موضع گيري هاي قريش در برابر اسلام.
در روزگار بعثت پيامبر (ص) ، سيادت مكّه و تا حدودي عربستان از نظر سياسي، اجتماعي، اعتقادي و اقتصادي با قبيله¬ي قريش بود؛ ازاين¬رو، تا پيامبر (ص) با بت¬ها كاري نداشت و آيات و سوره¬هاي اوّليّه هم تنها در مورد توحيد و معاد و تشويق مردم به نيكوكاري بود، و بيشتر گروندگان به آيين اسلام هم بردگان و اشخاص كم¬بضاعت و بردگان بودند؛ قريش به خاطر احترام ابوطالب و بني¬هاشم كاري به رسول خدا (ص) نداشتند و مي-گفتند: «آيين محمّد به آيين نياكان ما ضرري نمي¬رساند» و هرگاه رسول خدا (ص) از كنار انجمن¬هاي آنان عبور مي¬فرمود، با اشاره به وي مي¬گفتند: «اين فرزند خاندان عبدالمطلب مدّعي است كه از آسمان به او وحي مي¬شود.» (تاريخ يعقوبي¬1/379) (طبقات ابن¬سعد 1/199)
ولي بعد قريش ديدند اسلام با منافع آن¬ها در بسياري موارد برخورد دارد، از جمله:
1 ـ آلهه¬هاي آنان را غير از «الله» مورد سرزنش قرار داده است.
2 ـ پدرانشان را كه در حال كفر مرده¬اند، بدبخت و اعمالشان را نابود شده مي¬داند.
3 ـ بزرگانشان را سفيه و بي¬خرد خوانده است.
4 ـ مشروب¬خواري و قماربازي و زنا را كه بسيار مورد علاقه آنان بود ممنوع نموده است.
5 ـ اسلام نه فقط غني و فقير، عرب و غيرعرب، ارباب و برده را در حقوق اجتماعي مساوي اعلام كرده، بلكه سهمي از اموال ثروتمندان را هم به فقرا اختصاص داده است.
6 ـ ربا را كه يكي از عوامل مهمّ زراندوزي آنان بود، حرام و ناروا دانسته است.
مبارزات قريش با پيامبر (ص) : قريش با پيامبر (ص) به انحايي به مبارزه پرداختند؛ بدين بيان:
1 ـ عدَه¬اي از سران قريش از جمله عتبه، شيبه، ابوجهل، ابوالبختري، ابوسفيان، وليد بن مغيره، عاص بن¬وائل، نبيّه و منبّه نزد ابوطالب رفتند وگفتند: ابوطالب، برادرزاده¬ات به خدايان ما ناسزا مي¬گويد، دانشمندان ما را سفيَه مي¬خواند و پدران ما را گمراه مي¬شمرد؛ يا او را از اين كارها بازدار و يا با او كاري نداشته باش، تا ما خود جلو او را بگيريم. ابوطالب كه مردي خردمند و هوشيار بود با نرمي و آرامش پاسخ مناسبي به آن¬ها داد و آنان هم برگشتند. (سيره ابن¬هشام 1/283) (تاريخ طبري 868 ) (بدايه ابن كثير 2/45) (بحارالانوار 18/180)
2 ـ چون قريش ديدند كه رسول خدا (ص) هم¬چنان مردم را به خداي يگانه و تبرَي از بتان فرامي¬خواند و هر روز هم افراد جديدي به دين وي مي¬گروند، براي بار دوّم نزد ابوطالب رفتند؛ ولي اين بار با خطابي شديد¬تر گفتند: اي ابوطالب، تو در ميان ما شخص شريف و بزرگواري هستي، ما يك بار نزد تو آمديم و از تو خواستيم كه جلو برادرزاده¬ات را بگيري؛ ولي تو به خواسته¬ي ما ترتيب اثر ندادي؛ به خدا سوگند، بيش ازاين تحمَل نمي-كنيم كه فردي به پدران ما ناسزا گويد و خودمان را سفيه بخواند و به خدايانمان عيب بگيرد؛ بگو دست از اين كارهايش بردارد، وگرنه با تو مي¬جنگيم، تا يكي از ما از پاي درآيد.
ابوطالب كه ديد اين بار تهديد قريش جدَي شده، رسول خدا (ص) را خواست و پيغام قريش را به آن حضرت رساند و آن¬گاه به او گفت: اي محمّد، بر جان من و خودت نگران باش و مرا به كاري (مقابله با قريش) كه در توانم نيست وادار نساز. رسول خدا (ص) پنداشت كه عمويش مي¬خواهد از پشتيباني وي دست بردارد و او را به قريش واگذارد؛ ازاين¬رو، در حالي كه اشك در چشمانش حلقه زده بود، فرمود: «به خدا سوگند، اگر خورشيد را در دست راستم و ماه را در دست چپم قرار دهند (يعني قدرت تمام عالم را هم به من دهند) تا به ازاي آن دست از تبليغ اين دين بردارم، از آن دست نخواهم كشيد، تا اين¬كه يا در گسترش آن موفّق شوم و يا در اين راه جان دهم.» ابوطالب كه چنين ديد، گفت: اي برادرزاده، هر چه مي¬خواهي بگو، به خدا سوگند كه هرگز دست از ياري تو برنخواهم داشت. و آن¬گاه قصيده¬ي معروفش را در اين مورد سرود كه با اين بيت آغاز مي¬شود:
وَاللهِ لَن يَصِلوا اِلَيكَ بِجَمعِهِم حَتّي اَوسَدَ في التُّرابِ دَفيناً
به خدا سوگند، هرگز قريش به تو دست نخواهند يافت، مگر آن¬كه مرا در خاك دفن كنند.
