مرگ از نظر مادّيّون و الهيّون

مرگ از نظر مادّيّون و الهيّون.
فطري بودن تحقيق در زندگي پس از مرگ
انسان فطرتاً کنجکاو و حقيقت¬جو آفريده شده است؛ يعني بر خلاف حيوانات، انسان طوري سرشته شده، که مي¬خواهد به هر حقيقتي پي ببرد و از هر راز و رمزي سر درآورد. و به¬خاطر همين فطرت کنجکاوي و حقيقت¬جوييش هم بوده،¬ که به اين همه علوم و صنايع و تمدّن و فرهنگ و معارف و فلسفه و عرفان دست يافته است.
ولي حسّ کنجکاوي بشر براي فهم امور و مسائلي که با او ارتباط بيشتري دارند، بسيار بيشتر است. از جمله¬ی امور بسيار مهمّي که با انسان ارتباط مستقيم دارد؛ و ازاين¬رو هم، از ديرباز همه¬ی انسان¬ها را به خود جلب کرده، پي بردن به سرنوشت خودش پس از مرگ است.
اصولاً مسئله¬ی «معاد» و سرنوشت انسان بعد از مرگ، نه فقط به زندگي آينده¬ی بشر مربوط است؛ و ازاين¬رو، مي¬خواهد بداند که چه سرنوشتي در انتظار اوست؛ بلکه به زندگي¬اش در اين دنيا هم مربوط است؛ چون در صورت ايمان به زندگي بعد از مرگ يا بي¬باوري نسبت به اين مسئله، تفكّر و کردار و رفتار و گفتارش نيز از آسمان تا زمين فرق خواهد کرد.
ازاين¬رو، هر انسان عاقلي جدّاً مي¬خواهد بداند که آيا با مردن، به طور کلّي نيست و نابود مي¬شود و يا آن¬چنان که اديان آسماني مي¬گويند، از پس اين دنيا، دنياي ديگري هست و در آنجا حساب و کتابي در کار است و به کارهاي خوب و بدي که انسان در اين دنيا انجام داده است، رسيدگي مي¬شود و براي نيکوکاران پاداش در نظر گرفته شده و براي بد کاران عذاب و کيفر؟
هر يك مادّيّون و الهيّون به مرگ از دو ديدگاه کاملاً متفاوت به مرگ مي¬نگرند.
مرگ از نظر مادّيّون
مادّيّون که هستي را منحصر در مادّيّات مي¬دانند و انسان و ساير موجودات را معلول برخورد تصادفي علل مادّي و فعـل و انفعالات مواد مختلف مي¬پندارند؛ از يک طرف، برآنند که در پيدايش انسان و جهان، هيچ هدف و طرح حکيمانه¬اي در کار نبوده است، بلكه پيدايش هر چيزي، از جمله انسان، از روي تصادف و اتّفاق بوده است؛ و از طرف ديگر، معتقدند که زندگي انسان منحصر به همين چند روزه¬ی دنياست و مرگ پايان زندگي انسان مي¬باشد.
از ديدگاه مادّيّون، مرگ اژدهايي است که انسان¬ها را يکي پس از ديگري به کام خود فرو مي-برد؛ ازاين¬رو هم تمام عمرشان را به عيّاشي و خوش¬گذراني در شهوات و لذّات مي¬گذرانند، به طوري که اصلاً حاضر نيستند که در باره¬ی جهان ديگر بينديشند. و در نتيجه هم كسي که به زندگي پس از مرگ باور ندارد، نه فقط مرگ برايش ناراحت کننده است؛ بلکه هر دم هم که به ياد مرگ مي¬افتد، از دنيا و لذّات آن نيز بيزار مي¬شود.
2 ـ مرگ از نظر الهيّون
امّا از ديدگاه الهيّون، که علاوه بر مادّيّات به موجودات و عوالم غيرمادّي همچون خدا و فرشتگان هم معتقدند و همه¬ی مادّيات و غيرمادّيات را هم مستند به خداي توانا و دانايي مي¬دانند که هر چيزي را از روي علم وحکمت و براي هدف و غايتي حکيمانه ساخته است؛ نه فقط مرگ پايان هستي انسان نيست، بلکه آغاز زندگي برتر و بالاتري براي انسان است.
