فصل پنجم - اصول ماركسيسم.
به عقيدة ماركس و ماركسيست¬ها يگانه طرز تفكّر و شيوة¬ مطالعه براي شناخت طبيعت و اجزاء آن بايد طبق اصول و قوانين چهارگانة ماركسيسم يا «ماترياليسم ديالكتيك» صورت گيرد و عبارتند از: اصل تضاد، اصل تأثير متقابل، اصل حركت و اصل جهش.
1ـ اصل تضاد
اوّلين اصل ماركسيسم كه مي¬توان آن را جوهر و مغز اين مكتب و اصل اصول ديگر آن دانست «اصل تضاد» است. بدين معني كه از نظر اين مكتب، در هر چيزي (تز) عامل و نطفة ضدّ خودش (آنتي¬تز) وجود دارد كه تدريجاً رشد مي¬كند و با خود شئ به جنگ و ستيز مي¬پردازد و از ستيز اين دو، امر سوّمي (سنتز) كه تركيبي از آن دو وكامل¬تر از مرحلة¬ قبلي است، حاصل مي¬شود. آن سنتز نيز به نوبة خود چيزي (تزي) است؛ و ازاين¬رو، آنتي¬تزي دارد كه با آن به ستيز مي¬پردازد و از ستيز و تركيب آنها «سنتز» كامل¬تري به وجود مي¬آيد؛ و همين¬طور اين تحوّل و تكامل از طريق تضاد دروني اشياء ادامه مي¬يابد. بنابراين، ريشة¬ تمام حركت¬هاي طبيعي و فكري، تضاد و تناقض درون اشيا و افكار است.
2 ـ اصل تأثير متقابل اشياء
ماركسيست¬ها مي¬گويند: برخلاف نظر متافيزيسين¬ها كه طبيعت را اموري انباشته از اشياء و پديده¬هاي جدا و مستقل از يكديگر اعتبار مي-كنند؛ از نظر منطق ديالكتيكي ما، هستی كه در مادّيّات خلاصه مي-شود، همچون يك دستگاه و ماشين عظيم است كه تمامي اجزاي آن با هم ارتباط و بستگي كامل دارند؛ و هر جزء آن، تحت تأثير ساير اجزاء است. پس ماهيّت هر چيزي عبارت است از رابطة آن چيز با ساير اجزاء طبيعت؛ بنابراین، ماهيّت هر چيزي وابستگي كامل با محيط و شرايط زمانيش دارد؛ به نحوي كه اگر آن شرايط محيطي عوض شوند، ماهيّت آن چيز هم عوض مي¬شود. ازاين¬رو، هيچ جزيي از اجزاء طبيعت به خودي خود قابل شناسايي نيست، مگر با در نظر گرفتن رابطه¬اش با ساير اجزاء.
3 ـ اصل حركت
بر اساس مكتب ماترياليسم ديالكتيك، تضاد دروني اشياء و تأثير موجودات بر يكديگر سبب به وجود آمدن حركت در اشياء مي¬شوند؛ مطابق اين اصل، در جهان که آن هم در موجودات مادّی منحصر می¬شود، هيچ امر ساکن و ثابتی وجود ندارد؛ بلكه هر چه هست ـ اعمّ از اشياء و انديشه (فلسفه، اخلاق، دين و هنر) دائماً در تغيير (شدن) است. ازاين¬رو، شناخت و بينش درست در بارة جهان وقتی حاصل می¬شود که اشياء را در حال شدن و دگرگونی مطالعه کنيم؛ زيرا فکر ما نيز در هر لحظه غير از فکر ما در لحظة¬ پيش است.
4 ـ اصل جهش
طرفداران منطق ديالكتيك مي¬گويند: جدال دروني اشياء و عوامل مؤثّر خارجي، سبب حركت يعني تغيير تدريجي در اشياء مي¬شوند. حرکتی هم که در اثر تضاد يعنی جدال درونی اشياء و تأثيرات از عوامل خارجی اشياء در شئ حاصل می¬شود، پس از آن¬ که در مرحلة معيّني به اوج خود رسيد، ناگهان حالت انقلابي به خود مي¬گيرد و با يک «جهش» حركت كمّي آن تبديل به تغيير كيفي مي¬شود؛ يعني شئ تغيير ماهيّت مي¬دهد و به صورت يك پديدة¬ تكامل يافته¬تر از مرحلة قبل موجود مي¬گردد.
