مسلمانان اوّليّه و معروف.
بعد از حضرت علي (ع) و خديجه و زيد بن حارثه و جعفر بن ابي¬طالب كه پيش از هر كس ديگري به رسول خدا (ص) و آيين اسلام ايمان آوردند، اشخاص ديگري مسلمانان اوّليّه را تشكيل مي¬دهند كه مهم¬ترين آن¬ها عبارتند از: ابوذر، ابوبكر، طلحه، زبير، عبدالرّحمان بن عوف، عثمان بن عفّان، سعد بن ابي¬وقاص، عبدالله بن مسعود، ابوعبيده¬ي جرّاح، عمّار و پدرش ياسر و مادرش سميّه، عثمان بن مظعون و برادرانش قدّامه و عبدالله، عبيدة بن حارث پسرعموي رسول خدا (ص) ، خالد بن سعيد بن عاص، مصعب بن عمير، سعيد بن زبير و همسرش فاطمه دختر خطّاب و خواهر عمر، خباب بن ارّت، عتبة بن غزوان، ابومسلمه، عمرو بن عبسه سلمي و ارقم ابن ابي¬ارقم. بعدها اشخاص معروف و مهمّ ديگري هم¬چون حمزه و عمر بن خطاب و در مدينه سلمان فارسي به اسلام گرويدند. اين عدّه مسلمانان اوّليّه و معروف هستند كه بعضي از آن¬ها تا پايان عمر بر ايمان خود باقي ماندند، ولي برخي ديگر بعد از پيامبر (ص) دين خود را به دنيا فروختند.
پيامبر اکرم (ص) به مسلمانان اوّليّه دستور فرموده بود كه ايمان خود را از مشركين پنهان دارند و مخفيانه نماز بخوانند. يك روز سعد بن ابي¬وقاص و عمّار ياسر و عبدالله بن مسعود و خباب بن ارّت و سعيد بن زيد در درّه¬اي نماز مي¬خواندند كه گروهي از مشركين هم¬چون ابوسفيان و اخنس بن شريق كه آن¬ها را ديدند، شروع به مسخره¬كردنشان كردند، تا جايي كه كار به نزاع كشيد و در آن ميان سعد بن ابي¬وقاص استخوان فك شتري بر سر يكي از مشركين زد و سر او را شكست و اين نخستين خوني بود كه در اسلام ريخته شد.
البتّه بعد از اين جريان كه برخلاف دستور مؤكّد پيامبر (ص) بود، مسلمين حتّيٰ درّه¬هاي اطراف مكّه را هم براي عبادت از دست دادند و خانه¬ي يكي از مسلمانان به نام «ارقم بن ابي¬ارقم» در كنار صفا را براي عبادت و شنيدن آيات قرآن كريم از پيامبر (ص) برگزيدند.
علي عليه¬السّلام
ابن¬اسحاق مي¬گويد: از بخشايش¬هاي خدا بر علي (ع) اين بود كه قريشيان را قحطي گرفت، يك روز پيامبر (ص) به عمويش عبّاس گفت: ابوطالب را نانخوران فراوانند، بيا به نزد وي رويم و بار نانخوران او را سبك سازيم، آن دو به نزد ابوطالب رفتند و گفتند كه چه آهنگ دارند. ابوطالب گفت: عقيل را براي من بگذاريد و هر چه مي¬خواهيد بكنيد، پيامبر خدا (ص) علي (ع) را برگرفت و عبّاس جعفر را؛ علي (ع) هم¬چنان در سراي پيامبر خدا (ص) بود، تا خدا او را به پيامبري برانگيخت و علي (ع) پيرو او گرديد؛ چون پيامبر (ص) مي-خواست نماز بخواند با علي (ع) به يكي از درّه¬هاي مكّه مي¬رفت و آن دو با هم نماز مي-خواندند و باز مي¬گشتند. (تاريخ طبري ص 860) و (كامل ابن اثير 2/ 58) و (سيره ابن هشام 1/ 262) (بدايه ابن كثير 2/ 24)
بدين ترتيب، گرچه ظاهراً اين عمل به خاطر كمك به ابوطالب صورت گرفت، ولي در واقع اين مشيّت حكيمانه¬ي الهي بود كه امام علي (ع) به خانه¬ي پيامبر (ص) برود، تا وي كه در آينده بايد از طرف خداوند امامت و خلافت جامعه¬ي اسلامي را بعد از پيامبر (ص) به دست گيرد، هر چه بيشتر از اخلاق و رفتار پيامبر (ص) استفاده كند؛ همان¬طوري كه حضرت موسي قبل از آن¬كه به پيامبري برسد، چندين سال به خدمت حضرت شعيب (ع) رفت و از آن پيامبر خدا درس ايمان و اخلاق و رفتار نيكو آموخت.
خود علي (ع) مي¬فرمايد: شما از قرابت و موقعيّت من با رسول الله آگاهيد، او مرا در آغوش خود بزرگ كرد، در حالي كه خردسال بودم به سينه¬ي خود مي¬چسبانيد، رختخواب مرا در كنار خود پهن مي¬كرد و من بوي خوش او را استشمام مي¬كردم و هر روز از اخلاق او درسي مي¬آموختم. (بحارالانوار 34/22)
برخلاف سه خليفه¬ی اوّل که در هيچ¬يک از جنگ¬های اسلامی نه خراشی به کسی زده بودند و نه خراشی خورده بودند، علی (ع) کسی بود که دفاعش از پيامبر (ص) و اسلام در جنگ¬های بدر و احد و خندق و خيبر و حنين بی¬نظير بود و اصولاً اسلام نوزادی بود که علی (ع) بعد از پيامبر (ص) بيشترين نقش را در پرورش آن داشت.
