خلافت ابوبكر.
پس از درگذشت پيامبر (ص)، علی (ع) شايسته¬ترين فرد عالی برای ادارة امور جامعة اسلامی بود؛ چه آن حضرت از يک طرف تنها صحابی بزرگ پيامبر (ص) بود، که هيچ¬گونه سابقة شرک و بت¬پرستی نداشت؛ و از طرف ديگر، در زهد و علم و سخنوری و شجاعت و خدمت به اسلام، سرآمد اصحاب بود؛ و از طرف سوّم، رسول خدا (ص) از طرف خدا، بارها ـ مخصوصاً در غدير خم ـ او را به جانشينی خود منصوب فرموده بود.
چنان¬كه «ابن ابي¬الحديد» از قول «محمّد بن اسحاق» گفته: «عموم مهاجران و تمام انصار در اين موضوع هيچ ترديد نداشتند كه پس از پيامبر (ص) علي (ع) خليفه وحاكم خواهد بود.» امّا عملاً چنين نشد و به نحوی که بيان می¬گردد، مسير خلافت اسلامی از جادّة اصليش منحرف گرديد و علی (ع) از صحنة سياست جامعة اسلامی کنار گذاشته شد. (شرح خطبة 66 نهج¬البلاغة ابن ابي¬الحديد)
احمد بن حنبل گويد: هيچ يك از اصحاب پيغمبر (ص) به اندازة علي (ع) در همه چيز فضيلت و برتري نداشتند.» (كامل ابن ¬ثير، 4/235)
كودتاي سقيفه
انصار چون مؤمن به اسلام و پيامبر اكرم (ص) بودند، بنا به سفارشات آن حضرت در مورد خلافت و ولايت علي (ع) كه در موارد بسياري ـ مخصوصاً در غدير ـ بدان تصريح فرموده بود، هيج ترديدي در خلافت علي (ع) نداشتند؛ ولي چون با توجّه به عمل نكردن سران قريش به دستور پيامبر (ص) براي شركت در جيش اسامه و آن¬گاه مانع شدن آنان از وصيّت نوشتن پيامبر (ص) در مرض وفاتش، فهميدند اكثر مهاجرين به هيچ¬وجه حاضر نيستند به خلافت علي (ع) تن دردهند، بلكه قصد دارند، خود خلافت را به دست گيرند، در سقيفة بني¬ساعده كه محلّ شور و مشورت انصار بود جمع شدند، تا با «سعد ¬بن عباده» رئيس خزرج بزرگ¬ترين قبيلة مدينه برای جانشينی پيامبر (ص) بيعت کنند.
در حالي كه علی (ع) و ساير خاندان پيامبر (ص) مشغول غسل و دفن و کفن آن حضرت بودند؛ چون ابوبکر و عمر و ابوعبيدة جرّاح شنيدند که عدّه¬ای از انصار در سقيفة بنی¬ساعده گرد آمده¬اند، تا با «سعد بن¬عباده» بيعت کنند، با سرعت خود را به سقيفه رساندند و به آن¬ها گفتند: «می¬خواهيد چه کنيد؟» گفتند: «ما بوديم که رسول خدا (ص) و دين اسلام را ياری کرديم؛ ازاين¬رو، می¬خواهيم جانشينی برای آن حضرت از خودمان تعيين کنيم».
ابوبکر گفت: «خدمات شما انصار به پيامبر (ص) و اسلام قابل ¬انکار نيست؛ ولی اين مهاجرين بوده¬اند که سال¬ها قبل از شما به اسلام گرويده و با پيامبر (ص) مهاجرت کرده¬اند و آنان خويشان پيامبرند؛ ازاين¬رو، به خلافت شايسته¬ترند.» در اين حال حباب بن منذر رو به انصار كرد و گفت: «برخيزيد و زمام خلافت را به دست گيريد، مخالفان شما در سرزمين شما و در زير ساية شما زندگی می¬کنند، عزّت و کثرت افراد از آن شماست...؛ و اگر مهاجرين هم اصرار دارند، چه بهتر، اميری از مهاجرين برگزيده شود و اميری از انصار.»
ابوبكر در مقابل اين عقب¬نشيني انصار و اين تز نامعقول دو رئيسی آنان، گفت: «هرگز دو شمشير در يک غلاف نگنجند و عرب هم حکومت غيرقريش را نمی¬پذيرد.» و آن¬گاه برای تفرقه بين انصار گفت: «وانگهی شما دو طايفه¬ايد که خون¬هايی از يکديگر ريخته¬ايد؛ ازاين¬رو، هيچ-کدام حاضر نمی¬شويد، ديگری به قدرت برسد؛ و من هم از پيامبر(ص) شنيدم كه فرمود: «جانشينان من از قريش¬اند.» بنابراين، اميران از ما باشند و وزيران از شما.»
بشير بن سعد از بزرگان خزرج از روي حسادت با سعد بن عباده گفت: «گروه انصار، ما براي رضايت خدا پيامبر او را ياري كرده¬ايم، قوم و قبيلة او از ديگران به جانشيني او سزاوارترند. تقوا داشته باشيد و با مهاجران در كار خلافت به نزاع و مخالفت برنخيزيد.» حباب بن منذر بانگ زد: «اي بشير، مگر حسادت داري كه پسرعمويت امير شود؟» بشير گفت: «نه، ولي نخواستم با اينان در بارة حقّي كه خدا به آن¬ها داده، مجادله كنم.»
«اسيد بن حضير» نيز كه از اوسيان بود و با يادآوري دشمني¬هاي ديرينه¬شان به وسيلة مهاجرين عليه خزرج تحريك شده بود، به اوسياني که در سقيفه بودند، گفت: «به خدا، اگر خزرجيان بر شما امارت يابند، سهمي براي شما منظور نخواهند داشت.»
وقتي كه ابوبكر ديد صحنه به نفع آنها كشيده شد، براي قطعي شدن و فيصله دادن مسئله به نفع خودشان گفت: «پس اينك يکی از عمر يا ابوعبيده را انتخاب کنيد.» عمر و ابوعبيده هم در مقابل تعارف ابوبكر به وي گفتند: «به خدا، تا تو هستي، ما اين كار را نكنيم، تو صدّيق و يار غار پيامبر (ص) هستي.» آن¬گاه عمر و ابوعبيده با او بيعت نمودند و پشت سر آن دو، بشير بن سعد و اسيد بن حضير هم با ابوبكر بيعت كردند.
در اين موقع سر و صداها زياد شد و سقيفه آشفته گرديد. سعد بن عباده که مريض بود و در کناری دراز کشيده بود، فرياد زد: «مرا کشتيد»؛ و عمر براي اين¬كه نه او و نه كس ديگري بانگ مخالف برنيارد، گفت: « سعد را بکشيد که خدا او را بکشد.» ( تاريخ طبري، مبحث سقيفه و امامت وسياست دينوري، ص 24)
بدين ترتيب، بدون وجود اکثريّت مردم و بدون حضور يک نفر از بنی¬هاشم و در حالي كه از مهاجرين هم تنها سه نفر(ابوبكر و عمر و ابوعبيده) و از انصار با بيعت دو نفر (بشير بن¬ سعد و اسيد بن حضير) با زيرکی ابوبکر و عمر، ابوبکر به خلافت رسيد؛ و به قول طبري كاري كه سعد ¬بن عباده و خزرجيان در باره¬اش هم¬سخن شده بودند، درهم شكست.
