سایت اصول دین


افسانه ي غرانيق يا آيات شيطاني


دکتر رحمت الله قاضیان

افسانه ي غرانيق يا آيات شيطاني.

مفسّرين و مورّخين اهل سنّت معمولاً در سبب مراجعت مهاجرين حبشه در دفعَه¬ي اوّل به مكّه گفته¬اند: چون مهاجرين شنيدند كه پيامبر اسلام (ص) بت¬ها را تمجيد ومدح نموده است؛ بين مشركين و پيامبر (ص) صلح و صفا برقرار شده است.

اين افسانه كه در صحيح بخاري و تاريخ طبري و دلائل¬النبوّه بيهقي و درّمنثور سيوطي در ذيل تفسير آيات سوره¬ي نجم آمده، چنين است: پيامبر (ص) چون علاقمند بود، تا به نحوي مشركين را به اسلام جذب كند، آرزو مي¬نمود كاش آياتي نازل مي¬شد كه موجب شوند مناسبات او را با قريش بهبود بخشند. تا آن¬كه روزي آن حضرت (ص) كه در كنار مشركين دور كعبه نشسته بود، شروع به خواندن سوره¬ي نجم نمود، تا رسيد به اين آيات: «اَفَرَاَيتُمُ اللّاتَ وَالعُزّي وَ مَناةَ الثّالِثَةَ الاُخري: آيا ديديد لات و عزّي و منات سوّمين ديگر را؟» (نجم 53/20و19) كه در اين موقع شيطان اين جملات را بر زبان آن حضرت (ص) جاري ساخت: «تِلكَ الغَرانيقُ العُلي وَ اَنَّ شَفاعَتَهُنَّ تُرتَجي: اين¬ها خوب¬چهرگان بلند¬مرتبه هستند كه شفاعتشان مورد اميد است». مشركين با شنيدن اين آيات خوشحال شدند و پنداشتند كه پيامبر اسلام (ص) بت¬هاي آن¬ها را به رسميت شناخته است؛ از¬اين¬رو، مشركين و مسلمين با هم بقيه¬ي آيات سوره را با پيامبر اسلام (ص) خواندند، تا رسيدند به آيه¬ي سجده كه پيامبر (ص) و مسلمين و مشركين همه با هم سجده كردند و «وليد به مغيره» و به قولي «ابواُحيحه سعيد بن عاص» و به قولي هر دو چون پير بودند و نمي¬توانستند سجده كنند، مشتي خاك برگرفتند و بر آن سجده كردند. و بدين ترتيب، هم مسلمين و هم مشركين راضي شدند و مشركين گفتند: اي محمّد، حال كه تو براي آلهه¬هاي ما نصيبي قراردادي، ما هم با تو همراهيم. حتّيٰ بعضي گفته¬اند: وقتي كه اين دو جمله در مدح بت¬ها بر زبان پيامبر (ص) جاري شد، مشركين از شدّت خوشحالي آن حضرت را بر دوش گرفته و در اطراف مكّه گرداندند.

ولي چون شب فرارسيد و جبرئيل نزد پيامبر (ص) آمد و آن حضرت سوره¬ي نجم را با آن دو جمله براي جبرئيل خواند، جبرئيل گفت: اين دو جمله در وحي نبوده است و آن وقت بود كه رسول خدا (ص) فهميد كه آن را شيطان بر زبان او جاري كرده است.

سپس آيات زير در عتاب و سرزنش پيامبر (ص) نازل گرديد: «وَ اِن كادوا لَيَفتِنونَكَ عَنِ الَّذي اَوحَينا اِلَيكَ، لِتَفتَريَ عَلَينا غَيرَهُ وَ اِذاً لَاتَّخَذوكَ خَليلاً؛ وَلَولا اَن ثَبَّتناكَ، لَقَد كِدتَ تَركَنُ اِلَيهِم شَيئًا قَليلاً؛ اِذاً لَاَذَقناكَ ضِعفَ الحَياةِ وَ ضِعفَ المَماتِ، ثُمَّ لاتَجِدُ لَكَ عَلَينا نَصيراً: نزديك بود كه تو را از آن¬چه بر تو وحي كرده¬ايم بفريبند، تا چيز ديگري را بر ما ببندي و در آن صورت تو را دوست خود گيرند. و اگر ما تو را ثابت قدم نمي¬ساختيم، نزديك بود اندكي به آنان تمايل كني. اگر چنين مي¬كردي، دو برابر مجازات (مشركين) در دنيا و بعد از مرگ به تو مي¬چشانديم و در برابر ما ياوري نمي¬يافتي.» (إسراء‌ 17/75 ـ 73)