(بحارالانوار 18/ 180) (سيره ابن هشام 1/284) (كامل 2/64) و (طبري 870 ) و (بدايه 2/40)
3 ـ چون قريش باز ديدند كه ابوطالب از ياري برادرزاده¬اش دست برنداشته است و رسول خدا (ص) نيز هم¬چنان به تبليغ اسلام مشغول است و مسلمانان هم كه اكثراً از بردگان و مستضعفين هستند، دور پيامبر (ص) را مي¬گيرند و در مسجدالحرام مي¬نشينند، بر آن¬ها گران آمد؛ ازاين¬رو، فكري به خاطرشان رسيد و آن اين¬كه «عمّارة بن وليد» را با خود برداشته و به نزد ابوطالب رفتند و گفتند: «اي ابوطالب، مي¬بيني كه اين سفلگان همراه برادرزاده¬ات چه غوغايي به راه انداخته¬اند؟ ما حاضريم اين عمّاره را كه از همه¬ي جوانان قريش زيباتر و رشيدتر و سخنورتر است به تو دهيم، تا او را به فرزندي خود برگزيني و تو در عوض محمّد (ص) را كه خردهاي ما را سست مي¬داند و با دين تو و پدرانت ناسازگاري دارد، به ما بسپاري، تا او را بكشيم و همه را آسوده كنيم كه مرد در مقابل مرد باشد». ابوطالب سخت برآشفت و گفت: چه شكنجه¬ي زشتي مي¬خواهيد به من بدهيد، از من مي¬خواهيد كه فرزند شما را بگيرم و برايتان پرورش دهم و در عوض فرزند خود را به شما بدهم، تا او را بكشيد! به خدا سوگند، هرگز اين كار نخواهد شد». مطعم بن عدي گفت: اي ابوطالب، به خدا سوگند، قوم تو با تو به انصاف سخن گفتند؛ ولي تو نمي¬خواهي پيشنهاد منصفانه¬ي آن¬ها را بپذيري. ابوطالب گفت: اي مطعم، به خدا سوگند كه پيشنهادشان منصفانه نيست؛ بلكه درخواستي ستمگرانه است؛ و اين تو هستي كه مي¬خواهي با اين سخنانت قريش را عليه من تحريك كني. حال كه چنين است، برو و هر كاري كه مي¬خواهي انجام بده. (بحارالأنوار 18/85) (سيره ابن هشام 1/285) (تاريخ طبري، ص 871) (طبقات ابن سعد 1/201)
در حالي كه قريش بلند مي¬شدند كه بروند «عقبة بن ابي¬معيط» گفت: ديگر نزد ابوطالب نمي¬آييم و چيزي بهتر از اين نيست كه محمّد (ص) را غافلگير كرده و بكشيم.
اتّفاقاً در آن شب پيامبر (ص) دير به خانه رفت. ابوطالب تا متوجّه اين امر شد، به ياد حرف عقبه افتاد و پنداشت پيامبر (ص) را كشته¬اند. ازاين¬رو، دستور داد همه¬ي جوانان بني¬هاشم و بني¬عبدالمطّلب جمع شدند كه در اين موقع زيد بن حارثه فرزندخوانده¬ي پيامبر (ص) رسيد؛ و چون جريان را فهميد، گفت: اتّفاقي براي رسول خدا (ص) پيش نيامده، او در خانه¬ي يكي از مسلمان¬ها مشغول تبليغ است؛ و آن¬گاه با سرعت رفت و او را آورد.