مثلاً دماي آب وقتي تا صد درجه بالا رفت، ناگهان آب تبديل به بخار مي¬گردد
در مقابل عوامل موافق در تخم مرغ نيز كه آن را به حال خود نگه مي دارند، (نطفه) با جذب محتويّات درون تخم¬مرغ به تدريج رشد می¬کند که مرحلة¬ نفی يا «آنتی¬تز» است و پس از مبارزة¬ اين دو نيرو و پيروزی قوای نفی¬کننده، تخم مرغ تبديل به جوجه می¬شود که همان مرحلة¬ نفی در نفی يا «سنتز» است.
همچنين حکومت استبدادی (تز) بر اثر «تضاد» ی که با نيروهای انقلابی درونی و تأثيراتی که از حکومت¬های دمکرات و ابزار توليد می¬پذيرد (آنتی¬تز) با «جهشی» تبديل به حکومت پارلمانی می-شود که همان «سنتز» است. حکومت پارلمانی هم مطابق قوانين فوق جایش را به¬حکومتی ديگر می¬دهد، تا به حکومت سوسياليستی و سپس کمونيستی تبديل می¬شود.
فصل ششم
اصل «تضاد ديالکتيکی»
سقراط قائل شد، فكري كه بر كسي عرضه مي¬شود، با فكر خودش تنازع پيدا مي¬كند و از تنازع آنها فكر عالي¬تري به وجود مي¬آيد.
هگل گفت: اوّلاً، اين نزاع (ديالكتيك) همان جنگ نقيض¬ها و جمع آنها در مركّب آشتي آنهاست؛ چه عقل، اوّل هستی را تصوّر مي¬كند كه وضع اصلی (تز) است، بعد وضع مقابلش (آنتي¬تز) يعنی نيستی در برابرش پيدا مي¬شود؛ و در اثر تركيب و آشتی هستی و نیستی (تز و آنتي¬تز) که نقیض یکدیگرند، «شدن» (سنتز) به وجود میآيد كه همان حركت و صيرورت (شدن) است. ثانياً، جريان طبيعت، جريان علّت و معلولي نيست؛ بلكه جريان دليل و مدلولي است؛ ازاين¬رو، اين ديالكتيك ذهن، قانون طبيعت نيز هست.
ماركسيست¬ها ديالكتيك هگل را گرفتند، ولي اساس فلسفه¬شان را بر انكار وحدت ذهن و عين که هگل فلسفه¬اش را بر آن بنا نهاده بود، نهادند.
هگل محرّك تاريخ را ايدة¬ مطلق مي¬دانست و قائل بود كه جريان ديالكتيك در نهايت امر به يك سنتز و مركّب منتهی میشود كه مطلق است و او همان خداست؛ ولي مارکسیست¬ها گفتند: چون بنا بر تضاد ديالكتيكی، حركت معلول تضاد درونی اشیاء است و از درون خود عالم توجيه میشود؛ دیگر لزومی ندارد که به قول متافيزيك¬ها حركت را از بيرون و با محرّكی بيرونی توجيه كنیم و سراغ محرّک اوّل و خدا برویم.
اشكالات:
يكم: هگل مي¬تواند دم از بي¬نيازي از علّت بيروني بزند؛ چون او جريان خارج را عين همان جريان ذهني مي¬داند كه حقايق از يكديگر بالضّروره نتيجه مي¬شوند. ولی ماركسيست¬ها كه چون هگل ذهن و عين را يكي نمي¬دانند، بلكه ذهن را انعكاس خارج مي¬دانند و میگويند فلسفة ما فلسفة علمی است، چطور مي¬توانند بگویند: ضدّی كه بالقوّه در چیزی هست، از بطن آن بيرون میآيد و ميان آن دو ستيز در مي¬گيرد؟
دوّم، هر انسان عاقلي امتناع تناقض را قبول دارد؛ ولي ماركسيست¬ها براي انكار هر واقعيّت غيرمادّي چون خدا و روح¬ همچون حسّيّون تنها به حسّ و فراورده¬هاي حسّي قائل¬ شدند؛ و از طرفي ديگر، ¬براي اين¬كه چون الهيّون به اصول خودشان (تضاد، تأثير متقابل اشياء، حركت و جهش) رنگ ابدي بدهند؛ براي مسائل تجربي ارزش يقيني قائل شدند؛ ولي كشف خطاهاي حسّي را با توسّل با «امكان اجتماع نقيضين» توجيه نمودند.
سوّم، ماركسيت¬ها برخلاف همة فلاسفه ديگر، برآنند که نه تنها اجتماع نقيضين محال نيست؛ بلکه اين امر جزء لاينفکّ و عامل اصلی حرکت و تکامل هر موجودی است.
