سایت اصول دین


خطبة حضرت زينب (س)


دکتر رحمت الله قاضیان

خطبة حضرت زينب (س).

چون يزيد به سر مقدّس اباعبدالله توهين كرد و اشعار فوق را از خوشحالي خواند، حضرت زينب(س) به پا خاست و فرمود: «حمد و ستايش مخصوص خدايي است كه پروردگار عالميان است و سلام و درود خدا بر پيغمبر و خاندان او باد. راست گفت خداي متعال كه فرمود: «عاقبت آنان كه كار زشت كردند، اين بود كه آيات خود را تكذيب نموده وآن را به مسخره گرفتند.» اي يزيد، اكنون كه به گمان خويش بر ما سخت گرفته-اي و راه اقطار زمين و آفاق آسمان را به روي ما بسته¬اي و ما را مانند اسيران به گردش درآوردي، مي¬پنداري كه خدا تو را عزيز و ما را خوار و ذليل ساخته است؟ و اين پيروزي به خاطر آبروي تو در نزد خداست؟ و ازاين¬رو، باد به دماغ خود انداخته¬اي و مغرورانه به اطراف خود مي¬نگري، در حالي كه مسروري از اين¬كه دنيايت آباد شده و كارها بر مراد تو مي¬رود و ملك و سلطنت ما را براي خود مصفّا مي¬شماري؟ اي يزيد، آرام باش، مگر فراموش كرده¬اي كه خداوند مي¬فرمايد: «آنان كه به راه كفر رفتند، گمان نكنند مهلتي كه به آنان دهيم به حال آن¬ها بهتر خواهد بود، بلكه مهلت براي امتحان است تا بر سركشي خود بيفزايند و آنان را عذابي خوار¬كننده است.» اي پسر آزاد¬شدگان، آيا از عدل است كه زنان و كنيزان خود را پشت پرده جاي دهي؛ ولي دختران رسول خدا (ص) را اسير نموده و پردة آبرو و حرمت آن¬ها را بدري و صورت آن¬ها را بگشايي و ايشان را در چنگال دشمن گذارده، از سرزميني به سرزمين ديگر و از منزلي به منزلي، صورت آن¬ها را به دور و نزديك و آشنا و بيگانه و فرومايه و شريف بنماياني؟ در حالي كه از مردان آنان كسي به همراهشان نيست، نه ياور و نه نگه¬دارنده و نه مددكاري. و چگونه مي¬توان به دلسوزي كسي كه مادرش جگر پاكان را جويده و گوشتش از خون شهيدان روييده، چشم اميد داشت؟ و چگونه مي¬توان در حمايت كسي درآمد كه همواره با نظر عدوات به ما اهل بيت مي¬نگرد؟ سپس بي-آن¬كه جرم خود را عظيم بشماري، مي¬گويي: اي كاش پدران من بودند و از سرور و شادي فرياد مي¬زدند كه اي يزيد، دستت درد نكند و با چوب خيزران بر دندان¬هاي ابوعبدالله، سيّد جوانان بهشت مي¬كوبي. چرا چنين نگويي، با آن¬كه زخم¬ها را شكافتي و ريشة ما را با ريختن خون فرزندان حضرت محمّد سوزاندي و ستارگان زمين را كه از خاندان عبدالمطّلب بودند به خاك سياه نشاندي؟ و اكنون شيوخ و سران خود را ندا مي¬زني و آن¬ها را به شادباش خود مي¬خواني و مي¬پنداري كه آنان صداي دعوتت را مي¬شنوند؟ تو نيز به زودي به آنان خواهي پيوست و آرزو مي¬كني كه اي كاش دستت خشك شده بود و زبانت لال و آن سخن را نمي¬گفتي و آن كار زشت را انجام نمي¬دادي. پروردگارا، حق ما را از دشمنان¬مان بگير و از آن¬هايي كه به ما ظلم كردند انتقام بكش و آتش خشم خود را بر كساني كه خون ما را ريختند و مردان ما را كشتند، فرو فرست. به خدا سوگند كه پوست خود را شكافتي و گوشت بدن خود را پاره كردي. به زودي بر رسول خدا (ص) وارد خواهي شد؛ درحالي كه بار گراني از ريختن خون فرزندانش و هتك حرمت خاندان و پاره¬هاي بدن آن حضرت بر گردن گرفته¬اي، در آن روزي كه خداوند پريشاني آنان را به جمعيت مبدّل كرده و داد آن¬ها را بستاند. «و مپندار آنان كه در راه خدا كشته شده¬اند مرده¬اند، بلكه زنده¬اند و نزد خدا روزي مي¬خورند.» (لهوف 337)

