سایت اصول دین


نوجواني و جواني پيامبر (ص)


دکتر رحمت الله قاضیان

نوجواني و جواني پيامبر (ص).

چوپاني رسول خدا (ص)

در روايتي رسول خدا (ص) فرموده: «‌ما مِن نَبِيٍّ اِلّا وَ قَد رَعَي الغَنَمَ؛ قيلَ:‌ وَ‌ اَنتَ يا رَسولَ الله؟‌ قالَ:‌ وَ اََنَا»‌ هيچ پيامبري نبوده، مگر اين¬كه چوپاني گوسفند كرده است. اصحاب گفتند:‌ و شما هم‌ اي رسول خدا (ص) ؟‌ فرمود: و من هم.» (سيره¬ي‌ ابن هشام 1/176)

و در روايتي پيامبر (ص) فرموده: «‌خداوند موسي را مبعوث فرمود؛ در حالي كه گوسفند چراني مي¬كرد و داود را مبعوث فرمود و او هم چوپان بود و من هم وقتي به پيامبري مبعوث شدم چوپان گوسفندان خانواده¬ي خود در اجياد بودم.»‌ (طبقات ابن سعد‌ ‌1/126)

و گفته¬اند:‌ رسول خدا (ص) با برادر رضاعيش در قبيله¬ بني¬سعد و در مكّه براي خانواده¬اش بر كوه قراريط چوپاني گوسفند مي¬كرده است. (‌بدايه و نهايه‌ ابن¬كثير 2/274)

و اين چوپاني در زندگي روستايي جزء يكي از كارهاي عادّي وتفريحي نوجوانان است.

پيامبران مدّتي از عمر خود را به چوپاني مي¬گذرانده¬اند؛ زيرا آن¬ها كه مي¬خواهند رهبري خلق را بر عهده گيرند، بايد از رهبري حيوانات شروع كنند كه يكي از وسايل مهمّ پرورش روح و آمادگي براي هدايت و رهبري اجتماع است. چنان¬كه در حديثي هم آمده است: «‌رسول خدا (ص)»‌ فرموده است:‌ «‌خداوند هيچ پيامبري مبعوث نفرموده، مگر اين¬كه گوسفند چرانده است، تا بدين وسيله رهبري مردم را فراگيرد.»‌ (‌سفينة البحار، مادّه نبي¬)

سفر به شام و ملاقات با بُحَيرا

بنا به اختلاف روايات، حدود نُه تا دوازده سال از عمر شريف رسول خدا (ص) گذشته بود كه چون ابوطالب براي يك سفر تجاري عازم شام شد، رسول خدا (ص) در وي آويخت و گفت: «عمو جان، مرا هم با خود ببر.» ابوطالب هم بر وي رقّت آورد و او را همراه خود برد. در اين سفر كاروان قريش بسيار راحت سفر كردند و حتّيٰ غالباً قطعه ابري بالاي سرشان بود‌ كه آن¬ها را از گرماي سوزان درامان مي¬داشت؛‌ بدون اين¬كه خود بفهمند كه اين¬ها همه از بركت همراهي رسول خدا (ص) با آن¬هاست. چون كاروان به حدود يك فرسنگي شهر «‌بصرا» رسيد،‌ راهبي به نام «‌بحيرا» كه در آن¬جا در صومعه¬اي مي¬زيست، چون چشمش از دور به كاروان افتاد و مشاهده كرد كه لكّه ابري بالاي سر آن¬هاست، يا از روي صفاي باطنش فهميد، شخص بزرگي كه مورد عنايت خداوند است، در ميان آن¬هاست. برخلاف هميشه غذاي زيادي آماده ساخت و آن¬ها را براي خوردن غذا دعوت نمود. كاروانيان دعوت او را پذيرفتند و همگي به نزد او رفتند و تنها رسول خدا (ص)‌ را به خاطر كم سنّ و سالي نزد بار و بُنه¬ي خود زير درختي جا گذاشتند.