و نيز اين آيه نازل شد: «مااَرسَلنا مِن قَبلِكَ مِن رَسولٍ وَ لانَبِيٍّ اِلَّا اِذا تَمَنّيٰ اَلقَي الشَّيطانُ فِي اُمنِيَّتِهِ؛ فَيَنسَخُ اللهُ مَايُلقِي الشَّيطانُ؛ ثُمَّ يُحكِمُ اللهُ آياتِهِ وَاللهُ عَليمٌ حَكيمٌ: هيچ پيامبري را پيش از تو نفرستاديم، مگر اين¬كه هرگاه تحقّق اهداف خود آرزو مي¬كرد، شيطان در برابر او مانعي پيش مي¬افتاد؛ امّا خداوند آن¬چه را شيطان پيش مي¬آورد محو مي¬سازد و آيات خود را تثبيت مي¬كند و خداوند داناي حكيم است.» (حجّ‌ 22/52)

و چون موضوع اين سجده ميان مردم شايع شد و خبر به حبشه رسيد، آن¬ها هم براي اين¬كه بين خويشان خود زندگي كنند، از حبشه برگشتند.

سلمان رشدي بنا به نقل از مفسَرين و مورّخين اهل سنّت افسانه¬ي غرانيق را به نام «آيات شيطاني» در بين تمام مردم دنيا منتشر كرد.

مسأله¬ي غرانيق صد در صد دروغ است و به هيچ¬وجه نمي¬تواند درست باشد؛ زيرا:

1ـ نه فقط با مباني شيعه كه پيامبران را از هر گونه خطا و اشتباهي مصون مي¬دانند مخالف است؛ بلكه با مباني خود اهل تسنَن هم كه پيامبران را در مسائل مربوط به احكام شرايع و رساندن آيات الهي از لغزش و اشتباه مصون و معصوم مي¬دانند، مخالف است.

2 ـ در همين سوره خداوند مي¬فرمايد: «مايَنطِقُ عَنِ الهَوی؛ اِن هُوَ اِلَّا وَحيٌ يوحی: از روي هوس سخن نمي¬گويد. نيست اين سخن جز وحيي كه نازل مي¬شود.»(نجم ¬53/4 و 3)

3 ـ در همين سوره از بت¬ها مذمّت شده است. آن¬جا كه مي¬فرمايد: «اِن هِيَ اِلَّا اَسماءٌ سَمَّيتُموها اَنتُم وَ آباؤُكُم؛ مااَنزَلَ اللهُ بِها مِن سُلطانٍ؛ اِن يَتَّبِعونَ اِلَّا الظَّنَّ؛ وَ ماتَهوَي الاَنفُسُ؛ وَ لَقَد جاءَهُم مِن رَبِّهِمُ الهُدی: اين¬ها فقط نام¬هايي است‌ كه شما و پدرانتان بر آن¬ها نهاده-ايد. و خدا هم حجّتي بر خدايي آن¬ها نفرستاده است. آنان جز از گمان¬ و هواي نفس پيروي نمي¬كنند؛ در حالي كه از سوي پرودگارشان براي آن¬ها هدايت آمده است.» (نجم 53/23)

اگر شيطان اين آيات شيطاني را در ميان سوره¬ي نجم بر زبان رسول خدا (ص) در حضور مشركين جاري نمود، چگونه مشركين راضي شدند، آلهه¬هاي آن¬ها بدين نحو ذمّ شود و آن¬گاه خوشحال هم بشوند و با پيامبر (ص) سجده نمايند؟ و چگونه خود پيامبر (ص) متوَجه اين تناقض آشكار نشد و تا شب كه جبرئيل آمد و او را خبر كرد از آن غافل ماند؟ يعني العياذ بالله پيامبر (ص) اين¬قدر كودن و كم فهم بوده است؟ از همه بدتر اين¬كه گفته شود: جبرئيل آيه¬ي: «مااَرسَلنا مِن قَبلِكَ مِن رَسولٍ وَ لانَبِيٍّ اِلّا اِذا تَمَنّی اَلقَى الشَّيطانُ في اُمنِيَّتِهِ» را نازل كرده و نظاير اين كفر را براي همه¬ي رسولان و پيامبران الهي اثبات نموده است.