پس از خاتمة بيعت در سقيفه، طرفداران ابوبكر از آنجا خارج شده و به طرف مسجد حركت كردند و هر كس كه مي¬ديدند، دستش را گرفته به دست ابوبكر به عنوان خليفة پيامبر(ص) مي-ماليدند، خواه آن شخص راضي بود يا ناراضي و تهديد مي¬كردند: هر كس انديشة مخالفت با خليفة رسول خدا (ص) را داشته باشد، مجازات و كشته خواهد شد.
و چون عمر خليفه شد، سعد براي درامان ماندن از او رهسپار شام شد، دستگاه خلافت براي آن¬كه به كلّي از شرّش راحت شود، خالد بن وليد يا مغيرة بن¬شعبه يا محمّد بن¬مسلمه را فرستادند و او با تيري سعد را ازپا درآورد و شايع كردند جنّيان او راكشته¬اند.
عدّه¬ای از بزرگان صحابه هم¬چون عبّاس، زبير، سلمان، ابوذر، مقداد، جابر و... که تعداد آن-ها حدود چهل نفر بود با ابوبکر بيعت نکردند و به عنوان اعتراض در خانة علی(ع) بست نشستند. پس ابوبکر و عمر و ابوعبيده و مغيره، براي اختلاف¬اندازي بين بني¬هاشم، شبانه به خانة عبّاس رفتند و به او گفتند: «عبّاس، همة مردم با ابوبکر بيعت کرده¬اند، چرا شما با او بيعت نمی¬کنيد؟ ما حاضريم تو را در اين امر بهره¬ای دهيم که اکنون برای تو باشد و بعد برای فرزندانت.» ولی عبّاس نپذيرفت. ( تاريخ طبري، 1335 )
«ابن ابي¬الحديد» گويد: ابوبكر گفت: اي عمر، خالد بن وليد كجاست؟ گفت: همين¬جا. گفت: شما دو تن برويد علي و زبير را پيش من آوريد. آن دو رفتند، عمر وارد خانه شد و خالد بيرون در خانه ايستاد. عمر به زبير گفت: اين شمشير چيست؟ گفت: آن را آماده ساخته¬ام تا با علي بيعت كنم. در خانه گروه بسياري بودند كه از جملة ايشان مقداد بن اسود و عموم هاشميان بودند. عمر شمشير را از دست زبير بيرون كشيد و بر سنگي كه در خانه بود زد و شكست؛ و سپس دست زبير را گرفت و او را بلند كرد و كشيد و از خانه بيرون آورد و گفت: اي خالد، مواظب اين باش. خالد او را گرفت. بيرون همراه خالد جمع بسياري از مردم بودند كه ابوبكر آنان را براي پشتيباني آن دو گسيل داشته بود. عمر دوباره وارد خانه شد و به علي گفت: برخيز و بيعت كن. علي خودداري و درنگ كرد. عمر دست او را گرفت و گفت: برخيز. او برنخاست. عمر او را كشيد و همان¬گونه كه با زبير رفتار كرده بود رفتار كرد؛ و خالد آن دو را گرفت و عمر و همراهانش آن دو را با تندي و خشونت مي¬بردند. مردم همه جمع شده بودند و مي¬نگريستند و كوچه¬هاي مدينه انباشته از مردان شده بود. چون فاطمه(س) ديد كه عمر آن چنان رفتار مي¬كند، فرياد برآورد و ولوله كرد و گروه بسياري از زنان بني¬هاشم و ديگران با او جمع و همراه شدند و بر در حجرة خويش آمد و با صداي بلند گفت: اي ابوبكر، چه زود بر خاندان رسول خدا حمله آورديد؛ به خدا سوگند، ديگر تا هنگامي كه خدا را ديدار كنم با عمر سخن نخواهم گفت. (شرح خطبة 66 نهج البلاغه ابن ابي الحديد )
« بلاذري» گويد: ابوبكر دنبال علي (ع) فرستاد تا بيعت كند؛ ولي علي (ع) از بيعت امتناع ورزيد. سپس عمر همراه با فتيله (آتشزا) حركت كرد و با فاطمه (س) در مقابل در خانه رو به رو شد. فاطمه(س) گفت: اي فرزند خطّاب، مي¬بينم در صدد سوزاندن خانة من هستي! عمر گفت: آري، اين كار كمك به چيزي است كه پدرت براي آن مبعوث شده است!! (انساب الاشراف 1/586)
و «ابن عبدربّه» گويد: علي (ع) و عبّاس و زبير در خانة فاطمه (س) نشسته بودند كه ابوبكر عمر بن خطّاب را فرستاد، تا آنان را از خانة فاطمه (س) بيرون كند و به او گفت: اگر بيرون نيامدند، با آنان نبرد كن! و در اين موقع عمر بن¬ خطّاب با مقداري آتش به سوي خانة فاطمه (س) رهسپار شد تا خانه را بسوزاند. دختر پيامبر (ص)گفت: فرزند خطّاب، آمده¬اي خانة ما را بسوزاني؟! گفت: آري، مگر اين¬كه در آن¬چه امّت وارد شدند، شما وارد شويد.» (عقد الفريد 4/93 )
«طبري» گويد: «پس ابوبكر كس سوي علی (ع) فرستاد؛ و چون آن حضرت بر مجلس آنان وارد شد، گفتند: «بيعت كن.» آن حضرت فرمود: «شما مهاجرين از آن جهت بر انصار پيروز شديد كه استدلال كرديد ما با محمّد قرابت داريم؛ و من به همان دليل بر شما حجّت مي¬آورم. ما به محمّد اولي¬تريم در حال حيات و پس از وفات وي؛ زيرا كه ما اهل بيت وي هستيم.» عمر گفت: «يا علي، تو را ترك نخواهند كرد تا بيعت كني، چنان¬كه غير تو بيعت كردند...» بشير بن سعد انصاري گفت: «يا علي، به خدا اگر مردمان پيش از بيعت اين سخن از تو مي¬شنيدند، همه با تو بيعت مي¬كردند.» علي (ع) گفت: «اي بشير، چنين بر من واجب بود كه رسول خدا (ص) را در خانه بگذارم و دفنش نكنم و بيايم درخلافت با مردمان منازعه كنم؟...» علي (ع) باز به خانه برگشت و بيعت نكرد، تا فاطمه (س) را وفات رسيد.» (تاريخ نامة طبري 1/343)
و «ابن¬قتيبه» گويد: ابوبكر از كساني كه همراه علي (ع) بودند و از بيعت خودداري كرده بودند، پرسش كرد. هنگامي كه آگاه شد آنان در خانة علي (ع) گرد آمده¬اند، عمر را به سوي آنان فرستاد. عمر به در خانة علي (ع) آمد و از آنان خواست تا بيرون آيند و با ابوبكر بيعت كنند؛ ولي آنان از اين كار خودداري كردند. عمر درخواست هيزم كرد و گفت: سوگند به كسي كه جان عمر در دست اوست، بيرون آييد، وگرنه خانه و اهلش را به آتش خواهم كشيد. به عمر گفتند: اي ابوحفص، فاطمه (س) در اين خانه است. عمر گفت: حتّي اگر فاطمه در آن باشد. فاطمه (س) جلوي در ايستاد و گفت: هيچ مردمي هم¬چون شما براي من بد و نفرت¬انگيز نيست؛ جنازة رسول خدا (ص) را بر روي دست¬هاي ما تنها گذاشتيد و كار خلافت را ميان خود قطعه قطعه كرديد. در اين خصوص از ما جويا نشديد و حقّ ما را به ما باز نگردانيديد. ( امامت و سياست، ص 29)
