رباب ـ سكينه.
امام حسين (ع) همسراني داشته كه ظاهراً يكي بعد از ديگري با آن¬ها ازدواج كرده است. مادر امام سجّاد (ع) در حين نفاس از دنيا رفت و مادر علي¬اكبر (ع) ليلا هم معلوم نيست كه در واقعة عاشورا در حيات بوده باشد. تنها همسر امام حسين (ع) كه در كربلا حضور داشته «رباب» دختر امرؤالقيس بن عدي از قبيلة كلاب بود. رباب مادر «حضرت سكينه(س)» و نيز مادر عبدالله معروف به علي اصغر است. امام حسين (ع) نسبت به رباب بسيار اظهار وفاداري مي¬كرد. يك رباعي از آن حضرت در مورد اين زن و دخترش نقل شده است:
لَعَمْرُكَ اِنِّي لَاُحِـبُّ داراً تَكُونُ بِهَا السَّكِينَةُ وَ الرُّبابِ
اُحِبُّها وَ اَبْذَلُ جُــلَّ مالِي وَ لَيْسَ لِعاتِبٍ عِنْدِي عِتابِ
يعني به جان دوست سوگند، من خانه¬اي را كه در آن سكينه و رباب باشد دوست دارم، و دلم مي¬خواهد كه تمام مال و ثروتم را خرج اين¬ها كنم و كسي مانع و مزاحم من نشود.
رباب بعد از واقعة كربلا زير سقف نمي¬رفت، غذاي مطبوع نمي¬خورد و چون به او مي¬گفتند: «چرا زير آفتاب مي¬نشيني؟» مي¬گفت: «بعد از اين-كه بدن حسين من در زير آفتاب بود، من چگونه زير سايه بروم؟» اشراف قريش خواهان ازدواج با او شدند؛ ولي او نپذيرفت و مي¬گفت: «من ديگر پدرشوهري بعد از رسول خدا (ص) نخواهم پذيرفت.»
رباب مدّت يك سال بر سر قبر امام حسين (ع) اقامت جُست؛ پس از آن به مدينه برگشت و از غصّه و حزن وفات يافت. (كامل، حوادث سال 61)
هم امام حسين (ع) سكينه را بسيار دوست مي¬داشت و هم سكينه پدرش را بسيار دوست مي¬داشت. جدا شدن از این طفل براي امام حسين (ع) يك امتحان بزرگي هم بود. گويند: در يكي از وداع¬ها كه سكينه از جدايي پدر مي¬گريست، امام (ع) در اشعاري خطاب به او فرمود: «دختركم، فعلاً گريه نكن، تو بعدها گريه¬هاي طولاني داري. تا من زنده¬ام گريه نكن و با اشك¬هايت قلب مرا نسوزان. وقتي كشته شدم، هر چه خواهي گريه كن.»
حضرت سكينه افصح و اعلم مردم به زبان عرب و علم و شعر و فضل و ادب بوده است.
گفته¬اند: چون امام سجّاد (ع) به قصد حجّ يا عمره از مدينه به طرف مكّه حركت فرمود، حضرت سكينه (ع) سفرة زادي برايش تهيّه كرد كه هزار درهم خرجش كرده بود و چون آن حضرت بيرون شد، آن سفره را بين فقرا تقسيم نمود. (ارشاد 2/137)
امام حسين (ع) با وجود زخم¬هاي گران كه بر سر و گردنش رسيده بود و او را سنگين كرده بودند، با شمشير آن بي¬شرمان را مي¬زد و آنان از برابر شمشيرش از چپ و راست پراكنده مي¬شدند.... شمر بن ذي¬الجوشن كه چنان ديد سوارگان را پيش خواند و آنان در پشت پيادگان قرار گرفتند، سپس به تيراندازان دستور داد او را تيرباران كنند، پس آن¬قدر تير به سوي آن مظلوم رها كردند كه مانند خارپشت شد. (ارشاد 2/115)
امام باقر (ع) فرموده: «امام حسين (ع) بيش از 320 زخم برداشته بود. (منتهي-الآمال 1/284)
گفته¬اند: هرچه جنگ سخت¬تر مي¬شد، صورت امام حسين (ع) بيشتر گُل مي¬انداخت.
هرچه بر وي سخت¬تر گشتي نبرد رخ ز شوقش، سرخ¬تر گشتي چو وَرد
آري آري، عشق را اين است حال چون شود نزديك، هنگام وصــــــال
امام حسين (ع) از بسياري جراحات و كثرت تشنگي و ضعف توقّف نمود، تا لحظه¬اي استراحت كند كه ناگاه ظالمي سنگي بر پيشاني مبارك آن حضرت زد و سبب شد كه خون بر صورت مباركش جاري شود. چون حضرت دامن جامه¬اش را بالا آورد كه جلو چشمش را پاك كند، زره¬اش هم بالا رفت و در اين موقع ناگاه تير زهرآلودي بر سينه¬اش نشست و از پشتش بيرون آمد و حضرت در آن حال گفت: «بِسْمِ اللهِ وَ بِاللهِ وَ عَليٰ مِلَّةِ رَسُولِ اللهِ.» و چون هر چه كرد نشد آن تير را از جلو بيرون كشد، ناچار آن را از پشتش بيرون كشيد و از جاي آن خون به شدّت روان شد و حضرت كَفَش را از خون پر كرد و آن را به جانب آسمان افشاند و آن¬گاه كفي ديگر پر كرد و بر سر و روي و محاسن خود ماليد و فرمود: «مي¬خواهم با سر و روي به خون خضاب كرده جدّم رسول خدا(ص) را ملاقات كنم و اسامي قاتلينم را به آن حضرت عرض كنم.» و با اين تير كرّ و فرّ امام هم تمام شد. بدين ترتيب، جنگ عاشورا كه با انداختن تير عمر سعد در صبح عاشورا به سوي لشكر امام حسين (ع) شروع شده بود، با اين تير هم خاتمه يافت. و چون امام (ع) نتوانست خود را روي اسب كنترل كند از اسب به زير افتاد
معروف است كه امام حسين (ع) در گودال قتلگاه به شهادت رسيده است. در مورد اين¬كه چرا امام حسين (ع) به درون گودال رفته است، محقّقين احتمال مي¬دهند كه اسب امام حسين (ع) كه اسب نجيبي بوده، همين¬كه احساس كرده، صاحبش بر اثر ضرباتي كه بر بدنش اصابت كرده، قادر به پايين آمدن نيست، به درون گودالي كه در آن حوالي بوده رفته و شانه را هم مقداري كج كرده، تا آقا آهسته¬تر به زمين اصابت كند.