بحيرا چون در ميان كاروانيان كسي كه قيافه¬ي‌ برجسته¬اي داشته باشد، نيافت، از آن¬ها پرسيد:‌ «كسي از شما مانده است؟» گفتند: بجز پسربچّه¬اي همه آمده¬اند. بحيرا گفت: «او را هم بياوريد كه از اين غذا بخورد.» چون رسول خدا (ص) را به جمع قريش آوردند، بدون اين¬كه ديگران متوجّه شوند، به آن حضرت عرض كرد: اي پسر، تو را به لات و عزّي سوگند مي¬دهم كه آن¬چه كه از تو مي¬پرسم پاسخ مرا بدهي. رسول خدا (ص) فرمود: مرا به لات و عزّي سوگند مده كه چيزي در نظر من مبغوض¬تر از اين دو نيست. بحيرا گفت:‌ پس تو را به خدا سوگند مي¬دهم. رسول خدا (ص)‌ فرمود:‌ هرچه مي¬خواهي بپرس. بحيرا سؤالاتي از زندگي و خواب و بيداري آن حضرت از وي نمود و آن¬گاه ميان ديدگان و شانه¬هاي آن حضرت را مشاهده كرد و مُهر نبوّت را يافت. سپس از ابوطالب پرسيد: اين پسر با تو چه نسبتي دارد؟‌ ابوطالب گفت:‌ پسرم است. بحيرا گفت: او پسر تو نيست و نبايد پدرش زنده باشد. ابوطالب گفت: او برادرزاده¬ي من است، هنگامي كه در شكم مادر بوده، پدرش از دنيا رفته است. بحيرا گفت: راست گفتي. اكنون گوش كن كه چه مي¬گويم: اين طفل همان پيامبر موعودي است كه كتاب¬هاي آسماني از او خبر داده¬اند. از او مواظبت كن و او را از چشم يهودان به دور دار؛ چون اگر آنان او را بشناسند، وي را مي¬كشند.

(بحارالانوار 15/209 و 214 و 193)‌ و (سيره ابن هشام 1/191) و (تاريخ طبري، ص 829 )

مسيحيان و مستشرقين اين داستان را بهانه قرار داده و گفته¬اند: «محمّد در اين ديدار با بحيرا با هوش و حافظه¬ي‌ قويش¬ مطالب ديني و سرگذشت پيامبران را از بحيرا فراگرفته و به اسم اسلام عرضه داشته است. ولي اين ادّعا به هيچ¬وجه نمي¬تواند درست باشد؛‌ زيرا:

اوّلاً‌، در هيچ تاريخي نيامده كه بحيرا ساعت¬ها نشسته و براي رسول گرامي اسلام (ص) سرگذشت پيامبران و مسائل خداشناسي و معاد و غيره را بيان داشته باشد.

ثانياً، اصولاً‌ عقل نمي¬پذيرد كه اين همه معارفي كه در قرآن كريم و گفته¬هاي خود آن حضرت هست كه هزاران برابر علم راهب¬هاي آن روز و امروز مسيحيان است، در عرض يك دو ساعت، بحيرا توانسته باشد به پيامبر اسلام (ص) بياموزد.

ثالثاً، معارف اسلامي غالباً مخالف مطالب تورات و انجيل است و هيچ¬يك از امور خلاف عقلي كه در تورات و انجيل هست، هم¬چون كُشتي گرفتن يعقوب پيغمبر (ص) با خدا و يا پسر خدا بودن حضرت عيسي (ع) و غيره در قرآن كريم و اسلام نيست.

رابعاً، اگر مسيحيان قبول دارند بحيرا گفته: «حضرت محمّد (ص) همان پيامبر موعودي است كه كتاب¬هاي آسمانيشان به او خبر داده است» چرا به آن حضرت ايمان نمي¬آورند؟

خامساً، بنا به نقل ابن كثير از سهيلي، بحيرا از احبار يهود بوده است. (بدايه 2/266)

سادساً، خود مستشرقين امثال «پروفسور ماسي¬نيون، در كتاب «سلمان پاك» بحيرا را شخصيّتي افسانه¬اي مي-دانند.»‌

ازاين¬رو، محقّقين برآنند كه اشخاصي همچون كعب¬الاحبار و ابوهريره و وهب بن منبه و تيم¬الدّاري، اين افسانه را وارد احاديث اسلامي نموده¬اند،‌ تا بعدها اخلافشان از آن براي ضربه زدن به اسلام و تشكيك در آسماني بودن قرآن كريم،‌ بهره¬برداري ¬كنند.

