فصل هشتم - حرکت ديالکتيکی.
برخلاف همة¬ فلاسفه و دانشمندان، ماترياليست ديالکتيک¬ها طبق «اصل تضاد ديالکتيکی و درونی اشيا» و طبق «اصل عمومی حرکت» معتقدند شناخت و بينش درست اين است¬که:
يكم، چون متغيّر بودن همه چيز و کشف تدريجی روابط يک چيز با اشياء ديگر سبب متکامل¬تر شدن آن می¬شوند؛ همواره بايد اشيا را در حال شدن و دگرگونی مطالعه کنيم.
دوّم، به حکم اين¬که فکر ما نيز جزيی ازطبيعت است؛ قانون حرکت و تغيير و دگرگونی شامل تمام افکار و علوم و فلسفه و اديان و قوانين و اخلاق¬های حاکم بر جوامع نيز می¬شود.
سوّم، حقيقت مطلقی وجود ندارد، بلکه هر انديشه و فکر در حال دگرگونی است؛ ازاين¬رو، يک چيز ممکن است در عين اين¬که موجود است، معدوم باشد و يا يک قضيّه در عين اين¬که راست است، دروغ باشد.
چهارم، وقتی ماهيّت چيزی در اثر تغيير و حرکت عوض شد، قوانين مربوط به آن هم عوض می¬شود. چنان¬که آب تا آب است، قوانين مخصوص به آب را دارد؛ امّا همين كه تبديل به بخار شد، قوانين مربوط به بخار بر آن حاکم می¬شود. جامعه هم در طیّ مراحل تغيير و تکامل خود وقتی از مرحله¬ای گذشت و وارد مرحلة بعدی شد، قوانين جديد می¬خواهد. بنابراين، هيچ قانونی از جمله قوانين دينی برای هميشه در جامعه ثابت باشند.
اشکالات: 1 ـ جز گروهی از فلاسفة¬ يونان باستان به ¬نام «الئات¬ها» چون گزفانوس، پارمنيدس و زنن که منکر حرکت بوده¬اند، همة فلاسفه ودانشمندان قائل به حرکت بوده¬اند.
از زمان ارسطو به¬بعد عموم فلاسفه تنها در بعضی از اعراض يعنی کمّ،کيف، وضع و اَين قائل به حرکت بودند، تا آن¬که ملّاصدرا با براهين محکمی، حرکت در جوهر را اثبات کرد و مدلّل داشت که تمام عالم مادّه در ذات و جوهرش متحرّك است و به تبع جوهر است که در اَعراض عالم حرکت رخ می¬دهد.
جهان کلّ است و در يک طَرفةُ العين عــــــدم گردد و لايبقی زمانَين
دگر باره شود پيدا جهـــــــــــــانی به يک لحظه زمين و آسمــانی
حتّيٰ روح نيز محصول قانون حركت عمومي جوهري جهان مي¬باشد؛ چه سرچشمة¬ پيدايش نفس همان مادّة¬ متحوّل متحرّك است.
2 ـ وجود تضاد و حركت در جهان مورد قبول همه است؛ ولي مارکسيست¬ها از «اصل حرکت» که طبق آن جهان طبيعت مدام در حال حرکت و شدن است و از «اصل تضاد» که طبق آن حرکت ناشی از تضاد درونی اشياء می¬دانند؛ نتيجه می¬گيرند که جهان يک دستگاه خودسامان است و به بيرون و ماورای خود نياز ندارد.
در صورتي كه الهيّون از «اصل حرکت» نتيجه گرفته¬اند كه چون سراسر عالم مادّه، از جوهر و عَرَضش يك پارچه حركت و پديده است و هر پديده نيازمند به پديدآورنده و هر حركت و متحرّكي نيازمند محرّكي است؛ معلوم مي¬شود كه پديدآورنده و محرّك اين عالم مادّي، موجودي است غيرمادّي و ثابت و ازلي به نام «خدا» كه پيوسته حركات را در مادّه ايجاد مي¬كند و امور جديد مي¬آفريند. «حكيم نظامي» در اين مورد می¬گويد:
از آن چرخـه که گرداند زن پير قيــاس چرخ گردان را، همی-گير
بلي، در طبع هر داننده¬اي هست كه با گردنده، گرداننده-اي هست
و اين همان خلق مدام است که در قرآن كريم از آن به «كُلَّ يَومٍ هُوَ في شَأنٍ: او (خدا) هر روز در شأن و کاری است.» ( الرّحمن 29 )تعبير شده است.
