.
روز عاشورا ظاهراً وقتي كه ديگر كسي نه از اصحاب امام حسين(ع) باقي مانده بود و نه از خاندانش، حضرت عبّاس (ع) خدمت اباعبدالله (ع) رفت و عرض كرد: اين سينة من تنگ شده است، ديگر طاقت نمي¬آورم، اجازه فرماييد هر چه زودتر جانم را فداي تو كنم. امام حسين (ع) به او فرمود: برادر، حال كه مي¬خواهي بروي، بلكه بتواني مقداري آب براي فرزندان من بياوري. قبلاً به حضرت عبّاس (ع) لقب «سقا» داده شده بود، چون يك دو نوبت ديگر در شب¬هاي پيش آن حضرت توانسته بود صف دشمن را بشكافد و براي خاندان و اصحاب اباعبدالله (ع) آب بياورد. حضرت عبّاس (ع) به دستور برادر مشكي برداشت و يك تنه خود را به چهار هزار نفر كه جلو شريعة فرات را گرفته بودند حمله برد، صف آن¬ها را شكافت و خود را به آب رساند. اسب تشنه تا وسط آب رفت و شروع به خوردن كرد و حضرت عبّاس (ع) از همان روي اسب كه تا زير شكمش آب آمده بود مشكش را پر كرد. آن¬هايي كه از دور ناظر جريان بوده¬اند، گفته¬اند: ديديم در اين موقع حضرت عباس (ع) كف خود را پر از آب كرد و تا نزديك لب¬هايش آورد، نگاهي به آن كرد، بعد از لحظاتي آب را ريخت و آب نخورده از شريعه بيرون آمد، در حالي كه اشعاري بدين مضمون زمزمه مي¬كرد: اي نفس، مي¬خواهم بعد از حسين (ع) زنده نماني، حسين(ع) با لب تشنه در كنار خيمه¬ها ايستاده است و تو آب بياشامي، بسيار از مردانگي دور است، هرگز، نه دين من چنين اجازه¬اي مي¬دهد و نه وفاي من.
چون تمام توجّه حضرت عبّاس (ع) به رساندن آب به خيمه¬ها و لب¬هاي خشكيده بچّه¬ها بود، برخلاف آمدن كه مستقيم آمده بود، در برگشت از داخل نخل¬ها عبور كرد تا به مشكش تير نخورد و آبش نريزد. يزيديان خود را از هر طرف به او رساندند و او را احاطه كردند و آن حضرت(ع) هم¬چو شير غضبان به آن منافقان حمله مي¬كرد و راه مي¬پيمود. ناگاه «نوفل بن ازرق» و به روايتي «زيد بن ورقاء» كه در پشت درختي كمين كرده بود و «حكيم بن طفيل» هم او را تشجيع مي¬نمود شمشيرش را حوالة آن جناب نمود و دست راستش را از بدن جدا نمود. حضرت ابوالفضل (ع) با سرعت تمام مشك را به دوش چپ افكند و تيغ را به دست چپ داد و بر دشمنان حمله كرد و اين رجز مي¬خواند:
وَاللهِ اِنْ قَطَعْتُمُواْ يَمِينِي اِنِّي اُحامِي اَبَداً عَنْ دِينِي
وَ عَنْ اِمامٍ صادِقِ الْيَقِينِ نَجْـلُ النَّبِيِّ الطّاهِرِ الْاَمِينِ
به خدا اگر دست راستم را بريديد، من پيوسته از دينم و امامم كه به صدق او يقين دارم و ذريّة پاك و امين پيامبر (ع) است، حمايت مي¬كنم.
چون مقداري ديگر پيش رفت، ديگر بار نوفل و به روايتي حكيم بن-طفيل ازپشت نخلي بيرون تاخت و دست چپش را از بنددست انداخت و حضرت عبّاس هم اين رجز را خواند:
يَا نَفْسُ لَاتَخْشي مِنَ الْكُفّارِ وَ اَبْشِرِي بِرَحْمَةِ الْجَبـّــارِ
مَعَ النَّبِيّ السَّيِّد الْمُختـــــارِ قَدْ قَطَعُواْ بِبَغْيِهِمْ يَسـارِي
فَاَصِلْهِمْ يَا رَبِّ حَرَّ النَّارِ
اي نفس از كفار نترس، و بشارت باد تو را به رحمت خداوند، با پيامبر سيّد مختار، با سركشي¬شان دست چپم را بريدند، پروردگارا آن¬ها را به آتش جهنم بر.