در صورتي كه هر اثباتی با نفی خودش متناقض است نه با نفی چيزی ديگر؛ و تناقض بين نفی و ايجاب هم وقتی متحقّق می¬شود که دو قضيّه در نُه چيز باهم وحدت داشته باشند: موضوع، محمول، زمان، مکان، شرط، اضافه، جزء وکلّ، قوّه و فعل و حمل؛ بنابراين:
1 ـ اين¬که مارکسيست¬ها گفته¬اند: «يک فرد نمی¬تواند معرفت کاملی نسبت به جهان داشته باشد، و لی بشريّت می¬تواند، و اين هم جمع متناقضين است» درست نيست؛ زيرا اين دو قضيّه در موضوع با هم وحدت ندارند؛ چه در يک قضيّه موضوع يک فرد است و در قضيّة¬ ديگر تمام بشريّت. و اين درست مثل اين است که بگوييم: يک قطره آب نمي¬تواند آدمی را سير کند، ولی يک ليوان آب می¬تواند
2 ـ مرگ و حياتی هم که به يک موجود نسبت داده می¬شود، مثلاً گفته می¬شود: «زيد زنده است الآن، زيد مرده است صدسال ديگر» برخلاف پندار مارکسيست¬ها تناقض را نمی¬رساند؛ زيرا مثلاً زيد در زمانی زنده و در زمان ديگر مرده است، نه اين¬که در يک زمان، او هم زنده باشد و هم مرده؛ پس اين دو قضيّه از نظر زمان با هم وحدت ندارند.
3 ـ در مورد تخم مرغ وجوجه هم که مارکسيست¬ها مثال زده¬اند، تخم مرغی که جوجه می¬شود، چنين نيست که هم بالفعل تخم مرغ باشد و هم بالفعل جوجه؛ بلکه بالفعل تخم مرغ است و بالقوّه جوجه؛ و اين هم تناقض نيست، چون در قوّه وفعل وحدت ندارند.
چهارم، مثلّث دیالکتیکی «تز، آنتي¬تز و سنتز» نه در طبيعت صدق مي¬كند و نه در تاريخ، از جمله:
1 ـ رشد سيستم¬های باز مانند نباتات و حيوانات و انسان¬ها از طريق تضاد درونی (تز، آنتی¬تز وسنتز) نيست؛ بلکه آنها برای رشد، انرژی ومواد غذايی را ازخارج جذب می¬کنند.
2 ـ تغيير و تحوّل در سيستم¬های بسته مانند خورشيد، نه تنها باعث تکامل آنها نيست؛ بلکه موجب مصرف شدن قسمتی از انرژی آنها و نقصان¬شان است.
3 ـ گرم شدن و آن¬گاه تبخير آب و همين طور انبساط و سپس ذوبان فلزّات، بر اثر وارد شدن گرما از خارج بر آنهاست، نه بر اثر تضاد درونيشان.
4 ـ در بسياري موارد، تكامل بر اثر تركيب چند عنصر است؛ نه بر اثر تضاد ديالکتيکی و دروني هر عنصری. چنان¬که آب از تركيب اكسيژن و هيدروژن حاصل مي¬شود.
5 ـ همة مادّیّات، از حيوان و نبات و جماد، پس از آن¬که تا مدّت معيّنی به طرف کمال پيش رفتند، کمالشان متوقّف شده و به تدريج کمال خود را از دست می¬دهند و به ضعف می¬گرايند تا نابود شوند، نه آن¬که طبق حرکت ديالکتيکی پيوسته به طرف کمال پيش روند.
6 ـ نيروهای متّضاد در انسان(قوای عقلانی ونفسانی) نيز مکمّل يکديگرند وبرای تکامل انسان بايد به هم آميخته گردند؛ زيرا انسان بدون معنويّت حيوان درّنده¬ای بيش نيست، وانسان بدون شهوت و غضب هم، نه می¬تواند نسلش را ادامه دهد و نه حتّي شخص خود را.
7 ـ درون هر فکری در ذهن هم فکر ديگری نيست تا از تضاد آنها فکر کامل¬تری پيدا شود؛ بلکه فکری که از ديگران بر شخصی عرضه می¬شود و با فکر خودش تضاد دارد، تنازع پيدا می¬کند و از تضاد و تنازع آنها، فکر بهتر و کامل¬تری به وجود می¬آيد.
همين طور در اثر تضاد افکار گوناگون در اجتماع، افکار کامل¬تر به وجود می¬آيد.
پنجم، تضاد به معناي اين¬كه عناصر جهان به نوعي با يكديگر جنگ دارند، يعني اثر يكديگر را خنثيٰ مي¬كنند، مورد قبول همة دانشمندان و فلاسفه و همة الهيّون است.