انسان حقيقتي است جامع تمام مراتب وجود، از جماد و نبات و حيوان و فرشته، يعني آن¬چه در عالم به طور پراكنده هست، در نسخه¬ی جامع انساني به نحو وحدت و بساطت موجود است؛ ازاين¬رو اگر انسان كمالاتي را كه خالق هستي در او به وديعت نهاده، به منصّه¬ی ظهور رساند، گنجينه¬ی اسرار الهي و مظهر و نماينده و خليفه¬ی واقعي خدا خواهد گشت.
چنان¬كه مولَي¬الموحّدين علي (ع) فرموده: «اَتَزعَمُ اَنَّكَ جِرمٌ صَغيرٌ وَ فيكَ ¬انطَويٰ العالَمُ الاَكبَرُ: آيا تو مي¬پنداري جرم كوچكي هستي و حال آن¬كه عالم بزرگي در تو نهان است؟
اي نسخه¬ی اســـرار الهي كه تويي وي آينه¬ی جمال شـــــــــاهي كه تويي
بيرون ز تو نيست آنچه در عالم است از خود بطلب هرآنچه خواهي كه تويي
از نظر الهيّون که به زندگي بعد از مرگ باور دارند؛ مرگ پلي است که انسان با عبور از آن به جهاني وسيع¬تر مي¬رسد؛ زندگي¬اي که براي مؤمنين نيکوکار سراسر بهجت و لذّت است و براي بي-باوران سراسر درد و عذاب. ازاين¬رو، مؤمن، مشتاق آزاد شدن از اين جهان تنگ و وارد شدن به آن جهان وسيع، با همه¬ خوبي¬هايش است.
آزمودم، مرگ من در زندگي است چون رهم زين زندگي، پايندگي است
چنان¬که حضرت امير (ع) به هنگام ضربه خوردن توسّط ابن ملجم فرمود: «فُزتُ وَ رَبِّ الکَعبَةِ: به پروردگار کعبه سوگند، رستگار شدم.»
و فرمود: وَاللهُ لَاِبنُ اَبي¬طالبً آنِسٌ بِالمَوتِ مِنَ الطِّفلِ بِثَديِ اُمِّهِ: به خدا سوگند، اشتياق فرزند ابوطالب به مرگ، بيش از اشتياق طفل به پستان مادرش است. (نهج البلاغه، خطبه 5)
و «حافظ» مي¬گويد:
حجاب چهره¬ی جان مي¬شود غبار تنم خوش آن دمي کزين چـهره پرده برفکنم
چنين قفس نه سزاي من خوش الحاني است روم به روضه¬ رضوان که مرغ آن چمنم
و مولوی گويد:
اين جهان، خود حبسِ جان¬های شماست خود رويد آن سو که صحرای شماست
اين جهان محدود و آن خود بی¬حد است نقش و صورت، پيش آن معنی سد است
و مولوی گويد:
مرگ اگر مرد است گو نزد من آی تا در آغوشش بگيرم تنگ تنگ
من از او جانی ستانم جـــــــ«اودان او ز من دلقی ستاند رنگ رنگ
و «مولوي» مي¬گويد:
روزهـا فکر من اين است و همه شب سخنم که چرا غافل از احوال دل خويشتنم
از کجـا آمده¬ام، آمدنم بهر چـــــه بود؟ به کجا مي¬روم، آخر ننمايي وطنم؟
من به خود نامدم اين¬جـا که به خود باز روم آن¬که آورد مرا، باز برد در وطنم
مرغ باغ ملکوتم، نيم از عـــــالم خاک دوسه روزي، قفسي ساخته¬اند از بدنم