و مشك را با سينه¬اش روي زين نگه داشت و به قولي با دندانش بند مشك را گرفت تا هر طور شده اين آب را به بچّه¬ها برساند. وقتي كه ديدند جناب ابوالفضل (ع) دارد آب را مي¬برد، تيري انداختند و به مشك آبش زدند، آب¬ها ريخت و اميدش بريد و تير ديگري بر سينه¬اش نشست و از اسب فرو افتاد و به روايتي ملعوني با عمود آهنيني بر فرق او زد كه با آن ضربه از اسب فرو افتاد و صدا زد: «يَا اَخا اَدْرِكْ اَخاكَ: برادر، برادرت را درياب.»
اباعبدالله (ع) بر در خيمه منتظر بود كه برادرش آب بياورد، چون صداي مردانة برادر را شنید با سرعت خود را به برادر ¬رساند وچون ديد دست در بدن ندارد، تير در چشمش رفته و فرقش شكافته است، با صدای بلند فرمود: «اَلْآنَ اِنْكَسَرَ ظَهْرِي وَ قَلَّتْ حِيلَتِي: اكنون پشتم شكست و چاره¬ام كم شد.» محقّقين فرموده¬اند: از اين فرمودة آقا اباعبدالله معلوم مي¬شود كه تا حضرت عبّاس زنده بوده، آن حضرت اميد كمي داشته كه شايد با پشتيباني اين برادر قوي و شجاع بتواند رخنه¬اي در آن درياي لشكر به وجود آورد و بر آن¬ها پيروز شود؛ امّا همين¬كه اين برادر را هم از دست داد، آن اميد كوچولو هم از بين رفت.
در حديثي امام سجّاد (ع) مي¬فرمايد: «خداوند عمويم عبّاس (ع) را رحمت كند كه از خودگذشتگي و فداكاري كرد، تا آن¬جا كه هر دو دستش بريده شد. خداي تعالي به عوض آن¬ها دو بال او را عطا فرمود كه با فرشتگان بهشت در پرواز است؛ چنان¬چه با جعفر بن ابي¬طالب هم چنين كرده بود؛ و عبّاس را نزد خداي تعالي پايه¬اي است، كه همه شهيدان در روز قيامت آرزوي آن كنند.» (خصال صدوق، باب 2 حديث 101)
حضرت عبّاس (ع) به هنگام شهادت پدرش اميرالمؤمنين (ع) 14 ساله بود و به هنگام شهادت خودش 34 ساله بوده است. برادران حضرت عبّاس (ع) فرزنداني نداشته¬اند؛ امّا از خود حضرت عباس (ع) دو فرزند به نام-هاي فضل و عبيدالله به جاي مانده است. عبيدالله تا سال¬هاي ديري زنده مانده است و نسل آن حضرت را از اين عبيدالله دانسته¬اند.
گويند وقتي خبر كشته شدن حضرت عبّاس (ع) را به امّ¬البنين دادند، گفت: چگونه او را كشتند؟ گفتند: «با عمود آهنين بر سرش زدند.» گفت: «چطور كسي جرأت كرده جلو عبّاس من برود و بر سرش زند؟ گفتند: ابتدا دست¬هايش را از پشت قطع كردند وآن¬گاه با عمود بر سرش زدند. گفت: آري، اگر دست مي¬داشت، مردي نبود كه با او رو به رو شود.