جنگ فجّار

اعراب چون پيوسته در زد و خورد بودند،‌ چهار ماه از سال (ذي¬قعده، ذي¬حجّه، محرّم و رجب)‌ را براي زيارت و تجارت اختصاص داده و جنگ در آن¬ها را تحريم كرده بودند؛ ولي با اين وجود، چهار جنگ در اين ماه¬ها رخ داد‌ كه آن¬ها را «حرب¬الفجّار» ناميدند

گفته¬اند: پيامبر (ص) در نوجواني در جنگ چهارم شركت كرده است و خود نيز فرموده: «شَهِدتُ الفُجّارَ مَعَ عَمّي اَبوطالِبَ وَ اَنَا غُلامٌ‌: در نوجواني با عمويم ابوطالب در جنگ فجّار حضور داشتم.» بنا به نقلي ديگر،‌ آن حضرت تيرها را از ميدان جنگ جمع مي¬كرده و به دست عموهاي خود مي¬داده است. (تاريخ يعقوبي 1/371) (سيره ابن هشام 1/197)

و طبق نقلي فرموده: «من همراه عموهاي خود در آن جنگ شركت داشتم و چند تير هم انداختم و چقدر دوست مي¬دارم كه همان را هم انجام نداده بودم» (طبقات ابن سعد 1/128)

ولي طبق نقل ديگري، ابوطالب گفت: اين كار ستم و بيداد و دوري از نزديكان و حلال شمردن ماه حرام است، من و كسي از بستگانم در آن شركت نمي¬كنيم؛ پس زبير بن عبدالمطّلب را به زور بردند و عبدالله بن جدعان تيمي و حرب بن اميّه هم گفتند: در كاري كه بني¬هاشم نباشند ما هم حاضر نخواهيم شد».‌ (تاريخ يعقوبي 1/370)

طبق اين نقل و ادلّه¬ي‌ ديگر در شركت پيامبر (ص) در جنگ فجّار بايد ترديد كرد.

حلف¬الفضول

طبق پيمان¬هايي كه قريش در ميان خود و قبايل ديگر بسته بودند، تنها به هم¬پيمانان خود كمك مي¬كردند؛ ولي هرگاه بر بيگانه و بي¬كسي ستم مي¬شد، كسي به او كمك نمي¬كرد. تا آن¬كه حدود 20 سال قبل از بعثت مردي از «بني¬اسد خزيمه‌» يا «زبيد» براي تجارت وارد مكّه شد و «عاص بن وائل» پدر عمروعاص معروف كه از بني¬سهم بود متاع او را خريد، ولي بهاي آن را نپرداخت. و بنا به نقل ديگري «‌قيس بن شيبه سلمي»‌ كالايي به «ابي بن-خلف جمحي» فروخت و ابي بهاي آن را نپرداخت. به هرحال آن مرد پيش هر كس از قريش براي دادخواهي رفت، چون با آنان هم¬پيمان نبود، كسي به دادش نرسيد؛ ازاين¬رو، بالاي كوه ابوقبيس رفت و با اشعاري جريان مظلوميّت خود را بيان كرد. «زبير بن عبدالمطّلب» عموي پيامبر (ص)‌ مردم را دعوت كرد و بني¬هاشم و بني¬تيم و بني-اسد و بني¬حارث در خانه¬ي «عبدالله بن جدعان»‌ كه مردي بزرگوار و بزرگسال بود انجمن نمودند. اين انجمن كه پيامبر (ص) هم در آن شركت داشت، با هم پيمان بستند كه از هر مظلومي ـ خواه اهل مكّه يا غير‌آن ـ‌ حمايت كنند و به عنوان اوّلين اقدام به خانه¬ي «عاص بن وائل»‌ يا «‌ابي بن خلف»‌ رفتند و پول متاع آن مرد را از او گرفتند و به او رد كردند. روايت شده كه رسول خدا (ص) ‌ فرموده است: «من در خانه¬ي عبدالله بن جدعان در پيماني شركت كردم كه راضي نيستم به جاي آن شتران سرخ موي داشته باشم و اگر در اسلام هم به چنان پيماني دعوت شوم، مي¬پذيرم.» (تاريخ يعقوبي 1/372) (‌سيره ‌ابن¬هشام 1/140) (كامل ابن¬اثير 2/41)