اي خوش آن روز که پروازکنم تا در دوست به هواي سر کويش پر و بالي بزنم
و مولوی ديدگاه حمزه¬ی سيّدالشّهداء در مورد مرگ چنين به نظم کشيده است:
خلق پرسيدند، که ای عمّ رسول ای هژبر صف شکن، شاه فحول
چون جوان بودی و زفت و سخت زه تو نمی¬رفتی سوی صف بی¬زره
چون شـــــدی پير و ضعيف و منحنی پرده¬هــــــای «لااُبالی» می¬زنی
گفت حمزه: چون¬که من بودم جوان مرگ می¬ديدم وداع اين جهان
سوی مردن کس به رغبت کی رود؟ پيش اژدرهــا برهنه کی رود؟
ليک اندر نور احمــــــــــــد من کنون نيستم اين شهر فــــانی را زبون
آن¬که مردن پيش چشمش «تَهلُکه» است نهی «لاتُلقوا» بگيرد او به دست
وان که مردن پيش او شد فتح باب «سارعوا» آيد مر او را در خطاب
يكي از مهم¬ترين عواملي كه انسان را از طغيان و ستم وحتّيٰ گناهان كوچك بازمي¬دارد، يقين به ثبت و ضبط شدت همه¬ی اعمال و گفتارش و پاداش و کيفر براي آن¬هاست.
«ويکتور هوگو» دانشمند و نويسنده¬ی بزرگ فرانسوي مي¬گويد:
«راستي اگر انسان اين طور فکر کند که عدم است و بعد از اين زندگي نيستي مطلق است؛ ديگر براي او زندگي اصلاً ارزشي نخواهد داشت. آن چيزي که زندگي انسان را گوارا و لذّت¬بخش مي¬کند و کار او را مفرّح مي¬سازد، به دل او حرارت و گرمي مي¬بخشد، افق ديدش را وسعت مي¬بخشد؛ همان چيزي است که از راه وحي و دين به انسان مي¬رسد؛ يعني اعتقاد به جهان ابدي، اعتقاد به خلود، اعتقاد به بقاي بشر، اعتقاد به اين¬که: تو اي انسان، فاني نيستي و باقي خواهي بود، تو از اين جهان بزرگ¬تري. اين جهان براي تو يک آشيان کوچک و موقّتي است، اين جهان فقط يک گهواره است براي دوران کودکي تو، دوران با شکوه و عظيم¬تر تو دوران ديگري است. (موسوی لاری، معاد و فرداي جاويدان، ص 12)
از نظر الهيّون، انسان با مرگ از زندگي محدود دنيايي رهايي يافته و به عالمي که بسيار وسيع¬تر و بهتر و برتر از زندگي دنياست، قدم مي¬نهد. و همان¬طوري که وقتي انسان متولّد مي¬شود، جفتش را که در رحم با وي بود، از او جدا مي¬کنند و آن را به خاک مي¬سپارند؛ وقتي هم انسان مي¬ميرد، بدنش را که در رَحِم دنيا به منزله¬ی جفت وي است، به قبر مي¬سپارند و متلاشي مي¬شود؛ ولي روحش به عالم وسيع¬تر و برتري منتقل مي¬شود.
مؤمن اصولاً نه فقط مرگ را هرگز فنا و نابودي نمي¬داند، بلكه مرگ را عاملي براي خروج از زندان دنيا و رسيدن به لقاءالله و ديدار معشوق و محبوبش مي¬داند.