با آن¬كه اباعبدالله (ع) ديگر قادر نبود، كه بر آن خود¬فروختگان حمله كند؛ ولي از ترس يا از شرم از آن حضرت كناره مي¬گرفتند، تا آن¬كه «مالك بن يسر» از قبيلة كنده درحالي كه به آن حضرت ناسزا مي¬گفت، ضربتي بر سرش زد، به طوري¬كه كلاهش از خون سرش پر شد. امام (ع) به او نفرين كرده فرمود: «با اين دست طعام نخوري و آبي نياشامي و خدا تو را با مردم ستمكار محشور فرمايد.» پس حضرت آن كلاه را دور انداخت و دستمالي طلبيد و زخم سر را بست و كلاه ديگر بر سر گذاشت و عمّامه روي آن بست. پس مالك بن بسر بيامد و كلاه دريده را كه از خز بود برگرفت. بعد وقتي آن را پيش زنش امّ¬عبدالله برد، زنش به او گفت: «غارتي پسر دختر پيغمبر را به خانه¬ام آورده¬اي؟ آن را از پيش من ببر.» ياران مالك گفته¬اند: وي پيوسته فقير بود و دستخوش شرّ، تا وقتي كه جان داد.» (طبري 3054) (ارشاد 2/114) (كامل حوادث سال 61)
اگر دين نداريد، آزادمرد باشيد: يزيديان كه مي¬خواستند بروند سر مقدّس امام حسين را جدا كنند، از شجاعت و هيبت او مي¬ترسيدند و می¬گفتند: «نكند حسين حيلة جنگي به كار برده باشد كه اگر كساني به او نزديك شوند حمله كند و آن¬ها را بكشد.» ازاين¬رو، نقشة ناجوانمردانه¬اي كشيدند و آن اين¬كه گفتند: «حسين باغيرت است، اگر به طرف خيمه-هايش حركت كنيم، طاقت نمي¬آورد.» پس به طرف خيمه¬¬هايش حركت كردند و يك نفر فرياد زد: «حسين تو زنده¬اي؟ به طرف خيام حرمت حمله كردند.» با شنيدن اين سخن، امام حسين (ع) خود را به زور از زمين بلند كرد و روي كُنده¬هاي زانويش در حالي كه به شمشيرش تكيه زده بود چند قدم راه رفت و فرياد زد: «وَيْحَكُمْ يَا شِيعَةَ آلِ اَبِي¬سُفْيانِ، اِنْ لَمْ يَكُنْ لَكُمْ دِينٌ وَ كُنْتُمْ لَاتَخافُونَ الْمَعادِ؛ فَكُونُواْ اَحْراراً فِي¬دُنْياكُمْ هَذِهِ؛ وَٱرْجِعُواْ اِلي اَحْسابِكُمْ اِنْ¬ كُنْتُمْ عَرَباً كَما تَزْعَمُونَ: اي پيروان خاندان ابوسفيان، اگر دين نداريد و به معاد و روز رستاخيز ايمان نداريد؛ پس در اين دنياي خود از آزاد مردان باشيد و اگر خود را عرب مي¬شماريد به اصل شرافت شخصي خود باز گرديد.»
شمر ندا داد: «اي پسر فاطمه چه مي¬گويي؟» حضرت فرمود: «مي¬گويم من با شما مي¬جنگم و شما هم با من مي¬جنگيد و زنان گناه و تقصيري ندارند؛ پس تا من زنده¬ام، خيره¬¬سران و نادانان و ستمگرانتان متعرّض حرم من نشوند.» شمر گفت: «اي پسر فاطمه، پذيرفتيم.» (لهوف 162) (طبري 3058)
شهادت عبدالله بن حسن (ع): امام حسن (ع) چند پسر داشت، كه همراه اباعبدالله آمده بودند و امام حسين (ع) شايد بيشتر از فرزندان خودش به اين¬ها مهرباني مي¬كرد. عبدالله آخرين فرزند امام حسن (ع) وقتي از مادر متولّد شد كه پدرش امام حسن (ع) درگذشته بود؛ ازاين¬رو، پدر خود را نديده بود و در دامن ابا¬عبدالله (ع) بزرگ شده بود، به طوري كه آن حضرت هم عموي او بود و هم پدرش. امام حسين (ع) دستور فرموده بود كه زن¬ها و بچّه¬ها حقّ بيرون آمدن از خيمه¬ها را ندارند و اين دستور اجرا مي¬شد. .