مدّتي بعد از انعقاد «‌حلف¬الفضول» مردي از قبيله¬ي خثعم با دختر زيبايش براي انجام مراسم حجّ‌ به مكّه آمد. «‌نبيّة بن حجّاج» كه يكي از بزرگان قريش بود، دخترش را به زور از او گرفت. آن مرد خثعمي از مردم مكّه استمداد طلبيد. آن¬ها گفتند: تنها راه تو اين است كه از حلف¬الفضول كمك بگيري. آن مرد كنار كعبه رفت و اعضاي حلف¬الفضول را به كمك طلبيد. به سرعت اعضاي حلف¬الفضول با شمشيرهاي برهنه گِرد آمدند و فوراً به در خانه¬ي‌ نبيّه رفتند و از او خواستند دختر آن مرد به او برگرداند. نبيّه از آنان يك شب مهلت خواست؛‌ ولي آن-ها يك لحظه هم به او مهلت ندادند و دختر آن مرد را از او گرفتند و به او سپردند. (‌سيره¬ حلبيّه 1/102) و (‌شرح ابن ابي¬الحديد 6/384)

و نيز بين امام حسين (ع)‌ و معاويه بر سر زميني اختلاف افتاد. امام حسين (ع) به عبدالله بن زبير فرمود: نزد معاويه برو و او را بين سه كار مخيّر كن كه چهارمش به سختي مي¬كشد: يا به داوري تو يا عبدالله بن عمر تن دردهد، يا به حقّ من اعتراف كند وآن¬گاه از من بخواهد كه آن را به او ببخشم و يا آن را از من بخرد؛‌ و اگر از اين سه راه هيچ¬كدام را نپذيرد، مردم را به حلف¬الفضول فرامي¬خوانم. چون جريان به معاويه رسيد گفت: به حلف¬الضول نياز نيست و پول زمين را براي امام حسين (ع) فرستاد. (شرح نامه¬ 28 نهج¬البلاغه ابن ابي¬الحديد)

تجارت براي خديجه

خديجه دختر خويلد بن اسد بن عبدالعزّي بن قصيّ‌ جدّ پنجمين پدر رسول خدا (ص) از ثروتمندان قريش بود؛ و چون از پدر و از دو شوهر متوفّاي خود مالي به او رسيده بود و مثل بسياري از زنان مكّه با آن تجارت مي¬كرد. خديجه زن نيكوكار و بخشنده¬اي هم بود، به طوري كه او را مادر بينوايان و يتيمان مي¬گفتند. (اُسدُالغابه، مادّه‌ خديجه)

چون خديجه به فكر پيامبر اکرم (ص) كه به راستگويي و امانتداري و اخلاق نيكو معروف بود، افتاد. پس كسي را نزد آن حضرت فرستاد كه به او بگويد: اگر به تجارت براي وي به شام رود، بيشتر از آنچه كه به ديگران داده است، به وي خواهد داد. و بنا به نقل واقدي، چون پيامبر اکرم (ص) پيشنهاد خديجه براي تجارت را به عمويش ابوطالب بازگو كرد، ابوطالب به او گفت: اين رزقي است كه خدا براي تو فرستاده است. (طبقات ابن¬سعد 1/130)

حضرت محمّد (ص)‌ پس از اعلام آمادگي با كالاي خديجه و به همراهي «ميسره»‌ غلام پارساي خديجه،‌ با كاروان قريش به شام رفت. چون به شهر «بصرا» رسيدند، راهبي به نام «نسطورا»‌ قطعه ابري را مشاهده كرد كه بالاي سر كاروان سايه افكنده؛‌ و چون پيامبر (ص) و ميسره زير درختي منزل كردند، آن قطعه ابر هم بر بالاي آن درخت ايستاد. نسطورا به ميسره كه در سفرهاي قبل با او آشنا شده بود، گفت: آن كيست كه در زير آن درخت است؟ ميسره گفت:‌ مردي از قريش و اهل مكّه است. نسطورا گفت:‌ به خدا سوگند، آن¬كه زير آن درخت است جز پيامبري نيست.»‌ (‌سيره ابن هشام 1/199) (تاريخ طبري ص 832 )

و نيز مورّخين گفته¬اند: چون رسول خدا (ص) كالاها را فروخت، ميان او و مردي اختلاف پيش آمد و آن مرد گفت: به لات و عزّي سوگند بخور. پيامبر (ص) فرمود: «من هرگز به آن¬ها سوگند نمي¬خورم. من مي¬روم و تو هم از لات و عزّي اِعراض كن». آن مرد گفت: ادّعاي شما درست است و به ميسره گفت: به خدا سوگند، اين همان پيامبري است، كه دانشمندان ما صفات او را در كتاب¬هاي خود ديده¬اند.»‌ (طبقات ابن سعد 1/126)