ابوطالب كه از سلامت پيامبر (ص) آگاه شد، گفت: ممكن است قريش هر آن وي را بكشند و در آن صورت من هر كاري بكنم فايده¬اي ندارد. ازاين¬رو، به تمام مردان بني¬هاشم و بني¬عبدالمطّلب كه گرد آمده بودند، دستور داد، فردا صبح كه شد، هركدام تيغ تيزي بر ميان بنديد و برويد در مسجدالحرام كنار يكي از سران قريش بنشينيد، تا من بيايم. و چون فردا همين كار را كردند، ابوطالب وارد مسجدالحرام شد و به جوانان هاشمي و مطّلبي گفت: آن¬چه همراه داريد بيرون آوريد كه هر كدام كاردهاي خود را بيرون كشيدند. بعد ابوطالب گفت: قريش، ديشب برادرزاده¬ام ساعتي دير به خانه آمد؛ ازاين¬رو، من به ياد سخن عقبه افتادم و پنداشتم كه او را كشته¬ايد و اين جوان¬ها را فراهم كردم، تا به همين ترتيب كه مي¬بينيد هركدام يكي از شما را بكشند. به خدا سوگند، اگر سوء قصدي به او بكنيد، همين كار را خواهم كرد و آن¬گاه ما و شما همه از بين خواهيم رفت. آنان همگي سرشكسته شدند و ابوجهل از همه بيشتر سرشكسته شد.» (طبقات 1/202) (كامل 2/64) (تاريخ يعقوبي 1/383)
4 ـ چون موسم حجّ رسيد، قريش جمع شدند و وليد بن مغيره به آن¬ها گفت: محمّد از ايّام حجّ استفاده مي-كند و آيين خود را به گوش همگان مي¬رساند؛ ازاين¬رو، براي اين¬¬كه مردم از آيين او استقبال نكنند، سخنان خود را در مورد او يك¬نواخت كنيم. عقبة بن معيط گفت: بگوييم: محمَد كاهن است. وليد گفت: مردم كاهن زياد ديده¬اند و سخنان محمَد شباهتي به گفتار آنان ندارد. بعضي ديگر گفتند بگوييم: ديوانه است. وليد گفت: اين حرف را هم كسي باور نمي¬كند؛ زيرا كردار و گفتار محمَد شباهتي به ديوانگان ندارد. بعضي ديگر گفتند: بگوييم: شاعر است. وليد گفت: سخنان او به هيچ¬وجه به شعر شباهت ندارد. بعضي ديگر گفتند: پس مي¬گوييم: ساحر است. وليد گفت: سخنان محمَد (ص) به سحر و جادو شباهت ندارد. گفتند: پس چه بگوييم؟ وليد گفت: به خدا در گفتارش حلاوتي است و اصل و ريشه¬اش محكم و ثمره¬اش پاكيزه و نيكوست؛ ولي به هر حال بهتر است بگوييم: ساحر است و بين پدر و پسر و برادر و برادر و زن و شوهر و شخص و قبيله¬اش جدايي مي¬اندازد. ازاين¬رو، قريش هر وقت به كارواني از زائرين خانه¬ي خدا برخورد مي¬كردند مي¬گفتند: از شخصي به نام محمَد كه در بين ما ظاهر شده برحذر باشيد كه ساحر است. (بحار 18/198) و (سيره¬ ابن هشام 1/288) و (بدايه ابن¬كثير 2/59) و (دلائل¬النّبوّه بيهقي 1/289)
5 ـ ابوايّوب انصاري گفته: پيامبر (ص) در بازار ذي¬المجاز ايستاده بود و مردم را به خدا دعوت كرد. عبّاس عمويش كه آن¬جا بود، گفت: شهادت مي¬دهم كه تو دروغگويي؛ آن¬گاه به نزد ابولهب رفت و جريان را براي او نقل كرد. سپس هر دو به نزد آن حضرت رفتند، در حالي¬كه مي¬گفتند: «برادرزاده¬ي ما دروغگوست، شما را از دينتان خارج نكند». ابوايّوب گويد: رسول خدا (ص) به نزد ابوطالب رفت و جريان را به او گفت. ابوطالب به نزد ابولهب و عبّاس رفت و گفت: از او چه مي¬خواهيد، دست¬هايتان بريده باد. به خدا قسم، آن¬چه مي-گويد راست است؛ سپس اشعار زير را خطاب به پيامبر (ص) انشاء كرد:
اَنتَ الاَمينُ، اَمينُ اللهِ لاكَذِبٌ وَالصّــادِقُ القَولِ، لا لَهوٌ وَ لا لَعِب
اَنتَ الرَّسولُ، رَسولُ اللهِ نَعلَمُهُ عَلَيكَ تَنَزَّلُ مِن ذي¬العِــزَّةِ الكُتُب
(بحارالانوار 18/203)
6 ـ به نقل جابربن عبدالله انصاري روزي قريش جمع شدند و گفتند: كسي كه از همه بيشتر به سحر و كهانت و شعر وارد است برود و ببيند اين مردي كه اجتماع ما را پراكنده ساخته و بر دين ما عيب مي¬گيرد، مقصودش از اين سخنان چيست؟ همگي به عتبه گفتند: اي اباوليد، غير از تو كسي صلاحيّت اين كار را ندارد. ازاين¬رو، عتبه به نزد پيامبر (ص) رفت و به او گفت: برادرزاده، تو در ميان ما داراي شرافت فاميلي بزرگي هستي؛ ولي بين مردم دودستگي انداخته¬اي، از خدايانشان بدگويي مي¬كني، بزرگانشان را به سفاهت و پدرانشان را به كفر و بي¬ديني نسبت مي¬دهي، اكنون به پيشنهادهايم گوش كن. پيامبر (ص) فرمود: اي عتبه پيشنهاداتت را بگو. عتبه گفت: اي برادرزاده، اگر منظورت از اين سخنانت جمع ثروت است، ما حاضريم آن¬قدر به تو از اموال خود بدهيم كه از همه¬ي ما ثروتمندتر شوي؛ اگر زن مي¬خواهي هر دختري از قريش كه بخواهي به ازدواجت درمي-آوريم، اگر رياست مي¬طلبي، تو را سلطان خود مي¬كنيم و اگر ناراحتي روحي پيدا كرده¬اي، تا به مداوايت بپردازيم.