همان طوری که حضرت ابراهيم (ع) از طلوع و غروب ستارگان و ماه و خورشيد به آورنده و برندة¬ آنها استدلال کرد و گفت: «اِنّي وَجَّهتُ وَجهِيَ لِلَّذي فَطَرَ السَّماواتِ وَالاَرضَ حَنيفاً وَ ما اَنَا مِنَ المُشرِكينَ: من رُويم را به جانب کسی گردانيدم که آسمان¬ها و زمين را آفريده است؛ چون حقگرای می¬باشم و مشرک نيستم.» (انعام 79 )
3 ـ «ماترياليست ديالكتيك¬ها» گفته¬اند: فكر جزيي از طبيعت است و خاصيّت مخصوص مادّة مغز؛ و از طرفي، تمام اجزاء طبيعت در تحت تأثير عوامل مختلف دائماً تغيير مي¬كنند؛ پس مغز نيز با همة¬ محتويّات خود (افكار و ادراكاتش) همواره در تغيير و تكامل است.
پاسخ: ادراكات خواص عمومي مادّه و از آن جمله خاصيّت تغيير را ندارند؛ ازاين¬رو، با آن¬كه مغز با جميع محتويات خود در طول عمر يك نفر بارها عوض مي¬شود؛ ولي بعضي از افكار او در تمام اين مدّت ثابت باقي مي¬مانند؛ بنابراین، افكار در مادّه جايگزين نيستند.
4 ـ ماترياليست ديالكتيك¬ها پنداشته¬اند مفهومي كه حقيقت داشته و مطابق با واقع باشد، خاصيّت مصداقش را دارد؛ و چون مصداق¬هاي خارجي خاصيّت تكامل و تأثير متقابل را دارند، مفاهيم ذهني نيز بايد چنين باشند؛ وگرنه با واقع مطابق نخواهند بود.
غافل ازاين¬كه اگر بنا شود، مفهوم خاصيّت مصداق خود را داشته باشد، ديگر مفهوم شئ خارجي نيست؛ بلكه خود يك واقعيّتي در عرض ساير واقعيّت¬هاي طبيعت است.
5 ـ اگر به قول ماترياليست ديالکتيک¬ها چون فکر و ادراک نتيجة کلّی طبيعت و جزيی از آن است، محکوم قوانين ديالکتيکی و تغيير است و به طور ديالکتيکی تغيير و تحوّل می¬نمايد، پس فکر همة مردم و از جمله الهيّون هم تغيير می¬کند و در اين صورت چرا الهيّون را متّهم به رکود و جمود فکری می¬کنند؟ و اگر فکر الهيّون تغيير نمی¬کند، پس بايد بپذيرند که برخلاف ادّعای آن¬ها بعضی از افکار تغيير نمی¬کنند.
6 ـ اگر فکر خاصيّت مغز داشته باشد، بايد به موازات تعويض مادّة¬ مغز، فكر هم جبراً عوض شود؛ و در آن صورت، از يک طرف، هيچ فکری برای هيچ انسانی نبايد ثابت بماند؛ در حالی که اين طور نيست و بسیاری از افکار انسان¬ها در طول مدّت زندگانیشان ثابت است. و از طرف ديگر، افکار و ادراکات همة انسان¬ها و حتّيٰ حيوانات می¬بايستی مساوی باشد؛ و حال آن-که اين طور هم نيست و مردم افکار متفاوت دارند.
7 ـ اگر ماترياليست ديالکتيک¬ها قانون حرکت را ثابت و دائمی بدانند، به وجود حقايق ثابتی در جهان اعتراف کرده¬اند؛ و اگر قانون حرکت را مانند خود حرکت متغير بدانند، لازم خواهد آمد که حرکت را سکون و ثبات تلقی کنند؛ زيرا معنای تغيير حرکت آن است که به ضدّ خودش که ثبات و سکون است، تبديل شود.
8 ـ اگر هر چيزی در حال تغيير و تحول است، خود اين حرف و ادعای مارکسيست¬ها هم که می¬گويند: «هر چيزی در حال تغيير است» بايد تغيير کند.