زيد بن حارثه
راهزنان زيد بن حارثه را كه كودكي بود از يك خانواده¬اي مسيحي از مرزهاي شام ربوده بودند. روزي خديجه در بازار عكاظ چون او را جواني زيرك و عفيف يافت خريد و بعد از ازدواج با پيامبر (ص) او را به وي بخشيد. زيد بعد از علي (ع) و خديجه اسلام را پذيرفت. وقتي حارثه پدر زيد شنيد كه فرزندش در مكّه است، به مكّه آمد و از پيامبر (ص) تقاضاي فروش او را به وي كرد. پيامبر (ص) فرمود: «من او را آزاد كرده¬ام، او مي¬تواند همراه تو بيايد.»؛ ولي زيد بقاي در محضر پيامبر (ص) را بر رفتن با پدر و زندگي در ميان خانواده و فاميل ترجيح داد و پيامبر (ص) هم او را به فرزندي پذيرفت. پيامبر (ص) امّ¬ايمين كنيزش را به عقد زيد درآورد كه اسامة بن زيد حاصل اين ازدواج است. و نيز پيامبر (ص) زينب دختر جحش دخترعمّه¬اش را به عقد زيد درآورد. زيد در جنگ موته به عنوان يكي از سرداران اسلام به شهادت رسيد. (تفاسير قمي و درّمنثور ذيل آيه¬ي 4 احزاب) و (اُسدُالغابه 2/281)
جعفر بن ابي¬طالب و همسرش اسماء
ابوعبدالله جعفر بن ابي¬طالب پسرعموي رسول خدا (ص) و برادر علي (ع) است. بنا به نقل مورّخين جعفر از نظر قيافه و اخلاق شبيه¬ترين مردم به رسول خدا (ص) بود و به فاصله¬ي كمي بعد از علي (ع) اسلام آورده است. گفته¬اند: ابوطالب رسول خدا (ص) را ديد كه نماز مي¬گزارد؛ در حالي كه علي (ع) در طرف راستش با آن حضرت نماز مي¬گزارد، ابوطالب به جعفر گفت: تو هم در طرف چپ پسرعمويت نماز بگزار. جعفر دو هجرت داشته است: يكي به حبشه و ديگر به مدينه. جعفر ده سال از علي (ع) بزرگ¬تر بود و برادرش عقيل ده سال از او بزرگ¬تر بود و برادرشان طالب ده سال از عقيل بزرگ¬تر بود.
جعفر به دستور پيامبر (ص) به سرپرستي تعدادي از مسلمان به حبشه مهاجرت نمود و در آنجا تا سال¬ها نزد نجاشي بود و چون جعفر بعد از فتح خيبر به پيامبر (ص) رسيد، به استقبال رفت و او را در آغوش كشيد و فرمود: نمي¬دانم به كدام يك از اين دو بيشتر شاد شوم، به آمدن جعفر يا فتح خبير. و چون جعفر در جنگ موته شهيد شد، پيامبر (ص) فرمود: «خدا براي جعفر دو بال قرار داده است كه با آن¬ها با ملائكه پرواز مي¬كند.» (اسدالغابه 1/342)
اسماء دختر عميس همسر جعفر بن ابي¬طالب نُه خواهر داشته كه از جمله¬ي آن¬ها ميمونه همسر پيامبر (ص) و لبابه (امّ الفضل) همسر عبّاس است. اسماء با شوهرش به مدينه مهاجرت كرد و چون جعفر در جنگ موته به شهادت رسيد، ابوبكر با او ازدواج كرد كه محمّد بن ابوبكر از اين ازدواج متولّد شد. اسماء بعد از مرگ ابوبكر با علي (ع) ازدواج كرد و دو پسر به نام¬هاي: يحيي و محمّد اصغر براي علي (ع) آورد. بدين ترتيب، محمّد بن ابوبكر ربيبه¬ي علي (ع) بود و او را بسيار دوست مي¬داشت و مي¬فرمود: محمّد پسر من است.
محمّد در جنگ جمل نيز همراه علي (ع) بود، آن¬گاه او را به عنوان حاكم به مصر فرستاد؛ ولي پس از چندي با حيله¬ها و تحريكات معاويه و عمرو عاص رشته¬ي امور از دستش به در رفت و سپاهيانش متفرّق شدند و به شهادت رسيد. (اسد¬الغابه، مادّه جعفر بن ابي-طالب)
ابوذر غفاري
بنا بر معروف ابوذر چهارمين يا پنجمين مسلمان است. ابوذر نامش «جَندب بن جُناده» و از قبيله¬ي «بني¬غفار» است. گفته¬اند: سه سال قبل از مبعث روزي ابوذر براي بت قبيله¬اش «منات» ظرفي شير برد و در كنارش گذاشت و خودش به كناري رفت تا ببيند با آن شير چه مي¬كند؟ كه در اين هنگام ديد روباهي آمد، شير را خورد وآن¬گاه پايش را بلند كرد و بر آن بت بول كرد. با ديدن اين منظره ابوذر پيش خود گفت: اين بت كه اين اندازه ناتوان است كه غذاي او را روباهي مي¬خورد و بر او بول مي¬كند، چگونه مي¬تواند براي من سودي داشته باشد؟ ازاين¬رو، از بت¬پرستي دست كشيد و به دين حنفاي عربستان كه موحّد بودند، درآمد.
چون خبر بعثت پيامبر اسلام (ص) به ابوذر رسيد، به برادرش گفت: به مكّه برو و از اين مردي كه ادّعاي نبوّت مي¬كند، براي من خبر آر. برادر ابوذر به مكّه رفت و پس از شنيدن سخناني چند از پيامبر (ص) كه ورد زبان¬ها بود به نزد ابوذر برگشت و گفت: او مردي است كه مردم را به مكارم اخلاقي و خصال نيكو دعوت مي¬كند. ابوذر گفت: اين خبر براي من كافي نيست و خود به مكّه رفت. بنا به نقل بعضي هم¬چون كليني چون ابوذر ابوطالب را در مسجدالحرام ديد و فهميد كه او عموي رسول خدا (ص) است، از وي خواست كه او را به نزد پيامبر (ص) ببرد و ابوطالب هم كه از گفتار و رفتارش مطمئن شد كه آدم راستگويي است، او را به نزد پيامبر (ص) برد و او با گفتن شهادتين نزد آن جناب به اسلام مشرّف شد .
ولي بعضي چون ابن¬اثير گفته¬اند: چون ابوذر وارد مكّه شد، روز را تا شب به گشتن در شهر به سر برد و چون شب شد به مسجد¬الحرام رفت. پاسي كه از شب گذشت علي (ع) وارد مسجدالحرام شد و چون ابوذر را غريب يافت او را به خانه¬اش برد و از وي پذيرايي نمود بدون اين¬كه سخني در مورد پيامبر (ص) ميان آن¬ها رد و بدل شود. و چون صبح شد ابوذر از خانه¬ي علي (ع) بيرون رفت و همچون روز قبل تا شب به گشتن در شهر به سر برد و چون غروب شد به مسجد¬الحرام رفت و باز به علي (ع) برخورد كرد و آن حضرت او را به خانه¬ي خود برد و از او پذيرايي كرد بدون اين¬كه سخني در مورد رسول خدا (ص) بين آنها ردّ و بدل شود. و باز روز و شب سوّم اين جريان تكرار شد. و چون شب سوّم ابوذر به خانه¬ي علي (ع) رفت به آن حضرت عرض كرد: اگر منظور خود را از آمدن به مكّه براي تو بازگو كنم، قول مي¬دهي كه آن را مكتوم داري؟ و چون علي (ع) به او قول داد، ابوذر گفت: شنيده¬ام كه در مكّه شخصي ادّعاي نبوّت مي¬كند، آمده¬ام، تا از او اطّلاعاتي كسب كنم. علي (ع) با احتياط او را به خانه¬ي رسول خدا (ص) برد و هدف او را از آمدن به مكّه به عرض آن حضرت رساند. چون رسول خدا (ص) مقداري از آيات قرآن كريم را براي ابوذر خواند و بعضي از اصول و عقايد اسلامي را براي او تشريح فرمود، به اسلام گرويد.