چون سخنان عتبه پايان يافت، پيامبر (ص) در جوابش سوره¬ي فصلَت را تلاوت نمود: «بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ؛ حم؛ تَنزيلٌ مِنَ الرَّحمنِ الرَّحيمِ؛ كِتابٌ فُصِّلَت آياتُهُ قُرآنًا عَرَبِيًّا لِقَومٍ يَعلَمونَ»، تا به آيه سيزدهم رسيد: «فَاِن اَعرَضوا فَقُل اَنذَرتُكُم صاعِقَةً مِثلَ صاعِقَةِ عادٍ وَ ثَمودَ». چون پيامبر (ص) به آيه¬ي سجده رسيد، سجده كرد و آن¬گاه به عتبه فرمود: پاسخ را شنيدي، اكنون خود داني. عتبه برخاست و به طرف قريش رفت. و چون در ميان آن¬ها نشست، گفت: به خدا سوگند، سخني شنيدم كه هرگز نشنيده¬ام. به خدا نه شعر است نه سحر و نه جادو. سخن مرا بپذيريد و او را به حال خود رها كنيد. به خدا سوگند، در اين سخنش كه من شنيدم خبر بزرگي است؛ تا اگر عرب به او دست يابند، غير از شما او را كفايت كرده است؛ و اگر او عرب را مطيع ساخت براي شما افتخاري است؛ چون سلطنت و رياست او سلطنت و رياست شماست و عزَت او عزَت شماست و شما به وسيله¬ي او به منصب بزرگي مي¬رسيد. قريش¬ گفتند: به خدا محمّد تو را با زبان خود سحركرده است. عتبه¬ گفت: اين رأي من است، اكنون خود دانيد. (سيره ابن¬هشام 1/313) (بدايه ابن¬كثير2/60) (دلائل¬النّبوّه بيهقي¬1/292)
7 ـ چون قريش از طريق ديدار با ابوطالب نتيجه نگرفتند، بر آن شدند كه تعدادي از بزرگانشان در يك انجمني با پيامبر (ص) محاجّه و مناظره نمايند. ازاين¬رو، شامگاهي بزرگان قريش كسي را نزد پيامبر (ص) فرستادند و از او خواستند كه به نزد آن¬ها آيد، تا با او صحبت كنند. با دريافت اين پيام آن حضرت فوراً در جمع آنان حاضر شد. آنان به وي گفتند: اي محمّد، ما كسي را سراغ نداريم كه رفتارش با قوم خود مثل تو باشد؟ پدران ما را دشنام مي¬دهي، به خدايان ما بد مي¬گويي، بزرگان ما را سفيه مي¬داني....، منظورت از اين كارها چيست؟ اگر مال و ثروت مي¬خواهي، حاضريم آن¬قدر به تو مال و ثروت دهيم كه از همه¬ي ما ثروتمند¬تر گردي؛ اگر رياست مي-خواهي، حاضريم تو را بزرگ خود نماييم؛ اگر سلطنت مي¬خواهي، حاضريم سلطنت تو را بپذيريم و اگر جنّ¬زده شده¬اي، تو را مداوا ¬كنيم.
پيامبر (ص) فرمود: من نه طالب ثروتم، نه طالب رياستم، نه طالب سلطنت و نه جنّ¬زده¬ام؛ بلكه خداوند مرا به رسالت به سوي شما فرستاده است و كتابي بر من نازل كرده و به من امر فرموده است كه شما را از عذاب او بترسانم و به نعمت¬ها و لذائذ بي¬پايان آن جهان بشارت دهم. پس اگر بپذيريد بهره¬ي دنيا و آخرت از آن شما خواهد بود؛ و اگر نپذيريد، من در برابر شما صبر مي¬كنم، تا خداوند ميان من و شما داوري كند.
قريش گفتند: حال كه هيچ¬كدام از اين پيشنهادهاي ما را نمي¬پذيري، از خدايت بخواه، كه اين كارها را براي ما انجام دهد، تا به تو ايمان آوريم: از خدا بخواه كه آب¬هايي در اين سرزمين ريگزار جاري شود، باغي از خرما و انگور داشته باشي كه نهرها در آن جاري باشند، آسمان را قطعه قطعه بر سر ما فرو ريزي، خدا و فرشتگانش را در مقابل ما حاضر سازي، كاخي از طلا داشته باشي، به آسمان روي؛ و هر گز به تو ايمان نخواهيم آورد، مگر اين¬كه نامه¬اي از آسمان بياوري و ما از آن يقين به رسالت تو كنيم.
پيامبر (ص) فرمود: من برانگيخته نشده¬ام، تا كارهايي كه شما مي¬گوييد انجام دهم؛ بلكه مبعوث شده¬ام كه شما را از عذاب خدا بترسانم و به نعمت¬هاي ابدي او مژده دهم كه اگر پذيرفتيد، بهره¬ي دنيا و آخرت خواهيد برد؛ و-گرنه صبر مي¬كنم، تا خدا ميان ما داوري كند.