9 ـ فكر يا ادراك يا حقيقت، گر چه حصول صورت واقعيّت خارجي در ذهن است؛ ولي خصوصيّات واقع خارجي از جمله تغيير در آن نيست. چنان¬كه نطفه در خارج با تغيير و تكامل خود رشد كرده و به صورت عَلَقَه، مُضغَه، نوزاد،كودك، ميان¬سال، بزرگ¬سال و پير درمي¬آيد و بالاخره می¬ميرد و آن¬گاه لاشه¬اش هم می¬پوسد. در صورتي كه مفهوم نطفه در ذهن ما ثابت است؛ چون اگر مفهوم نطفه هم تغيير كند، ديگر مفهوم نطفه نيست، بلكه مفهوم چيز ديگر خواهد بود. آری، ذهن انسان مانند فيلم سينمايی است که از وقايع خارجی عکس می¬گيرد که با آن¬که بعداً آن وقايع خارجی تغيير يافته و تکامل می¬يابند، ولی در فيلم و تصوير سينمايی آن¬ها تغييرحاصل نمی¬شود.
10 ـ هرگونه فکری از دو حال خارج نيست: يا حقيقت و صحيح است و يا خطا و اشتباه. اگر فكري صحيح و داراي حقيقت باشد، براي هميشه صحيح است و حقيقت دارد؛ و اگر فکری خطا و اشتباه باشد، براي هميشه خطا و اشتباه است. مثلاً «دو سه تا شش تا» براي هميشه حقيقت و صحيح است و دو سه تا هفت تا براي هميشه اشتباه است.
مثال¬هايی هم که طرفداران منطق ديالکتيک برای اثبات اين¬که «يک چيز ممکن است هم حقيقت باشد و هم خطا» آورده¬اند، درست نيست. مثلاً مثال «بارانی» که «ژرژ پليت سر» در ص 162 «اصول مقدّماتی فلسفه» می-آورد و می¬گويد: «مثلاً ديده شده که می¬گوييم: «ها، باران گرفت؛ و بسا شده که هنوز حرف ما تمام نشده، باران می¬ايستد؛ پس اين جملة¬ ما در وقت شروع صحيح بوده، منتها تبديل به اشتباه شده است» گوييم:
گفتن اين¬که «باران می¬آيد» در آن لحظه که، باران می¬باريده حقيقت بوده و تا ابد هم حقيقت است؛ و اين¬که لحظة¬ بعد باران قطع شده باشد، آن را تبديل به خطا نمی¬کند.
12 ـ اصل حرکت و اصل ارتباط و پيوستگی اشياء عالم با يکديگر، مورد اتّفاق همة¬ دانشمندان و فلاسفه هستند؛ ولی كشف روابط يك شئ با اشياء ديگر سبب نمي¬شود كه حقيقت متكامل¬تر شود؛ بلكه کشف هر يک از روابط آن چيز با ساير اشياء، خود يك حقيقت ديگر است.
مثلاً اين حقيقت تاريخی که «پيامبر اسلام(ص) 23 سال در مکّه و مدينه مردم را به اسلام دعوت کرده و برای دفاع از اسلام جنگ¬هايی کرده است» و يا اين حقيقت فلسفی که «دور و تسلسل باطل است» و يا اين حقيقت رياضی كه «مجموع زواياي مثلث 180¬ درجه است»؛ هميشه و در همة اوضاع و شرايط صادق اند و ممکن نيست زمانی کاذب شوند.
البتّه ممکن است، در اثر تحقيقات جديد، آگاهی ما در مورد دعوت رسول گرامی اسلام(ص) بيشتر شود؛ يا در فلسفه انواع ديگری از دور و تسلسل بشناسيم يا براهين ديگری بر بطلان آنها اقامه کنيم؛ يا در رياضيّات احکام و خواص ديگری راجع به زوايای مثلّث به دست آوريم؛ولی هيچ-کدام از اينها ربطی به تحوّل و تکامل حقيقت ندارند.
13ـ مارکسيست¬ها برای ردّ هر گونه اخلاق، مذهب، فکر، هنر، و فلسفة¬ ثابت مي¬گويند: هيچ چيز قطعی، مطلق و مقدّس وجود ندارد.