چنان¬كه «حكيم نظامي» در اين مورد گويد:
گر مرگ رســــد چرا هراسم؟ كـــــان راه به توست، مي¬شناسم
اين مرگ نه، باغ و بوستانســت كو راه سراي دوستـــــــــان است
تا چنــــــد كنم ز مرگ فرياد؟ چون مرگ ازوست، مرگ من باد
گر بنگرم ازآن¬ چنان كه رايست اين مرگ نه مرگ، نقـل جانست
از خوردگهي به خوابگـــــاهي وز خوابگاهي به بزم شــــــــاهي
خوابي كه به بزم تست راهــش گردن نكشم از خوابگــــــــاهش
چون شوق تو هست خانه¬خيزم خوش جستم و شادمـــــانه خيزم
فکری برای فردا
زندگی ماشينی امروز شده است يک ماشين خودکار که صبح¬ها ما را به شب می¬رساند و روزها بعد دو باره از نو. مردم قبلاً بعد از کار و فعّاليّت در تلاش معاش وقتی و فرصتی داشتند که دمی بنشينند و به گذشته، به آينده، به خدا، قيامت و... فکر کنند؛ امّا حالا تلويزيون، موبايل، لپ تاپ، اينترنت و ديگر رسانه¬ها و اشتغالات خودساخته، فرصت فکر کردن را هم از ما گرفته¬اند و ما را در خور و خواب و خشم و شهوت و غضب خلاصه کرده¬اند. روزها را پشت سر هم طی می¬کنيم و تنها اندوخته¬ی ما از اين دنيا فرصت¬های از دست رفته است. نکند وقتی که آخر سر، دست خالی از اين ويرانه راهی سفر می¬شويم، اصلاً ندانيم برای چه آمده بوديم؟ آخر اگر همه¬ی ما از حضور در اين سيّاره¬ی خاکی همين خور و خواب باشد، ما حيوان و نبات چه فرقی داريم؟ اگر نردبانی از زمين به آسمان نباشد، جز کرم-های فربه و تن پرور نيستيم. پس اگر قرار است از اين ويرانه به سوی جايگاه ابدی خويش پر کشيم، آيا نبايد به فکر آبادی آن سرا باشيم؟ مگر نه اين¬که اين¬جا خانه¬ی ناپايدار و آن¬جا سرای ابد است و ما مسافرانی در حال کوچ به آن¬جا؛ پس چرا عمر را به غفلت طی می¬کنيم؟
نتيجه¬ی چنين برداشتی از مرگ
مؤمن که مرگ را نيستی و نابودی نمی¬داند، بلکه انتقال و ورد به دنيای جديد می¬داند، اعمال و رفتار و کردار و گفتارش طوری ديگر می¬شود، از جمله:
1 ـ خود را آماده مرگ می¬کند، بدين معنی که از فرصت استفاده می¬کند، تمام کاستی¬هايش را جبران می¬کند، حقوق الهی ومردم که بر عهده¬اش است، ادا می¬کند.
علی (ع) می¬فرمايد: «وَاستَعِدّوا لِلمَوتِ، فَقَد اَظَلَّکُم وَ کونوا قَوماً صيحَ بِهِم فَانتَبِهوا: برای مرگ آماده باشيد، که سايه¬اش بر شما گسترده است وهمچون گروهی باشيد، که چون برآنان بانگ رفتن زنند، آماده بوده و زود متوجّه شوند. (نهج¬البلاغه، خطبه 64)
و امام سجّاد (ع) به درگاه خداوند عرض می¬کند: «اَللّهُمَّ ارزُقنی... الاِستِعدادَ لِلمَوتِ قَبلَ حُلولِ الفَوتِ: خدايا، آمادگی برای مرگ را قبل از رسيدن آن به من عنايت فرما.» (اقبال الاعمال، ص 402)
2 ـ برای دنيا در حدّ يک ايستگاه و گذرگاه برنامه می¬ريزد، نه همچون اکثر مردم که چنان سرگرم جمع مال و ملک و جاه و جلال¬اند که گويی تا ابد در دنيا هستند.
اميرمؤمنان (ع) می¬فرمايد: «وَ لَنِعمَ دارٌ، مَن لَم يَرضَ بِها داراً: دنيا خوب خانه¬ای است، برای کسی که آن را قرارگاه قرار ندهد.» (نهج البلاغه، خطبه 221)
3 ـ بر سر مال و مقام با ديگران درنمی¬افتد و تفاخر نمی¬کند وخشونت نمی¬نمايد.