آن¬گاه ابوذر گفت: «اي رسول خدا (ص) ، حال من بايد چه كنم؟» فرمود: «به ميان قوم خود بازگرد، تا از من به تو خبر رسد.» ابوذر گفت: «به خدايي كه جان من در دست اوست باز نگردم، تا اين¬كه دين اسلام را آشكارا در مسجدالحرام به مردم ابلاغ نمايم.» آن¬گاه به مسجد رفت و با صداي بلند گفت: «اَشهَدُ اَن لااِلهَ اِلّا اللهُ وَ اَنَّ مُحَمَّداً عَبدُهُ وَ رَسولُهُ». مشركين با شنيدن اين سخن از ابوذر گفتند: از دين بيرون رفته؛ ازاين¬رو، بر سرش ريختند و آن¬قدر با مشت و لگد به او زدند كه بيهوش شد كه در اين موقع عبّاس بن عبدالمطلب خود را به روي او انداخت و گفت: اين مرد از بني¬غفار است و قافله¬ي تجاري شما از ميان قبيله¬ي او مي¬گذرد، اگر او كشته شود، راه كاروان تجاري شما به وسيله¬ي قبيله¬ي او ناامن مي¬گردد. روزي ديگر هم ابوذر اين كار را تكرار كرد و قريش باز بر سرش ريختند كه باز با وساطت عبّاس از چنگ آن¬ها بيرون آمد. آن¬گاه ابوذر به ميان قبيله¬اش رفت، تا وقتي كه پيامبر (ص) به مدينه هجرت فرمود، او هم به مدينه رفت و در جنگ¬هاي اسلامي شركت نمود.
ابوذر بعد از پيامبر هم از اصحاب خاصّ علي (ع) است كه عليه عثمان قيام نمود. عثمان وي را به شام تبعيد كرد؛ ولي در آن¬جا هم ابوذر مردم را به اسلام و خلافت حقّه¬ي علي (ع) فراخواند كه شيعيان لبنان از بركت تبليغات ابوذرند. عثمان به ناچار او را به ربذه زادگاهش تبعيد كرد و او در آن¬جا بود، تا از دنيا رفت.
به نقل شيعه و سنّي پيامبر (ص) فرموده: آسمان سايه نيفكنده و زمين جا نداده به كسي راستگوتر از ابوذر. و نيز فرموده: ابوذر در روي زمين در زهد هم¬چون عيسي بن مريم است.
(اسد الغابه، مادّه¬ي ابوذرغفاري) و (بدايه ابن كثير 2/23)
ابوبكر
اسم ابوبكر عبدالكعبه و به قولي عتيق بوده؛ و چون مسلمان شد، رسول خدا (ص) او را «عبدالله» ناميد. نام پدر ابوبكر يعني ابوقحافه «عثمان بن عامر بن كعب» و نام مادرش يعني امّ¬الخير «سلمي» و به قولي «ليلي» دختر صخر بن عامر بوده است. بنا بر معروف بعد از سه مسلمان اوّليّه (علي (ع) ، خديجه و زيد بن حارثه) ابوبكر چهارمين مسلمان است و بنا بر قول ديگري پنجمين مسلمان يعني بعد از ابوذر مي¬باشد. بنا به نقل ابن¬كثير براي اوّلين بار ابوحنيفه ابتكاري كرده و گفته است: اوّلين زن مسلمان خديجه، اوّلين مرد مسلمان ابوبكر، اوّلين خردسال مسلمان علي و اوّلين غلام مسلمان زيد بن حارثه بوده است.
بعضي گفته¬اند: وقتي ابوبكر مسلمان شد رفت و پنج نفر ديگر يعني عثمان بن عفّان، طلحه، زبير، عبد الرّحمان بن عوف و سعد بن ابي¬وقاص را آورد و به رسول خدا (ص) معرّفي نمود و آن¬ها اسلام آوردند؛ ولي بنا بر آن¬چه كه طبري مهم¬ترين مورّخ اهل سنّت نقل كرده، ابوبكر بعد از حدود پنجاه نفر ايمان آورده است؛ و بنابراين نقل، معلوم مي¬شود كه خود آن پنج نفر و عدّه¬ي بسيار ديگري قبل از ابوبكر اسلام را پذيرفته¬اند.
(طبري، ص 862) (بدايه 2/28) (سيره ابن¬هشام1/267) (اسدالغابه، مادّه عبد¬الله بن عثمان ابوبكر)
عمّار و ياسر و سميّه
پدر عمّار «ياسر بن عامر» اهل يمن بود و با پدر و دو برادرش حارث و مالك به دنبال برادر گمشده¬ي ديگرشان به مكّه آمدند و چون او را نيافتند، حارث و مالك برگشتند؛ امّا ياسر و پدرش در مكّه ماندند. و چون غريب بودند با «ابوحذيفة بن مغيره مخزومي» هم¬پيمان شدند و او كنيزش «سميّه دختر خياط» را به همسري ياسر درآورد كه عمّار حاصل اين ازدواج است و ابوحذيفه عمّار را آزاد كرد. ابن ابي¬الحديدگويد: چون غلامان عثمان عمّار را چنان زدند كه هم فتق شد و هم دنده¬اش شكست، بني¬مخذوم گفتند: به خدا اگر عمّار بميرد، كسي جز عثمان را به جاي او نخواهيم كشت. (شرح نهج-البلاغه، حكمت 232)
عمّار مي¬گويد: صهيب بن سنان را بر در خانه¬ي ارقم ديدم كه پيامبر (ص) در آن بود، به او گفتم: چه مي¬خواهي؟ گفت: تو چه مي¬خواهي؟ گفتم: من مي¬خواهم بر محمّد (ص) داخل شوم و كلام او را بشنوم، او هم گفت: من هم همين را مي¬خواهم، پس بر رسول خدا (ص) وارد شديم و آن حضرت (ص) اسلام را بر ما عرضه داشت و ما هم اسلام آورديم.