و «ابن¬قتيبه» گويد: ابوبكر به قنفذ آزاد¬شده¬اش گفت: نزد علي (ع) برو و به او بگو: اميرالمؤمنين تو را به بيعت خود فرامي¬خواند. قنفذ نزد علي رفت و وي را از سخنان ابوبكر آگاه گردانيد. علي گفت: «سبحان الله، چيزي را ادّعا كرده كه از آن او نيست. قنفذ برگشت و سخنان علي را به آگاهي ابوبكر رسانيد. عمر برخاست وگروهي نيز با وي آمدند تا اين¬كه به در خانة فاطمه (س) رسيد. فاطمه (س) وقتي آگاه شد چه كساني پشت درند با صداي بلند گفت: «پدر، رسول¬خدا (ص)، چه چيزهايي پس از تو از فرزند خطّاب و ابوقحافه ديدم.» مردم وقتي صدا و گرية فاطمه (س) را شنيدند گريه¬كنان برگشتند؛ امّا عمر و عدّه¬اي باقي ماندند. آنان علي (ع) را از خانه بيرون آوردند و وي را نزد ابوبكر بردند و به او گفتند: «بيعت¬كن.» علي¬گفت: «اگر بيعت نكنم، چه مي¬كنيد؟ گفتند: «درآن ¬صورت سوگند به خدا گردنت را خواهيم زد.» علي (ع) گفت: «در آن صورت بندة خدا و برادر رسول خدا(ص) را كشته¬ايد.» عمر گفت: «بندة خدا را مي¬كشيم؛ ولي برادر رسول خدا هرگز. علي (ع) كنار قبر پيامبر(ص) رفت و در حالي كه فرياد مي¬كشيد و گريه مي¬كرد، ¬گفت: «برادر، اين مردم مرا ضعيف و كوچك نگه داشتند و نزديك بود مرا بكشند.» (همان، ص 30 )
و اين در حالي است كه وقتي آية: «في بُيوتٍ اَذِنَ اللهُ اَن تُرفَعَ وَ يُذكَرَ فيهَا اسمُهُ يُسَبِّحُ لَهُ فيها بِالغُدُوِّ وَالآصالِ: (اين چراغ پرفروغ) در خانه¬هايي قرار دارد كه خداوند اذن فرموده ديوارهاي آن را بالا برند، خانه¬هايي كه نام خدا در آنها برده مي¬شود و صبح و شام درآنها تسبيح او مي¬گويند. (نور 36 ) بر پيامبر (ص) فرود آمد؛ شخصي عرض كرد: اي رسول خدا، مقصود از اين بيوت با اين اهمّيّت چيست؟ پيامبر (ص) فرمود: خانه¬هاي پيامبران. در اين موقع ابوبكر با اشاره به خانة علي و فاطمه (س) گفت: آيا اين خانه از همان خانه¬هاست؟ پيامبر(ص) فرمود: بلي، از برجسته-ترين آنهاست.» (تفاسير درّمنثور و روح المعاني)
كودتاچيان سقيفه چنان مشغول جمع¬آوري و تشويق و تهديد اشخاص براي تثبيت پايه¬هاي خلافت ابوبكر بودند كه سه روز پيامبر (ص) روي پوشيده در خانه مانده بود و كسي به دفن و كفن او نپرداخته بود و همسايگان تنها نيمه شب سوّم وفات پيامبر(ص) از صداي بيل و كلنگ دفن آن حضرت توسّط خويشانش باخبر شدند. (كامل ابن اثير 1208 )
ابوبكر در بيماري مرگش گفت: كاش سه چيز انجام نداده بودم: كاش خانة فاطمه(س) را به آتش نمي¬كشيدم، هرچند براي جنگ با من بسته شده بود. (تاريخ طبري، وفات ابوبكر )
البتّه علي (ص) دست روي دست نگذاشت؛ بلكه چندين شب به در خانه¬هاي مهاجر و انصار رفت و براي احقاق حقّ خويش از آنها ياري خواست.
چنان¬كه «ابن¬قتيبه» گويد: علي (ع) شبانه فاطمه (س) دختر پيامبر (ص) را بر چارپايي سوار مي¬كرد و به مجالس انصار مي¬رفت و از آنان ياري مي¬خواست. انصار در پاسخ مي¬گفتند: دختر پيامبر(ص)، بيعت ما با اين مرد به پايان رسيده است؛ اگر همسر تو قبل از ابوبكر نزد ما مي¬آمد، ما با ابوبكر بيعت نمي¬كرديم. علي (ع) در پاسخ آنان مي¬گفت: آيا شما خواستيد كه من پيامبر (ص) را كه رحلت كرده، رها مي¬كردم و براي به دست آوردن خلافت به جنگ مي¬پرداختم؟ فاطمه به انصار گفت: ابوالحسن، آن¬چه سزاوار بود انجام داد و شما نيز كاري كرديد كه خدا آن را حساب خواهد كرد. (امامت و سياست، ص 28)
«ابن ابي¬الحديد» گويد: «علي (ع) پس از روز سقيفه و آن¬چه در آن گذشت از مسلمانان ياري خواست و شب¬ها همسرش فاطمه (س) را بر مركبي سوار مي¬كرد و خود لگام آن را مي¬كشيد و دو پسرشان حسن و حسين (ع) هم پيشاپيش حركت مي¬كردند. آن¬گاه بر در خانه¬هاي انصار و ديگران مي¬آمد و از ايشان ياري و كمك مي¬خواست. چهل مرد به علي (ع) پاسخ مثبت دادند و علي (ع) با آنان به شرط ايستادگي تا پاي جان بيعت كرد و به آنان فرمان داد تا سحرگاه در حالي كه سرهاي خود را تراشيده و سلاح همراه داشته باشند به حضورش آيند. و چون سپيده دميد، از آن گروه جز چهار تن كسي به حضورش نيامد و آن چهار تن زبير و مقداد و ابوذر و سلمان بودند. علي (ع) بار ديگر شبانه بر در خانة آنان رفت و سوگندشان داد؛ گفتند: «فردا صبح حضور خواهيم بود.» باز هم از ايشان جز همان چهار تن نيامدند. شب سوّم نيز علي (ع) با آنان ديدار كرد كه نتيجه همان بود.» (شرح خطبه 198 ابن ابي الحديد. )
ابوسفيان¬ كه براي جمع زكات به خارج مدينه رفته بود، چون برگشت و فهميد ابوبكر خليفه شده، گفت: «به خدا سوگند، هياهويي مي¬بينم كه جز خون آن را خاموش نمي¬كند. اي فرزندان عبدمناف، به چه مناسبت ابوبكر عهده¬دار فرمانروايي بر شما باشد؟ آن دو درمانده (علي و عبّاس) كجايند؟ شأن خلافت نيست¬ كه در كوچك¬ترين خاندان قريش باشد. سپس به علي (ع) گفت: «دست بگشاي تا با تو بيعت كنم و به خدا سوگند، اگر بخواهي مدينه را براي جنگ با ابوبكر انباشته از سوار و پياده مي¬كنم.» علي (ع) به شدّت تقاضاي او را رد كرد وگفت: «ابوسفيان، دير است كه تو با مسلمانان عداوت مي¬كني.» (همان، خطبه 66 )