چون پيامبر (ص) كالاهاي خديجه را فروخت‌ و آن¬چه را كه مي¬خواست خريد و به مكّه بازگشت و براي خديجه معلوم شد كه وي‌ در اين سفر دو برابر معمول سود برده است، دو برابر آن¬چه كه قرار داده بود، به وي پرداخت كرد. (‌طبقات ابن سعد 1/131)

ازدواج با خديجه

بعد از آن¬كه حضرت محمّد (ص) از سفر تجاري شام براي خديجه بازگشت؛‌ چون كارداني و امانتداري وي در عمل براي خديجه كه بانويي خردمند و دورانديش و والاگهر بود، معلوم شد و ميسره هم آن فضايل و خارق عاداتي را كه از حضرت محمّد (ص) در طول سفرش به شام ديده بود و پيش¬گويي¬هاي نسطورا و آن مرد شامي را براي خديجه نقل كرد، با شهرت قبلي¬اي كه آن حضرت به امانت و راستي و درستي داشت، شيفته¬ي آن حضرت گرديد و با آن¬كه پيشنهاد ثروتمندترين و متنفّذترين رجال قريش مانند عقبة بن ابي¬معيط، ابوجهل و ابوسفيان را با مهريّه¬هاي سنگين براي ازدواج رد كرده بود، نفيسه خدمتكارش را به نزد حضرت محمّد (ص) فرستاد، تا به نحوي وي را به خواستگاريش ترغيب كند.

نفيسه گويد: من نزد محمّد رفتم و به او عرض كردم:‌ چه چيز مانع از آن است كه ازدواج كني؟ فرمود‌:‌ چيزي ندارم كه ازدواج كنم. گفتم: اگر ازلحاظ مالي مسأله¬اي نباشد، حاضري با كسي كه داراي زيبايي و مال و شرف و كفايت است و هم¬شأن توست ازدواج كني؟‌ فرمود: چه كسي؟ گفتم:‌ خديجه. فرمود: چگونه براي من ممكن است؟‌ گفتم: بر¬عهده¬ي من. پيامبر (ص) اين مطلب را به عموهاي خود خبر داد و آن¬گاه به خديجه پيشنهاد ازدواج داد.

و چون مجلس عقد ترتيب داده شد، ابوطالب پس از حمد و ثناي خداوند و تعريف از خاندان و بزرگواري¬ها و اخلاق نيك حضرت محمّد (ص) خطبه¬ي عقد را خواند و مهريّه را هم كه چهار صد يا پانصد درهم و به قولي بيست شتر بود خود بر عهده گرفت و پس از آن¬كه «‌ورقة‌ بن نوفل»‌ پسرعموي خديجه و عمويش «‌عمرو بن اسد»‌ اعلام رضايت كردند،‌ خديجه گفت: اي محمّد، من خودم را به ازدواج تو درمي¬آورم و مهر هم از مال خودم بر عهده¬ي‌ من باشد. قريش گفتند:‌ عجيب است، مهر بر عهده¬ي زن¬ها باشد؟! ابوطالب در غضب شد و گفت:‌ اگر مردي مثل برادرزاده¬ي‌ من باشد، زنان حاضرند بالاترين قيمت و مهريّه را براي ازدواج با آن¬ها بپردازند؛ ولي اگر مردهايي مثل شما باشند، جز با پرداخت مهريّه¬هاي سنگين كسي به ازدواج با آن¬ها تن درنمي¬دهد. (‌بحارالانوار 16/6 و 12 و 22) (سيره ابن هشام‌ 1/201) (‌تاريخ طبري، ص 834) (تاريخ يعقوبي /376)

خديجه و مقام وي

گفته¬اند: هنگام ازدواج پيامبر (ص) با خديجه، سنّ آن حضرت 25 سال و سنّ‌ خديجه 40 سال بوده است و گفته¬اند: خديجه قبل از ازدواج با رسول خدا (ص) دو شوهر كرده بود: يكي «هند»‌‌ و ديگر «عتيق»‌. تا خديجه زنده بود، رسول خدا (ص) هيچ زن ديگري نگرفت. خديجه از هند پسري به نام «هاله»‌ داشته و ازاين¬رو وي را «‌ابوهاله»‌ گفته¬اند و نيز خديجه از ابوهاله پسر ديگري به نام «هند» هم¬نام پدرش داشته است و ازاين¬رو، وي را هند بن هند‌ مي¬گفته¬اند و كنيه¬ي حضرت خديجه (ص) هم «امّ¬هند» بوده است. امام حسن (ع) از هند بن ابي¬هاله كه دائيش بوده است، رواياتي نقل كرده است. هند در بدر و احد به همراه رسول خدا (ص) حضور داشته و در جنگ جمل در ركاب امام علي (ع) به شهادت رسيد.