4 ـ حضور در دنيا را فرصت تلقّی می¬کند، هر بامداد که از خواب برمی¬خيزد، خدا را شکر می¬کند که باز توفيق يافته علم بياموزد و به خانواده و مردم خدمت کند.
چنان¬که اميرمؤمنان (ع) می¬فرمايد: «اَلدُّنيا دارُ مجازٍ وَالآخِرَةُ دارُ قَرارٍ، فَخُذوا مِن مَمَرّکُم لِمَقَرِّکُم: دنيا خانه¬ی بين راه است و آخرت خانه¬ی هميشگی، پس از اين محلّ عبور برای قرارگاه دائمی خود توشه برگيريد.» (نهج البلاغه، خطبه¬ 203)
5 ـ بانشاط و منظّم بودن: انسان مؤمن به مبدأ و معاد چون می داند، هر کار و فکر نيکی که بنمايد، در دنيای ديگر هزاران برابر پاداش آن را می¬گيرد، بانشاط واطمينان کامل به عبادت و علم و خدمت به خلق می¬پردازد و برای هدر نرفتن اوقاتش برای هر لحظه¬ای برنامه¬ای دارد و برای هر کارش هدف و مقصودی دنبال می¬کند.
امام صادق (ع) می¬فرمايد: وقتی از خواب برمی¬خيزيد بگوييد: اَلحَمدُ لِلّهِ الَّذی رَدَّ عَلَیَّ روحی، لِاَحمَدَهُ وَ اَعبُدَهُ: سپاس خدايی را که روح مرا به بدنم بازگرداند، تا او را ستايش و عبادت کنم.» (مصباح المتهجّد، ص 127)
6 ـ از آنجا که می¬داند، دنيا برای هيچ کس پايدار نمانده و نخواهد ماند، نه تلف شدن مال ومقام او را مضطرب و مشوّش می¬کند و نه از دست دادن عزيزان؛ چنان¬که قرآن کريم می¬فرمايد: «لِكَيلا تَأسَوا عَلی مافاتَكُم وَ لاتَفرَحوا بِما آتاكُم: تا بر آن¬چه از دستتان رفته غمگين نباشيد و بدانچه به شما داده شده شادی نکنيد. (حديد 57/٢٣)
معاد و پيامبران
پيامبران الهي پس از اصل توحيد مهم¬ترين اصلي¬كه ايمان بدان را از مردم خواسته¬اند «معاد و زندگي بعد از مرگ» است. اعتقاد به معاد يكي از اصول جهان بيني اسلام است؛ به طوري¬كه شرط مسلماني است؛ يعني منكر معاد از زمره¬ مسلمانان خارج است.
از نظر اديان آسماني ـ مخصوصاً اسلام ـ سعادت انسان در اين است كه در دوره¬ی دنيا به معاد يعني زندگي آخرت ايمان داشته باشد و بداند كه سعادت آن دنيا و بلكه اين دنياي او در گرو اعمال و رفتار و كردار و گفتار نيكي است كه در اين دنيا انجام مي¬دهد؛ بنابراين، بايد بكوشد كه نيّات و اعمال خود را نيكو سازد و از انديشه¬ها و اعمال بد بپرهيزد.
منشأ ايمان به معاد: علاوه بر دلايل عقلي و تجربي براي ايمان به معاد، مهم¬ترين منشأ ايمان به زندگي و حيات جاويد بعد از مرگ، وحي الهي است كه به وسيله¬ی پيامبران به بشر ابلاغ شده است؛ زيرا بشر پس از آن¬كه خدا را شناخت و به صدق دعوي انبيا ايمان آورد و دانست كه آن¬چه آنان به عنوان وحي ابلاغ مي¬كنند، واقعاً از طرف خداست، به معاد و زندگي جاويد پس از مرگ هم كه همه¬ی انبياي الهي ايمان به آن را مهم¬ترين اصل پس از توحيد معرّفي كرده¬اند، ايمان پيدا مي¬كند.