چون علي (ع) به ابوسفيان جواب رد داد، به خانة عبّاس رفت و به او گفت: «اي اباالفضل، تو به ميراث برادرزاده¬ات سزاوارتري، دست بگشاي تا با تو بيعت كنم؛ زيرا مردم پس از بيعت من با تو در مورد تو مخالفت نخواهند كرد. عبّاس گفت: كاري را كه علي (ع) نپذيرد عبّاس به جست-وجوي آن برآيد؟ (تاريخ نامه طبري، 1/344 )
زهري گويد: «علي (ع) و بني¬هاشم و زبير شش ماه ماندند و با ابوبكر بيعت نكردند، تا فاطمة زهرا (س) درگذشت.» (كامل 1207)
اوّلين سخنرانی ابوبکر
فردای روزی که ابوبکر به خلافت رسيد، برای بيعت عمومی به مسجد رفت. جلسه را عمر با نطق کوتاهی گشود و در آن از مناقب ابوبکر سخن گفت و مردم را به بيعت او امر کرد و عدّه¬ای ديگر با او بيعت کردند. آن¬گاه ابوبکر برخاست و نخست شرحی از عجز خود برای مقام خلافت بيان کرد؛ از جمله در آن گفت: «وَلَّيتُ عَلَيکُم وَ لَستُ بِخَيرِکُم...: من بر شما ولايت وحکومت يافتم درحالی که بهترين شما نيستم، از من کار پيغمبر را توقّع مداريد که او مصون بود و من شيطانی دارم که گاهی مرا فرومی¬گيرد، و ليکن بر شماست، که در کار خوب مرا ياری کنيد و اگر کج شدم راستم کنيد.» آن¬گاه مردم را به عدل خود نويد داد و به اهتمام بر جهاد توصيه نمود. ابوبکر بعدها بارها گفت: «اَقيلونی، لَستُ بِخَيرِکُم: مرا واگذاريد که بهترين شما نيستم.» ( تاريخ طبري 1350 )
غصب فدك
فدك سرزميني آباد در حدود 100 كيلومتري مدينه بود، با چشمه¬هاي پرآب و منطقة وسيع كشاورزي و قلعه¬هاي مهمّ و نخلستان¬هايش هم از خيبر بيشتر بود. رئيس خيبر در آن روز شخصي بود به نام «يوشع بن نون». اهالي فدك كه خبر فتح خيبر را شنيدند، به قلعه پناه بردند و درهاي آن را بستند. در چنين شرايطي پيامبر (ص) و علي (ع) خود را به پاي قلعة فدك رساندند. اميرمؤمنان (ع) پا بر كتف پيامبر (ص) گذاشت و پيامبر (ص) برخاست و آن¬گاه اميرمؤمنان (ع) از ديوار قلعه بالا رفت و خود را برفراز قلعه رساند و طبق دستور پيامبر (ص) اذان گفت. مردم قلعه كه پنداشتند قلعه به وسيلة سپاهيان اسلام تسخير شده، در قلعه را باز كردند و در بيرون قلعه پراكنده شدند. علي (ع) از قلعه پايين آمد و هيجده نفر از آنان را كشت و در نتيجه بقيّه تسليم شدند. (بحارالانوار 29/110 و 114 )
آن¬گاه بزرگان خيبر به پيامبر (ص) عرض كردند: اگر اجازه فرمايي، ما که در کشاورزی وارديم، روی زمين¬ها کار کنيم و حقّ مالکانه را به شما بدهيم؟ و پيامبر (ص) هم قبول فرمود. و به حكم آية: «مَااَفاءَ اللهُ عَلي رَسولِهِ مِن اَهلِ القُري فَلِلَّهِ وَ لِلرَّسولِ وَ لِذي القُربي: آنچه را خدا از اهل اين آبادي¬ها به رسولش بازگرداند، از آن خدا و رسول و خويشانش هستند» (حشر 7 ) سرزمين¬هايي كه بدون جنگ فتح شود، ملك خاصّ پيامبر (ص) خواهد بود.
و بنا بر تفاسير و تواريخ از جمله تفسير «درّمنثور سيوطي» پس از فتح فدك جبرئيل آيه: «وَ آتِ ذَاالقُربي حَقَّهُ: حقّ ذي¬القربيٰ را به وي بده.» (اسراء 17) براي پيامبر (ص) آورد، آن حضرت از جبرئيل پرسيد: منظور چه كساني هستند؟ جبرئيل¬ گفت: خداوند مي¬فرمايد: «فدك را به فاطمه عطا كن.» پيامبر (ص) حضرت زهرا (س) را خواست و به او فرمود: فدك را خدا براي پدرت فتح كرد و مسلمانان حقّي در آن ندارند و خداوند دستور اعطاي آن را به تو فرموده است؛ از طرفي، مهريّة مادرت خديجه بر عهدة من مانده است؛ ازاين¬رو، اين ملك مال تو و فرزندانت است. بعد به حضرت امير (ع) دستور فرمود: «سند فدك را به عنوان بخشوده و اعطايي پيامبر (ص) به فاطمه بنويس» و آن حضرت هم آن را نوشت و خود با امّ¬ايمن بر آن شهادت دادند و به حضرت زهرا (س) تسليم كردند. آن¬گاه پيامبر (ص) به مردم خبر داد كه فدك از آن فاطمه (س) است. پس حضرت زهرا (س) در فدك نماينده¬اي با كارمنداني قرار داد كه پس از محاسبات لازم، سود ساليانه¬اش تقديمش دارند. درآمد فدك را كه ساليانه از هفتاد هزار تا صد و بيست هزار سكّة طلا نوشته¬اند، هر ساله نزد آن حضرت مي¬آوردند و او هم به اندازة قوت خود از آن برمي-داشت و بقيّه را بين فقرا تقسيم مي¬فرمود. (شرح نامه 45 نهج البلاغه ابن ابي الحديد )
و چون رسول خدا (ص) از دنيا رفت و خلافت الهی علی (ع) غصب شد، غاصبان خلافت ديدند که اگر فدک که ملک آبادی است در دست خانوادة علی (ع) باشد، آن حضرت می-تواند با درآمدش افرادی را دور خود جمع کند و برای آنها خطر ايجاد نمايد؛ ازاين¬رو، ابوبكر مأمورانش را به فدك فرستاد و آن را هم غصب كردند.
چون فدك را غصب كردند، حضرت زهرا (س) نزد ابوبكر رفت و به او فرمود: چرا نمايندة¬ مرا از فدك اخراج كردي؟ ابوبكر گفت: پيامبر (ص) فرموده: «اِنّا مُعاشِرَ الاَنبِياءِ لانورِثُ ماتَرَكنا صَدَقَةٌ: ما پيامبران چيزي به ارث نمي¬گذاريم، آنچه از ما مي¬ماند صدقه است». حضرت زهرا (س) فرمود: «يَابنَ اَبي¬قَحافَه، اَتَرِثُ اَباكَ وَ لااِرثَ لِي؟ اَنتَ وَرَثتَ رَسولُ الله (ص) اَم اَهلُهُ: اي پسر ابي¬قحافه، آيا تو از پدرت ارث مي¬بري، امّا من از پدر خود ارث نمي¬برم؟ تو از رسول خدا ارث مي¬بري يا اهل او؟» (مسند احمد حنبل 1/4 ) و قرآن فرموده: «وَ وَرِثَ سُلَيمانُ دَاوُودَ: (نمل 16 ) و پيامبر (ص) هيچ¬گاه خلاف قرآن حرف نمي¬زند.