4 ـ مسأله¬ي آيات شيطاني با آيات: «اِنَّهُ لَيسَ لَهُ سُلطانٌ عَلَي الَّذينَ آمَنوا وَ عَلی رَبِّهِم يَتَوَكَّلونَ: چرا كه او (شيطان)‌ بر كساني كه ايمان دارند و بر پروردگارشان توكّل مي¬كنند، تسلّطي ندارد.» (نحل 16/99) و «اِنَّ عِبادي لَيسَ لَكَ عَلَيهِم سُلطانٌ، وَ كَفي بِرَبِّكَ وَكيلاً : [اي شيطان] تو را بر بندگان صالح من تسلّطي نيست و كفالت پرورگارت بس است.» ‌(إسراء 17/65) تناقض دارد؛ زيرا بنا بر صحّت افسانه¬ي غرانيق و آيات شيطاني العياذ بالله بايد گفت: رسول خدا (ص) از «عبادالله» يا «مِنَ الَّذينَ آمَنوا» و «مِنَ المُتوكِّلين» نبوده است.

5 ـ اگر آيات شيطاني درست باشد، ديگر اعتمادي به هيچ¬يك از آيات قرآن نمي-ماند؛ چون در آن صورت هر آيه را كه در نظر بگيريم، احتمال مي¬رود كه از تصرَفات شيطان بوده باشد؛ و حتّي در صورت صحّت افسانه¬ي غرانيق مي¬توان احتمال داد كه خود اين داستان غرانيق كلام خدا باشد. و با اين احتمالات هم، وثوق به كتاب خدا از بين مي¬رود؛ در حالي كه خداوند مي¬فرمايد: «مايَنطِقُ عَنِ الهَوی؛ اِن هُوَ اِلَّا وَحيٌ يُوحی: پيامبر (ص) از روي هوي سخن نمي¬گويد و قرآن جز وحي نيست.» (نجم 53/4 و3) و مي-فرمايد: «اِنّا نَحنُ نَزَّلنَا الذِّكرَ وَ اِنّا لَهُ لَحافِظونَ: ما اين قرآن را فرو فرستاديم و خود حافظ آن هستيم.» (حجر 15/9)

6 ـ اگر مسأله¬ي آيات شيطاني و افسانه¬ي غرانيق درست بود، در همان موقع مشركان و منافقان و يهود آن را دستاويز قرار مي¬دادند و آن را دليل بزرگي بر نقض و بطلان اسلام مي¬دانستند. در حالي كه كوچك¬ترين نقلي در اين مورد در تواريخ نيامده است.

7 ـ بسياري از علماي اهل سنّت از جمله ابن¬اسحاق بنا به نقل بحرالمحيط ابوحيَّان 6/381 و فخر رازي در تفسيرش ذيل آيات سوره¬ي نجم منكر اصالت اين گفته¬ها مي-باشند.

محققين فرموده¬اند: وقتي كه پيامبر (ص) آيات قرآن كريم را مي¬خواند، مشركين سخنان لغوي مي¬خواندند، تا آيات قرآن كريم كه توسّط آن حضرت (ص) خوانده مي¬شد، به گوش مردم نرسد. پس بسا وقتي آن حضرت (ص) مشغول خواندن آيات سوره¬ي نجم بوده؛ چون اين آيات را خوانده است: «اَفَرَاَيتُمُ اللّاتَ وَ العُزّي؛ وَ مَنَاةَ الثّالِثَةَ الاُخري» مشركين جملات: (هذِهِ الغَرانيقُ العُلي وَ اَنَّ شَفاعَتَهُنَّ لَتُرتَجي) را خوانده¬اند، چنان¬كه كلبي هم در «الاصنام» اين جملات را در مدح بت¬ها از مشركين نقل مي¬كند.