چون خبر اسلام خاندان ياسر به گوش قريش رسيد، عدّه¬اي از مشركين به سركردگي ابوجهل براي عبرت ديگران به خانه¬ي ياسر آمدند و آن را به آتش كشيدند و خود آن¬ها را به زنجير بستند و آن¬قدر زدند تا خون از بدنشان جاري شد؛ و آن¬گاه دست و پا و سينه¬شان را با آتش سوزاندند و سپس زير آفتاب سوزان سنگ¬هاي بزرگي روي سينه¬شان گذاردند؛ ولي آنان مدّت¬ها اين شكنجه¬ها را تحمّل ¬كردند و دست از اسلام برنداشتند و چون خبر به پيامبر (ص) رسيد، برايشان دعا كرد و فرمود: «صَبراً آلِ ياسِر، مَوعِدُكُمُ الجَنَّةَ: اي خاندان ياسر صبر كنيد كه جايگاه شما در بهشت است. چون خاندان ياسر در اسلامشان پافشاري كردند، ابوجهل بر سر سميّه فرياد زد كه: بايد خدايان ما را به نيكي ياد كني و محمّد را به بدي وگرنه كشته مي¬شوي. سميّه گفت: «بُؤساً لَكَ وَ لِآلِهَتِكَ: مرگ بر تو و خدايانت». ابوجهل با شنيدن اين سخن از سميّه به خشم آمد و نيزه¬اش را در قلبش و به قولي در قُبُلش (شرمگاهش) فرو برد كه در دم جان سپرد؛ و بدين ترتيب، سميّه اوّلين شهيد اسلام گرديد. بعضي هم گفته¬اند: هر يك از پاهاي سميّه را به شتري بستند و آن¬گاه بدنش را با حربه¬اي به دو نيم كردند. بعد ابوجهل به سراغ ياسر رفت و او را كه با بدن برهنه به زنجير كشيده بود زير لگد گرفت و آن¬قدر با لگد بر شكم و پشت و پهلوي او زد كه او نيز شهيد شد.
سپس ابوجهل و ساير مشركين به سراغ عمّار رفتند و شروع به شكنجه¬ي او نمودند؛ ولي او براي نجات جانش خدايان آن¬ها را تصديق كرد؛ و ازاين¬رو، او را آزاد كردند. آن¬گاه عمّار به نزد پيامبر (ص) رفت و در حالي¬كه مي¬گريست، جريان را به آن حضرت (ص) عرض كرد. رسول خدا (ص) به او فرمود: قلبت چگونه است؟ عمّار عرض كرد: «اي رسول خدا، قلبم لبريز از ايمان به خداوند است». آن حضرت به او فرمود: پس ناراحت مباش و بر تو باكي نيست و اگر از اين پس هم تو را شكنجه كردند، همين¬گونه رفتار كن، كه اين آيه در مورد امثال تو نازل شده است: «اِلّا مَن اُكرِهَ وَ قَلبُهُ مُطمَئِنٌّ بِالايمانِ: مگر آن¬كه مجبور شده باشد، امّا در دل با اطمينان ايمان داشته باشد.» (نحل 16/106)
جريان عمّار و آيه¬ي فوق و آيه¬ي زير دليل بر مشروعيت تقيّه است در وقتي كه انسان بر جان ومالش بيم دارد: مَن يَفعَل ذالِكَ؛ فَلَيسَ مِنَ اللهِ في شَيءٍ، اِلَّا اَن تَتَّقوا مِنهُم تُقاةً: هركه چنين كند نزد خدا جايي ندارد؛ مگر اين¬كه با تقيّه خود را از آنان حفظ كنيد. (آل-عمران 3/28)
ابن¬اثير گويد: بين عمّار و خالد بن وليد مشاجره¬ي لفظي شد. عمّار در حالي كه مي¬گريست به رسول خدا (ص) از خالد شكايت كرد. رسول خدا (ص) فرمود: هر كس كه عمّار را دشمن بدارد، خداوند دشمن اوست؛ و هركس بغض عمّار را در دل داشته باشد، مورد بغض خداست. عمّار در همه¬ي جنگ¬ها در كنار پيامبر (ص) بود و در پيكار صفّين در كنار علي (ع) به شهادت رسيد؛ در حالي كه رسول خدا (ص) به او فرموده بود: «تَقتُلُكَ فِئَةُ الباغِيَةِ»: گروه ستمگر تو را مي¬كشند. عمّار به هنگام شهادت 93 يا 94 سال داشته است.
(بحار 18/210) و (كامل ابن اثير 2/67) و (اسد الغابه، مادّه عمّار ياسر) و (تاريخ يعقوبي 1/384)
گفته¬اند: عمّار ياسر اوّلين كسي است¬كه در خانه¬اش مسجدي برگرفت و در باره¬ي او آيه 9 زمر نازل شد: «اَمَّن هُوَ قانِتٌ آناءَ اللَّيلِ ساجِداً وَ قائِماً يَحذَرُ الآخِرَةَ وَ يَرجوا رَحمَةَ رَبِّهِ: آن¬كه پاسي از شب را سجده كنان و بر پاي ايستاده به نيايش مشغول است از آخرت در هراس است و به رحمت پروردگارش اميدوار.» (طه حسين¬، آيينه¬ي اسلام، ص 39)
بلال
بلال كه پدرش «رباح» و مادرش «حمامه» بوده، برده¬ي «اميّة بن خلف» از بني¬جمح بود كه چون مسلمان شده بود، اميّه و افراد قبيله¬ي بني¬جمح و به قولي ابوجهل هم روزها هنگام ظهر او را روي ريگ¬هاي داغ مي¬خواباندند و سنگ بزرگي روي سينه¬اش مي-گذاشتند و از او مي¬خواستند كه از خداي محمّد دست بردارد و لات و عزّي را پرستش كند؛ ولي بلال در جواب مي¬گفت: «احد، احد: خدا يكي است». روزي ورقة بن نوفل پسرعموي خديجه او را در حال احد احد گفتن ديد، ورقه هم گفت: احد، احد؛ به خدا اي بلال كه خدا يكي است؛ آن¬گاه به اميّه و ساير افراد قبيله بني¬جمح كه او را شكنجه مي¬كردند، گفت: به خدا سوگند، اگر او را در اين حال بكشيد؛ من قبرش را زيارتگاه قرار مي¬دهم و بدان تبرّك مي¬جويم.