همين كه اباعبدالله آخرين بار رفت و ديگر بر نگشت، اين پسر ده ساله از خيمه بيرون جست. حضرت زينب (س) دويد و او را گرفت؛ ولي او قوي بود و خود را از دست حضرت زينب(س) درآورد و گفت: «به خدا، از عمويم جدا نمي¬شوم.» دويد و خود را در آغوش اباعبدالله (ع) انداخت كه در گودال قتلگاه افتاده بود. حضرت زينب (س) به دنبالش تا نزديك اباعبدالله (ع) رسيد، كه امام (ع) بچّه را در آغوش گرفت و به حضرت زينب (س) فرمود: «نه، برگرد. بگذار اين بچّه نزد خودم باشد.» در اين هنگام «بحر بن كعب» از بني¬تيم¬الله شمشيرش را بلند كرد كه به امام حسين (ع) بزند. عبدالله گفت: «اي پسر زن ناپاك، مي¬خواهي عمويم را بكشي؟» و دستش را جلو امام (ع) گرفت، شمشير فرود آمد و دست او را جدا كرد و به پوست آويزان شد. عبدالله فرياد زد: «مادر.» پس امام حسين (ع) او را به سينه چسباند و فرمود: «فرزند برادر، شكيبايي كن كه به زودي خداوند تو را به پدران صالحت مي¬رساند.» (ارشاد 2/115) (طبري 3058)
استغاثة حضرت زينب (س) : چون حضرت زينب (س) از درون خيمه¬ها مشاهده كرد كه از هر طرف برادرش را سنگ¬باران و تيرباران مي¬كنند، بر در خيمه آمد و عمر سعد را ندا داد و فرمود: «وَيْحَكَ يا عُمَر، اَيُقْتَلُ اَبُوعَبْدُاللهِ وَ اَنْتَ تَنْظُرُ اِلَيْهِ: واي بر تو اي عمر، آيا اباعبدالله كشته مي¬شود و تو به او نگاه مي¬كني؟» عمر سعد جوابش نداد و به روايت طبري اشكش به ريش نحسش جاري گرديد و صورت خود را از آن مخدّره برگردانيد. پس جناب زينب (س) رو به لشكر نمود و فرمود: «واي بر شما، آيا در ميان شما مسلماني نيست؟ احدي او را جواب نداد. (ارشاد¬2/116) (طبري¬3060)
ضربه¬هاي از پاي¬افكننده بر امام (ع): در اين موقع شمر بن ذي¬الجوشن سواران و پيادگان لشكر را ندا در داد: «واي بر شما، در بارة اين مرد چشم به راه چه هستيد، مادرتان در عزايتان بگريد؟» پس آن فرو¬مايگان از هر طرف بر آن حضرت هجوم بردند. «زرعة بن شريك» ملعون ضربه¬اي بر شانة چپ حضرت زد و امام حسين (ع) هم ضربه¬اي به او زد و او را بر زمين افكند. «حصين بن تميم» تيري بر دهان مبارك امام (ع) زد، «ابوايوب غنوي» تيري بر حلقوم شريفش زد و ظالمي ديگر بر دوش مباركش زخمي زد كه در اثر آن حضرت به رو درافتاد. در اين هنگام چنان ضعف بر آن حضرت غالب شده بود كه به مشقّت برمي¬خاست و دوباره به رو درمي¬افتاد، تا اين-كه «سنان بن انس» نيزه در گلوي امام فرو برد، پس نيزه را درآورد و بر استخوان¬هاي سينة امام زد و به اين هم اكتفا نكرد تيري بر گلوي امام زد، كه آن جناب بر زمين افتاد. (ارشاد 2/116) (طبري 30 61)
نوراني¬ترين چهره: «هلال بن نافع» گويد: به خدا هرگزكشتة به خون آغشته¬اي را نديدم كه زيباتر و نوراني¬تر از حسين باشد. من چنان محو چهرة نوراني و زيباي او شده بودم كه نفهميدم او را چگونه كشتند. درآن حال جرعة آبي خواست، امّا مردي به او گفت: «به خدا هرگز آب ننوشي، تا اين¬كه وارد جهنّم شوي و از آب جوشان آن بنوشي.» حسين (ع) به او گفت: «نه، بلكه خدمت جدّم رسول خدا (ص) در بهشت خواهم رسيد و در منزل او در جايگاه صدق و پيشگاه سلطان مقتدر ساكن شوم و از آن شرابي كه هرگز تغيير نمي¬پذيرد، خواهم نوشيد، و شكايت رفتار و كردار شما را نسبت به خودم به حضرتش (ص) خواهم كرد.» در اين موقع همة لشكريان يك باره بر آن حضرت شوريدند، به گونه¬اي كه گويي خداوند ذرّه¬اي رحم در دل هيچ يكي از آن¬ها قرار نداده است؛ پس سر مطهّرش را جدا كردند؛ در حالي كه با ايشان سخن مي¬گفت. من از بي¬رحمي آن¬ها تعجّب كردم و گفتم: قسم به خدا كه در هيچ كاري با شما شركت نخواهم كرد. (لهوف 172) (حماسة حسيني 1/73)
شمر سر امام (ع) را مي¬برد: در موقعي كه امام حسين (ع) روي خاك¬هاي گرم كربلا افتاده بود، عمر سعد به مردي گفت: «از اسب پياده شو و برو حسين (ع) را راحت كن.» خولي بن يزيد چون اين بشنيد براي كشتن آن حضرت سبقت گرفت؛ امّا چون پياده شد و نزديك حضرت رسيد لرزه بر اندامش افتاد. شمر گفت: «خدا بازويت را بشكند، چرا مي¬لرزي؟» پس خود آن ملعون پياده شد و سر حضرت را بريد و آن سر مقدّس را به خولي داد و گفت: «آن را نزد امير عمر بن سعد ببر.» (كامل، حوادث سال 61) (ارشاد 2/116)
وقتي شمر براي بريدن سر امام حسين (ع) روي سينه¬¬اش نشست، گفت: گواهي مي¬دهم كه تو زادة پيامبر و پسر دختر او هستي، با این وجود سرت را مي¬برم. (بحار 45/56)
به روايت طبري هنگام شهادت جناب امام حسين (ع) هركه نزديك او مي¬آمد، سنان بر او حمله مي¬كرد و او را دور مي¬نمود، براي اين¬كه مبادا كس ديگري سر آن جناب را ببرّد، تا آن¬كه خود او سر را از بدن جدا كرد و به خولي سپرد. روايت شده همين «سنان» را مختار دستگير كرد، ابتدا بند بند انگشتانش را قطع نمود و سپس دست¬ها و پاهايش را بريد، و بعد او را درون ديگ روغن جوش انداخت و او آن¬قدر در آن دست و پا زد تا مرد.