در مورد علّت برگشت مسلمانان از حبشه هم بعضي گفته¬اند: چون عمرو عاص نتوانست نجاشي را وادار نمايد كه مسلمانان را از حبشه اخراج كند، اقدام به پخش اين شايعه نمود.

بعضي ديگر گفته¬اند: چون قريش ديدند كه آزار مسلمين اثر معكوس داشته است، مدّتي از آزار مسلمين دست برداشتند و چون اين خبر به مهاجرين رسيد؛ و از طرفي شورشي عليه نجاشي شده بود، بعضي از آنان حبشه را به قصد وطن خود مكَه ترك نمودند.

محاصره¬ي اقتصادي و صحيفه¬ي ملعونه

سران قريش كه از تهديد و تطميع و همه¬ي برنامه¬هاي ديگر خود براي جلوگيري از گسترش آيين اسلام نتيجه نگرفتند؛ بلكه برعكس مشاهده نمودند كه روز به روز بر تعداد مسلمانان افزوده مي¬شود، نه فقط از هر نوع اذيت و آزاري نسبت به پيامبر (ص) و مسلمين خودداري نكردند؛ بلكه تصميم گرفتند به عنوان آخرين علاج پيامبر (ص) را به قتل برسانند.

جناب ابوطالب كه از توطئه¬ي قريش آگاه شد، براي محافظت از پيامبر (ص) تصميم گرفت كه با تمام بني¬هاشم و بني¬عبدالمطلب به يكي از درّه¬هاي اطراف مكّه كه بعدها به نام «شعب ابوطالب» معروف شد بروند. جز ابولهب تمام بني¬هاشم اعمّ از مسلمان و غيرمسلمان كه شامل¬40 مرد بودند براي اطاعت از ابوطالب به آن درّه رفتند. (تاريخ طبري، ص 872)

جناب ابوطالب براي جلوگيري ازحمله¬ ناگهاني قريش برج¬هاي نگهباني درنقاط مختلف درّه درست كرد و خود او و فرزندانش ـ مخصوصاً علي (ص) ـ در آن برج¬ها پاس مي¬دادند.

ابن¬كثير هم مي¬گويد: «ابوطالب از پيامبر (ص) مي¬خواست تا او نيز در مقابل ديدگان مردم به بستر خود رود، تا هر كس نقشه و قصد سويي در باره¬ي آن حضرت (ص) داشته باشد، ببيند كه آن حضرت (ص) در بستر خود رفته است. امّا همين كه مردم به خواب مي¬رفتند، يكي از فرزندان يا برادران يا پسرعموهاي خود را مي¬فرمود، تا در بستر رسول خدا (ص) بخوابند و از رسول خدا (ص) مي¬خواست تا به بستر ديگري رود.» (البدايه و النهايه 3/82)

ابوطالب بعد از انجام تمهيدات لازم براي جان پيامبر (ص)، به مسجدالحرام رفت و در حضور قريش به خانه و ركن و مقام و مشاعر سوگند خورد كه اگر خاري در بدن محمّد فرو رود، تمام بني¬هاشم به عنوان تقاص از او وارد عمل خواهند شد. (بحارالانوار 19/1)

آن¬گاه ابوطالب اشعار زير را كه در درجه اوّل دليل قاطعي برايمان محكم وي به اسلام، و آن¬گاه دليل بر حمايت همه جانبه¬ي او از پيامبر (ص) است سرود و براي قريش فرستاد:

وَاللهِ لَن يَصِــلوا اِلَيكَ بِجَمعِهِم حَتّي اَوسَدَني فِي التُّرابِ دَفيناً

وَ دَعَوتَني وَ زَعَمتُ اَنَّكَ ناصِحٌ وَ لَقَد صَدَقتَ وَ كُنتَ اَمينــاً

وَ عَرَضتَ ديناً قَـــد عَلِمتُ بِاَنَّهُ مِن خَيرِ الاََديانِ البَرِيَّةِ دينــاً

يعني به خدا سوگند، تا روزي كه مرا به خاك نسپرده¬اند، هرگز گروه قريش بر تو دست نخواهند يافت. به عنوان خيرخواهي مرا دعوت نمودي و بي¬شك راست گفتي و در دعوتت امانت داشتي. ديني را عرضه كردي كه آن را بهترين اديان بشري مي¬دانم.

