سایت اصول دین


دفع اسود عنسي در يمن


دکتر رحمت الله قاضیان

دفع اسود عنسي در يمن.

چون باذان كه از طرف دولت ايران بر يمن حاكم بود همراه يمنيان ايمان آورد، پيامبر(ص) فرمانروايي يمن را به او سپرد. چون باذان درگذشت، پيامبر(ص) قلمرو بازان را ميان پسرش «شهر بن بازان» و چند نفر ديگر تقسيم كرد و «معاذ بن جبل» را معلّم مردم يمن كرد.

در زمان پيامبر(ص) عدّه¬اي از يمنيان به سركردگي «‌اسود عنسي»‌ مرتد شدند. اسود بر نجران تاخت و پس از تصرّف آنجا به صنعاء رفت. شهر بن باذان به جنگ او رفت؛ ولي بعد از بيست و پنج روز مصاف با اسود كشته شد و اسود زن او را به همسري خود درآورد.

با ارتداد مردم يمن، پيامبر(ص) به معاذ كه از طرف او آموزگار يمن و حضرموت بود، فرمود: به بزرگان يمن و نجران نامه بنگار و آن¬ها را به ثابت بودن در اسلام فراخوان، وي نيز چنين كرد و آنها هم پاسخ مثبت دادند. آن¬گاه معاذ به نزد «‌آزاد»‌ زن اسود رفت و به او گفت:‌ اي دخترعمو، مي¬داني اسود شوهرت را كشته است و خاندان او را نابود كرد و زنان را رسوا نمود؟ آزاد گفت:‌ آري، من هم او را از همة آفريدگان خدا دشمن¬تر دارم، هيچ¬يك از آيين¬هاي الهي را به كار نمي¬برد و از هيچ ناشايستي روي نمي¬گرداند. پس به راهنمايي او گروهي از مسلمانان به سراي او راه يافتند. فيروز خود را به اسود كه چون شير تنومندي بود رساند و با وي درآويخت و سرش را گرفت و گردنش را شكست. آن¬گاه فيروز رفت و يارانش معاذ و دادويه و قيس را خبر كرد، آنها گفتند: «‌برگرد و سرش را جدا كن و بياور.»‌ فيروز بازگشت كه او را بكشد؛‌ ولي چون خرخر مي¬كرد، نگهبانان كه دور خانه¬اش بودند سوي او آمدند و گفتند: چه خبراست؟ زنش گفت:‌ «وحي به پيامبر مي¬رسد.» پس فيروز دهان اسود را بست و سرش را بريد و نزد رفقايش برد.

چون صبح شد، دادويه و معاذ بانگ و شهادت اسلام: «اَشهَدُ اَن لااِلهَ اِلّا اللهُ وَ مُحَمَّدٌ رَسولُ اللهِ»‌ سر دادند و گفتند: اسود كذّاب بود و سرش را سوي قومش انداختند، آن¬گاه نماز به پيش¬نمازي معاذ برپا شد و اسوديان بگريختند.

شبي كه اسود كشته شد، به پيامبر(ص) وحي شد و به اصحاب فرمود: مردي مبارك از خانداني مبارك اسود را بكشت، موفّق باد فيروز. و چون گزارش كار را براي مدينه به نزد پيامبر(ص) فرستادند، فهميدند همان موقع آن حضرت درگذشته است. (تاريخ طبري،‌ ص 1354 )

دفع مسيلمه و سجاح

مسيلمة کذّاب از طايفة بنی¬حنيفه در يمن بود که سخنان با سجع امّا بی-محتوا می¬گفت و آن را وحی می¬ناميد. وی يکی از قلعه¬های کهنة يمامه را مرکز خود قرار داد؛ و چون خدای خود را رحمان می¬ناميد، آن قلعه را «حديقة الرّحمان» می¬خواند.

سجاح دختر حارث بن سويد که پدرش از بنی¬تميم و مادرش از بنی-تغلب بود و او هم به شيوة کاهنان عرب سخنان مسجّع می¬گفت داعية پيغمبری نمود؛ و چون عدّه¬ای به دورش جمع شدند، به قصد تسخير يمامه و طوايف بنی¬حنيفه که مسيلمه در آنجا بود، حرکت کرد. مسيلمه که خود را از طرف ابوبکر مورد تهديد می¬ديد، مصلحت نديد که با سجاح بجنگد، بلکه پس از دادن مقداری غلّه به وی برای لشکرش با وی ازدواج کرد. چون سجاح نزد مسيلمه رفت به او گفت: اوصاف نيكت را شنيدم و تو را برگزيدم. مسيلمه گفت: در عوض مهر، نماز خفتن و نماز بامداد را از امّت تو برگرفتم.» ( الفتوح، ص 20)