نداهايي كه شنيده شد: گفته¬اند: به هنگام شهادت امام حسین (ع) نداهایی برخاست. خود آن حضرت ندا نمود: «اَاُقْتَلُ عَطْشاناً وَ جَدِّي مُحَمَّدٌ مُصْطَفيٰ؟ آيا مرا تشنه¬كام مي¬كشيد، با اين¬كه جدّم محمّد مصطفي است؟»، فرشته¬اي ندا درداد: «يَا اَيُّهَا الْاُمَّةُ الْمُتَحَيِّرَةُ الضَّالَّةُ لَاوُفِّقْتُمْ لِفِطْرٍ وَ لااَضْحيٰ: امّت متحيّر گمراه، ديگر موفّق به ادراك فيض عيد فطر و قربان نشويد»، فرشته¬اي از فردوس اعلي بر فرشتگان درياها ندا نمود: «اي اهل درياها، لباس حزن و ماتم بپوشيد كه فرزند رسول خدا را كشتند.»، جبرئيل (ع) فرياد كرد: «قَدْ قُتِلَ الْحُسَيْنُ بِكَرْبَلاءِ»، فرشتگان يك باره ناله كردند: «اِلهَنا وَسَيِّدَنَا، يُفْعَلُ هَذا بِالْحُسَيْنِ صَفِيُّكَ وَابْنُ نَبِيِّكَ؟» خداي ما و مولاي ما، اين مصيبت به حسين وارد مي¬شود و حال آن¬كه برگزيدة تو و پسر پيغمبرت مي¬باشد؟»، عليا مكرّمه زينب ندا در داد: «يا اخاه، يا سيّداه.» و چون ذوالجناح از قتلگاه متوجّه خيمه¬گاه بود ندا نمود: «اَلظَّلِيمَةُ اَلظَّلِيمَةُ مِنْ اُمَّةٍ قَتَلُواْ ابْنَ بِنْتِ نَبِيِّها: داد از امّتي كه فرزند دختر پيغمبر خود را كشتند. (وسايل¬المحبّين 24)
به نقل ثقفي در «الغارات» چون علي (ع) فرمود: «پيش از آن¬كه مرا از دست بدهيد از من بپرسيد، و سوگند به خدا، از هيچ گروهي كه موجب هدايت صد تن يا گمراهي صد تن باشند، از من نمي¬پرسيد، مگر آن¬كه به شما خبر خواهم داد كه سالار آنان چه كسي است؟ مردي گفت: در سر و ريش من چند تار مو هست؟ علي (ع) به او فرمود: به خدا سوگند، خليل من [رسول خدا (ص)] برايم روايت كرد كه بر هر تار موي سرت فرشته¬اي گماشته شده است كه تو را نفرين مي¬كند و بر هر تار موي ريشت شيطاني گماشته كه گمراهت مي¬كند و در خانة تو پسربچّه¬اي است كه پسر رسول خدا (ص) را خواهد كشت. پسربچّة او كه در آن هنگام سينه¬خيز مي¬رفت، همان «سنان بن انس نخعي» قاتل امام حسين (ع) است.
امام پنجم فرمود: حسين بن علي (ع) كشته شد و سيصد و بيست و چند زخم نيزه و شمشير و تير در بدن او يافتند؛ و روايت شده كه همه در جلو تنش بود؛ چون پشت به دشمن نمي¬داد. (امالي صدوق، مجلس سي و يكم، حديث 1)
گفته¬اند: در پيكر امام حسين (ع) 33 طعنة نيزه و 34 ضربت شمشير ديده شد، غير از زخم تير. و بنا به روايتي امام حسين (ع) بيش از 320 زخم برداشته بود. (كامل، سال 61) (لهوف 170)
من از تحرير اين غم ناتوانم كه تصويرش زده آتش به جانم
تو را طاقت نباشد از شنيدن شنيدن كي بود ماننــــــد ديدن
امام صادق (ع) فرمود: چون كار حسين چنان شد كه شد، فرشتگان به سوى خدا شيون و گريه برداشتند و گفتند: خدايا با حسين برگزيده و پسر پيغمبرت چنين رفتار كنند؟ خدا شبح حضرت قائم (عج) را به آن¬ها نمود و فرمود: با اين انتقام او را مي¬گيرم. (كافي 2/367)
برگشت ذوالجناح: مدّتي اهل بيت (ع) از امام حسين (ع) خبر نداشتند. اسب امام (ع)، كه اسب نجيب و تربيت شده¬اي بود، وقتي ديد صاحبش روي زمين افتاده، يال¬هايش را به خون اباعبدالله (ع) آغشته نمود وخود را كنار خيمه¬ها رساند وشيهه¬اي كشيد. اهل بيت (ع) به خيال اين¬كه آقا برگشته است، همه بيرون ريختند كه ناگهان با اسب بي¬سرنشين امام (ع) مواجه شدند؛ ازاين¬رو، صداي واحسينا و وامحمّدا بلند كردند و دور اسب را گرفتند و به نوحه¬سرايي پرداختند. امام حسين (ع) به اصحابش فرموده بود: تا من زنده¬ام، حقّ گريه¬كردن نداريد، ولي بعد از من البتّه نوحه¬سرايي كنيد؛ ازاين¬رو، اهل حرم شروع به گريستن و مرثيه¬ سرائي كردند. سكينه اسب امام حسين (ع) را مخاطب قرار داد و گفت: «يَا جَوادُ، هَلْ سُقِيَ اَبِي اَمْ قُتِلَ عَطْشاناً: اي اسب، پدرم وقتي كه رفت تشنه بود، نمي¬دانم او را آب دادند يا او را لب تشنه شهيد نمودند. آن¬گاه زن¬ها با پاي برهنه به قتلگاه دويدند. روضه امام زمان است كه مي¬گويد: جدّ بزرگوار، اهل بيت تو به امر تو از خيمه¬ها بيرون نيامدند؛ امّا وقتي كه اسب بي¬صاحبت را ديدند موها را پريشان كردند و همه به طرف قتلگاه تو دويدند.