بنا به نقل مامقاني در «تنقيح المقال» چون بشير وارد مدينه شد، امّ¬البنين به او فرمود: بشير، از حسين (ع) به من خبر ده. بشير گفت: خدا تو را صبر دهاد، عبّاس تو كشته شد. امّ¬البنين باز گفت: مرا از حسين (ع) خبر ده و بشير از شهادت هر يك از جوان¬هايش به او خبر مي¬داد و امّ¬البنين مي-گفت: من از او نمي¬پرسم، از حسين (ع) به من خبر ده. تا آن¬كه گفت: فرزندان من و آن¬چه در زير آسمان است فداي حسينم باد، از او به من خبر ده. همين¬كه بشير خبر شهادت امام حسين (ع) را به او گفت، يك مرتبه صيحه زد و گفت: «قَطَعْتَ نِياطَ قَلْبِي: بشير، رگ دلم را پاره كردي.
امّ¬البنين كه همة پسرهايش را در كربلا از دست داده بود، مي¬آمد در راه مدينه به كوفه مي¬نشست و چنان نوحه¬سرايي مي¬كرد كه هر كسي مي¬آمد و از آن¬جا عبور مي¬كرد متوقّف مي¬شد و اشك مي¬ريخت. تا آن¬جا كه گفته¬اند: «مروان حكم كه از دشمنان سرسخت اهل بيت بود، هر وقت مي¬آمد از آن¬جا عبور مي¬كرد بي¬اختيار مي¬گريست.»
امّ البنين در يكي از اشعارش مي¬گويد:
لَاتَدْعُونِي وَيْكَ اُمُّ الْبَنِينِ تَــــــذْكُرْنِي بِلُيُوثِ الْعَرِينِي
كانَتْ بَنُونٌ لِي اُدْعِي بِهِمْ وَالْيَوْمَ اَصْبَحْتُ وَ لَا مِنْ بَنِينِ
اي خواهر، اگر تا حالا مرا امّ¬البنين مي¬ناميدي، ديگر خطاب نكن؛ چون اين اسم خاطراتم را تجديد مي¬كند. آري، من پسراني داشتم؛ ولي حالا هيچ¬يك نيستند. (لهوف 158)
شهادت علي اصغر (ع) : ازسخت¬ترين مصيبت¬هاي اباعبدالله داغدار شدنش به سبب فرزند شيرخوارش «علي¬اصغر» بود. آن حضرت او را گرفت و بسيار بوسيد و با او براي آخرين بار وداع کرد، و چون دید چشمانش به گودي نشسته و لبانش از شدت تشنگي پژمرده گشته، او را برداشت و به سوي آن قوم برد شايد جرعه¬اي آب به وي بنوشانند. در حالي که با عبايش او را از آفتاب نگه مي¬داشت، فرمود: «يا قَوْمُ، اِنْ لَمْ تَرْحَمُونِي، فَارْحَمُوا هَذَا الطِّفْلَ: اي مردم، اگر بر من رحم نمي¬كنيد، بر اين بچّه رحم كنيد. «حرملة بن کاهل» تيري به سوي او نشانه گرفت و درحالی که می¬خندید گفت: «اين تير را به جای آب بگير و بنوش». چون بچّه گرمي تير را احساس کرد، دست¬هايش را از قنداقه¬ بيرون آورد و چون پرنده¬اي سر بريده شده بر سينة پدر دست و پا زد و جان سپرد. منظره¬اي بود که از هراسناکي¬اش، دل¬ها شکافته و زبان¬ها بند مي¬آيند. امام (ع) دستش را از خون پاکش پر كرد و به آسمان پرتاب کرد ـ آن¬گونه که امام باقر (ع) مي-گويد ـ قطره¬اي از آن بر زمين نيفتاد، آن¬گاه به پروردگارش عرض كرد: آن¬چه بر من وارد مي¬شود، حضور در ديدگاه الهي را آسان مي¬کند». خدايا، اين کودک نزد تو از بچّة ماده شتر (صالح پيامبر) کمتر نباشد، پروردگار من! اگر ياري را از ما نگهداشته باشي پس آن را براي آن¬چه از آن بهتر است قرارده و براي ما از ستمکاران انتقام گير و آن¬چه در گذر دنيا بر ما گذشته، ذخيرة آخرت ساز. خداوندا، تو بر قومي¬ که شبيه¬ترين فرد به پيامبرت محمّد (ص) را کشته¬اند، شاهدي». آن¬گاه امام از اسب خود فرود آمد و با غلاف شمشيرش، گودالي براي طفلش حفر کرد و او را آغشته به خون پاکش به خاک سپرد. بعضي هم گفته¬اند او را همراه کشتگان از اهل بيتش قرارداد. مادر علي¬اصغر رباب مادر سكينه خاتون است. (ارشاد 2/112) (طبري 3055 )