دنيا جهت تحصيل فضايل وکمالات: همين¬طور ازنظر الهيّون، دنيا کلاس تحصيل فضايل و کمالات است؛ و اگر کسي بخواهد از پاداش¬هاي نامحدود پروردگار عالميان برخوردار گردد، بايد تا آنجا که مي¬تواند با علم و عمل و عبادت به تحکيم مباني عقيدتي و اصلاح اخلاق خود بپردازد. پس هرگاه انسان عمرش را در راه اطاعت خدا، تحصيل کمالات و کسب صفات عالي اخلاقي بگذراند، اين چنين زندگاني عبث نيست؛ بلکه هر چه انسان بيشتر زنده بماند، براي ترقّي و تکامل خود بيشتر و بهتر استفاده مي¬کند. امّا اگر کسي عمرش را به بطالت و صرف لذّت¬ها وشهوت¬هاي زودگذر کند، انديشه¬هاي باطل در سر بپروراند و اخلاق رذيله همچون دروغ و دغل و حيله و مکر و خيانت و جنايت و.... پيشه سازد؛ در دنيا به سقوط و تباهي کشيده مي¬شود و در آخرت هم به عذاب سخت الهي گرفتار خواهد آمد.
ازاين¬رو امام سجّاد (ع) در دعايش به درگاه خداوند عرض مي¬كند: وَ عَمِّرني ماکانَ عُمري بِذلَةً في طاعَتِکَ؛ فَاِذا کانَ عُمري مَرتَعاً ًلِلشَّيطانِ، فَاقبِضني اِلَيکَ، قَبلَ اَن يِّسبِقَ مَقتُکَ اِلَيَّ، اَو يَستَحکِمُ غَضَبَکَ عَلَيَّ: (خدايا) عمرم ده، تا عمرم صرف طاعت توست؛ و آن¬گاه که عمرم چراگاه شيطان گرديد، مرا نزد خود ببر، پيش از آن¬که دشمن تو به سويم پيش تازد يا محکوم خشمت گردم. (دعاي مکارم الاخلاق)
علي (ع) مي¬فرمايد: «خُذ مِن نَفسِکَ لِنَفسِکَ وَ تَزَوَّد مِن يَومِکَ لِغَدِکَ: فراگير از خودت براي خودت و توشه¬گير از امروز خود براي فردايت (غررالحکم، حكمت 5046)
کاربرد کمالات در آخرت
همان¬طوري که اعضاء و جوارحي چون دست و پا و چشم و گوش و دهان و معده و غيره که در رَحِم براي جنين ساخته مي¬شوند، براي زندگي دنيايي وي کارايي دارند؛ همين¬طور، کمالات و اخلاقيّاتي هم که انسان در دنيا کسب مي¬کند، در آخرت از آن¬ها استفاده مي¬کند و سبب فلاح و رستگاري عمده¬ی وي در آخرت مي¬شوند.
و همان¬طوري که هرگاه در حالت جنيني انسان عضوي نداشته باشد، اين در دنياست که باعث محروميّت وي مي¬شود؛ همين¬طور، اگر انسان در دنيا کمالاتي کسب نکند، در آخرت از آن کمالات محروم است. مثلا اگر در دنيا چشم بصيرت انسان گشوده نشود وکوردل باشد، در آخرت کور محشور مي¬شود. چنان¬که قرآن¬کريم فرموده: «مَن كانَ فِي هَذِهِ اَعمیٰ فَهُوَ فِي¬الآخِرَةِ اَعمي وَ اَضَلُّ سَبِيلا: هرکه در دنيا کور(دل) باشد، در آخرت نيز کوردل است و گمراهيش فزون¬تر. (إسراء 17/72)
البته منظور از نترسيدن مؤمن از مرگ اين است که مي¬داند زندگي بهتر در انتظار اوست و در آن دنيا به لقاءالله مي¬رسد؛ نه اين¬که مثلاً خودکشي کند و يا حتّي آرزوي مرگ نمايد؛ بلکه به اعتباري، مؤمن زيستن در دنيا را هم دوست دارد؛ چون مي¬داند با مرگ پرونده¬ اعمالش بسته مي¬شود؛ ازاين¬رو، مايل است در دنيا هرچه بيشتر بماند، تا با عبادت خدا، هم بيشتر رضايت معبودش را جلب کند، و هم توشه¬ی بيشتري براي آخرت خود ذخيره نمايد؛ چون مؤمن مي¬داند چند روزي که به اين دنيا آمده، براي اين است که اندوخته و کمالاتي براي زندگي اخروي خود کسب کند.