سيّد بزرگواران را كشتم: بنا به نقل «حميد بن مسلم» چون سنان ابن انس سر امام حسين (ع) را بر در خيمه عمر سعد برد گفت:
اَوْفِرْ رِكابِي فِضَّةً وَ ذَهَبـاً فَقَدْ قَتَلْتُ السَّيِدَ الْمُحَجَّبا
قَتَلْتُ خَيْرَ النّاسِ اُمّاً وَ اَباً وَ خَيْرُهُمْ اِذْ يَنْسِبُونَ نَسَباً
ركاب اسب مرا از نقره و طلا پر كن، چون سيّد بزرگواران را كشتم. بهترين مردم از نظر پدر ومادر و بهترينشان از نظر نسب. عمرسعد به اوگفت: شهادت مي¬دهم تو ديوانه¬اي آن¬گاه با چوب دستي¬اش چند ضربه بر وی زد و به او گفت: «آيا چنين مي¬گويي، به خدا، اگر ابن¬زياد آن را بشنود، تو را مي¬كشد. (كامل، حوادث سال 61) (طبري 3063)
ابن¬حجر در صراعي ص 195 گويد: كسي كه (خولي) سر امام حسين (ع) را نزد عبيدالله بن زياد برد همين اشعار را خواند. ابن زياد خشمگين شد و گفت: تو كه اين را مي¬دانستي چرا او را كشتي؟ آن گاه دستور داد گردنش را زدند. (شهر حسين، ص 58)
سويد بن عمرو آخرين شهيد: سويد بن عمرو بن ابي¬مطاع¬الخثعمي مردي شريف¬النّسب و زاهد و بسيار نمازگزار بود. وي هم¬چون شيري دلير جنگيد و بر زخم شمشير و نيزه شكيبايي بسيار كرد، تا جايي كه اندامش سست شد و در ميان كشتگان افتاد. به همين حال بي¬حركت روي زمين بود، تا اين¬كه چون شنيد که مي¬گويند: حسين (ع) كشته شد، ديگر تاب نياورد، كاردي كه در ميان شلوارش بود درآورد و با مشقّت بسيار قدري جهاد كرد تا به شهادت رسيد. قاتل او «عروة بن بكّار تغلبي» و «زيد بن ورقاء» است. و اين بزرگوار آخرين شهيد از شهداي دشت كربلا است. (طبري 3062 ) (كامل، حوادث سال 61)
شيران شرزه: به مردي كه در كربلا همراه عمر بن سعد بوده گفته شد: «واي بر تو، آيا فرزندان پیامبر (ص) را كشتيد؟ گفت: «ريگ زير دندانت بيايد، تو هم اگر آن¬چه ما ديديم مي¬ديدي، همان كاري مي-كردي كه ما كرديم. گروهي بر ما قيام كردند و هم¬چون شيران شرزه از چپ و راست سواران شجاع را از پا درمي¬آوردند و خويشتن را به كام مرگ افكنده بودند، نه امان و زينهار مي¬پذيرفتند و نه به خواسته و مال توجّهي داشتند، و هيچ چيز نمي¬توانست ميان ايشان و وارد شدن در آبشخور مرگ يا چيرگي بر ملك مانع و حايل شود. و اگر اندكي از آنان دست برمي¬داشتيم، جان تمام لشكر را مي¬گرفتند. اي بي¬مادر، ما چه كار مي¬توانستيم انجام دهيم! (شرح خطبة 51 نهج البلاغة ابن ابي¬الحديد)
نجات يافتن مرقع بن ثمامه: مرقع بن ثمامه اسدي كه يكي از ياران امام حسين (ع) بود بعد از شهادت امام حسين (ع) تيرهاي تركش خود را به زمين ريخت و به تيراندازي به سوي يزيديان مشغول شد. جمعي از قوم او رسيدند و به او امان دادند و او هم با آن¬ها رفت. چون ابن¬زياد جريان را شنيد، او را به محلّ زاره تبعيد كرد. (كامل، حوادث سال 61)
غارت لباس¬هاي امام حسين (ع) و شهدا و خيمه¬هاي محترم
كوفيان منافق و نامرد يزيدي، فتحي را كه بر پيشاني آن داغ ننگ كوفته شده بود، به دست آوردند. بعد از آن¬كه آن از خدا بي¬خبران امام حسين (ع) و يارانش را به شهادت رساندند، به غارت لباس¬ها و شمشير و زره و ساير متعلّقات آن¬ها پرداختند و آن¬گاه به غارت و تاراج خيام محترم امام حسين (ع) رو آوردند و آن¬چه از اسباب و لباس و اسب و شتر و خلاصه هر آن¬چه بود غارت كردند. حرمت حرم رسول خدا (ص) را شكستند، با تازيانه پشت و سر و سينه زن¬ها و كودكان را آزردند، مقنعه از سر و گوشواره از گوش بانوان حرم حسيني و دختران معصوم كشيدند، فرش و بستر بيمار كربلا «علي بن الحسين(ع)» را ربودند و تن تب¬دار آن امام و حجّت خدا را بر روي زمين افكندند، هرچه بود غارت كردند و هر چه توانستند سبعيّت نشان دادند، آن¬گاه خيمه¬هاي حسيني را آتش زدند و زنان و كودكان اهل بيت وحشت زدة پيغمبر (ص) را در دل صحرا پراكنده ساختند.