وداع اباعبدالله با خاندانش: چون همة اهل بيت و ياران اباعبدالله (ع) شهيد شدند، جهت وداع ندا كرد: «اي سكينه، اي فاطمه، اي زينب، اي امّ-كلثوم، عليكم منّي¬السَّلام.» سكينه عرض كرد: يَا اَبَةِ اسْتِسْلَمْتَ لِلْمَوْتِ: اي پدر آيا تن به مرگ داده¬اي؟ فرمود: چگونه تن به مرگ ندهد كسي كه ياوری ندارد. عرض كرد: ما را به حرم جدّمان بازگردان، امام (ع) در جواب بدين مَثَل تمثّل جُست «هَيْهاتَ، لَوْ تُرِكَ الْقَطا لَيْلاً لَنامَ: اگر مرغ قطا را به حال خود می¬گذاشتند شب در آشيانة خود مي¬خوابيد». یعنی اين¬ها نمي-گذارند شما را به جايي ببرم. در اين موقع اهل بیت (ع) به گريه و ناله پرداختند. حضرت به ام¬ّكلثوم فرمود: اي خواهر، تو را به صبر سفارش مي¬كنم درحالي كه من به مبارزة اين قوم مي¬روم. (منتهي¬الآمال 1/280)
آماده شدن امام سجاد (ع) براي رزم: چون سيّد¬الشّهدا به تنهايي عازم جهاد با منافقين شد، امام سجّاد(ع) با آن¬كه از ناتواني قادر نبود روي پايش بايستد، با شمشير به دنبال پدر راهي ميدان شد. ام¬ّكلثوم ندا داد: «اي نور ديده برگرد.» امام سجّاد (ع) فرمود: «عمّه، دست از من بدار، تا پيش روي پسر پيغمبر (ع) جهاد كنم.» امام حسين (ع) به امّ¬كلثوم فرمود: خواهر، او را بازدار تا كشته نشود و زمين از نسل آل محمّد خالي نماند.(منتهي¬الآمال¬1/281)
درخواست پيراهن كهنه: گفته¬اند: آن¬گاه امام حسين (ع) به اهل حرمش فرمود: «جامة كهنه¬اي بياوريد تا زير لباس¬هاي خود بپوشم، شايد كه آن را از تن من بيرون نياورند و بدن من لخت نماند.» پس جامة تنگ و كوتاهي آوردند ولي حضرت فرمود: «نه، اين لباس كسي است كه خواري دامنگيرش شده.» پس جامة ديگري از پارچه¬هاي يمن آوردند و حضرت آن را از چند¬ جا چاك زد، سپس پوشيد. ولي چون حضرت شهيد شد، آن پيرهن پاره را نيز «بحر بن كعب» از تن آن حضرت درآورد و برد و بدن شريف آن حضرت را برهنه گذاشت. از آن به بعد دو دست بحر در تابستان¬ها مثل چوب خشك مي¬شد و در زمستان تازه شده و چرك و خون از آن جاري مي¬گرديد. (لهوف 166) (طبري 3059)
رزم بي¬نظير امام حسين (ع)
امام پس از پوشيدن آن لباس چاك چاك با شمشير برهنه به سوي دشمن رفت، در حالي كه دست از زندگاني شسته و يك باره دل به لقاي خدا بسته بود و اين اشعار را مي¬خواند:
اَنَا ابْنُ عَلِيُّ الطُّهْرِ مِنْ آلِ هاشِــمِ كَفـــــانِي بِهَذا مَفْخَراً حِينَ اَفْخَرُ
وَ جَدِّي رَسُولُ اللهِ اَكْرَمُ مَنْ مَشيٰ وَ نَحْنُ سِراجُ اللهِ فِي الْخَلْقِ يَزْهَرُ
من پسر علي پاك از خاندان هاشمم، براي تفاخر، همين مرا كفايت مي¬كند. نياي من رسول خدا (ص) است كه گرامي¬ترين مردم است و ما چراغ تابان خدا در ميان خلقیم.