راوي حديث فوق تنها ابوبكر است. چنان¬كه «سيوطي» گويد: حديث «اِنّا مُعاشِرَ الاَنبِياءِ لانورِثُ، ماترَكنا صَدَقَةٌ: جز از ابوبكر شنيده نشده است. (تاريخ الخلفا، ص 86)
بعد حضرت زهرا (س) فرمود: وانگهي اين ارث نيست، بلكه بخشش است و پيامبر (ص) در زمان حياتش آن را به من بخشيده است. ابوبكرگفت: سند آن را بياور. حضرت زهرا (س) در حالي كه مردم مي¬شنيدند فرمود: اين اوّلين حكم ناحقّي است كه در اسلام صورت مي¬گيرد. اگر من در مورد اموال مسلمانان كه در تصرّفشان است، ادّعا كنم، از من دليل مي¬خواهيد يا از مسلمانان؟ چرا در بارة چيزي¬ كه در دست من است از من شاهد مي¬خواهي؟ ابوبكر گفت: چون غنيمت مسلمانان است، اگر دليل نياوري آن را به تو نخواهم داد. حضرت زهرا (س) براي اثبات مالكيت خودش سند فدك را نزد ابوبكر برد. عمر سند را گرفت و پيش چشم مردم آب دهان بر آن انداخت و آن را پاره كرد. ( بحارالانوار 21/23 ).
حضرت زهرا (س) فرمود: اي مردم، آيا از پيامبر (ص) شنيديد كه فرمود: «دخترم سيّدة زنان اهل بهشت است؟» گفتند: «آري، به خدا قسم.» فرمود: «آيا سيّدة زنان اهل بهشت ادّعاي باطل مي-نمايد و آن¬چه مالكش نيست، تصرّف مي¬كند؟ چه مي¬گوييد، اگر چهار نفر عليه من به كار زشتي شهادت دهند يا دو نفر نسبت سرقت به من دهند؟ آيا سخن آنان را تصديق مي¬كنيد؟» ابوبكر در اين¬جا سكوت كرد؛ ولي عمر گفت: «آري، حدّ بر تو جاري مي¬كنيم.» حضرت فرمود: «دروغ گفتي و پستي خودت را ثابت كردي، مگر آن¬كه اقرار كني بر دين محمّد(ص) نيستي؟ كسي كه عليه سيّدة زنان اهل بهشت شهادتي را بپذيرد و يا حدّي بر او جاري كند ملعون است و به آن-چه خداوند بر محمّد (ص) نازل كرده است، كافر شده است؛ زيرا خداوند پليدي را از آنان برده و آنان را پاكيزه گردانيده است.»
آن¬گاه حضرت زهرا (س) گفت: «چطور سخن جابر بن عبدالله و جرير بن عبدالله را بدون آن-كه از آنان دليل بخواهيد قبول كرديد؛ در حالي كه دليل من در كتاب خداست.» عمر گفت: «جابر و جرير چيز كم¬ارزشي مي¬خواستند؛ ولي تو مسئلة عظيمي را ادّعا مي¬كني. بنابراين، شاهداني را حاضر كن كه به اين سخن تو در بارة فدك شهادت دهند.»
حضرت زهرا (س) فرستاد، تا اميرالمؤمنين و امام حسن و امام حسين (ع) و امّ¬ايمن و اسماء بنت عميس (همسر ابوبكر) آمدند و آنها به همة آن¬چه حضرت زهرا (س) ادّعا كرده بود شهادت دادند. از جمله امّ¬ايمن گفت: «اي ابوبكر، تو را به خدا سوگند مي¬دهم، آيا مي¬داني كه پيامبر(ص) فرموده است: اُمّ ايمن زني از اهل بهشت است؟» ابوبكر گفت: آري. امّ¬ايمن گفت: «من شهادت مي¬دهم وقتي كه جبرئيل آية: «آتِ ذَاالقُربى حَقَّهُ» را آورد پيامبر (ص) فرمود: «ذَوِي القُربي» كيست؟ گفت: خدا مي¬فرمايد: فدك را به فاطمه بده و او هم اين كار را كرد.» سپس علي و امام حسن و امام حسين (ع) و اسماء هم نظير امّ¬ايمن شهادت دادند. عمر گفت: «علي همسر اوست. حسن و حسين هم پسران او هستند. امّ¬ايمن هم خدمتكار اوست، اسماء هم قبلاً همسر جعفر بن ابي¬طالب و خدمتكار فاطمه بوده است.»
اميرالمؤمنين (ع) فرمود: «فاطمه (س) پارة تن پيامبر (ص) است؛ هركس او را تكذيب كند، پيامبر(ص) را تكذيب كرده است؛ حسن و حسن هم دو آقاي جوانان اهل بهشت¬اند و هر كس آنان را تكذيب كند، پيامبر (ص) را تكذيب كرده است، چرا كه اهل بهشت راست مي¬گويند؛ و من كسي هستم كه پيامبر (ص) در باره¬¬ام فرمود: تو از مني و من از توام و تو در دنيا و آخرت برادر مني، هركه تو را رد كند، مرا رد كرده؛ و هركس تو را اطاعت كند، مرا اطاعت كرده؛ و هركس از تو سرپيچي كند، از من سرپيچي كرده و پيامبر امّ¬ايمن را به بهشت بشارت داده است و براي اسماء بنت عميس و نسل او هم دعا كرده است.»
عمر گفت: «شما همان¬گونه هستيد كه توصيف نمودي؛ ولي شهادت كسي كه به نفع خود شهادت مي¬دهد، قبول نمي¬شود.» اميرالمؤمنين (ع) فرمود: «اكنون كه ما آن طور هستيم كه خودتان مي¬شناسيد و منكر نيستيد و در عين حال شهادت ما به نفع خودمان پذيرفته نيست و شهادت پيامبر(ص) هم قبول نيست؛ پس «اِنّا لِلّهِ وَ اِنّا اِلَيهِ راجِعونَ». شما بر حكومت خدا و پيامبر (ص) حمله آورديد و بدون هيچ دليل و حجّتي آن را از خاندان پيامبر (ص) به خاندان ديگري برديد. به زودي ظالمان خواهند دانست كه به كجا باز گردانده مي¬شوند.»
آن¬گاه حضرت امير (ع) به حضرت زهرا (س) فرمود: «بازگرد، تا خدا بين ما حكم كند و او بهترين حكم¬كنندگان است.» حضرت زهرا (س) به حال غضب فرمود: «خدايا، اين دو به دختر پيامبرت ظلم كردند، به شدّت اينان را مأخوذ فرما.»؛ آن¬گاه از نزد آنان بيرون رفتند.