بلال هم¬چنان شكنجه و آزار مشركين را تحمّل مي¬كرد، تا آن¬كه رسول خدا (ص) و به قولي ابوبكر بلال را خريد و آزاد نمود. بلال در همه¬ي جنگ¬هاي اسلامي شركت داشت. در جنگ بدر اميّه و پسرش به دست عبدالرّحمان بن عوف اسير شدند. ناگهان چشم بلال به اميّه افتاد؛ به سويش دويد و فرياد زد: مردم، اين ريشه و اساس كفر است، روي رستگاري نبينم اگر بگذارم نجات يابد. و چون عبدالرّحمان اصرار داشت كه آن¬ها را در پناه خود گيرد، بلال مؤمنين را به كمك طلبيد و مؤمنين هم اميّه و پسرش را احاطه كردند و با شمشير آن¬ها را قطعه قطعه كردند. (سيره ابن¬هشام 1/339) (بدايه ابن¬كثير 2/55) (كامل ابن¬اثير¬2/66 )
خباب ابن ارّت
خباب برده¬ي زني از خزاعه يا بني¬زهره به نام «امّ¬انمار» بود و كارش آهنگري و شمشيرسازي بود. پيامبر (ص) نزد خباب آمد و رفت مي¬كرد و چون جوان پاك و سالمي بود اسلام آورد. مشركين چون به ايمان او واقف شدند، زره آهنين بر تنش مي¬كردند و در آفتاب داغ روي ريگ¬هاي تفتيده¬ مي¬نشاندند، تا به ستوه آيد و از اسلام دست بكشد. يك بار آتشي افروختند و او را با پشت روي آتش¬ها خواباندند، آن¬گاه يكي از مشركين هم با پا روي سينه¬اش رفت و آن¬قدر نگه داشت تا بدن لختش آتش¬ها را خاموش ساخت و تا آخر عمر جاي آن به صورت وحشتناكي در بدنش نمودار بود. چون عمر خليفه شد، روزي خباب را ديد و از شكنجه¬هايي كه در صدر اسلام شده بود از وي سؤال نمود. خباب پشت خود را به عمر نشان داد و چون عمر پشت او را ديد، تعجّب نمود و گفت من تا كنون چنين چيزي نديده¬ام.
چون شكنجه¬ي مشركين به خباب زياد شد، وي به نزد پيامبر (ص) آمد و عرض كرد: آيا از خدا براي ما درخواست نصرت نمي¬نمايي؟ رسول خدا (ص) برافروخته شد و فرمود: مؤمنيني كه در امّت¬هاي پيشين بودند، به قدري شكيبا بودند كه گاهي آن¬ها را در زمين حفر مي¬كردند و گاه با ارّه سرشان را ارّه مي¬كردند و با شانه¬هاي آهنين گوشت و استخوان و رگ¬هاي بدنشان را شانه مي¬كردند؛ ولي آن¬ها دست از دين خدا برنمي¬داشتند.
و گفته¬اند: «امّ¬انمار» صاحب خباب، آهن¬هايي را كه خباب در كوره گذاشته بود كه با آن¬ها وسيله¬اي بسازد، درمي¬آورد و روي سر خباب مي¬گذاشت، تا از اسلام دست بردارد و او قبول نمي¬كرد. خباب حال خود را به پيامبر (ص) شكايت نمود و پيامبر (ص) در باره¬اش دعا كرد و فرمود: «اَللَّهُمَّ انصُر خُباباً: خدايا، خباب را ياري كن». پس از اين دعا «امّ¬انمار» به دردسري مبتلا شد كه از شدّت درد ناله مي¬كرد كه به او تجويز كردند كه براي آرامش درد سرش بايد آهن داغ روي آن بگذارد و از آن پس آهني داغ مي¬كرد و بر سر مي-گذارد.
خباب در همه¬ي جنگ¬هاي اسلامي شركت داشت و بعد از پيامبر (ص) از ياران علي (ع) بود و در سال 36 يا 37 هجري از دنيا رفت.
(بحار 18/200 و210) (سيره ابن هشام 1/388) (اسد الغابه، ماده خباب بن ارّت) (بدايه 2/57)
حمزه
حمزة بن عبدالمطلب عموي رسول خدا (ص) و برادر رضاعي آن حضرت است. در سبب اسلام حمزه گفته¬¬اند: روزي ابوجهل متعرّض پيامبر (ص) شد و او را دشنام داد. بني¬هاشم اجتماع كردند، در اين موقع حمزه كه از شكار برمي¬گشت چون چشمش به اجتماع مردم افتاد، پرسيد: چه خبر است؟ گفتند: عمرو بن هشام (ابوجهل) محمّدرا دشنام داد. حمزه در غضب شد و به طرف ابوجهل رفت و با كمانش بر سرش زد، آن¬گاه او را هُل داد و بر زمين افكند و به او گفت: آيا محمّد را دشنام مي¬دهي، در حالي كه من بر دين او هستم؟ عدّه¬اي از قبيله¬ي ابوجهل (بني¬مخزوم) خواستند به طرفداري ابوجهل با حمزه بجنگند. ابوجهل كه ديد الآن نزاع بزرگي برپا مي¬شود مانع شد و گفت: حمزه را واگذاريد كه من برادرزاده¬اش را به زشتي دشنام دادم. حمزه از روي تعصّب به ابوجهل گفته بود: «من بر دين محمّد هستم» و چون فردا شد به نزد پيامبر (ص) رفت و گفت: برادرزاده، آن-چه كه مي¬گويي واقعاً حق است؟ پيامبر (ص) سوره¬اي از قرآن مجيد برايش تلاوت نمود كه حمزه با شنيدن آن حقّانيّت اسلام برايش روشن شد و اسلام آورد و رسول خدا (ص) شادمان گشت.
ابوطالب هم از اسلام حمزه شادمان گشت و در اشعاري سرود: اي ابويعلي، بر دين احمد شكيبا باش و دين را آشكار ساز كه پيروز و شكيبا باشي؛ برگِرد كسي باش كه از پيشگاه خداي خود بر حق و با راستي و عزم استوار آمده است. و اي حمزه كافر مباش. هنگامي كه گفتي مؤمني، من شاد شدم؛ و براي رسول خدا (ص) فقط به پاس خداوند ياور باش.
حمزه در جنگ بدر دلاوري¬ها نمود؛ ولي در جنگ احد بعد از كشتن چندين نفر به وسيله¬ي زوبيني كه وحشي غلام جبير بن مطعم به او زد به شهادت رسيد.