قرآن کريم نیز در آيات بسياری بر وجود تضاد در جهان تصريح می¬کند و آن را دليل و نشانه¬ای بر وجود خدا می¬داند. چنان¬که در يک¬جا می¬فرمايد: «يُخرِجُ الحَيَّ مِنَ المَيِّتِ وَ مُخرِجُ المَيِّتِ مِنَ الحَيِّ: زنده را از مرده و مرده را از زنده بيرون می¬آورد.» ( انعام 95 )
در حديثی هم اميرالمؤمنين علی(ع) می¬فرمايد: «خداوند تبارک و تعالیٰ انسان را از دو واقعيّت متّضاد (عقل و شهوت) آفريده است.» (وسايل الشّيعه 2/477)
«ملّاصدرا» هم گويد: اگر تضاد نبود، هيچ پديده¬ای که به¬خاطر پديدآمدن استعداد است، پديد نمی¬آمد؛ و اگر تضاد نبود، فيض وجود از مبدأ جواد جاری نمی¬شد و «جُود» متوقّف می¬گشت و عالم عنصری از قبول زندگی¬ای که بدان نيل به مقصود حاصل می¬شود، تعطيل می¬گشت و بيشتر چيزهايی که ممکن بودند در مکمن امکان و کتم عدم بحت باقی می¬ماند و برای سالکين، سفر به جانب خداوند و رجوع بدو امکان نداشت.» (اسفار 7/71)
و «مولوی» در اين زمينه گويد:
زندگی اين جهان آشتیّ ضــــــدّهاست مرگ آن کاندر ميانشان جنگ خاست
صلح اضداد است عمر اين جهــــــــان جنگ اضـــــــداد است عمر جاودان
اين جهان جنگ است چون کلّ بنگری ذرّه ذرّه همچو دين با کـــــــافری
جنگ فعـلی، جنگ طبعی، جنگ قول در ميـــــان جزء¬ها حربی است هول
بر مثلّث ديالكتيكي ماركسيست¬ها اشكالات فراواني وارد است، از جمله:
1 ـ برخلاف نظر هگل و مارکس تخم مرغ همان چيزی است که جوجه می¬شود و بين تخم¬مرغ ونطفه نه فقط تضاد و تنازعی نيست، بلکه ايثار است؛ زيرا تخم¬مرغ تمام هستیش (سفيده و زرده) را در طبق اخلاص می¬گذارد و تقديم نطفه برای جوجه شدن می¬کند.
2 ـ اگر به قول ديالکتيک¬ها «هر چيزی ضدّ خود را در بر دارد» آن ضدّ هم بايد ضدّي درونش باشد؛ و همين طور تا بي¬نهايت ادامه يابد؛ و در نتيجه هر چيزي بي¬نهايت چيز باشد؛ در حالي كه بديهي است كه هر چيزي فقط يك چيز است نه بي نهايت چيز.
4 ـ هرگاه هر چيزی و از جمله حکومت¬ها با ضدّ خودش که آنتی¬تزش است، درگيری پيدا می¬کند و تبديل به چيز ديگر سنتز می¬شود، تا به سوسياليستي وكمونيستي برسد؛ بايد سوسياليستی و کمونيستی) هم ضدّ خودشان درونشان باشد، و نيروهای درونی آن حکومت¬ها هم سرانجام عليه آنها قيام کنند و آنها را واژگون نمايند و حکومت ديگری جای آنها نشانند، نه اين¬که به قول ماركسيست¬ها، اينها حکومت¬های ابدی باشند.
فصل هفتم
اصل «تأثير متقابل اشيا»
مارکسيست¬ها می¬گويند: برخلاف نظر متافيزيسين¬ها که طبيعت را اموری انباشته از اشياء و پديده¬های جدا و مستقل از يکديگر اعتبار می-کنند، از نظر منطق ديالکتيکی ما، جهان که در مادّيّات منحصر می¬شود، مانند يک دستگاه و ماشين عظيم است که تمامی اجزاء آن با هم ارتباط و بستگی کامل دارند و هر جزء از اجزاء آن تحت تأثير ساير اجزاء است و به نوبة¬ خود در همة آن¬ها مؤثّراست؛ پس ماهيّت هر چيزی وابستگی کامل با محيط و شرايط زمانی خودش دارد؛ به نحوی که اگر آن شرايط محيطی عوض شوند، ماهيّت آن چيز هم عوض می-شود. ازاين¬رو، از يک طرف، شناخت و بينش ما در بارة هر چيزی وقتی صحيح و کامل و جامع است که آن را در حال ارتباط و متّحد با همة اشياء ديگر مورد مطالعه قرار دهيم؛ و از طرف ديگر، با توجّه به شرايط زمانی و مکانی، شناخت ما هم نسبت به هر چيزی هر لحظه عوض مي¬شود.