امام صادق (ع) فرمود: جامة زير امام حسين (ع) را بحر بن كعب، روپوش خزش را قيس بن اشعث، نعلينش را يكي از بني¬اود به نام اسود و شمشيرش را يكي از بني¬نهشل برد كه پس از آن به كسان حبيب بن بديل رسيد. آن-گاه روناس¬ها و حلّه¬ها و شترها را غارت كردند. سپس كسان به زنان حسين (ع) و بار و بنه و لوازم وي روي كردند، زن بود كه بر سر جامة تنش با او درگير مي¬شدند و به زور مي¬بردند. (طبري 3062) (كامل، سال 61)
فاطمه دختر امام حسين (ع) فرموده: مردي خلخال طلايم ميربود و ميگريست گفتم: دشمن خدا، چرا گريه مي¬كني؟ گفت چرا گريه نكنم كه دختر پيامبر (ص) را لخت مي¬كنم. گفتم: مرا واگذار؛ گفت: مي¬ترسم ديگري آن را بربايد. فرمود: هر چه در خيمههاي ما بود غارت كردند، تا اين¬كه چادر از دوش ما برداشتند. (امالي صدوق، مجلس 31، حديث 2)
زن¬ها گريه و ندبه آغاز كردند و هيچ¬كس از آن سنگدلان دلش به حال آن شكسته دلان نسوخت، جز به قول حميد مسلم خبرنگار عمر سعد، زني از قبيلة بكر بن وائل كه با شوهر خود در لشكر عمر سعد بود، چون ديد كه آن بي¬دينان متعرّض دختران پيغمبر(ص) شده¬اند و لباس آن¬ها را غارت و تاراج مي¬كنند، دلش به حال آن بينوايان سوخت، شمشيري برداشت رو به خيمه¬ها كرد و گفت: «يا آلَ بَكْرِ بْنِ وائِل، اَتُسْلَبُ بَناتُ رَسُول¬ُاللهِ؟ لاحَكْمَ اِلَّا لِلّهِ، يَا لَثاراتِ رَسِولُ اللهِ: اي آل¬بكر وائل، آيا دختران رسول خدا (ص) را تاراج مي¬كنند، هيچ فرماني جز فرمان خداوند نيست، به خونخواهي پيامبر برخيزيد.» شوهرش او را گرفت و به جاي خويش بازگردانيد (ارشاد 2/117) (اخبارالطّوال 305)
امام سجّاد (ع): «حميد بن مسلم» گويد: سپس برفتيم تا به علي بن الحسين (ع) كه سخت بيمار بود و روي فرشي افتاده بود رسيديم، گروهي از پيادگان همراه شمر به او گفتند: آيا اين بيمار را نمي¬كشي؟ من گفتم: سبحان الله، آيا بيماران را هم مي¬كشند؟ همين بيماري كه دارد او را بس است؟ پس پيوسته آن¬جا بودم، تا آنان را از او دور كردم؛ امّا پوستي كه در زير آن حضرت بود كشيدند و بردند و آن جناب را بر روي زمين افكندند. در اين موقع عمرسعد به در خيمه¬ها آمد و زنان جلو او فرياد زدند و گريستند، عمرسعد فرياد زد: هيچ كس داخل خيمة اين زن¬ها نشود و كسي معترّض اين بيمار نگردد، پس زنان از او درخواست كردند آن¬چه از آنان ربوده-اند به آنان بازگردانند تا بدان¬ها خود را بپوشانند. عمر فرياد زد: «هر كس چيزي از زن¬ها برده بدان¬ها بازگرداند و به خدا هيچ¬كس چيزي را پس نياورد.» پس عمر سعد گروهي را به خيمه¬ها و سراپردة زنان و علي بن الحسين(ع) به پاسداري واداشت و گفت: از آنان نگهباني كنيد كه كسي از ايشان بيرون نرود و كسي به آنان آزاري نرساند. (ارشاد 2/117) (طبري 3062)
تاختن اسب بر بدن امام حسين (ع) : عمر سعد پس از به شهادت رساندن امام حسين(ع) بنا به دستور عبيدالله ندا درداد: «كيست داوطلب شود و بر بدن حسين (ع) اسب بتازد؟» ده تن از آن مردم ظالم داوطلب شدند و با اسبان خويش بدن شريف حسين (ع) را لگدكوب كردند، بدان¬سان كه استخوان-هاي سينه و پشت و پهلوي حضرت (ع) را در هم شكستند. راوي گويد: «اين ده نفر به نزد ابن¬زياد رفتند و گفتند ما كساني هستيم كه با اسبان خود بر بدن حسين (ع) تاختيم و پشتش را خرد نموديم و ¬چون سنگ¬آسيا استخوان-هاي سينه¬اش را نرم كرديم.» ابن¬زياد دستور داد جايزة ناچيزي به آن¬ها داده شود. ابوعمرو زاهد گويد: «ما در احوال اين ده نفر دقّت كرديم، ديديم همه زنازاده بودند. مختار اين ده نفر را گرفت و دست و پاي آن¬ها را ميخ¬كوب كرد و بر پشت آنان اسب تاخت تا مردند. (طبري 30 64)
گيرم حسين سبط رسول خــــدا نبود گيرم كه نور ديدة مصطفي نبـــــود
گيرم نبود سينة او مخزن عــــــــلوم آخر ز مهر بوسه¬گه مصطفي نبــود؟
گيرم به زعم نسل زنا، بود كــــافري بر هيچ كافراين همه عدوان روا نبود
گيرم¬كه خون حلق شريفش مباح بود شرط بريدن سر كس از قفــــا نبود
آتش بر آشيــــــانة مرغي نمي¬زنند گيرم¬كه خيمه، خيمة آل عبــا نبود
در زيارتي از ناحية مقدّسه، شهداي اهل بيت بدين قرارند: از فرزندان «امام حسين(ع)» علي و عبدالله، از فرزندان «اميرالمؤمنين (ع)» عبدالله و عبّاس و جعفر و عثمان و محمّد، از فرزندان «امام حسن (ع)» ابوبكر و عبدالله و قاسم، از فرزندان «عبدالله بن جعفر» عون و محمّد و از فرزندان «عقيل» جعفر و عبدالرّحمان و محمّد بن ابي¬سعيد بن عقيل و عبدالله و ابي¬عبدالله فرزندان مسلم و ايشان با حضرت سيدالشّهدا (ع) هيجده نفر مي¬شوند و 64 نفر ديگر از شهدا در آن زيارت¬نامه به اسم مذكوراند. (منتهي¬الآمال 1/290) (ارشاد 2/129)
فرستادن سر مقدّس اباعبدالله براي عبيدالله: عمر سعد همان عصر عاشورا سر مقدّس امام حسين (ع) را با خولي بن يزيد اصبحي و حميد بن مسلم به سوي ابن زياد فرستاد، و سرهاي مقدّس بني¬هاشم و ياران اباعبدالله را كه هفتاد و دو سر بود با شمر بن ذي¬الجوشن و قيس بن اشعث و عمرو بن حجّاج روانة كوفه كرد و خودش آن روز را تا به شب و فردا ظهر در كربلا ماند، سپس دستور كوچ داد و به سوي كوفه روان شد؛ در حالی که دختران و خواهران و کودکان امام حسین (ع) و زناني كه همراهش بودند در ميان ايشان بود.