حال گوييم: اوّلاً، کسی که هيچ چيز را قطعی و مطلق نمی¬داند، آيا می¬تواند همين مطلب را به صورت قطعی و مطلق ابراز دارد؟ ثانياً، آيا قوانين طبيعت مانند نيروی جاذبه، انبساط و انقباض فلزات، هادی الکتريسيته بودن فلزات، زوج بودن چهار، علّت داشتن هر حادثه¬ای و...، قوانينی مطلق و قطعی هستند يا تنها برای مدّت کوتاهی صادق¬اند؟
اصولاً اگر قوانين ثابتی در مورد واقعيّات جهان وجود نداشته باشد، هيچ منطقی از جمله منطق خود مارکسيست¬ها هم به وجود نمی¬آمد؛ و پديد آمدن منطق¬های مختلف، دليل بر وجود يک سری قوانين ثابت در عالم است.
چنان¬كه مارکسيست¬ها نيز اصول چهارگانة ماترياليسم ديالکتيک (تضاد، تأثير متقابل اشياء بر يکديگر، حرکت و جهش) را اصولی مطلق و قطعی می¬دانند.
فصل نهم - جهان¬بينی «شدن»
طرفداران منطق ديالکتيک، طبق اصل تضاد و اصل حرکت برآنند که هرگز بيش از دو فلسفه و دو جهان¬بينی وجود نداشته است: فلسفة¬ هستی يا بودن يا پندار، و فلسفة¬ شدن يا فلسفة زندگی؛ و مي¬گويند: فلسفة بودن به منطق مي¬انجامد و فلسفة شدن به فلسفة تاريخ؛ و مي¬گويند: افلاطون، ارسطو، طرفداران فلسفة¬ متافيزيک در قديم و جديد و طرفداران اديان پندارگرا و درونگرا بوده¬اند که به طبيعت و زندگی توجّه نداشته¬اند؛ و طرفداران فلسفة شدن واقعگرا و برون¬گرا بوده¬اند كه به طبيعت و زندگي توجّه داشته¬اند. آن¬گاه آنها فلسفة¬ خود را فلسفة¬ شدن و زندگی می¬دانند و فلسفه¬های ديگر را فلسفة¬ هستی و پندار.
ماركسيست¬ها مي¬گويند: فلسفة¬ «بودن» از حكمت ارسطو و مكتب حقوقي روم و حكمت علماي ديني مسيحي ريشه مي¬گيرد و فلسفة¬ شدن با هراكليت آغاز مي¬شود كه مي¬گفت: «همه چيز جاري است، هرگز نمي¬توان در يك رودخانه دو بار آب¬تني كرد.»؛ ازاين¬رو، فلسفة شدن با زمان درآميخته است و حكمتي است مبتني بر تحوّل.
آن¬گاه مارکسیست¬ها مي¬گويند: مشخّصة فلسفة بودن ابديّت و تغييرناپذير بودن روح، حقيقت (علم) و اصول اخلاقي است؛ و مشخّصة¬ فلسفة «شدن» این است كه روح و حقيقت (علم) را يك امر موقّت مي¬داند و اصول اخلاقي را نيز نسبي.
اشکالات: جهان¬بيني «شدن» اشكال¬هايي دارد، از جمله:
1 ـ اين¬که مارکسیست¬ها فلسفة خود را فلسفة¬ شدن و حرکت می¬دانند و فلسفه¬های ديگر را فلسفة جمود و ثبات، تهمت و دروغ محض است؛ زيرا جز گروهی از فلاسفة قديم يونان به نام «الئات¬ها» همة¬ فلاسفه و حتّيٰ مردم عادّی قائل به حرکت در جهان¬اند.
2 ـ «بودن» در مقابل «شدن» نيست؛ بلكه در مقابل «نبودن» است و بودن اعمّ از شدن است و شدن خود نوعي بودن است؛ ازاين¬رو، هستي و وجود در ذات خود دو قسم است: وجود ثابت، يعني واقعيّتش از نوع بودن است و وجود سيّال¬كه واقعيّتش از نوع شدن است.