به خاطر كمالاتي كه خديجه در وجود همسر گراميش رسول خدا (ص) مي¬يافت، نسبت به او علاقه¬اي روحاني داشت. چنان¬كه تمام ثروت خود را در اختيار آن حضرت قرار داد. به طوري كه گفته¬اند: سه چيز باعث پيشرفت اسلام شد: يكي ثروت خديجه، ديگري شمشير علي (ع)‌ و سوّم حمايت همه جانبه¬ي‌ ابوطالب از آن حضرت.

آسوده¬شدن خيال پيامبر (ص) از جهت تأمين وسايل معيشت و تقويت روحي آن حضرت توسّط خديجه،‌ عواملي شدند‌ كه آن حضرت با آرامش خاطر بتواند در باره¬ي اصلاح اوضاع جامعه و برنامه¬ي آينده¬اش فكر كند و آماده¬ي دريافت وحي گردد.

به نقل ابن عبّاس رسول خدا (ص) چهار خط بر روي زمين كشيد و فرمود:‌ «‌بهترين زنان بهشت چهارتا هستند: خديجه دختر خويلد، فاطمه دختر محمّد، مريم دختر عمران و آسيه دختر مزاحم همسر فرعون.»‌ (‌خصال صدوق، باب 4، حديث 22) و (‌اسدالغابه، مادّه‌ خديجه)

عايشه گويد: پيامبر (ص) همواره خديجه را وصف و ثنا مي¬كرد، تا روزي غيرت بر من عارض شد و گفتم: «‌خديجه پيرزني بيش نبود، خداوند بهتر از آن را نصيب تو فرموده است.»‌ رسول خدا (ص) در غضب شد، به نحوي كه موهاي جلو سرش از غضب مي¬لرزيد و فرمود: «نه به خدا، هرگز به بهتر از خديجه نائل نشدم؛ وقتي كه مردم كافر بودند او به من ايمان آورد؛ وقتي كه مردم تكذيبم كردند او تصديقم نمود و در مال و ثروتش با من مساوات نمود و خداوند از او فرزنداني نصيبم فرمود كه از زنان ديگر مرا محروم داشت.»‌ عايشه¬گويد: با خود عهد كردم كه ديگر هرگز بدي خديجه نگويم. ‌(‌اسدالغابه، مادّه خديجه)

بنا بر نقل پيامبر (ص) فرموده: شب إسراء به جبرئيل گفتم: اي جبرئيل‌، آيا حاجتي داري‌؟ گفت:‌ حاجت من اين است كه بر خديجه از خداوند و من سلام برساني. و چون به نزد خديجه برگشتم و سلام خداوند و جبرئيل را به او رساندم، خديجه گفت:‌ «خداوند سلام است و از او سلام است و سلام به او برمي¬گردد و بر جبرئيل سلام باد.»‌ (بحارالانوار 16/7)

نوسازي كعبه و نصب حجرالأسود

بنا به نقل مورّخين، نخستين كسي كه بناي كعبه را گذاشته است «حضرت ابراهيم (ع)»‌ بوده است. و اين بِنا برجا بود، تا آن¬كه جُرهميان آن را تجديد بنا نمودند؛ و چون دوباره رو به ويراني نهاد، عمالقه آن را تجديد بنا كردند و بالاخره «قصيّ بن كلاب» جدّ پنجم رسول خدا (ص)‌ آن را خراب كرد و از نو ساخت‌ و در كنارش «‌دارالنّدوه»‌ را براي مشورت و تصميم¬گيري قريش ساخت. ولي ديوارهاي بناي كعبه كه قصيّ ساخته بود، سنگ¬چيني بدون ملاط بود به اندازه¬ي‌ قامت يك انسان كه سقف هم نداشت؛‌ ازاين¬رو‌، سارقي شبانه خود را به درون كعبه رساند و اموال و جواهرات آن را كه در ميان چاهي درون كعبه بود به سرقت برد. هرچند بعد از چندي سارق را يافتند و به جرم دزدي دستش را بريدند؛ امّا همين امر سبب شد كه قريش را به فكر وادارد كه كعبه را با ديوارهاي بلندتري و با سقف تجديد بنا كنند كه در همين اوان هم سيل مهيبي هم قسمتي از كعبه را ويران نمود؛ و اين امر قريش را واداشت كه تصميم خود را مبني بر تجديد بناي كعبه را عملي سازند.