تا قلم لب بر مركّب زنـــــــــد بوسه بر جـاپاي زينب مي¬زند

شيعه مي¬پژمرد، اگر زينب نبود كربلا مي¬مرد،‌ اگر زينب نبود

اين سخنان حضرت زينب (س) چنان موجي در جمعيّت ايجاد كرد كه يزيد معروف به فصاحت و بلاغت لال شد. و چون ديد كه قافيه را باخته و كشتن امام حسين (ع) و يارانش و اسارت زنان و بچّه¬هاي اهل بيت (ع) نه فقط موقعيّت او را بالا نبرده، بلكه دارد براي او بسيار گران تمام مي¬شود، با سرعت سخنان خود را عوض كرد و گناه را به گردن عبيدالله انداخت و گفت: «خدا لعنت كند ابن¬زياد را، من چنين دستوري نداده بودم. او از پيش خود چنين كاري كرده است. اگر بين شما و او خويشي بود، ملاحظة شما را مي¬كرد و اين¬گونه با شما بدرفتاري نمي¬كرد و با اين حالت شما را نزد من نمي¬فرستاد.» (منتهي¬الآمال 1/310)

هر حادثه¬اي به تقدير الهي است: پس يزيد رو به امام سجّاد (ع) كرد و گفت: «اي پسر حسين، پدرت با ما خويشاوندي خود را بريد و حق مرا ناديده گرفت و در سلطنت با من به نزاع برخاست، پس خدا با او چنان كرد كه ديدي و اين آيه را خواند: «مَااَصابَكُمْ مِنْ مُصِيبَةٍ فَبِماكَسَبَتْ اَيْدِيكُمْ: هر مصيبتي كه به شما برسد به سبب دستاورد خود شما است.» (شوري30). امام سجّاد (ع) فرمود: « چنين نيست كه تو مي¬پنداري، اين آيه در مورد ما صدق نمي¬كند، اين آيه در مورد ما صدق مي¬كند: «مَااَصابَ مِنْ مُصِيبَةٍ فِي الْاَرْضِ وَ لا فِي اَنْفُسِكُمْ اِلَّا فِي كِتابٍ مِنْ قَبْلِ اَنْ نَبْرَاَها: هيچ مصيبتي در زمين و در وجودتان به شما نمي¬رسد، مگر آن¬كه قبل از آن¬كه آن را پديد آوريم در كتابي است.» (حديد 22) (ارشاد مفيد 2/124) (طبري 3072)

اگر رسول خدا (ص) ما را به اين وضع مي¬ديد: چون اسرا كه دوازده نفر مذكّر بودند با غلّ و زنجير در جلو يزيد حاضر كردند، امام سجّاد (ع) به يزيد فرمود: «يَزيد، اَتَاْذَنُ لِي فِي الْكَلامِ: اجازه هست حرفي بزنم؟ گفت: «بگو، ولي هذيان نگويي.» امام سجّاد (ع) فرمود: «براي هم¬چو مني شايسته نيست كه در چنين مجلسي هذيان گويم.» آن¬گاه فرمود: «تو را به خدا سوگند، اگر رسول خدا (ص) ما را بدين حال ملاحظه مي¬فرمود، چه مي¬گفت؟» آن-گاه فاطمه دختر امام حسين (ع) فرمود: «اي يزيد، كسي دختران پيامبر (ص) را اسير مي¬كند؟» اهل مجلس از شنيدن اين كلمات گريستند، چنان¬كه صداهاي گريه بلند شد. پس يزيد حكم كرد ريسمان ها را بريدند و غلّ¬ها را از اهل بيت (ع) برداشتند. (لهوف 133) (منتهي¬الآمال 31)