و چون حضرت زهرا (س) از اين مجلس نتيجه نگرفت، اميرمؤمنان (ع) به او فرمود: «وقتي كه ابوبكر تنها باشد نزد او برو، چون او از عمر زودتر منفعل مي¬شود. و چون نزد او رفتي، بگو: ادّعاي مقام پدرم و خلافت او را كرده¬اي و جاي او نشسته¬اي؟ اگر فدك ملك تو هم بود و من از تو مي¬خواستم كه آن را به من ببخشي، بر تو واجب بود آن را به من بدهي.» حضرت زهرا (س) نزد ابوبكر رفت و اين مطلب را به او فرمود. ابوبكر گفت: «راست مي¬گويي.» سپس ورقه¬اي خواست و بر آن نوشته¬اي مبني بر بازگرداندن فدك نوشت.
در حال بازگشت حضرت زهرا (س) عمر با او برخورد كرد و به او گفت: «اين نوشته¬ در دست تو چيست؟» حضرت فرمود: «نوشته¬اي است كه ابوبكر براي برگرداندن فدك برايم نوشته ¬است.» گفت: «آن را به من بده.» حضرت از تسليم نامه به عمر ابا كرد. ولي عمر آن را به زور از وي گرفت و با آب دهان نوشتة آن را محو كرد و سپس آن را پاره نمود.
اميرالمؤمنين (ع) در خانه منتظر بود. وقتي حضرت زهرا (س) پشت در آمد، حضرت به استقبال او رفت و فرمود: «اي دختر پيامبر، چرا اين¬گونه ناراحت هستي؟» حضرت زهرا (س) جسارت عمر را بازگو كرد. اميرالمؤمنين (ع) به عنوان شريك غم و تسلّاي حضرت زهرا (س) فرمود: «آن¬چه نسبت به من و پدرت مرتكب شده¬اند، از اين بالاتر است.» (سيره حلبي، 3/400 و تاريخ يعقوبي 2/1 )
ابن¬حجر گويد: «اِنَّ اَبابَكرَ اِنتَزَعَ مِن فاطِمَةَ فَدَكاً: ابوبكر فدك را به زور از فاطمه گرفت.» (صواعق المحرقه، ص 31 )؛ و تفتازاني گويد: «ثُمَّ رَدَّها عُمَرِ بنِ عَبدُالعَزيز اَيّامَ خَلافَتِهِ اِليٰ ماكانَت عَلَيهِ: آن¬گاه عمر بن عبدالعزيز در حكومتش فدك را به آنان كه تعلّق داشت بازگرداند. (شرح مقاصد 5/279)
ابن ابي¬الحديد گويد: به نقل ابوبكر جوهري چون ابوبكر سخنان فاطمه (س) را شنيد به منبر رفت و گفت: «اي مردم، اين توجّه و گرايش به هر سخن چيست؟ اين آرزوها به روزگار رسول خدا (ص) كجا بود؟ هان، هر كس كه شنيده است بگويد و هركس گواهي مي¬دهد گواهي دهد. همانا او ـ يعني علي (ع)ـ روباهي است كه گواهش دم اوست و پيوسته به هر فتنه است. اوست كه مي¬گويد: بگذاريد تا فتنه و آشوب به حال نخستين برگردد. از افراد ناتوان و زن¬ها ياري مي¬جويد؛ همچون امّ¬طحال كه خويشانش روسپيگري را براي او خوش مي¬داشتند. من اگر بگويم درمانده مي¬سازم؛ ولي من تا آن¬گاه كه رهايم كنند، ساكت خواهم ماند.» سپس گفت: «اي انصار، سخن سفلگان شما به اطّلاع من رسيده؛ وحال آن¬كه شايسته¬ترين افراد كه بايد عهد پيامبر (ص) را رعايت كنند شماييد.» ابن¬ابي¬الحديد گويد: اين سخنان ابوبكر را بر نقيب ابويحييَ بن ابي¬زيد خواندم و به او گفتم: «ابوبكر به چه كسي تعريض زده است؟» گفت: تعريض نيست كه تصريح كرده است.» گفتم: اگر تصريح بود كه از تو نمي¬پرسيدم. خنديد و گفت: به علي بن ابي¬طالب (ع) گفته است. گفتم: يعني تمام اين سخنان را به علي (ع) گفته است؟ گفت: آري، پسركم موضوع پادشاهي است.» پرسيدم سخن انصار چه بوده؟» گفت: «ايشان با صداي بلند مردم را به بيعت با علي فرامي¬خواندند و ابوبكر از پريشان شدن كار حكومت خودشان مي¬ترسيده است.» (شرح نامه 45 نهج البلاغه ابن ابي الحديد )
و بدين ترتيب، فدك در اختيار خلفا قرار گرفت. و چون امام علي (ع) به خلافت رسيد، همچون بقيّة اموال شخصي¬اش فدك را به سود مسلمانان تصّرف كرد. چون معاويه به خلافت رسيد، يك سوّم آن را به مروان بن حكم داد، يك سوّمش به عمرو بن عثمان و يك سوّمش به پسرش يزيد. چون مروان خود خليفه شد، آن را به فرزندش عبدالعزيز داد؛ وقتي كه عمر بن عبدالعزيز خليفه شد، آن را به فرزندان حضرت زهرا (س) برگرداند. بعد از او يزيد بن عبدالملك كه خليفه شد، دوباره آن را از علوي¬ها ستاند. ابوالعبّاس سفّاح عبّاسي كه به خلافت رسيد دو باره آن را به علوي¬ها بازپس داد. منصور دوانيقي كه خليفه شد، فدك را باز تصرّف كرد. مهدي عبّاسي دوباره آن را به ايشان بازگردانيد. هادي عبّاسي كه به خلافت رسيد، باز آن را غصب كرد. چون مأمون به خلافت رسيد، باز آن را به بني¬فاطمه مسترد نمود؛ و چون متوكّل به خلافت رسيد، باز آن را غصب كرد.
رسول خدا (ص) فرموده: «فاطمه پارة تن من است، هر کس او را به غضب آورد مرا به غضب آورده است.» ( صحيح بخاري و مسلم، باب مناقب فاطمه)
بخاري گويد: «وقتی ابوبکر ارث فاطمه (س) را به او نداد، از او و عمر در غضب شد و تا مردنش از آنها دوری گزيد و با آنها سخن نگفت.» (صحيح بخاري و مسلم، باب مناقب فاطمه)
«ابن ابی¬الحديد معتزلی» گويد: از «استاد علی بن فاروقی» پرسيدم: «آيا فاطمه (س) در ادّعايش صادق بود؟» گفت: «آری.» گفتم: «پس چرا ابوبکر فدک را به او نداد؟» خنديد و گفت: «اگر آن روز باادّعای فاطمه (س) فدک را به او می¬داد، فردا می¬آمد و خلافت را برای همسرش مدّعی می¬شد و ابوبکر هيچ بهانه¬ای نداشت؛ زيرا او را صادق دانسته بود.» (شرح نامه 45 نهج البلاغه ابن ابي الحديد )
چون غاصبان خلافت الهي علي (ع) و فدك فاطمه (س) ديدند و با به آتش كشيدن خانة فاطمه(س) وجهة ديني خود را از دست داده¬اند، در صدد استمالت آن حضرت برآمدند.