(بحار 18/201) و (سيره ابن هشام 1/315) و (كامل ابن اثير 2/63)
8 ـ نضر بن حارث كه از دشمنان سرسخت رسول خدا (ص) بود، روزي به قريش گفت: اي گروه قريش، محمّد (ص) وقتي كه نوجواني در ميان شما بود، راستگوترين شما بود؛ و چون موي سفيد بر صورتش نمايان شد، آن¬چه را كه مي¬بينيد براي شما آورد، ازاين¬رو، در اين كار مهمّ تأمل نماييد كه حادثه¬اي بزرگ براي شما رخ داده است. سخنان نضر به قريش سبب شد كه آنان تا حدودي در باره¬ي صحَت نبوَت پيامبر در صدد تحقيق برآيند؛ ازاين¬رو، به خود نضر بن حارث و عقبة بن ابي¬معيط مأموريت دادند كه به مدينه روند و از احبار يهود در باره¬ي صحّت نبوَت وي تحقيقاتي نمايند. نمايندگان قريش به مدينه رفتند و به علماي يهود گفتند: از ميان ما كسي ادّعاي نبوَت مي¬كند، از شما كه اهل تورات هستيد مي¬خواهيم كه به ما بگوييد از چه راهي ما صحّت ادّعاي او را بدانيم؟ علماي يهود گفتند: از وي در باره¬ي سه چيز سؤال كنيد، اگر پاسخ آن¬ها را داد پيامبر است وگرنه دروغگوست. از حقيقت روح، از سرگذشت جواناني كه از انظار مردم غايب شدند و از سرگذشت مردي كه شرق و غرب عالم را گردش نمود. چون نمايندگان قريش به مكّه بازگشتند و جريان را به قريش گفتند. عدّه¬اي از بزرگان قريش جمع شدند و پيامبر (ص) را خواستند و سؤالات مزبور را از وي نمودند. پيامبر (ص) فرمود: فردا به شما پاسخ مي¬گويم و إن¬شاءالله نگفت. ازاين¬رو سه روز و به قولي پانزده روز وحي بر آن حضرت نازل نشد. و همين هم باعث حرف¬هاي ناروايي نسبت به آن حضرت شد كه وي را بسيار مي-آزرد، تا اين¬كه آيه¬اي نازل شد كه ابتدا پيامبر (ص) را مورد عتاب قرار داد: «لاتَقُولَنَّ لَشَيءٍ اِنّي فاعِلٌ ذالِكَ غَداً؛ اِلّا اَن يَشاءَالله: هرگز نگو فردا فلان كار را مي¬كنم، مگر اين¬كه خدا بخواهد.» (كهف 18/23) آن¬گاه در پاسخ سؤالات مربوط به روح در آيه¬ي 85 إسراء: «يَسئَلونَكَ عَنِ الرُّوحِ، قُلِ الرُّوحُ مِن اَمرِ رَبّي: از تو در باره¬ي روح سؤال مي¬كنند، بگو روح از امر پروردگار من است» و در سوره¬ي كهف به سؤالات ديگر كه اصحاب كهف و ذوالقرنين باشد، پاسخ داده شد. (سيره ابن هشام 1/321 ) (بدايه ابن كثير 2/50) (دلائل¬النبوه بيهقي 1/291)
9 ـ يك بار وليد بن مغيره و عاص بن وائل و اسود بن عبدالمطلب و اميّة بن خلف پيش پيامبر (ص) رفتند و گفتند: اي محمّد، بيا تا ما خداي تو را عبادت كنيم و تو نيز خدايان ما را عبادت كن؛ اگر دين ما بهتر از دين تو باشد، تو با ما شريك شده¬اي و از آن نصيبي داري؛ و اگر دين تو از دين ما بهتر باشد، ما نيز در دين تو شريك شده¬ايم و از آن سهمي داريم؛ كه سوره¬ي «قُل يا اَيُّهَاالكافِرونَ» در جواب آن¬ها نازل شد.(طبري¬880) (سيره ابن¬هشام 1/388)
10 ـ وقتي كه ابوطالب بيمار شد، گروهي از قريش پيش وي رفتند و گفتند: اي ابوطالب، برادرزاده¬ات خدايان ما را ناسزا مي¬گويد و چنين و چنان مي¬كند او را از اين كارها باز دار». ابوطالب پيامبر (ص) را خواست و به اوگفت: برادرزاده، قومت از تو شكايت دارند. پيامبر (ص) به قريش فرمود: «اي قريش، از شما مي¬خواهم كلمه¬اي بگوييد كه عرب¬ها مطيع شما شوند و عجمان باجگزارتان گردند. ابوجهل گفت ده كلمه مي¬گوييم، آن دو كلمه چيست؟ پيامبر (ص) فرمود: بگوييد: «لااِلهَ اِلّا اللهُ، مُحَمَّدٌ رَسولُ الله». قريش خشمگين شدند؛ درحالي¬كه به قول قرآن مجيد به هم مي¬گفتند: «اَجَعَلَ الآلِهَةَ اِلهاً وَاحِداً: آيا او به جاي اين همه خدايان، خداي واحدي قرار داده است؟!» (سيره ابن هشام 2/58) (كامل ابن اثير 3/65) (طبري 870)