چون قريش دانستند كه ديگر نمي¬توانند پيامبر (ص) را به قتل رسانند، براي اين¬كه ابوطالب دست از حمايت پيامبر (ص) بكشد، عهدنامه¬اي نوشتند و هر گونه خريد و فروش و معاشرت با بني¬هاشم را ممنوع كردند و آن را بر ديوار كعبه آويختند.

واقعه¬ي حصر اقتصادي بني¬هاشم در شعب ابي¬طالب در سال ششم يا هفتم بعثت اتّفاق افتاد و تا سه يا چهار سال ادامه داشت. در اين مدّت بني¬هاشم تنها در ماه¬هاي ذي¬حجّه و رجب كه خريد و فروش آزاد بود و جنگ و خونريزي ممنوع، از شعب خارج مي¬شدند و آذوقه¬ي لازم را خريداري مي¬كردند و به شعب بازمي¬گشتند. رسول خدا (ص) هم تنها در همين دو ماه فرصت تبليغ دين و آئين حيات¬بخش اسلام را داشت.

ولي قريش در اين دو ماه هم بر سر بساط¬ها و فروشگاه¬ها حاضر مي¬شدند و هر موقع كه يكي از مسلمين و بني¬هاشم مي¬خواست كالايي بخرد، آن را با قيمت گران¬تري مي-خريدند، و به كساني كه مواد غذايي براي فروش مي¬آوردند، توصيه مي¬کردند كه به بني¬هاشم نفروشند.

همچنين قريش جاسوساني گماشته بودند¬كه نكند كسي با بني¬هاشم داد و ستد كند. ولي گاهي حكيم بن حزام برادرزاده¬¬ي خديجه و ابوالعاص شوهر زينب دختر پيامبر (ص) و «هشام بن عمرو» با اين¬كه ايمان نياورده بودند، بعضي از شب¬ها مقداري گندم و خرما بر شتري بار مي¬كردند و نزديك درّه مي¬آوردند، مهار شتر را رها مي¬كردند، تا به دست بني¬هاشم افتد.

ولي روزي چون ابوجهل ديد كه «حكيم بن حزام» مقداري خوار و بار بر شتري بار كرده و به طرف درّه مي¬برد؛ سخت بر او پرخاش كرد و گفت: بايد نزد قريش تو را رسوا كنم كه ابوالبختري عمل او را تقبيح كرد و گفت: وي غذاي خودش را براي عمّه¬اش (خديجه) مي¬برد؛ پس تو حق نداري او را ممانعت نمايي. وچون ابوجهل دست¬بردار نبود، ابوالبختري استخوان فكّ شتري بر سر ابوجهل زد و سر او را شكست؛ ولي ابوجهل از ترس اين¬كه مبادا اين خبر به بني¬هاشم و پيامبر اسلام (ص) برسد و خوشحال شوند، ديگر دنبال قضيّه را نگرفت.

كمي مواد غذايي و گرماي طاقت¬فرساي تابستان و سرماي كشنده¬ي زمستان در ميان درّه، سرانجام فرياد كودكان و زنان را بلند كرد. جوانان و مردان با خوردن يك دانه خرما به سر مي¬بردند و گاه يك دانه¬ي خرما را هم نصف مي¬كردند. «سعد بن ابي¬وقاص» گفته: وقتي از شدّت گرسنگي داشتم قواي خود رااز دست مي¬دادم، پوست خشكيده شتري يافتم، آن را سوزاندم و كوبيدم و با آب خمير كردم و تا سه روز با آن سدَ جوع نمودم.

شدّت اين سختي¬ها و گرسنگي¬هاي سه چهار ساله¬ سبب شد که بعضي از قريش ناراحت شوند و از امضاي عهدنامه عليه بني¬هاشم پشيمان شوند و به فكر چاره افتند.