و چون خواستند كعبه را بسازند «‌ابووهب بن عمرو»‌ و به قولي «وليد بن مغيره» گفت: اي مردم، آن¬چه را كه در بناي كعبه به كار مي¬بريد بايد از مال حلال باشد. منتها براي تجديد بناي كعبه دو مشكل داشتند: يكي تهيّه¬ي چوب براي سقف آن و ديگر ترس از ويران كردن آن. در اين موقع خبر رسيد كه يك كشتي بازرگاني در كنار دريا شكسته است و قريش كه آگاه شدند، چند نفر را فرستادند و چوب¬هاي آن را خريداري كردند، تا توسّط يك نجّار قبطي كه در مكّه سكونت داشت در سقف خانه به كار برده شود؛ و بدين ترتيب، مشكل‌ اوّل حلّ شد. مشكل دوّم را هم «وليدبن مغيره» حل كرد؛‌ بدين معني كه كلنگ برداشت و گفت: «خدايا، تو مي-داني كه ما از خراب كردن اين بنا جز خير منظوري نداريم.» و آن¬گاه قسمتي از آن را خراب كرد. ولي مردم باز هم جرئت نكردند و گفتند: «اگر امشب بلايي بر سر وليد نيامد، ما هم به خراب كردن بقيّه¬ي‌ آن مي¬پردازيم.»‌ و چون فردا شد و ديدند كه وليد سالم است، آن¬ها هم بقيّه¬ي‌ ديوارهاي كعبه را خراب كردند.

مردم سنگ¬هاي زيادي جمع كردند. آن¬گاه بنا بر قرعه، خاندان عبدمناف و بني¬زهره يك ركن بالا آوردند، بني¬اسد و بني¬عبدالدّار يك ركن، بني¬تيم و بني¬مخزوم يك ركن، بني¬سهم و بني¬جمح و بني¬عدي هم يك ركن. و چون ديوارهاي كعبه را به اندازه¬ي‌ قامت انساني بالا بردند و موقع نصب حجرالاسود رسيد، هر قبيله¬ مي¬خواست افتخار نصبش نصيب وي شود.

بدين ترتيب، چهار پنج شبانروز كار ساختمان خانه تعطيل شد، تا آن¬كه قرار گذاشتند «ابواميّة بن مغيره¬ي‌ مخزومي»‌ و به قولي «‌ابوحذيفة‌ بن مغيره»‌ كه سالمندترين فرد قريش بود، هرچه رأي داد، مورد پذيرش باشد؛ و او گفت: اوّلين كسي كه از درِ بني¬شيبه كه به طرف صفا باز مي¬شود وارد شد، داوري او را در نصب حجرالاسود بپذيرند.

در اين هنگام حضرت محمّد (ص) وارد شد، همه گفتند:‌ «‌اين محمّد امين است، ما به حكم او راضي هستيم.»‌ پيامبر (ص) بعد از شنيدن جريان، دستور داد پارچه¬اي آوردند و به قولي ردا و به قولي عباي طاروني خود را به زمين گسترد؛‌ سپس سنگ را در ميان آن نهاد و فرمود: «از هر قبيله¬اي يك نفر در بلندكردن سنگ شركت كند» كه چهار نفر از قبايل بزرگ به نام¬هاي:‌ عتبة بن¬ ربيعه، ابوذمعه (اسود بن عبدالمطّلب بن اسد)، ابوحذيفة‌ بن مغيره و قيس بن عدي سهمي، هركدام گوشه¬اي از آن را بلند كردند. و چون سنگ به محلّ نصبش رسيد، رسول خدا (ص) با دست مباركش آن را برداشت و سر جايش گذاشت و آن¬گاه قريش كار ساختمان را به اتمام رساندند. و بدين ترتيب،‌ اختلافي كه ممكن بود به كُشت و كُشتار و عداوت¬هاي بزرگ قبيله¬اي بينجامد، با درايت و تدبير رسول خدا (ص) پايان يافت. (‌بحارالانوار 15/411) (‌سيره‌ ابن هشام 1/204) (تاريخ طبري ص 835)