«ابن¬قتيبه» گويد: عمر به ابوبكر گفت: بيا نزد فاطمه (س) رويم، او را به خشم آورده¬ايم. آن دو رفتند و از فاطمه اجازة داخل شدن به خانه¬اش خواستند، فاطمه (س) بدانان اجازه نداد. نزد علي (ع) رفتند و با او سخن گفتند. علي (ع) آنان را نزد فاطمه (س) برد. وقتي نشستند، فاطمه صورتش را به ديوار کرد. سلام كردند؛ ولي فاطمه (س) پاسخ سلام آنان را نداد. ابوبكر گفت: محبوبة رسول خدا (ص)، سوگند به خدا، تو از عايشه در نزد من محبوب¬تر هستي. من دوست مي¬داشتم روزي كه پدرت رحلت كرد، من به جاي او از دنيا مي¬رفتم. آيا مي¬انديشي من فضل و برتري تو را نمي-شناسم و تو را از ميراث رسول خدا محروم مي¬كنم؟ ما از رسول خدا(ص) شنيديم كه مي¬گفت: «ما گروه پيامبران ارث نمي¬گذاريم، آن¬چه از ما باقي ماند، صدقه است.» فاطمه گفت: هرگاه حديثي از پيامبر خدا (ص) براي شما نقل كنم كه آن را مي¬شناسيد بدان عمل مي¬كنيد؟ گفتند: آري. فاطمه گفت: شما را به خدا سوگند، آيا شما دو نفر از رسول خدا (ص) نشنيديد كه مي¬گفت: «خوشنودي من در خوشنودي فاطمه است، خشم من در خشم فاطمه است؛ هركس فاطمه دخترم را دوست بدارد، مرا دوست داشته است؛ و هر كس فاطمه را خوشنود كند، مرا خوشنود كرده است؛ هركس فاطمه را به خشم آورد، مرا به خشم آورده است.» گفتند: آري. فاطمه گفت: من نزد خدا و فرشتگان او گواهي مي¬دهم كه شما دو نفر مرا به خشم آورده¬ايد و مرا خوشنود نكرده¬ايد؛ و هرگاه پيامبر (ص) را ديدار كنم، نزد او از شما دو نفر شكايت خواهم كرد. (امامت و سياست، ص 30)
علل قيام نكردن علي (ع)
امّا در مورد اين¬كه چرا با اين همه ستمي كه به حضرت زهرا (س) و خود حضرت علي (ع) شد، آن حضرت قيام نكرد؟ گوييم: آن حضرت خود مي¬فرمايد: «... كار خلافت به ابوبكر رسيد، در حالي كه مي¬ديدم از همه به خلافت و جانشيني محمّد (ص) سزاوارترم، ديدم مردم از اسلام باز مي¬گردند و به نابودي دين محمّد (ص) كمر بسته¬اند. ترسيدم اگر اسلام و اهل آن را ياري ندهم، به آن زياني وارد شود؛ تا جايي كه مصيبت اين حوادث براي من سخت¬تر از ازدست دادن ولايت و خلافت بود، در اين موقع نزد ابوبكر رفتم و با او بيعت كردم. ( امامت و سياست، ص 180 )
در كامل بهايي به نقل از امام محمّدباقر (ع)، حضرت امير مرتّب مي¬فرمود: «وَالله، لَوكانَ حَمزَةُ وَ جَعفَرُ حَيَّينِ، ماطَمَعَ فينا اَبوبَكرُ؛ وَلَكِنِ ابتَلَيتُ بِجِلفَينِ جافَينِ عَقيلُ وَ عَبّاسُ: به خدا، اگر حمزه و جعفر زنده بودند، ابوبكر در ما طمع نمي¬كرد؛ ولي من گرفتار اين دو شخص جلف توخالي عقيل و عبّاس شده¬ام.» (منتخب التّواريخ خراساني، ص 27 )
سدير گويد: خدمت امام باقر (ع) سخن از كارهايي كه مردم پس از پيغمبر(ص) پديد آوردند و اميرمؤمنان (ع) را تنها گذاردند به ميان آمد، مردي از حاضرين به امام(ع) گفت: در آن وقت عزّت و نيروي بني¬هاشم چه شده بود؟ امام فرمود: مردان دلاور بني¬هاشم جعفر و حمزه بودند كه از دنيا رفته بودند و براي علي (ع) از بني¬هاشم دو تن از مردان ناتوان زبون يعني عبّاس و عقيل مانده بودند، كه هر دو از آزادشدگان مكّه بودند؛ به خدا سوگند، اگر حمزه و جعفر زنده بودند، آن دو نفر دستي به خلافت نداشتند؛ و اگر آن دو، شاهد كارهاي آن دو نفر بودند، آن¬ها را زنده نمي¬گذاشتند. (روضه كافي، حديث 216)
يكي از عوامل تثبيت پايه¬هاي خلافت ابوبكر آن بود كه تا عدّه¬اي از قبايل شنيدند، پيامبر اسلام (ع) درگذشته است، مرتد شدند و مسلمانان و در رأس آنان علي (ع) كه اسلام را در خطر ديدند، ديگر مخالفت با ابوبكر را مصلحت نديدند.
بيماري و وفات حضرت زهرا (س)
وقتي حضرت زهرا (س) در اثر ضربه بر پهلويش و سقط فرزندش محسن در بستر افتاد، زن¬ها به عيادتش رفتند و گفتند: اي دختر رسول خدا، چگونه¬اي؟ در پاسخ فرمود: «خود را از دنيايتان متنفّر و از دوريتان شاد مي¬بينم و به نزد خدا و رسولش شكايت مي¬كنم از آنچه پس از او در مورد من رعايت نشد و هيچ سفارشي انجام نگرفت و حرمتي برمن روا نشد.»
چون بيماري حضرت زهرا (س) شدّت يافت، به اميرالمؤمنين (ع) وصيّت نمود: جسدش در تاريكي شب به خاك سپرده شود و هيچ يك از آناني كه به او ستم روا داشتند و حقّش را پايمال ساختند، در تشييع جنازه¬اش حضور نيابند و آرامگاهش پنهان بماند.» آن¬گاه به او وصيّت كرد كه با خواهرزاده¬اش «امامه» ازدواج كند، تا فرزندانش را تر و خشك نمايد. علي(ع) نيز اطمينانش داد كه به وصيّت او آنچنان كه خواسته است، عمل خواهد شد.»
بنا به نقل ابن¬سعد در طبقات حضرت زهرا (س) به «اسماء بنت عميس» گفت: مي¬خواهم در تابوتي گذاشته شوم كه بدنم را بپوشاند. اسماء براي او تابوتي ساخت كه قبلاً مشابه¬اش را در حبشه ديده بود؛ و چون حضرت زهرا (س) چشمش به تابوت افتاد، لبخندي زد.