11 ـ قرآن كريم براي انذار مردم داستان پيامبران پيشين و نيز سرگذشت كفّاري كه با انبيا و دين حق به ستيز برخاستند و عاقبت به عذاب الهي گرفتار شدند را بيان مي¬كرد. نضر بن حارث كه از شياطين قريش بود و قبلاً در حيره داستان شاهان ايران و قصّه¬ي رستم و اسفنديار و ساير افسانه¬هاي ايراني را شنيده بود، براي اين¬كه مردم را از شنيدن سخنان پيامبر (ص) بازدارد به قريش مي¬گفت: بياييد، تا داستان¬هاي ايرانيان را براي شما بخوانم، به خدا قسم كه اين داستان¬ها از داستان¬هاي محمّد بهترند كه آيات: «اِذا تُتلی عَلَيهِ آياتُنا قالَ اَساطيرُ الاَوَّلينَ: وقتي كه آيات ما بر او خوانده مي¬شود گويد: افسانه¬هاي پيشينيان است.» (مطَففين 83/13) و «قالوا اَساطيرُ الاَوَّلينَ اكتَتَبَها؛ فَهِيَ تُملی عَلَيهِ بُكرَةً وَ اَصيلا: گفتند: افسانه¬هاي پيشينيان است كه برايش نوشته¬اند و هر صبح و شام بر او خوانده مي¬شود.» (فرقان 25/5) در مورد وي نازل شد. (سيره¬ي ابن هشام 1/321)
12 ـ چون مشركين ديدند كه پيامبر (ص) هيچ¬گونه سازشي نمي¬پذيرد، يعني نه با پول و رياست تطميع مي-شود و نه از تهديد مي¬ترسد، حالت تهاجمي نسبت به پيامبر (ص) و مسلمين به خود گرفتند. جناب ابوطالب هم كه از تصميم قريش آگاه شد، بني¬عبد¬مناف را براي دفاع از پيامبر (ص) فراخواند و چون آن¬ها هم همگي بجز ابولهب آمادگي خود را اعلام كردند، ابوطالب سخت مسرور شد و قصايدي در مدح بني¬ عبد¬مناف و جايگاه رسول خدا (ص) در ميان آن¬ها بيان نمود و يكي از آن قصايد با اين بيت شروع مي¬شود:
اِذَا اجتَمَعَت يَوماً قُرَيش بِمَفخَرِ فَعَبدُمَنافِ سَرَّها وَ صَميمَها
(سيره ابن هشام 1/287) و (نهايه 1/47) و (تاريخ طبري 872)
13 ـ وقتي مشركين فهميدند كه ابوطالب برادرزاده¬اش را وانگذاشت، به اذيت و آزار پيروان او پرداختند. يعني هركس به قبيله¬اي منسوب نبود خود به آزارش پرداختند و هركس كه به قبيله¬اي منسوب بود، براي رعايت احترام قبيله¬اش كساني از خود قبيله¬اش را به آزارش واداشتند و كساني را كه بازارگان بودند او را به مانع شدن از تجارتش تهديد نمودند، و كساني كه از اشراف و بزرگان قريش بودند او را به بردن آبرويش و تهمت زدن سفاهت و ناداني به وي تهديدش كردند. (البدايه والنّهايه ابن¬كثير 1/57)
14 ـ به ابن عبّاس گفته شد: آيا مي¬شد كه مشركين آن¬قدر مسلمين را عذاب كنند كه دست از اسلام بكشند؟ گفت: آري، مشركين گاهي آن¬قدر مسلمين را مي¬زدند و در گرسنگي و تشنگي نگه مي¬داشتند كه قادر نبودند راست بنشينند، حتّي اگر مي¬گفتند «لات و عزّي خداي شماست» مي¬گفتند: آري، و بدين وسيله خود را از دست آن¬ها نجات مي¬دادند، حتّي بر اثر شكنجه پنج نفر از مسلمين به نام¬هاي ابوقيس بن وليد بن مغيره، ابوقيس بن فاكة بن مغيره و عاص بن منبّه و حارث بن زمعه و علي بن اميّة بن خلف از اسلام برگشتند كه همه هم در جنگ بدر كشته شدند و آيه¬ي 28 نحل در باره¬ي آن¬ها نازل شد: «همان ستمگران بر خويشتن كه چون فرشتگان جانشان را ستانند تسليم شوند و گويند: ما كار بدي نمي¬كرديم.» (سيره ابن هشام 2/295) و (تاريخ يعقوبي 1/385) (ابدايه ابن¬كثير 2/57)
15 ـ از ابن عبّاس نقل شده كه روزي پيامبر (ص) داخل مسجد شد و شروع به خواندن نماز نمود. ابوجهل گفت: چه كسي مي¬رود نماز اين مرد را به هم بزند؟ ابن زبعري بلند شد و مقداري چرك و خون بر روي پيامبر (ص) انداخت. رسول خدا (ص) رفت و جريان را به ابوطالب گفت. ابوطالب شمشيرش را كشيد و به نزد قريش رفت و چون قريش او را ديدند خواستند بلند شوند كه ابوطالب گفت: به خدا سوگند، اگر يك نفر بلند شود گردنش را با شمشير مي¬زنم. آن¬گاه گفت: چه كسي اين كار را در مورد تو انجام داد؟ پيامبر (ص) فرمود: اين شخص. ابوطالب چرك و خون را گرفت و بر روي او انداخت. (بحارالانوار 18/187)