3 ـ اين¬که طرفداران منطق ديالکتيک، افلاطون، ارسطو، طرفداران فلسفة متافیزیک در قديم و جديد و طرفداران اديان را پندارگرا و درونگرا دانسته¬اند که به طبيعت و زندگی توجه نداشته¬اند، كاملاً اشتباه است؛ زيرا همة اينها برای شناخت علوم طبيعی به طبيعت و تجربه توجّه داشته¬اند و تنها برای تحقيق در موجودات ماوراء طبيعی که قابل تجربه و آزمايش نيستند، قائل به بحث از طريق عقل و استدلال می¬باشند.
4 ـ لازمة¬ ثابت ندانستن حقيقت (علم) كه ماركسيست¬ها معتقدند، ثابت ندانستن مكتب و عقايد و اصول و نظريّات خودشان و تبديل آنها به مكاتب و عقايد و اصول و نظريات ديگر نيز خواهد بود.
5 ـ ديالكتيك¬ها مفهوم «بودن» را مساوي ثبات مي¬دانند و طبق فلسفة¬ هگل، «شدن» را تركيب هستي و نيستي مي¬دانند؛ در حالي كه معناي این حرف اين است كه فلسفة «بودن» «شدن» را منكر است و فلسفة «شدن» هم «بودن» را منكر است؛ و حال آن¬كه نه «جهان بينی بودن» که تمام هستی را ثابت بداند و منکر هرگونه تغيير و دگرگونی باشد، درست است و نه «جهان بينی شدن» که تمام هستی را محکوم تغيير و دگرگونی بداند؛ بلکه آنچه حق است و نظر اکثر فلاسفة جهان از جمله فلاسفة اسلامی و دين اسلام است، اين است¬ که بخشي از هستی يعنی جهان مادّی و به اصطلاح قرآن ¬كريم عالم شهادت و عالم خلق که جهان مادّه باشد دارای تغيير و حرکت است؛ و بخشی ديگر از هستی يعنی مجرّدات چون خدا، روح، فرشتگان و به اصطلاح قرآن كريم عالم غيب و عالم امر ثابت است و تغيير و حرکت در آن راه ندارد. و اين دو بخش از وجود هم هر دو هستي هستند، نه اين¬كه يكي «هستي» باشد و ديگري «هستي و نيستي».
6 ـ اين هم كه ماركسيست¬ها مي¬گويند: «فلسفة¬ بودن، ضرورتاً به جاودانگي روح مي¬انجامد» درست نيست؛ زيرا لازمة¬ فلسفه بودن، اعتقاد به روح (انسان يا خدا) نيست. چه بسياري از فلاسفه همچون ذيمقراطيس (دمكريتس) به قول خود اين ماركسيست¬ها به فلسفة¬ بودن معتقد بوده¬اند نه فلسفة شدن؛ ولي در عين حال به روح و جاودانگي روح هم اعتقاد نداشته¬اند.
7 ـ اين هم ¬كه ماركسيست¬ها، فلسفه¬هاي جهان را به دو نوع تقسيم كرده¬اند: فلسفه¬هاي هستي و بودن و فلسفه¬هاي شدن، درست نيست. و اگر هم فرضاً قبول كنيم كه دو گروه فيلسوف وجود دارند كه يك گروه قائل به ثبات¬اند و گروه ديگر قائل به حركت؛ چه دليلي دارد كه اينها را قائل به «بودن» و آنها را قائل به «شدن» بدانيم؟
8 ـ اين¬كه ماركسيست¬ها مي¬¬گويند: «لازمة فلسفة¬ «شدن» انكار روح و انكار جاودانگي حقيقت و اصول اخلاقي است» درست نيست؛ زيرا بسياري مثل ملّاصدرا از همان فلسفة «شدن» و حركت جوهريّه به تجرّد روح رسيده¬اند و جاودانگي روح را نتيجه گرفته¬اند. زيرا ـ چنان¬كه گفتيم ـ مادّه در تغييرات تكاملي خود مي¬تواند به صورت روح مجرّد درآيد.
9 ـ از آنجا كه الهيّون، علاوه بر اين¬كه جهان را ساخته و پرداختة خداوندي حكيم و دانا مي¬دانند، براي جهان هم قائل به علّت غايي هستند، يعني معتقدند هيچ ذرّه¬اي از ذرّات عالم پوچ و لغو نيست؛ بلكه همه چيز خير و خوب است؛ و نظام خلقت هم نظامی معني¬دار و مبتني بر حكمت مي¬باشد و زندگي هم براي آنان توأم با اميدواري و نشاط است.