حضرت زهرا (س) آخرين روز زندگيش، از جايش بلند شد، فرزندانش را شستشو داد و به آن¬ها دستور داد كه براي زيارت قبر جدّشان رسول خدا (ص) بيرون روند و به اسماء كه پرستاريش را بر عهده داشت، فرمود براي شستشوي خودش آبي تهيّه كند. پرستار اين خواسته را برآورده كرد. خود را شست و بهترين لباسش را به تن كرد و چنان جلوه كرد كه گويا سلامتي¬اش را باز-يافته است. اسماء نَفَسي به راحتي كشيد؛ ولي ديري نپاييد كه دوباره نگران شد، چون از او خواست رختخوابش را وسط منزل بيندازد. اسماء هاج و واج برخاست و رختخواب را در وسط اتاق پهن كرد. فاطمه (س) روي آن رو به قبله دراز كشيد و به اسماء فرمود: «من در حال مرگ هستم.» اسماء درشگفت از اين گفته، دنيا برايش تنگ و تاريك شد و از اتاق بيرون رفت؛ امّا نتوانست بيش از چند دقيقه بيرون باشد، بازگشت. اندك اميدي به زندگي فاطمة زهرا (س) داشت؛ ولي هنگامي كه او را جسدي بي¬حركت يافت، همة اميدهايش مبدّل به يأس شد و فريادي سر داد. حسن و حسين (ع) كه با شنيدن صداي گريه و زاري اسماء شگفت¬زده خود را رسانده بودند، مادر خويش را مرده يافتند. مرد و زن گريه¬كنان به گِرد خانه جمع شدند. از آنجا كه فاطمة زهرا (س) آنان را به ياد پدرش مي¬انداخت، غم و اندوهشان صد چندان بود. علي (ع) از سلمان خواست تا مردم را دور گرداند، او نيز بيرون رفت و از آنان خواست متفرّق شوند.
چون عايشه ¬خواست وارد منزلي شود كه جسد پاك حضرت زهرا (س) در آن قرار داشت؛ بنا به آن¬چه در اُسدالغابه و كنزالعمّال آمده، اسماء مانع گرديد و به او گفت: «فاطمة زهرا (س) از من قول گرفته كه كسي وارد نشود.»
حضرت علي (ع) مشغول غسل و كفن فاطمه (س) بود. مردم براي تشييع جناره و نماز بر آن هجوم آوردند؛ ولي علي (ع) بنا به وصيّتي كه به او شده بود، گفت: كار تشييع و دفن او به تأخير افتاده و هنگامي كه شب از نيمه گذشته بود و مردم در خواب بودند، با گروهي از نزديك¬ترين يارانش، جسد را در بقيع و به قولي در خانه¬اش يا در باغ به خاك سپرد.
وقتي علي (ع)، فاطمه (س) را به خاك سپرد، غم سراپايش را فراگرفت. بر لب گور ايستاد و با قلبي مالامال از اندوه گفت: «درود بر تو اي فرستادة خدا و درود بر دخترت كه هم¬اكنون در جوارت نزول مي¬نمايد و زودتر از كسان و نزديكان ديگرت به سويت مي¬آيد. آه، يا رسول الله، چه بگويم كه از جدايي يگانه دُردانه¬ات چه در دل دردمندم مي¬گذرد؟! صبرم كاهش نه بلكه پايان يافته و تاب و توانم از دست رفته است؛ اينك سپردة نازنينت به خودت بازگشت. امّا دخترت از ستم¬هايي كه امّتت بر او روا داشتند و پاس حرمتش را نگذاشتند، حقّ همسرش را پايمال ساختند و فدكش را به زور گرفتند و پهلويش را شكستند و جنينش را انداختند، آگاهت خواهد ساخت و خبرهاي اندوهناكي از اين¬جا برايت خواهد آورد. همه از تو و دخترت و دامادت روي برتافتند و به سوي تني چند از سودجويان و فرصت¬طلبان شتافتند. درود بر هر دوي شما و من جز شكيبايي چاره¬اي ندارم.
ازآن¬رو، حضرت زهرا (س) وصيّت كرد جسدش شبانه در جاي نامعلومي دفن گردد كه نكند همان¬هايي كه سبب شهادتش شدند، براي فريب مردم و رد گم¬كردن در تشييع جنازة وي شركت كنند و با اظهار ناراحتي از مرگش و سلام و صلوات در دفنش شركت كنند؛ ولي حضرت زهرا (س) با اين كارش پروندة قتل خود و فرزند سقط شده¬اش «محسن» را براي هميشه بازگزارده كه آيندگان كه مي¬آيند، بپرسند: چرا قبر تمام فرزندان رسول خدا (ص) و تمام صحابة بزرگ معلوم است؛ ولي قبر محبوب¬ترين فرزند و تنها يادگار آن حضرت معلوم نيست؟ و آن¬گاه به تاريخ مراجعه كنند و جريان را دريابند.
تجهيز و ارسال لشکر اُسامه
نخستين کاری که ابوبکر كرد تجهيز لشکر اُُسامه برای رفتن به موته و جنگ با روميان بود که پيامبر(ص) دستورش را فرمود، ولی اجل مهلتش نداد. هرچند عمر و ابوعبيده كه شركاي حکومتی او بودند، فرستادن اسامه و لشکر او را در اين موقع صلاح ندانستند؛ ولی ابوبکر برای نشان¬دادن حکومتش در راستاي كارهاي پيغمبر (ص) اين کار را لازم¬ دانست و اسامه را با تشريفات و تشييع روانة موته کرد. اسامه قبايلي از مردم قضاعه كه از دين برگشته بودند، سركوب كرد و قصبة «ابنی» را در بلقاء گرفت و پس از چهل روز به مدينه برگشت. (تاريخ طبري، ص 1351 )
سرکوب مخالفان خلافت توسّط ابوبكر
ابوبكر برای تحکيم خلافت غاصبانة خود، ابتدا مخالفانش را مرتد اعلام کرد و آن¬گاه به جنگ با آنها پرداخت. هر چند بسياري از مسلمان¬ها از جمله عمر به ارتداد آنها عقيده نداشتند؛ چنان¬كه به دليل همين اعتقادش، وقتي خليفه شد، اسراي آنها را آزاد كرد. (ملل و نحل شهرستاني، 1/31)
باري، ابوبكر خالد بن وليد را که از سران شرک در جنگ¬های بدر و احد و خندق و عامل اصلی شکست مسلمين در احد بود و مشرکين او و عمرو عاص را به عنوان عامل نفوذی به ميان مسلمين فرستاده بودند و هم¬اکنون رئيس گارد ضربتی خليفه شده بود، برای سرکوب «مالک بن نويره» كه در رأس زكات نپردازان بود فرستاد. خالد ابتدا از مالک و قبيله-اش خواست اسلحه¬شان را بر زمين گذارند. چون آن¬ها برای اين¬که نشان دهند مسلمانان مؤمنی هستند اين کار را کردند، خالد پس از بستن دست¬هایشان همه را به قتل رساند و همان شب با همسر مالک هم¬بستر شد و بقية زنانشان را هم به اسارت گرفت.
طبري گويد: عمر به ابوبكر گفت: «شمشير خالد به ناروا سر بريده است و در اين زمينه پافشاري بسيار كرد و بر آن بود كه بايد قصاص شود و عزل گردد؛ ولي ابوبكر گفت: «ساكت شو، اي عمر، رأي زد و لغزش كرد. زبان از خالد بردار كه من شمشيري را كه خدا بر ناباوران كشيده است، در نيام نمي¬كنم.» او خون¬بهاي مالك را پرداخت و به خالد نامه نوشت كه به نزد وي باز آيد. وقتی خالد وارد مسجد شد، عمر برخاست و تيرها را از عمامة او بيرون کشيد و درهم شکست و گفت: «ريا مي¬کنی، يک مرد مسلمان را کشتی و بر زنش جستی، تو را سنگسار می¬کنم.» (تاريخ طبري، 1409 )
با وجود اصراري كه عمر بر سنگسار كردن خالد به خاطر قتل و زناي محصنة او داشت، وقتي خود او به خلافت رسيد، تنها به عزلش اكتفا كرد.