بناي كعبه بعد از پيامبر (ص)

عبدالله بن زبير بناي كعبه را كه قريش ساخته بود خراب كرد‌ و با تغييراتي از نو ساخت، از جمله حجر اسماعيل را داخل بناي خانه كرد و درِ آن را هم از كف زمين قرار داد و درِ ديگري هم در مقابل آن درست كرد. چون عبدالملك بن مروان به خلافت رسيد، «حجّاج بن يوسف» را به جنگ ابن¬زبير فرستاد. حجّاج بعد از به دارآويختن ابن زبير، به دستور عبدالملك، كعبه را كه ابن زبير ساخته بود خراب كرد و آن را مطابق بناي قريش ساخت.

سلطان سليمان عثماني در سال 960 هجري قمري سقف آن را تغيير داد. بعد از او سلطان احمد عثماني در سال 1021 هجري قمري آن را ترميم نمود. و چون در سال 1039 هجري قمري سيل بزرگي ديوارهاي شمالي و شرقي آن را خراب نمود، سلطان مراد چهارم عثماني خرابي آن را ترميم كرد و از آن وقت تا كنون به همان حال باقي است.

آيين پيامبر اسلام (ص) پيش از بعثت

از نظر شيعه تمامي انبيا و حضرت زهرا و دوازده امام (ص) معصوم بوده¬اند و لازمه¬ي‌ عصمت هم عمل به واجبات و ترك محرّمات است. هيچ نقلي هم نشده، كه پيامبر (ص) بتي را تعظيم كرده باشد و يا حتّي عمل زشتي مانند: دزدي، جنايت، خيانت، زنا، مشروب¬خواري، قماربازي و... انجام داده باشد؛‌ و برعكس، همه¬ي‌ تواريخ تصريح دارند كه پيش از بعثت هم آن حضرت مدّت¬ها به غار حرا مي¬رفت و خدا را عبادت مي¬كرد.

ولي در اين¬كه پيامبر اسلام (ص) قبل از بعثت بر چه ديني بوده و با چه روشي عبادت مي¬كرده؟ بعضي گفته¬اند:‌ پيرو دين حضرت ابراهيم (ع) بوده و بعضي گفته¬اند: بر دين مسيحيّت بوده است؛ امّا با توجّه به اين¬كه اديان سابق بر مسيحيّت همه به وسيله¬ي مسيحيّت منسوخ شده بودند و خود دين مسيحيّت هم تحريف شده و به تثليث كه شرك است كشيده شده بود؛ محقّقين از جمله علّامه¬ مجلسي (بحارالانوار¬18/288) برآنند كه حضرت محمّد (ص) قبل از بعثت نبي بوده و با بعثت رسول شده و مأمور تبليغ آيينش گرديده است. از طرفي، چگونه مي¬شود بعضي از انبيا چون حضرت عيسي و حضرت يحيي از كودكي پيامبر باشند؛ ولي پيامبر اسلام (ص) كه از همه¬ي انبيا برتر بوده، تا چهل سالگي پيامبر نشود؟

و «‌امام علي (ع) » در مورد پيامبر اسلام (ص) مي¬فرمايد:‌‌ «‌از روزي كه پيامبر اسلام (ص) از شير گرفته شد، خداوند بزرگ¬ترين فرشته¬ي خود را هم¬نشين او گردانيد، تا او را شب و روز به راه بزرگواري¬ها و خوهاي نيكو سير دهد.»‌ (نهج¬البلاغه، خطبه¬ي 192)

و بنا بر نقل شيعه و سنّي پيامبر (ص) فرموده: «‌كُنتُ نَبِيّاً، وَالآدَمُ بَينَ الماءِ وَالطّينِ»:‌ هنگامي كه آدم هنوز به صورت گِل بود، من پيامبر بودم.»‌ (بحارالانوار 15/351) (‌بدايه‌ ابن¬كثير 2/285)

عطّار هم در مثنوي اسرارنامه اين حديث را چنين به نظم درآورده است:

هنوز آدم ميان آب و گِل بود كه او شاه جهان و جان دل بود

و طبق نقل¬هايي هم كه علّامه¬ي مجلسي آورده، پيامبر اكرم (ص) از آغاز عمرش مؤيّد به روح¬القدس بوده و داراي مقام نبوّت بوده است. (بحارالانوار 18/288)


کتاب پیامبر خاتم (ص)

دکتر رحمت الله قاضیان