امّا بنا بر نظر ماترياليست¬ها كه هم پيدايش همه چيز را از روي تصادف مي¬دانند؛ و هم جهان را بي¬غايت و هدف مي¬دانند، قهراً در مورد آيندة¬ خود مأيوس و نااميد مي¬باشند.
10 ـ ماركسيست¬ها گفته¬اند: چون نظام مادّه يك نظام تكاملي است و به سوي كمال حركت مي¬كند، يعني هر چه كه فاني مي¬شود، به چيز ديگري در مرتبة¬ عالي¬تر و كامل¬تر تبديل مي¬شود؛ ازاين¬رو، نيستي¬ها و مرگ¬ها را نبايد شرّ مطلق بينگاريم، بلكه آنها شرّهايي هستند كه مقدّمة¬ خير و كمال-اند؛ پس پوچي در كار نيست.
پاسخ: اين حرف ماركسيست¬ها كه مي¬گويند: تمام حركات طبيعت هميشه به سوي كمال حركت مي¬كنند به نفع الهيّون است؛ زيرا اوّلاً، بيان مي دارد كه هيچ چيز بدون غايت نيست؛ و اين هم تنها الهيّون هستند كه قائل¬اند خالق هستي براي جهان عموماً و براي هر چيزي خصوصاً غايتي و هدفي قرار داده است
ثانياً، اين حرف ماركسيست¬ها فقط توجيه مي¬كند كه تمام حركات طبيعت تكاملي است و معناي آن اين است كه نظام خلقت يك نظام حكيمانه و خردمندانه است.
فصل دهم - اصل «جهش»
طرفداران منطق ديالکتيک گفته¬اند: جدال درونی اشياء و عوامل مؤثّر خارجی سبب حرکت يعنی تغيير تدريجی در اشياء می¬شوند؛ و چون اين تغييرات تدريجی به اوج خود رسيدند، سرانجام جدال و کشمکش به سود نيروهای نو و شکست نيروهای کهن پايان می¬يابد و با يک انفجار و يک انقلاب و يک جهش، ناگهان حرکت کمّی تبديل به کيفی می¬شود و شئ با تغيير ماهيّت به چيز ديگر تبديل می¬شود. ازاين¬رو، گفته-اند: «جهش عبارت است از تغيير کلّی و ناگهانی تکامل¬های جزيی متراکم شده به دگرگونی¬های بنيادی و آشکار».
مثلاً دمای آب وقتی تا صد درجه بالا رفت، ناگهان آب تبديل به بخار می¬گردد؛ و چون دمای آب پيوسته پايين آيد، در صفر درجه ناگهان تبديل به يخ می¬شود.
رژيم سرمايه¬داری هم در حدّ معيّنی با يک جهش به سوسياليسم تبديل می¬شود.
بر اصل جهش مارکسيست¬ها، اشکال¬های فراوانی وارد است، از جمله:
1 ـ باآوردن چند مثال، نمي¬توان قانون كلّي جهان¬شمول وضع كرد. ازاين¬رو، با جند مثال برای جهش نمی¬توان گفت: طبق اين مثال¬ها به طور ضرورت و هميشگی در تمام موارد، در درجة¬ خاصّی از هر تکاملی، با يک جهش ماهيّت شئ عوض می¬شود.
مثلاً ماركسيست¬ها براي توضيح قانون تناقض، مثال تخم مرغ و نطفه را مي¬آوردند؛ ولي همين مثال هم در مورد اصل جهش صدق نمي¬كند؛ زيرا چنين نيست كه نطفه به همان صورت نطفگي تغيير كمّي پيدا كند و در مرحلة¬ معيّني با يك جهش تبديل به جوجه شود؛ بلكه نطفه موجود زنده-اي است كه به تدريج رشد مي¬كند، تا جوجه و مرغ شود.
«زبان» نیز پيوسته رو به تكامل است؛ امّا تكامل ديالكتيكي(جهش) درآن نیست؛ مثلاً زبان فارسي در اثر تكامل با يك جهش تبديل به زبان ديگري مثلاً زبان عربي يا تركي يا انگليسي نمي¬شود. و نيز اگر بر يک کيلوآهن هزار تن ديگر بيفزاييم، هرگز تغيير کمّی آن تبديل به تغيير کيفی نمی-گردد، يعنی آهن به نقره يا طلا يا چيز ديگرتبديل نمی¬شود.