16ـ روزي پيامبر (ص) كه جامه¬ي نوي پوشيده بود وارد مسجدالحرام شد و به نماز ايستاد. مشركين شكمبه شتري را بر او افكندند. پيامبر (ص) به قدري ناراحت شد كه خدا داند. آن گاه نزد ابوطالب رفت و گفت: اي عمو، حسب من در ميان شما چگونه است؟ او گفت: مگر چه شده؟ حضرت جريان را به ابوطالب گفت. ابوطالب شمشيرش را برگرفت و حمزه و به قولي غلامش را طلبيد و به نزد قريش كه گرد كعبه بودند رفت. قريش چون ابوطالب را ديدند، آثار خشم را در چهره¬اش خواندند. سپس ابوطالب به حمزه يا غلامش گفت: شكمبه را بردار و به سبيل همه بمال و او شكمبه را به سبيل همه ماليد. آن¬گاه ابوطالب به پيامبر (ص) گفت: اين است حسب تو در ميان ما. (بحارالانوار 18/187) (تاريخ يعقوبي 1/380)
17 ـ روزي رسول خدا (ص) وارد مسجد شد و چون ابوجهل چشمش به آن حضرت افتاد گفت: اي بني¬عبد¬مناف، اين پيامبر شماست. عتبة بن ربيعه كه او هم از نوادگان عبدمناف بود، گفت: چه مانعي دارد كه ما نيز پيامبر يا پادشاهي داشته باشيم؟ چون سخن عتبه را به پيامبر (ص) خبر دادند يا خود وي شنيد؛ پيش آن¬ها رفت و گفت: اي عتبه، اين سخن را از سر حمايت خدا و پيامبرش نگفتي، بلكه از سر غرور گفتي؛ و امّا تو اي ابوجهل، به خدا سوگند، چندان مدّتي نگذرد كه بسيار بگريي و كمتر بخندي و شما اي گروه قريش، چندان مدّتي نگذرد كه ناخواسته پيرو دين من شويد. (تاريخ يعقوبي 1/89)
19 ـ ابوجهل گفته بود: كاش محمّد (ص) براي حاجتي نزد من آيد و من او را مسخره کنم تا آن¬كه مردي اراشي شتراني به مكّه آورد و ابوجهل آن¬ها را از او خريد ولي بهايش را نپرداخت. آن مرد به ميان قريش رفت و گفت: «اي مردم، چه كسي مرا در مقابل ابوالحكم بن هشام ياري مي¬دهد كه او حق مرا نمي¬دهد». مردم براي مسخره¬ آن مرد به پيامبر (ص) اشاره كردند و گفتند: نزد آن مرد برو و از او بخواه كه تو را كمك كند. آن مرد هم به حضور پيامبر (ص) رفت و جريان خود را نزد آن حضرت (ص) عرض كرد. پيامبر (ص) با آن مرد به در خانه¬ي ابوجهل رفت و چون پيامبر (ص) در خانه¬ي ابوجهل را زد. ابوجهل گفت: كيست؟ پيامبر (ص) فرمود: بيرون آي. و ابوجهل بيرون آمد؛ در حالي كه رنگ در صورتش نمانده بود. پس پيامبر (ص) به او فرمود: اي ابوجهل، حقّ اين مرد را بپرداز. آن روز پيامبر (ص) وي را ابوجهل خواند؛ در حالي كه اسمش ابوالحكم بود. ابوجهل فوراً به درون خانه رفت و حقّ آن مرد را آورد و به او داد. آن¬گاه آن مرد اراشي به ميان قريش برگشت و گفت: خداوند آن مرد را پاداش نيكو دهد كه حق مرا برايم بازستاند. چون قريش ابوجهل را ديدند، به وي گفتند: واي بر تو، تو را چه مي¬شود؟ ابوجهل گفت: واي بر شما. به خدا سوگند، همين¬كه صداي محمّد را شنيدم، ترس مرا گرفت. و چون بيرون رفتم، ديدم پشت سر محمّد شتر نري است كه تا كنون چون آن نديده بودم و به قولي گفت: ديدم طرف راستش اشخاصي با سلاح¬هايي ايستاده-اند و طرف چپش دو اژدهاست كه دندان¬هاي خود را به هم مي¬سايند. (بحار 18/237) (سيره ابن هشام 2/29) و (بدايه ابن¬كثير 2/43)
18 ـ قريش در نكوهش پيامبر (ص) اين شعر: «او محمّد: ستوده خصال نيست؛ بلكه مذمَّم: نكوهيده است» را در مجالس خود مي¬خواندند و مي¬رقصيدند. رسول خدا (ص) مي¬فرمود: خداوند اسم مرا از ياد آن¬ها برده است، آن¬ها مذمَّم را ذمّ مي¬كنند و من محمّد (ص) هستم. (بحارالانوار 18 / 59 و 175) و (سيره ابن هشام 1/ 200)