اشكالات: اوّلاً، پيوستگی و همبستگی اشيا به يکديگر امری بديهی است كه صرف نظر از ايده¬آليست¬ها و شکّاکان که در حكم بيماران روانی هستند، مورد قبول همة¬ فلاسفه و مکتب¬های فلسفی شرق و غرب و همة دانشمندان و حتّی مردم عادّی است.
آری، تنها چيزی که در اين مورد اختصاص به مارکسيست¬ها دارد و مورد قبول دیگران نيست، اين است که مارکسيست¬ها چون ديدند که برای رسيدن به سوسياليسم و به اختيار در آوردن تمام اموال جامعه لازم است که اصول اخلاقی و قوانين ثابت اديان جهت رستگاری بشر را از ميان بردارند، «اصل همبستگی و پيوستگی اشيا» را به اصول اخلاقی و قوانين ثابت اديان هم تعميم داده و گفتند: حکومت، اخلاق، دين و غيره نيز، همه با تغيير شرايط زمانی و مکانی ـ مخصوصاً تغيير اقتصاد و شيوة¬ توليد ـ تغيير می¬يابند.
ثانياً، از ماركسيست¬ها كه مي¬گويند: «همه چيز حتّی نظريّات علمی و فلسفی ـ تا چه رسد به دين و اخلاق ـ نسبی و متغيّر است» مي-پرسيم: آيا اصول ماترياليسم ديالكتيك شما و از جمله اين اصل «همبستگی همة اشياء به يکديگر» نيز نسبي¬اند يا اينها مطلق¬اند؟
اگر بگويند: هر چيزي نسبي است، غير از اين اصول ما؛ گوييم: علّت استثناي اين اصول شما چيست؟ و اگر بگويند: هر چيزی و از جمله اين اصول ما هم نسبي است؛ مي¬گوييم: پس چرا اين اصول خود را به عنوان مطلق و هميشگي بيان مي¬كنيد؟ درحالی که اين اصول شما هم محصول زمان و مکان خود بوده¬اند و اکنون موعدشان گذشته است.
ثالثاً، تأثير همة¬ اشياء بر چیزی يکسان نيست؛ بلکه اشياء نزديک تأثير بيشتری دارند؛ ازاين¬رو، برای شناخت هر چیزی گرچه بهتر است، هرچه که بتوانيم رابطة آن را با ساير اشيا بيشتر در نظر بگيريم؛ ولی به فرض محال اگر ما بتوانیم تأثير همة عوامل را در نظر بگيريم، بايد تنها تأثير عوامل نزديك را مَدِّ نظر داشته باشيم. مثلاً اگر بخواهيم علّت انبساط يك تكه آهن در آزمايشگاه را بررسي كنيم، نمي¬توانيم يكي از عوامل مؤثّر در اين امر را هم، تقسيم فلان جانور تك سلّولي در اقيانوس كبير بدانيم؛ بلكه تنها بايد عوامل بسيار نزديك به پديدة مزبور، مثلاً دماي آن را به حساب آوريم و از ذکر بقيّة عوامل چشم بپوشيم.
نکته¬ای که دستاويز مارکسيست¬ها شده که نسبت به متافيزيسين¬ها چنين تهمت و برچسبی بزنند و بگويند: «متافيزيسين¬ها طبيعت را انباشته از اشياء و رويدادهای جدا و مستقل از يکديگر اعتبار می¬کنند» اين است که متافيزيسين¬ها می¬گويند: «در تعريف هر چيز بايستی آن را ذاتاً و با قطع نظر از اسباب و شرائطش تصوّر کرد.»
چنان¬که می¬گوييم: «انسان حيوان ناطق است» و اين هم درست است؛ زيرا ما در تعريف می¬خواهيم حقيقت شئ را که مرتبط با عوامل و اسباب خارجی است، فی نفسه و با قطع نظر از اين ارتباط تصوّر نماييم، تا بتوانيم عوامل و اسبابی را که با آن بستگی دارند، بررسی نماييم؛ زيرا تا حقيقت شئ در ذهن تصوّر نشود، نمی¬توان در بارة اسباب و علل و عوامل آن بحث کرد. خود ماترياليست ديالکتيک¬ها هم وقتی که می¬خواهند مثلاً ديالکتيک يا مادّه يا هر چيز ديگری را تعريف کنند، همين طور عمل می¬کنند.