اعتراض نصرانی: به نقل «امام سجّاد (ع)» وقتي براي يزيد مجلس شرابي ترتيب داده و سر مطهّر حسين (ع) را در برابر او گذاشته بودند، سفير روم هم¬كه از اشراف روم بود و در آن¬جا حضور داشت گفت: «اي پادشاه عرب، اين سر كيست؟» يزيد گفت: «اين سر حسين بن علي است كه مادرش فاطمه دختر رسول خداست.» نصراني گفت: «اف بر تو و دينداري تو، چون با آن¬كه بين من و داود (ع) پدران بسياري است، امّا نصارا مرا احترام مي¬گذارند؛ امّا شما پسر دختر پيامبرتان را مي¬كشيد؟» سپس گفت: «جزيره¬اي است كه در آن كليسايي است به اسم «كليساي حافر» (سمّ خر)، چون در آن كليسا سمّ خري است كه مي¬گويند سمّ خر عيسي بن مريم بوده است. هر ساله مردم از سراسر عالم مسيحيّت به خاطر آن سمّ خر به آن جزيره و آن كليسا مي-روند، آن¬جا را زيارت مي¬كنند و حاجات خود را از خداوند مي¬طلبند؛ ولي شما پسر دختر پيغمبر خود را مي¬كشيد؟ خدا بركت را از شما و دينتان بردارد.» يزيد گفت: «اين نصراني را بكشيد، تا مرا در شهر رسوا نساخته است.» نصراني گفت: «حال كه مرا خواهي كشت، بدان كه من ديشب پيامبر شما را در خواب ديدم و به من فرمود: «تو اهل بهشتي.» من از سخن او تعجب كردم و اكنون گواهي مي¬دهم كه هيچ خدايي جز الله نيست و محمّد فرستادة اوست.» آن¬گاه نصراني از جا جست و سر مبارك امام حسين (ع) را برداشت و به سينه چسباند و شروع به بوسيدن كرد و مي¬گريست تا او را به شهادت رساندند. (لهوف 247) (منتهي¬الآمال 1/315)

خواستن شامي دختر امام (ع) را براي كنيزي: «فاطمه» دختر امام حسين (ع) فرموده: «چون ما پيش روي يزيد نشستيم، مردي سرخ¬رو از اهالي شام به من كه بهره¬اي از زيبايي داشتم نظر كرد و به يزيد گفت: «اي اميرالمؤمنين، اين دخترك را به من ببخش.» من با شنیدن اين سخن بر خود لرزيدم و گمان كردم كه چنين كاري براي آنان جايز است. پس به جامة عمّه¬ام زينب (س) چسبيدم و گفتم: «عمّه يتيم شدم، اكنون بايد كنيز هم بشوم؟» عمّه¬ام رو به جانب آن شامي كرد و فرمود: «به خدا دروغ گفتي و پست شدي. به خدا قسم اين كار نه براي تو خواهد بود و نه براي يزيد.» يزيد در خشم شد و گفت: «دروغ گفتي، اين كار به دست من است و اگر بخواهم آن را انجام خواهم داد.»

حضرت زينب (س) فرمود: «نه چنين است. به خدا سوگند، حق تعالي اين امر را براي تو روا نداشته و نتواني كرد مگر آن¬كه از دين ما بيرون روي و دينی ديگر اختيار كني.» خشم يزيد از اين سخن بيشتر شد و گفت: «با من چنين سخن مي¬گويي؟ جز اين نيست كه پدر و برادرت از دين بيرون شدند.» حضرت زينب (س) فرمود: «تو و پدر و جدّت به دين خدا و آيين پدر و برادر من هدايت گشته¬ايد اگر مسلماني.» يزيد گفت: «دروغ گفتي اي دشمن خدا.»

حضرت زينب (س) فرمود: «اي يزيد، اكنون تو امير و پادشاهي، هرچه مي¬خواهي به ستم به ما دشنام مي¬دهي و ما را مقهور مي¬داري.» يزيد گويا شرم كرد و ساكت شد. آن مرد شامي بار ديگر سخنش را تكرار كرد وگفت: «اين دخترك را به من ببخش.» يزيد به او گفت: «دور شو، خدا مرگت دهد.» آن مرد شامي از يزيد پرسيد: اين¬ها كيستند؟ يزيد گفت: آن فاطمه دختر حسين و آن زن عمّه¬اش زينب دختر علي است. مرد شامي گفت: «منظورت حسين فرزند فاطمه و علي بن ابي¬طالب است؟» يزيد گفت: «آري.»

آن مرد خشمگين شد و گفت: «اي يزيد، خدا تو را لعنت كند، كه خاندان پيامبرت را مي¬كشي و فرزندانش را اسير مي¬كني. به خدا سوگند، من فكر كردم اين¬ها اسيران روم هستند.» يزيد گفت: «به خدا تو را نيز به آن¬ها ملحق خواهم كرد.» و دستور داد تا گردنش را زدند. (ارشاد 2/125) (طبري 3073)


کتاب امام حسین (ع)

دکتر رحمت الله قاضیان