«برير بن خضير همداني» به نزد ابن ¬سعد رفت و با صداي بلند گفت: «اي عمر، آيا خاندان نبوّت را رها مي¬کني تا از تشنگي بميرند؛ در اين حال ادّعا مي¬کني خدا و پيامبرش را مي¬شناسي؟ ابن¬سعد جواب داد: اي برير! به خدا قسم، اين را من مي¬دانم که قاتل اين جماعت، جهنّمي خواهد بود؛ لکن نظر تو اين است که من ملک رَي را رها کنم، تا ديگري صاحب شود؟ نفس من هيچ¬گاه به اين امر رضايت نمي¬دهد (الفتوح 5/171)
امام صادق (ع) فرمود: چهار هزار فرشته به ریاست فرشتهاي به نام منصور فرود آمدند که همراه حسين (ع) نبرد كنند و اجازة نبرد نيافتند؛ و چون دوباره برگشتند كسب اجازه كنند، دیدند امام حسين (ع) به شهادت رسیده است و آن¬ها ژوليده و خاك¬آلوده تا قیامت نزد قبرش هستند و بر او می-گريند. (امالي صدوق، مجلس 92 حديث 76)
آن چيزهايي كه بشر مي¬گويد و كمتر موفّق به انجام آن¬ها مي¬گردد، در وجود امام حسين (ع) به نحو اَحسن متجلّي مي¬شود. چطور مي¬شود كه روح يك انسان اين¬قدر قوي و شكست¬ناپذير شود، که ببیند جوانانش جلوش تكّه تكّه شده¬¬اند، زن و بچّه¬اش در شُرُف اسيري¬اند. خودش در منتهاي درجة تشنگي است، به نحوي كه وقتي به آسمان مي-نگرد از شدّت تشنگي آن را تيره و تار می¬بيند، کشته شدن خودش هم قطعي است، از صبح عاشورا هم تلاش كرده و خطبه خوانده، فرزندان، برادران، برادرزاده¬ها و اصحابش که كشته شده¬اند، خود را به بالينشان رسانده، از آن¬ها دلداري كرده و بدنشان را آورده و در خيمة شهدا گذاشته است؛ ولی خم به ابرو نیاورد و تسلیم نشود.
يزيديان و آل¬ابوسفيان پنداشتند كه در چنين شرايطي ديگر كشتن امام حسين(ع) آسان است. ابتدا عدّه¬اي براي جنگ تن به تن به رزم آن حضرت رفتند. هركسي به جلوش رفت، لحظه¬اي امانش نداد و به درك واصلش كرد. عمر سعد چون چنين ديد، فرياد برآورد: «با كي مي-جنگيد؟ وَاللهِ نَفْسُ اَبِيهِ بَيْنَ جَنْبَيْهِ. هَذا اِبْنُ قَتّالُ الْعَرَبِ: به خدا قسم، روح پدرش در بدنش است، اين فرزند كشندة عرب است. اگر يكي يكي به جنگ او برويد همه¬تان را خواهد كشت، همگي با هم به او حمله كنيد.» و آن¬گاه همگي به طرف آن حضرت حمله بردند. پس آن جناب بر ميمنة آن¬ها حمله كرد، درحالي كه مي¬فرمود:
اَلْمَوْتُ خَيْرٌ مِنْ رُكُوبِ الْعارِ وَالَعارُ اَوْلي مِنْ دُخُولِ النّارِ
مرگ از ننگ ذلّت و پستي بهتر است و ذلّت بهتر از داخل شدن در آتش است.