(بحارالانوار 18/20) و (سيره ابن هشام 1/311) و (تاريخ طبري، ص 876)
عثمان بن مظعون
عثمان بن مظعون از مهاجرين به حبشه است و چون بنا به اخباري دروغين كه به مهاجرين به حبشه رسيد گفته شده بود كه اهل مكّه مسلمان شده¬اند، مهاجرين بازگشتند؛ ولي چون به حوالي مكّه رسيدند، فهميدند كه اين خبر دروغ بوده است؛ ازاين¬رو، جمعي از آنان به حبشه برگشتند و عدّه¬اي از آنان هم هر يك در پناه يكي از سران قريش وارد مكّه شدند؛ از جمله: عثمان بن مظعون در پناه وليد بن مغيره وارد مكّه شد. ولي چون چند روز بعد ديد ساير مسلمانان تحت آزار مشركين هستند، ولي او در پناه وليد بن مغيره كه از سران شرك است، آزادانه رفت و آمد مي¬كند، به نزد وليد رفت و ضمن تشكّر از پناه گرفتن او گفت: من پناهندگي خود را پس گرفتم؛ چون من مي¬خواهم در پناه «الله» باشم نه غير از او.
چندي بعد در جمعي از قريش لبيدبن ربيعه از شعراي جاهلي ضمن خواندن قصيده¬اي گفت: «اَلا كُلُّ شَيءٍ ماخَلَا اللهُ باطِلٌ: آگاه باشيد كه هر چيزي غير از خدا باطل است.» كه عثمان بن مظعون گفت: راست گفتي. لبيد مصرع بعد را خواند: «وَ كُلُّ نَعيمٍ لامَحالَةَ زائِلٌ» هر نعمتي به ناچار زوال¬پذير است.» كه عثمان بن مظعون گفت: اين را دروغ گفتي؛ زيرا نعمت¬هاي بهشتي زوال ناپذيرند. لبيد گفت: اي قريش، به خدا، تا كنون سابقه نداشته است كه كسي از شما هم¬نشين خود را آزار دهد؟ يكي گفت: اين مرد ابله با ابلهان ديگر از دين ما برگشته¬اند. عثمان بن مظعون هم او را به سختي جواب داد، تا جايي كه با هم درگير شدند و آن مرد با مشت چشم عثمان بن مظعون را كبود ساخت. وليد بن مغيره كه آن¬جا بود، گفت: برادرزاده، اگر در پناه من بودي، چشمت چنين نمي¬شد. عثمان بن مظعون گفت: به خدا چشم ديگرم هم در راه خدا به چنين صدمه¬اي نياز دارد، من در پناه خدا هستم.
عثمان بن مظعون در مدينه روزها روزه مي¬داشت و شب¬ها را به نماز و عبادات به سر مي¬برد و از زنان دوري مي¬نمود؛ و چون پيامبر (ص) متوجّه شد، او را از اين كار منع نمود.
(سيره بن هشام 2/9) و (اسد الغابه، مادّه عثمان بن مظعون) و ( لغت نامه دهخدا)
عبد الله بن مسعود
عبدالله بن مسعود بنا به قولي ششمين مردي است كه ايمان آورده است؛ ابن مسعود در همه¬ي غزوات حاضر بود و ابوجهل را او كشت. بنا به نقل ابن¬اثير آن¬گاه كه عثمان بن عفّان مسلمانان را تنها به خواندن مصحف زيد بن ثابت مجبور نمود، عبدالله بن مسعود حُكم او را نپذيرفت و گفت: مصحف و قرائت من از مصحف و قرائت زيد صحيح¬تر است، وقتي كه زيد با كودكان بازي مي¬كرد، من هفتاد سوره از قرآن از زبان پيامبر (ص) ازبر داشتم.
روزي مسلمانان با هم گفتند كه قريش هنوز قرآن مجيد ما را نشنيده¬اند؛ ازاين¬رو، شايسته است كه يكي از ما در مسجدالحرام با صداي بلند آياتي چند از قرآن مجيد را بخواند. عبدالله بن مسعود آمادگي خود را براي اين كار اعلام داشت. مسلمين گفتند: بيم داريم كه تو را آسيب برسانند؛ بهتر است شخص عشيره¬داري به اين كار بپردازد كه از او حمايت كنند. ابن مسعود گفت: بگذاريد بروم كه خدا از من حمايت مي¬كند. ازاين¬رو، هنگامي كه تعداد زيادي از قريش در مسجدالحرام جمع بودند، عبدالله بن مسعود به مقام ابراهيم رفت و با صوت رسا شروع به خواندن سوره¬ي الرّحمان نمود. و چون قريش چنين گستاخي از وي ديدند، او را آن¬قدر زدند كه خون از بدنش جاري شد و او هم¬چنان قرآن مي¬خواند. چون ابن مسعود به نزد مسلمين برگشت، به او گفتند: از همين مي¬ترسيديم. گفت: دشمنان خدا هرگز چنين در نظر من خوار نبوده¬اند، اگر بخواهيد فردا هم چنين كاري مي¬كنم. گفتند: بس است، بالاخره توانستي آن¬چه را خوش نداشتند به آن¬ها بشنواني.
(سيره¬ي ابن هشام 1/336) و (تاريخ طبري 877) و (كامل بن اثير 2/83)
عمر بن خطّاب
عمر فرزند خطّاب بن عبدالعزّي است و كنيه¬ي معروفش «ابوحفص» است و مادرش حنتمه دختر هاشم يا هشام بن مغيره است؛ ازاين¬رو، حنتمه دختر عمّه¬ يا خواهرزاده¬ي ابوجهل است. عمر 13 سال بعد از عام¬الفيل يعني¬40 سال قبل از هجرت متولّد شده است.
ابن اسحاق در سبب اسلام آوردن عمر گويد: فاطمه خواهر عمر با همسرش سعيد بن زيد كه مسلمان شده بودند، اسلام خود را از عمر كتمان مي¬كردند. روزي وقتي كه پيامبر (ص) در خانه¬ي ارقم بن ابي¬ارقم در كنار كوه صفا با مسلمين بود، نعيم بن عبدالله، عمر را ديد و به او گفت: كجا مي¬روي؟ گفت: مي¬خواهم محمّد را بكشم كه از دين برگشته و باعث تفرقه بين قريش شده و بر دينشان عيب مي¬گيرد.