طبري گويد: «سعد بن عبيده» گويد: «وقتي حسين كشته شد، تا دوسه ماه چنان مي¬نمود، كه از هنگام طلوع آفتاب تا برآمدن روز ديوارها به خون آلوده بود» (طبري2980)
بردن خولي سر امام حسين (ع) را به خانه¬اش: خولي و حميد بن مسلم سر مقدّس امام حسين (ع) را سوي ابن زياد بردند؛ ولی چون به در قصر رسیدند و آن را بسته يافتند؛ خولی سر را به خانة¬ خود برد و زير طشتي نهاد. وي دو زن داشت: يكي از بني¬اسد و ديگري از حضرميان به نام «نوار» دختر مالك بن عقرب که آن شب نوبتش بود که به خولی گفت: چه داري؟ گفت: «چيزي آورده¬ام كه تا روزگاران ما را بي¬نياز مي¬كند، اينك سر حسين در خانة توست.» زن گفت: «واي بر تو، مردم سيم و زر آورده¬اند و تو سر فرزند رسول خدا (ص) آورده¬اي؟ به خدا سوگند، هرگز من با تو در يك اتاق نمي-مانم.» اين را گفت و سوي محلّ سر رفت. او مي¬گفت: به خدا نوري ¬ديدم كه چون ستون از آسمان به طشت پيوسته بود و پرندگاني سپيد در اطرافش در پرواز بودند. (طبري ¬3064) (كامل، سال 61)
«رأس¬الجالوت» رئيس دانشمندان آن زمان يهود گفته: پدرم مي¬گفت: هر وقت از كربلا مي¬گذشتم، مركبم را مي¬دوانيدم تا از آن¬جا بروم.» گويد: گفتمش براي چه؟ گفت: ما پيوسته مي¬گفتيم كه فرزند پيغمبري در اين¬جا كشته مي¬شود و من بيمناك بودم كه مبادا من باشم؛ و چون حسين (ع) كشته شد، گفتيم: اين بود كه مي¬گفتيم، و پس از آن وقتي از آن-جا مي¬گذشتم آهسته مي¬رفتم و تاخت نمي¬كردم.» (طبري2980) (كامل، حوادث سال 61)
حضرت زينب (س) و امام سجّاد (ع) در قتلگاه: اهل بيت (ع) شب يازدهم به دستور اباعبدالله (ع) از خيمه¬ها بيرون نيامدند. چون عصر روز يازدهم محرّم به دستور عمرسعد آن¬ها را از خيمه¬ها بيرون كردند و خيمه¬ها را آتش زدند. اسرا را بر پالان¬هاي چوبي بدون جهاز سوار كردند. و چون اهل بيت (ع) را سوار كردند، يك صدا فرياد برآوردند: شما را به خدا ما را از جايي ببريد كه بدن¬هاي عزيزانمان را ببينيم و براي آخرين بار از آن¬ها خداحافظي كنيم كه اين خواهش مورد قبول واقع شد. تا چشم اسرا به بدن¬هاي مقدّس افتاد، همه بي¬اختيار خود را از مركب¬ها به روي زمين انداختند، غير از امام سجّاد (ع) كه به علّت بيماري پاهاي مباركشان را زير شكم مركب بسته بودند.
وقتي پسر حضرت زينب (ع) «عون» شهيد شد، حتّي از خيمه¬ها بيرون نيامد كه برايش بي¬تابي خاصّي كند، بلكه تنها براي برادرش امام حسين (ع) و برادرزاده¬اش علي¬اكبر(ع) بيرون آمده است. حال هم هيچ فكر نمي¬كند كه فرزندي داشته، بلكه تنها فكرش اين است كه برادرش را ببيند. رفت بدن اباعبدالله را از لاي سنگ¬ها و كلوخ¬ها و اجساد بسيار پيدا كردو با دلي سوزان و صدايي اندوهگين صدا زد: «اي محمّد (ص)، اي كسي كه آفريننده و اختياردار آسمان بر تو درود مي¬فرستد، اين حسين (ع) است كه پيكرش به خون آغشته و اعضايش از هم جدا شده است. اين¬ها دختران اسير تو¬اند كه شكايت خود را به درگاه الهي مي¬نمايند. اين حسين (ع) است¬ كه با بدن برهنه روي ريگ¬هاي گرم كربلا افتاده و كشتة زنازادگان بي¬پرواست. اي محمّد (ص) اين¬ها دختران تواند كه اسير دشمنان شده¬اند، و اينان فرزندان تواند كه كشته و به خون آغشته¬اند و باد صبا بر بدن¬هاي آن¬ها مي¬وزد. اين حسين (ع) است كه سرش را از قفا بريده¬اند و عمّامه و رداي او را از بدن شريفش بيرون كشيده و به غارت برده¬اند. پدرم به فداي آن شهيدي كه طناب¬هاي خيمه¬اش را بريدند و خرگاهش را سرنگون نمودند. پدرم به فداي آن مسافر غريبي كه اميدي به بازگشتش نيست، پدرم فداي آن بدن چاك¬چاكي كه جاي سالمي در بدنش نيست، پدر و مادرم فداي آن كسي كه در غم و اندوه به سر برد تا جان سپرد، پدرم فداي آن¬كه با لب تشنه از دنيا رفت. پدرم به فداي آن-كه از محاسن شريفش خون مي¬چكيد. (لهوف 178) (طبري 3065)
زينبي كه با ديدن بدن بي¬سر و چاك چاك و غرقه به خون برادر، همه چيز حتّيٰ بدن پسرش را فراموش كرده است، چون چشمش به امام سجّاد (ع) كه با ديدن اين وضع چنان ناراحت گشته كه مي¬خواهد قالب تهي¬كند؛ فوراً بدن برادر را گذاشت و به سراغ برادرزاده آمد و عرض كرد: «پسر برادر، اين چه حالي است كه تو را مي¬بينم؟» امام سجاد (ع) فرمود: «عمّه جان، چطور مي¬توانم بدن عزيزان خودمان را ببينم و ناراحت نباشم؟» و حضرت زينب (س) شروع كرد به تسليت دادن به او، از جمله فرمود: «برادرزاده، مبادا فكر كني كه حسين (ع) كشته شد و از بين رفت، جدّ ما رسول اكرم (ص) فرموده است: «حسين (ع) در همين جا كه جسد او را مي¬بيني، دفن مي¬شود و قبرش زيارتگاه مي¬شود. (منتهي الآمال 292)
عمر سعد عصر روز يازدهم جمعي پيران و معتمدان را بر امام زين-العابدين (ع) و دختران اميرالمؤمنين (ع) و ديگر زنان موكّل كرد و جمله 20 زن بودند و امام سجّاد (ع) آن روز 22 ساله بود و امام باقر (ع) 4 ساله و حق تعالي ايشان را حراست فرمود. (منتهي¬الآمال 1/294)
نجات يافته¬گان از اهل بيت امام حسين (ع) و يارانش
1 ـ امام سجّاد (ع) که سخت بيمار بود و به طرز عجيبي از دست آن سرکشان، نجات يافت.