چنان¬که شخصي به «امام صادق (ع) عرض کرد: از دنيا ملولم وآرزوي مرگ خود را از خدا مي-کنم، حضرت به او فرمود: از خدا آرزوي حيات کن، تا اطاعت خدا کني نه معصيت. اگر تو در دنيا بماني و اطاعت کني، از آن بهتر است که بميري، نه معصيت کني و نه اطاعت.» (بحار الانوار 6/128)
و رسول خدا (ص) فرموده است: خوشا به حال کسي که عمر طولاني کرده و عملش پسنديده است. (مجموعه ورّام 1/435)
لزوم دفع ضرر احتمالي
در هر موردي که انسان احتمال ضرر عقلاني بدهد، عقلش حکم مي¬کند که طريق احتياط پيش گيرد. مثلاً هرگاه ما در مسافرتي به جايي برسيم که مي¬خواهيم از گردنه¬اي عبور کنيم، عدّه¬اي ناشناس در پاي گردنه باشند و به ما بگويند: «راهزنان بر سر گردنه مستقرّند و اموال مسافرين و رهگذران را ضبط مي¬کنند.» و ما هم اموال و کالاهاي قيمتي بسياري همراه داشته باشيم، عقل به ما حکم مي¬کند که حتماً توقّف کنيم، تا خطر رفع شود، يا از راهي ديگر عبور کنيم، يا اصلاً به خانه بازگرديم و از مسافرت صرف نظر کنيم.
و نيز اگر بچّه¬اي به ما بگويد: «در لباسمان عقربي است» فوراً جامه را از تن بيرون مي¬کنيم، تا ببينيم آيا واقعاً در لباسمان عقربي است يا خير؟
و يا اگر در حين مسافرت به ما بگويند: «در بين راه آب نيست.»؛ شرط احتياط آن است که به اندازه¬ی کافي آب با خود برداريم؛ تا اگر خبر درست بود، خود را از تشنگي رهانده باشيم؛ و اگر هم دروغ بوده، ضرري نکرده¬ايم.
با توجّه به اين مثال¬ها گوييم: علاوه بر اين¬که عقل و فطرتمان گواهي مي¬دهند که نمي¬شود انسان با مردن نيست و نابود شود؛ بلکه در پس اين جهان، دنياي ديگري هست كه در آن به حساب و کتاب ما رسيدگي مي¬شود؛ اين همه انسان¬هاي راستگو به نام «انبيا» هم آمده¬اند و از طرف خداوندي که خالق جهان است، خبر آورده¬اند که پس از اين جهان، دنياي ديگري است؛ و در آن جهان به حساب مردمان رسيدگي مي¬شود و پاداش و عقاب مناسب به آن¬ها داده مي¬شود؛ شرط عقل هم هست که راه احتياط در پيش گيريم و آن¬چنان عمل کنيم که اگر فرضاً چنين حرفي راست بود و حساب و کتاب و پاداش و عقابي در کار بود، ضرر نکرده باشيم.
چنان¬که «امام صادق (ع)» به ابن ابي¬العوجاء زنديق معروف فرمود: «اگر امر چنان باشد که تو گويي ـ در صورتي که چنان نيست ـ ما و تو رستگاريم؛ ولي اگر امر چنان با شد که ما گوييم ـ و چنان هم هست ـ ما رستگاريم و تو هلاک.» (اصول کافي، کتاب توحيد، باب حدوث عالم و اثبات مُحدِث، حديث 2)