نعيم به او گفت: گمان مي¬كني اگر محمّد (ص) را بكشي، فرزندان عبدمناف تو را زنده مي¬گذارند؟ بهتر است اوّل به خواهرت فاطمه و شوهرش سعيد بن زيد كه هردو مسلمان شده¬اند برسي. عمر برگشت و به خانه¬ي خواهرش رفت. در آن هنگام خباب بن ارّت نزد آن¬ها بود و بدانان قرآن مي¬آموخت. همين كه متوجّه شدند عمر مي¬آيد، خباب از ترس پنهان شد. فاطمه هم صفحه¬اي كه در آن آيات قرآني نوشته شده بود مخفي كرد. عمر كه صداي قرائت قرآن خباب را شنيده بود پرسيد: اين زمزمه چه بود؟ گفتند: چيزي شنيدي؟ عمر گفت: آري و شنيده¬ام كه شما مسلمان شده¬ايد و آن¬گاه به طرف سعيد داماد و پسرعمويش رفت و او را زير ضربات مشت و لگد قرار داد. فاطمه به ياري شوهرش رفت كه او را از دست عمر نجات دهد كه عمر چنان سيلي محكمي به صورتش نواخت كه سرش به ديوار خورد و شكست. وقتي كار به اين¬جا رسيد، زن وشوهر با هم گفتند: آري، ما مسلمان شده¬ايم و به خداي يگانه ايمان آورده¬ايم، هركاري كه مي¬خواهي بكن. چون عمر منظره-ي دلخراش خواهرش را ديد كه با سر و صورت خون¬آلود از ايمانش دفاع مي¬كند، يكه-اي خورد و از كرده¬اش پشيمان گرديد و به خواهرش گفت: آن صحيفه¬اي كه گفتار محمّد (ص) را از روي آن مي¬خوانديد به من نشان بده تا ببينم محمّد چه آورده؟ فاطمه گفت: مي¬ترسم آن را پاره كني. عمر سوگند خورد كه اين كار را نخواهد كرد. فاطمه گفت: تو بت¬پرست و ناپاكي و جز پاكان حق ندارند به قرآن دست بزنند. عمر برخاست و سر و تن شست، آن¬گاه فاطمه آن صفحه¬اي را كه سوره¬ي طه بر آن نوشته شده بود به عمر داد و چون عمر آن را قرائت كرد گفت: چه سخن خوبي است.
خباب كه تا كنون خود را مخفي كرده بود اين سخن را كه از عمر شنيد از نهان¬خانه بيرون آمد. عمر گفت: اي خباب، مرا به نزد محمّد ببر، تا اسلام بياورم و او عمر را به در خانه¬ي «ارقم بن ابي ارقم» كه پيامبر (ص) و يارانش در آن¬جا بودند برد و در زد. يكي از مسلمانان از روزنه¬ي در نگاه كرد و چون ديد كه عمر با شمشير پشت در ايستاده است، جريان را به رسول خدا (ص) و يارانش اطلاع داد. حمزه عموي پيامبر (ص) گفت: اي رسول خدا، اجازه دهيد وارد شود، اگر كار خيري با ما دارد او را مي¬پذيريم، و در غير اين صورت او را مي¬كشيم. و چون در را باز كردند، عمر وارد شد و گفت: اي رسول خدا، آمده¬ام تا به خدا و پيامبرش ايمان بياورم. پيغمبر (ص) از شنيدن اين خبر چنان تكبيري گفت كه هر كس كه در مسجدالحرام بود، متوجّه شد كه عمر مسلمان شده است. عمر گفته است: وقتي كه مسلمان شدم، به در خانه¬ي ابوجهل رفتم و در زدم. ابوجهل بيرون آمد و گفت: مرحبا برادرزاده چه خبر؟ گفتم: آمده¬ام به تو بگويم كه مسلمان شده¬ام و به محمّد (ص) ايمان آورده¬ام؛ ابوجهل كه حرف¬هايم را شنيد در را بست وگفت: تف بر تو وخبري كه آورده-اي.
ابن¬اسحاق گويد: ولي بنا بر نقلی عمر گفته: قبل از اسلامم از خانه بيرون رفتم كه متعرّض رسول خدا (ص) شوم، ديدم به مسجد رفت و شروع به خواندن سوره¬ «اَلحاقه» نمود، از تأليف قرآن تعجّب نمودم و... اسلام آوردم. گفته¬اند حمزه و عمر در سال ششم يا پنجم ايمان آورده¬اند.
(سيره ابن¬هشام 1 / 366 و 381) و (نهايه 3/78) و (اسد¬الغابه، مادّه عمربن خطاب)
سلمان فارسي
سلمان فارسي يكي از شخصيّت¬هاي بزرگ اسلامي است، كه در نزد شيعه و سنّي از منزلت خاصّي برخوردار است. سلمان دهقان¬زاده¬اي از ناحيه «جي» در استان اصفهان است كه امروزه به «شهرستان» معروف است و اصل سلمان هم بنا به اختلاف روايات از رامهرمز خوزستان يا شيراز بوده است و چون از اصل وي پرسيدند: گفت: «من سلمان بن اسلام هستم». نام اصلي سلمان «ماهو» يا «روزبه» است. گفته¬اند سلمان عمري طولاني داشته و سال 35 يا 36 هجري وفات يافته است. اكنون قبر سلمان در مدائن نزديك بغداد زيارتگاه مسلمانان است.
سلمان در همان آغاز نوجواني بسيار مذهبي بوده، تا جايي كه به خدمتكاري آتشكده¬ي مجوسيان درآمده بود. روزي پدرش كه او را بسيار دوست مي¬داشت چون كار ساختماني داشت؛ سلمان را براي سركشي به مزرعه¬شان فرستاد. سلمان در راه عبور به مزرعه صداي دعاي دسته¬جمعي از كليسايي شنيد و چون براي اطّلاع از آنان به داخل كليسا رفت تا غروب نزد آنان ماند و درخلال اين مدّت فهميد دين مسيحيّت از دين زردشتيّت بهتراست؛ ازاين¬رو، از آن¬ها پرسيد كه اصل اين دين در كجاست؟ گفتند در شام. چون غروب به خانه برگشت، پدرش از او پرسيد كجا بودي؟ سلمان جريان را براي پدرش گفت. پدرش گفت: پسر، دين خودت از دين آن¬ها بهتر است. سلمان گفت: خير پدر، به خدا قسم، دين آن¬ها از دين ما بهتر است. پدرش از ترس اين¬كه نكند به دين مسيحيّت درآيد، او را در خانه زنداني كرد. سلمان هم¬چنان در زندان بود، تا اين¬كه چون شنيد كارواني كه از شام به آن ناحيه آمده بود، عازم برگشت به شام است؛ هر طوري بود، از زندان پدرش فرار نمود و با آنان به شام رفت.