2 ـ زيد فرزند امام حسن (ع) .
3 ـ محمّد بن عقيل.
4 ـ قاسم فرزند عبدالله بن جعفر.
5 ـ «عمر فرزند امام حسن (ع)» که معلوم نیست جنگیده يا خردسال بوده است.
6 ـ حسن فرزند امام حسن (ع) (حسن مثنّي) كه با برداشتن جراحات سختی در بین کشته¬ها افتاده بود. دايي او «اسماء بن خارجه» وي را برداشت و با خود به كوفه برد و آن¬قدر درمانش كرد تا خوب شد و سپس او را به مدينه برد
7 ـ عقبة بن سمعان» غلام رباب دختر امرئ¬القيس همسر امام حسين (ع) که چون او را اسير نزد ابن¬سعد بردند به او گفت: تو کيستي؟ گفت: من بردة مملوکی هستم. پس عمرسعد او را رها کرد. (کامل، حوادث سال 60)
8 ـ مرقع بن قمامة اسدي» از ياران امام (ع) اسير شد. چون قبيله¬¬اش براي او درخواست امان کردند، ابن زیاد او را به منطقة زاره از سرزمين بحرين تبعيد نمود. (تاريخ طبري 5/454)
9 ـ مسلم بن رباح همراه امام حسين (ع) بود و آن حضرت را پرستاري مي¬کرد. هنگامي که حضرت شهيد شد، وي پا به فرار گذاشت و به سلامت رهايي يافت. وي بعضي از حوادث واقعة کربلا را روايت کرده است. (مقاتل الطالبيين، ص 119)
ميزان تلفات در سپاه ابن¬سعد، بسيار سنگين بود؛ زيرا ياران امام با وجود اندک بودنشان، تعداد بسيار زيادي از آن¬ها را به درك فرستادند و در کوفه، سوگ و عزا گسترانيدند.
چون ابن سعد از آن¬جا كوچ كرد، گروهي از بني¬اسد كه در غاضريّه بودند، به نزد اجساد مطهّرة امام حسين (ع) و يارانش رفتند، بر آنان نماز گزارده و آنان را دفن كردند. امام حسين (ع) را در همين جايي كه اكنون قبر شريف اوست دفن نمودند، فرزندش علي اكبر را كنار پاي آن حضرت و براي شهيدان ديگر از خاندان و ياران بزرگوارش كه اطرافش به زمين افتاده بودند گودالي در پايين پاي امام حسين (ع) كنده و همگي را گرد آورده و در آن¬ دفن كردند. عبّاس بن علي (ع) را هم در همان¬جا كه كشته شده بود سر راه غاضريّه جايي كه اكنون قبر اوست دفن كردند. (ارشاد 2/118) (طبري 3064)
آگاه نمودن امام سجّاد (ع) بني¬اسد را از بدن شهدا
در حالي كه بني¬اسد در مورد بدن¬هاي پاک بي¬سر شهدا سرگردان بودند و راهي براي شناختن آنان ـ مخصوصاً امام حسين و علي اكبر و حضرت عبّاس (ع) ـ نداشتند، ناگهان امام زين¬العابدين (ع) در کنار آنان حاضر شد و ايشان را از شهداي اهل بيت (ع) و اصحاب شهيد آگاه نموده. جسد پدرش را در آرامگاه واپسينش قرار داد، در حالي که اشک¬هاي سوزناکش را بر چهره روان ساخته بود، مي¬گفت: «خوشا به حال آن زميني که جسد پاکت را در خود جاي داد. دنيا پس از تو تاريک و آخرت به نور تو درخشان است، شب بيدار مي¬مانيم و اندوهت را پيوسته مي¬داريم تا اين¬که خدا براي اهل بيتت سراي تو را برگزيند، بر تو از من سلام و رحمت و برکات خدا باد، اي فرزند رسول خدا (ص)». آن¬گاه اين کلمات را بر قبر شريف آن حضرت نگاشت: «اين قبر حسين بن علي بن ابي¬طالب (ع) است که او را تشنه و غريب کشتند». (مقرم، مقتل الحسين، ص 319)
كعب¬الاحبار گويد: در كتاب ماست، كه مردي از فرزندان محمّد كشته ميشود، و عرق اسبان يارانش خشك نشده كه به بهشت ميروند و هم¬آغوش حورالعين ميگردند، حسن عبور كرد گفتيم اين است؟ گفت نه. حسين عبور كرد گفتيم اين است؟ گفت: همين است. (امالي صدوق، مجلس 28، حديث 4)