2 ـ حرکت بعضی اجسام مثل آب تصاعدی و تکاملی نيست، بلکه دايره-ای است؛ زيرا يخ در اثر بالارفتن حرارت به آب تبديل می¬شود و آب در اثر بالارفتن دما بخار می¬گردد و برعکس، دوباره با پايين آمدن دما، بخار تبديل به آب و آب تبديل به يخ می¬شود.
همين¬طور مثال¬هاي اصليشان که می¬گويند «پيشه¬ور وقتی سرمايه¬اش ازحدّ معيّنی گذشت ناگهان و با جهشی تبديل به سرمايه¬دار می¬گردد و طرز فکرش هم سرمايه¬داری می¬شود. و حکومت سرمايه¬داری نيز و قتی که به آخرين حدّ افراطی خودش رسيد، ناگهان و با جهشی به حکومت «پرولتاريا» تبديل می¬شود»؛ اين کلمة¬ «ناگهان» که آنها ابراز می¬دارند، هيچ¬گونه توضيحی در بارة عوض شدن ماهيّت چيزی به دست نمی¬دهد.
4 ـ بسياری از موارد هم تراکم تغييرات¬کمّی سبب تحوّل¬کلّی می¬شود نه تغييرات کیفی. مثلاً هرگاه در ليوان آبی قطره قطره رنگ بريزيم، به تدريج آب به رنگ آن جوهر در خواهد آمد تا کاملاً محسوس شود و ممکن است يک دفعه تمام رنگ را در ليوان بریزیم.
در مورد اجتماع هم تغييرات جزيی است که وقتی به اندازة معيّنی رسيد، شکل اجتماع را تغيير می¬دهند، نه اين¬که تجمّع کمّی تبديل به تغيير کيفی شود.
حقيقت اين است كه مقدّمه قرار دادن اصول چهارگانة ماركسيسم و آوردن مثال¬هايي، همه براي توجيه انقلاب سوسياليستي و كمونيستي و آوردن اين مثال است كه بگويند: «جامعه هم در اثر تضاد و درگيري نيروهاي متّضاد دروني و تأثيرپذيري از حكومت¬هاي ديگر، به سوي تكامل پيش مي¬رود؛ و چون به سرمايه¬داري رسيد، با يك جهش به حكومت پرولتاريا (حكومت كارگري) تبديل مي¬شود»؛ تا كارگران با اعتقاد به پندار فوق، عليه رژيم سرمايه¬داري قيام كنند و حكومت¬ها را ساقط نمايند. آن-گاه چون كارگران غالباً بي¬سواد و كم¬سوادند، زمام امور مملكت را به دست اينان كه ايدئولوك مرام سوسياليستي و كمونيستي مي¬باشند، بسپرند؛ و اينان به اسم ايدئولوک¬های پرولتاريا، همه كارة مملكت شوند و صاحب آلاف و الوف گردند.
فصل يازدهم - نظر ماترياليست ديالكتيك¬ها
در مورد افكار و ادراكات
همة دانشمندان و از جمله طرفداران متافيزيك اساس منطق و نظريّات خود را روي سه اصل بنا كرده¬اند: «اصل عينيّت يا هويت» يعني هر چيزي خودش خودش است؛ اصل «ثبات» يعني هر چيزي در لحظة دوّمي همان است كه در لحظه اوّل بود؛ و «اصل امتناع تناقض» يعني وجود و عدم يك¬جا جمع نمي¬شوند.
ولي طرفداران ماترياليسم ديالكتيك، براي بيان اصول چهارگانة¬ خود (تضاد، تأثير متقابل، حركت و جهش) مكتب خود را با توجّه به اصول ديالكتيك (تز، آنتي¬تز و سنتز) روي سه اصل نقطه مقابل سه اصل فوق بنا كرده¬اند: عدم عينيّت، عدم ثبات و عدم تناقض؛ و آن¬گاه روي تئوري ماترياليستي خود در بارة¬ «ادراكات» و «افكار» چنين حكم نموده¬اند:
الف: هيچ چيز خودش خودش نيست
ماترياليست¬ديالكتيك¬ها گفته¬اند: برخلاف نظر متافيزيسين¬ها كه طبق اصل عينيّت می¬گویند: هرچيزي خودش خودش است، هيچ چيز خودش خودش نيست، بلكه هر چيزي غیرخودش است. مثلاً اگر بگوييم: «الف الف است و غيرالف نيست» غلط است؛ زيرا ماهيّت هر چيزي مجموعه¬اي از ارتباطات متقابل آن شئ با ساير اشياء است که يكي از آنها اين است كه براي اشيا ماهيّتي ثابت ـ چه در فكر وچه در خارج¬ ـ فرض نكنيم.