سلمان در شام به كليسايي رفت و نزد روحاني آن كليسا آداب مسيحيّت آموخت؛ ولي بعد از مدّتي فهميد كه او همه¬ي صدقاتي را كه به وي مي¬دهند جمع¬ مي¬كند و از آن چيزي به فقرا نمي¬دهد؛ ازاين¬رو، وقتي كه آن كشيش مرد، به نصارا گفت: اين مرد بدي بود، چون تمام صدقات شما را براي خودش جمع مي¬كرد؛ آن¬گاه آن پول¬ها كه به هفت خم مي¬رسيد به نصارا نشان داد، ازاين¬رو، نصارا او را بر دار كشيدند و سنگسارش كردند. آن¬گاه كشيش ديگري در جاي او نصب كردند كه سلمان مي¬گويد: وي واقعاً مردي ديندار و پرهيزگار بود و همه¬ي اوقاتش را به عبادت مي¬گذراند. سلمان در خدمت او بود، چون مرگش رسيد، به سلمان گفت: من جز فلان شخص در موصل عالِم و عامل دين نمي¬¬شناسم.
سلمان بعد از مرگ آن كشيش به موصل رفت و در خدمت آن كشيش موصلي بود، چون هنگام مرگ او هم فرارسيد از او هم خواست كه وي را به كسي معرّفي كند، و او وي را به كشيشي معرّفي كرد كه در نصيبين بود. پس از مرگ او سلمان به نصيبين رفت و تا مدّتي در خدمت او بود؛ و چون نزديك مرگ او هم شد، سلمان از وي خواست كه او را به كس ديگري معرّفي كند و او هم وي را به كشيشي در «عموريه» معرّفي كرد و سلمان هم به خدمت او رفت؛ و چون موقع مرگ آن كشيش هم فرارسيد، سلمان از او خواست كه وي را به كس ديگري معرّفي كند كه آن كشيش گفت: من كسي را سراغ ندارم كه تو را نزد او بفرستم؛ ولي به تو مي¬گويم كه زمان بعثت پيامبري كه بر دين ابراهيم ميان عرب ظهور مي¬كند نزديك شده است و او به سر زميني از حجاز مهاجرت مي¬كند كه اطرافش را سنگ¬هاي سياه فراگرفته و نخل¬هاي بسياري دارد؛ آن پيغمبر هديه مي¬پذيرد، ولي از صدقه نمي¬خورد و ميان دو كتفش مُهر نبوّت است؛ اگر مي¬تواني خود را به آن ديار برسان.
چون آن كشيش عموريه¬اي از دنيا رفت. سلمان شنيد، كه عدّه¬اي از تجّار عرب عازم رفتن به حجازند؛ از آن¬ها خواست كه او را در عوض چند گاو و گوسفند كه دارد به حجاز ببرند و آن¬ها هم قبول كردند؛ ولي در بين راه به او ظلم كرده و او را به عنوان برده به يك يهودي فروختند. بعد آن يهودي وي را به پسرعموي خود فروخت و آن يهودي وي را به مدينه برد. سلمان گفته است: به خدا سوگند، تا چشمم به مدينه افتاد و نشاني-هايش را يافتم، فهميدم كه اين همان شهري است كه پيامبر اسلام (ص) به آن هجرت مي¬كند. پس در نزد آن يهودي به صورت برده ماندم، تا اين¬كه روزي در بالاي درختي مشغول اصلاح آن بودم كه اربابم به پاي آن درخت آمد و گفت: «خدا بني¬قيله را از بين برد كه در قبا به دور مردي جمع شده¬اند كه ادّعاي نبوّت مي¬كند.» تا اين سخن را شنيدم، خود را از درخت پايين انداختم و به او گفتم: چه گفتي؟ كه اربابم سيلي محكمي به صورت من زد و گفت: به تو چه مربوط، تو كار خودت را بكن. گفتم: چيزي نبود، خواستم بدانم سخنش چيست؟
آن¬گاه مقداري خوردني تهيّه كردم و خود را به قبا نزد پيامبر (ص) رساندم و عرض كردم: مقداري صدقه براي شما آوردم. پيامبر (ص) به اصحابش فرمود: بخوريد، ولي خودش از آن نخورد؛ من گفتم: اين يك نشانه. چند روز بعد، باز مقداري خوراكي تهيّه كردم و به نزد آن حضرت به مدينه رفتم وگفتم: هديه¬اي براي شما آوردم. ديدم خودش خورد و به اصحابش هم فرمود: بخوريد. گفتم اين دو نشانه. آن¬گاه روزي در بقيع به پشت آن حضرت چرخيدم، تا شايد مُهر نبوّت را ميان دو شانه¬ي او ببينم و آن حضرت چون متوجّه قصد من شد، ردايش را پس زد. و چون چشم من به مهر نبوّت او افتاد، خود را به روي شانه¬هايش انداختم و آن را بوسيدم و آن¬گاه سرگذشت خود را براي آن حضرت و اصحابش تعريف كردم كه پيامبر (ص) از شنيدنش تعجّب نمود و از اين¬كه اصحابش آن را شنيدند خوشحال شد.
سلمان گويد: ولي بردگي من مانع من به حضور پيامبر (ص) بود، تا اين¬كه روزي آن حضرت به من فرمود: «با اربابت قراردادي ببند كه با انجام آن آزاد گردي». و چون من جريان را به اربابم گفتم، او گفت: «براي آزاديت بايد سيصد نخله¬ي خرما براي من بكاري و چهل وقيه طلا به من بدهي». چون جريان را به پيامبر (ص) عرض كردم، به اصحابش فرمود: برادر ديني خود را كمك كنيد و آن¬ها هم هر كدام چند نهال آوردند و چاله¬هاي نخل¬ها را برايم كندند، آن¬گاه خود پيامبر (ص) آن¬ها را كاشت و همه هم سبز شدند، جز يكي كه خودم كاشته بودم. روزي هم تكّه¬اي طلا كه براي پيامبر (ص) آوردند به من داد و فرمود: با اين بقيه تعهّدت با اربابت را انجام بده. بدين ترتيب، با پرداخت آن به ارباب يهوديم آزاد شدم.
بنا به نقلي پيامبر (ص) فرموده: سلمان انباشته از علم است. (طبقات ابن سعد 2/1417)
و فرموده: بهشت مشتاق علي و سلمان و ابوذر و مقداد است. (خصال، باب 5، حديث 80)
در جنگ احزاب كه سلمان پيشنهاد حفر خندق به پيامبر (ص) داد، از آن¬جا كه سلمان مردي قوي بود، هريك از مهاجرين و انصار گفتند «سلمان از ماست». پيامبر (ص) فرمود: «اَلسَّلمانُ مِنّا اَهلُ البَيتِ: سلمان از ما اهل بيت است». از نظر شيعيان بعد از پيامبر اسلام (ص) و خاندان عصمت از نظر ايمان و تقوا سلمان مقام اوّل را دارد و ابوذر مقام دوّم.
(اُسْدُ الغابه، مادّه سلمان فارسي) (سيره ابن هشام 1/228 ) (بحارالانوار 19/105 و 18/28)