بدين معني كه روزي هشام بن عمرو كه از طرف مادر نسبش به هاشم مي¬رسيد و در خفا هم براي بني¬هاشم آذوقه مي¬فرستاد به زهيرة بن اميّه دخترزاده¬ عبدالمطلب گفت: آيا سزاوار است كه تو غذا بخوري و بهترين لباس¬ها بپوشي امّا دايي¬هاي تو گرسنه و برهنه باشند؟ زهير گفت: من به تنهايي نمي¬توانم تصميم قريش را بشكنم. هشام گفت: من با تو همراهم. زهير گفت: ببين شخص سوّمي را هم با ما همراه مي¬كني؟ هشام نزد مطعم بن عدي رفت و گفت: گمان نمي¬كنم كه تو حاضر باشي شاهد مرگ گروهي از فرزندان بني¬عبد¬مناف باشي؛ در حالي¬كه تو نيز از نوادگان عبدمنافي؟ مطعم گفت: از من يكي چه كاري ساخته است؟ هشام گفت: من و زهير نيز با تو هستيم. مطعم گفت: بايد كسان ديگري نيز با ما همكاري كنند. آن¬گاه هشام نزد «ابوالبختري» و «زمعه» رفت و با جلب موافقت آن¬ها، قرار گذاشتند كه بامداد فردا در مسجدالحرام همگي عليه عهدنامه قيام نمايند، تا آن را پاره كنند.

فردا چون اين چند نفر در مسجدالحرام در جمع قريش حاضر شدند، زهير هفت بار كعبه را طواف نمود، آن¬گاه رو به مردم كرد و گفت: ما مردم مكّه غذا مي¬خوريم، جامه به تن مي¬كنيم؛ در حالي كه بني¬هاشم نابود مي¬شوند، به خدا سوگند، من نمي¬نشينم تا اين صحيفه¬ي ظالمانه را پاره كنم. ابوجهل گفت: دروغ گفتي، به خدا سوگند، پاره نمي¬شود. زمعه گفت: به خدا تو دروغگوتري، ما از اوّل هم به نوشتن اين عهدنامه راضي نبوديم. ابوالبختري هم گفت: زمعه راست مي¬گويد، ما از اين پيمان راضي نيستيم. و چون مطعم بن عدي و هشام بن عمرو نيز گفته¬ي آنان را تأييد كردند. ابوجهل كوتاه آمد.

در اين موقع جبرييل براي پيامبر (ص) خبر آورد كه موريانه عهد¬نامه¬ي قريش را بجز آن قسمت كه نام خدا بر آن نوشته شده، خورده و پيامبر (ص) هم موضوع را به عمويش ابوطالب گفت. ابوطالب همراه برادرانش و رسول خدا (ص) به مسجدالحرام رفتند. سران قريش كه مطلع شدند، پنداشتند ابوطالب از محاصره به ستوه آمده؛ ازاين¬رو، گفتند: اي ابوطالب، هنگام آن نرسيده كه به قومت نزديك شوي و دست از برادرزاده¬ات برداري. ابوطالب گفت: برادرزاده¬ام هيچ¬گاه دروغ نمي¬گويد، وي به من خبر داده كه خدا موريانه را بر عهدنامه¬ي شما مسلّط كرده و جز نام خدا آن¬چه موجب قطع خويشاوندي بوده، از بين برده است. اگر برادرزاده¬ام راست گفته باشد، دست از بدرفتاري با ما برداريد؛ و اگر دروغ گفته باشد، او را به شما مي¬سپارم، تا بكشيدش و اگر هم خواستيد زنده نگه داريد. قريش گفتند: قبول داريم. و چون رفتند عهدنامه را آوردند، ديدند همان¬گونه كه پيامبر (ص) فرموده بود، جز آن قسمت از عهدنامه كه «بِاسمِكَ اللَّهُمَّ» برآن نوشته شده بقيه را موريانه خورده است؛ ازاين¬رو، سخت ناراحت شدند و گفتند: «اين سحر محمّد است»؛ ولي حالا طبق شرطمان نمي¬توانيم شما را در محاصره نگه داريم. در آن روز عدّه¬ي بسياري از قريش مسلمان شدند و پيامبر (ص) و بني¬هاشم هم به خانه¬هاي خود برگشتند و رابطه¬ي مردم هم با آن¬ها عادَي شد.

(بحار 19/1) (طبري 878) (سيره ابن هشام 1/379) (بدايه 3/83) (كامل ابن اثير¬2/87)


کتاب پیامبر خاتم (ص)

دکتر رحمت الله قاضیان