پاسخ: اين اصل را كه مادّيّين منكر آن در فكرند، به نام «اصل¬عينيّت» يا «اصل هوهويت» خوانده مي¬شود و يكي از اصول و پايه¬هاي اوّليّه¬ فكر بشر است. همان طوري كه اگر اصل امتناع تناقض را از فكر بشر بيرون بكشيم، هيچ حكمي نسبت به هيچ قضيّه¬اي استقرار پيدا نخواهد كرد؛ اگر اصل عينيّت را هم از فكر بشر بيرون بكشيم، هيچ تصوّري نسبت به هيچ چيز نخواهيم داشت؛ زيرا لازم مي¬آيد كه تصوّر هر چيزي عين تصوّر همه چيز باشد.
خود ماركسيست¬ها نيز در همين بياتشان مي¬خواهند كه ما عين مقصود آنها را بپذيريم.
ب ـ روي قانون عمومي حركت، افكار نيز در تغييرند
ماترياليست ديالكتيك¬ها گفته¬اند: «طبق قانون عمومي حركت و تغيير، تمام افكار و احكام ذهني نيز در جريان و تغييرند و هيچ فكري ارزش دائمي ندارد.
پاسخ: آيا اصول چهارگانة¬: تضاد، تأثیر متقابل، حركت وجهش، حقايقی دايمی¬اند يا نه؟ اگرحقیقت ندارند یا حقایقی موقت¬اند؛ و روي قانون تز، آنتي¬تز و سنتز تبديل به ضدّ خود مي¬شوند؛ پس چرا لنين مي¬گويد: «نمي-توان هيچ¬يك از قسمت¬هاي اصلي فلسفة ماركسيسم را كه كاملاً با فولاد ساخته شده، تغيير داد.» و اگر اين اصول منطقي شما حقايق دائمي هستند؛ پس اين نظر¬ شما كه می¬گویید: «هر حقيقتي موقّت است» غلط است.
اساساً لازمة نظريّة حركت و تغيير افكار، فرورفتن در شكّ مطلق در بارة هرچيزي است. طبق اين نظر حتّیٰ در بارة حقايق¬ تاريخي هم نمي¬توان اظهار نظر قطعي كرد؛ زيرا هر حقيقت تاريخي فكري است كه در مغز جاي دارد و مشمول قانون تغيير وتبديل است. مثلاً اين فكر كه انقلاب اكتبر در 1917 ميلادي بوده، تنها براي مدّت موقّتي حقيقت بوده است.
اساساً اگر براي فكر و ادراك، وجود متغيّر قائل شويم، بايد امكان علم را منكر شويم و همه چيز را مجهول بدانيم.
ج ـ عدم اختلاف بين وجود و عدم
ماترياليست ديالكتيك¬ها گفته¬اند: يك چيز ممكن است، در عين اين¬كه موجود است، معدوم هم باشد. يك قضيّه ممكن است، در عين اين¬كه راست است، دروغ هم باشد؛ زيرا بين وجود و عدم و اثبات و نفی، و راست و دروغ، و صحيح و خطا، اختلافي نيست.
اشكال: با عدم پذيرش اصل امتناع تناقض، اساس تمام علوم واژگون خواهد شد؛ زيرا قانون علمي براي ذهن بشر يعني گرايش ذهن به يك قضيّة خاصّ و اِعراض از قضية مقابلش. و خود ماترياليست ديالكتيك¬ها كه اصول چهارگانة ماترياليسم ديالكتيك را پذيرفته¬اند، ناچار از نقطه¬ مقابل اين اصول اِعراض كرده¬اند. پس اينها هم در مورد تئوري فلسفي و اصول منطقي خود گفته¬اند: بله، بله؛ و نسبت به تئوري فلسفي و اصول منطقي متافيزيك گفته¬اند: نه، نه.