19¬ـ عتبه پسر ابولهب داماد پيامبر (ص) بود. چون آن حضرت اظهار دعوت كرد و ابولهب با وي به مخالفت برخاست و سوره¬ي «تَبَّت يَدا» در ذمّ ابولهب و همسرش نازل شد، ابولهب به پسرش دستور داد رقيّه دختر پيامبر (ص) را طلاق گويد. وچون سوره¬ي: «وَالنَّجمِ اِذا هَوي» نازل شد، عتبة بن ابي¬لهب گفت: «كَفَرتُ بِرَبِّ النَّجمِ» و به قولي گفت: «كَفَرتُ بِالَّذي دَني فَتَدَلّي» و آب دهان به صورت پيامبر (ص) انداخت. آن حضرت هم او را نفرين كرد وگفت: «خدايا يكي از درّندگانت را بر وي مسلّط ساز». پس از مدّتي عتبه به همراه پدرش با كارواني براي تجارت به شام رفت و در منزلي فرود آمدند. راهبي كه در آن¬جا بود بدانان گفت: اين¬جا سرزمين درّندگان است». عتبه با شنيدن اين سخن لرزه بر اندامش افتاد. همراهانش به او گفتند: چرا مي¬ترسي؟ ما و تو در شرايط يكساني هستيم. عتبه گفت: محمّد مرا نفرين كرده است؛ به خدا قسم، آسمان بر شخصي راستگوتر از محمّد (ص) سايه نيفكنده است، و چون شام حاضر كردند حتّيٰ يك لقمه هم نتوانست به دهان گذارد. ابولهب به همراهانش گفت: من هم از نفرين محمّد بر اين فرزندم بيمناكم، امشب از او مواظبت نماييد. آن¬ها عتبه را روي بارهاي خود خواباندند و خودشان هم در اطرافش خوابيدند. چون آن¬ها را خواب در ربود شيري آمد و با گذشتن از روي همه خودش را به عتبه رساند و با پنجه¬اش ضربتي به او زد. عتبه با فريادي از خواب جهيد و گفت: به شما نگفتم كه محمّد راستگوترين مردم است؟ و بر اثر همان ضربه هم درگذشت. (بحارالانوار 18/57 و 241)
20 ـ هر چند قريش از ترس جناب ابوطالب و بني¬هاشم، جرأت كشتن پيامبر (ص) را نداشتند؛ ولي مسخره¬اش مي¬كردند، سنگش مي¬زدند وخاك و خاشاك بر سرش مي¬ريختند. از خود پيامبر (ص) نقل شده: «ميان دو همسايه¬ي بد قرار داشتم: ابولهب و عقبة بن معيط. آن¬ها كثافات خانه¬ي خود و حتّي جاهاي ديگر را مي¬آوردند و به در خانه¬ام مي¬ريختند و من در حالي كه مي¬گفتم: «اي فرزندان عبدمناف، اين چگونه رعايت حقّ همسايگي است» كثافات را جمع مي¬كردم و دور مي¬ريختم. (طبري 886) (كامل ابن¬اثير 2/70) (طبقات¬ 1/201)
21 ـ پس از مرگ ابوطالب، چون رياست بني¬هاشم به ابولهب رسيد؛ تا مدّتي مانع آزار پيامبر شد؛ ولي به زودي عقبة بن معيط و ابوجهل او را از اين كار بازداشتند.
ابولهب بعد از جنگ بدر به يك بيماري به نام «عدسه» مبتلا شد كه فرزندانش از بيم سرايت بيماريش تا سه روز جنازه¬اش را روي زمين رها كردند و چون جنازه¬اش متعفّن شد، چند نفر رفتند مقداري آب به روي آن ريختند و چون بويش كمتر شد، آن را برداشتند و در جايي گذاشتند و از دور آن¬قدر سنگ روي آن ريختند كه زير سنگ¬ها مدفون گرديد.
چون ابولهب و زنش همسايه¬ي پيامبر (ص) بودند، خارها و شاخه¬هاي درخت را در سر راه پيامبر (ص) قرار مي¬داد، تا به هنگام عبور او را صدمه رسانند.
گفته¬اند: چون سوره¬ي «تبّت» نازل شد و اُمّ¬جميل شنيد كه در اين سوره از او به عنوان «حمّالةالحطب ياد شد، سنگي را در دست گرفت و ولوله¬كنان به سوي مسجد رفت؛ در حالي كه مي¬گفت: «مُذَمَّماً اَبَينا وَ دينُهُ قَلَينا وَ اَمرُهُ عَصَينا: آن مرد نكوهيده را از خود برانيم و آيينش را نپسنديم و دستورش را اطاعت نكنيم» و قصد داشت كه آن سنگ را بر سر پيامبر (ص) بكوبد. و چون امّ¬جميل وارد مسجد شد، ابوبكر به پيامبر (ص) گفت: مي¬ترسم كه اين زن به شما صدمه زند. پيامبر (ص) فرمود: او مرا نخواهد ديد. سپس آياتي از قرآن كريم خواند و اُمّ¬جميل هر چند تا نزديك پيامبر آمد، ولي او را نديد و برگشت.
(سيره¬ ابن هشام 1/ 86) (كامل ابن¬اثير 2/70 ) (بحار 18/59) و (دلائل¬النبوه¬ي بيهقي 1/286)