و چون ميمنة دشمن را به عقب راند، بر ميسرة آن¬ها حمله برد، در حالي كه مي¬فرمود:
اَنَا الْحُسَيْنُ بْنُ عَلِيّ آلَيْـــــــــتُ اَنْ لَااَنْثَنِي
اَحْمِي عِيـالاتِ اَبِي اَمْضِي عَلَي الدِّينِ النَّبِي
من حسين فرزند علي هستم. سوگند خورده¬ام كه انعطافي نپذيرم و تسليم نشوم. از خاندان پدرم حمايت مي¬كنم و با دين پيامبر (ص) از دنيا مي¬روم.
امام حسين (ع) نقطه¬اي نزديك خيمه¬هاي حرم مركز قرار داده بود و از آن¬جا به آن سی هزار نفر كه او را محاصره كرده بودند حمله مي¬كرد و تعدادي از آن¬ها را مي¬كشت و بقیّه ¬چون روبهاني كه از جلو شير فراركنند، فرار مي¬كردند. ولي خيلي آن¬ها را تعقيب نمي¬كرد، بلكه به سرعت به آن مركز برمي¬گشت و آن زبان خشك را در آن دهان خشك به گردش درمي¬آورد و مي¬گفت: «لَاحَوْلَ وَ لاقُوَّةَ اِلّا بِاللهِ الْعَلِيِّ الْعَظِيمِ» يعني من هرچه نيروي جسمي و روحي دارم از خداي بزرگ است. و چون اندكي مي¬آسود و نفسی تازه می¬کرد، لشکر به صورت انبوه¬تر برمي¬گشتند و حلقه بر وي تنگ¬تر مي¬كردند، آن هم به صورت جنگ ناجوانمردانه، يعني با پرتاب تير و سنگ. باز امام (ع) به آن¬ها حمله مي¬كرد و آن¬ها فرار مي¬كردند و اين كرّ و فرّ مدّتي ادامه داشت. (ارشاد 2/116) (كامل، حوادث سال 61)
حيله براي آب نخوردن امام حسين (ع) : گفته¬اند: امام حسين (ع) وقتي¬مي¬جنگيد به طرف آب مي¬جنگيد. در يكي از حمله¬ها موفّق شد كه آن چهار هزار نفري را كه جلو آب را گرفته بودند پراكنده سازد. دشمن متوحّش شد كه اگر آن حضرت آب بياشامد و نيرو بگيرد، براي آن¬ها بسيار گران تمام خواهد شد. ازاين¬رو، يكي از آن¬ها فرياد زد: «حسين(ع) مي¬خواهي آب بنوشي؟ ريختند به خيام حرمت». امام حسين (ع) كه غيرت¬الله است، بدون نوشيدن آب فوراً از شريعه بيرون آمد. معلوم نيست كه او دروغ گفته يا اين¬كه راست گفته است. در اين موقع مردی اباني تيري بر چانة امام زد، او تير را بيرون كشيد و دو دست خويش را بگشود كه از خون پرشد، آن-گاه گفت: «خدايا، از آن¬چه با پسر دختر پيمبرت مي¬كنند به تو شكايت مي¬کنم. خدایا، آن¬ها را بكش وكسي ازآن¬ها را باقي نگذار. گفته¬اند: چيزي نگذشت كه خدا چنان تشنگي بر او مسلّط كرد كه براي تسكينش آب با شکر وكاسه¬هاي بزرگ پر از شير به او می¬دادیم و او مي¬گفت: «واي شما، آبم دهيد كه تشنگي مرا كشت.» چيزي نگذشت كه شكمش چون شكم شتر شكافت و مرد. (طبري 3057)
به هر حال امام حسين (ع) فرصت را مغتنم شمرد و بار ديگر به خيمه¬هاي خود برگشت و اهل بيتش را جمع كرد و به آن¬ها فرمود: «اهل بيت من، آمادة بلا شويد؛ ولي بدانيد كه خدا حافظ شماست و شما را از شرّ دشمنانتان نجات مي¬دهد و دشمنانتان را به انواع بلاها گرفتار مي¬سازد و شما را به انواع نعمت¬ها كرامت مي¬فرمايد؛ پس زبان به شكوه مگشاييد و سخني مگوييد كه از منزلت شما بكاهد.» (منتهي¬الآمال 284)