مسيلمه با افراد بسيارش لشکری را که ابوبکر به سرداری «عکرمة بن ابی¬جهل» برای سرکوب او فرستاد شکست داد. آن¬گاه ابوبکر خالد بن وليد را مأمور دفع مسيلمه نمود. خالد نخست بنی¬تميم را از مسيلمه جدا ساخت، آن¬گاه به مسيلمه حمله کرد. در جنگ سختی که درگرفت، ابتدا سپاه مسيلمه پيروز شدند؛ ولی با مقاومت عدّه¬ای از مسلمان¬ها بقيّه هم برگشتند و بر سپاه مسيلمه حمله بردند و اين بار سپاه مسيلمه فرارکردند. وقتي که مردم از دَور مسيلمه می¬گريختند، کسانی بدو گفتند: «وعده¬ها که به ما دادی چه شد؟» گفت: «از کسان خود دفاع کنيد.» در اين هنگام مسيلمه بانگ زد: ای مردم بنی¬حنيفه، به سوی باغ برويد و سپاهيان مسيلمه به حديقة¬الرّحمان پناه بردند و در قلعه را بستند. براء بن مالک توانست در قلعه را بگشايد. و چون مسلمانان وارد قلعه شدند، دست به کشتار نهادند و مسيلمه هم به ضرب نيزه¬ای کشته شد و بنی¬حنيفه هم تسليم شدند. و بدين ترتيب، مسلمين با دادن هزار کشته، غائلة مسيلمه را پايان دادند. بعد از اين واقعه، مسلمانان «حديقة الرّحمان» را «حديقة الموت» نام نهادند. ( تاريخ طبري، ص 1396 و كامل ابن اثير،ص 1243)

فتح حيره

ابوبكر بعد از سركوبي مرتدّان عرب، لازم دانست نيروي عظيم مردمي را كه هر آن احتمال شورش مجدّد آنان مي¬رفت، به كاري كه علاقه داشتند مشغول كند؛ و به راه انداختن فتوحات مي¬توانست اختلافات داخلي را كاهش داده،‌ وحدت را در درون جامعة مدينه استمرار بخشد و مسلمانان را در برابر دشمن خارجي در صف واحد قرار دهد.

قبيلة بزرگی از عرب به نام «بکربن وائل» در کنارة فرات مسکن داشتند و در هر فرصتی به آبادي¬های مرزي ايران حمله مي¬کردند و به قتل و غارت می¬پرداختند. در اين موقع که دولت ايران دچار هرج ومرج شده بود، مثنی بن حارثه شيبانی يکی از سران اين قبيله به نزد ابوبکر رفت و مساعد بودن اوضاع برای حمله به آن کشور را بيان کرد. ابوبکر خالد بن وليد را مأمور حمله به حيره نمود و او با تصرّف آن¬جا صد هزار درهم خراج به نزد ابوبکر فرستاد و آن¬گاه انبار، عين¬التّمر و دومة¬الجندل را نيز فتح کرد.

جنگ يرموک

آن¬گاه ابوبکر برای تهيّة کاری برای بيکاران و فرو نشاندن شورش¬ها اعلام کرد می¬خواهد با روم جهاد کند. از هر طرف داوطلب به مدينه آمد وابوبکر هر دسته¬ای را به فرماندهی مردی از قريش به مرز روم می¬فرستاد. مسلمين با روميان چند ماه مصاف می¬دادند، ولی هيچ¬کدام کاری از پيش نمی¬بردند، تا آن¬که خالد بن وليد از عراق به فرماندهی کلّ قوا وارد منطقه شد و با يکی کردن نيروها، روميان را شکست داد. در اين موقع نامه-ای از عمر حاکی از مرگ ابوبکر و خليفه شدنش و انتصاب ابوعبيده به جای خالد به دست وي رسيد.

وصيّت ابوبكر در مورد خلافت و جانشيني عمر

چون ابوبكر در بستر مرگ افتاد‌، گفت: كاش سه كار انجام نمي¬دادم: كاش كار (خلافت)‌ را بر عهده نمي¬گرفتم؛ كاش مردان را به خانة فاطمه(س) دختر پيامبر خدا(ص) نمي¬كشاندم اگرچه او آشكارا به جنگ من برخاسته بود و كاش فجأة سلمي را نمي¬سوزاندم يا او را روياروي مي¬كشتم و يا از او درمي¬گذشتم. (تاريخ طبري، ص 1572 )

ابوبكر عثمان را پيش خواند و گفت: «بنويس: بسم الله الرّحمن الرّحيم. اين پيمان ابوبكر بن ابي¬قحافه است براي مسلمانان. امّا بعد...» آن¬گاه ابوبكر از هوش رفت و عثمان نوشت: «امّا بعد، من عمر بن خطّاب را خليفة شما كردم و در نيك¬خواهي شما كوشيدم.» آن¬گاه ابوبكر به خود آمد و گفت:‌ «بخوان چه نوشتي؟» و چون عثمان بخواند، ابوبكر تكبير بر زبان آورد و گفت: «به خدا بيم كردي كه اگر درحال بي¬هوشي جان بدهم؛ مردم اختلاف كنند.»‌ عثمان گفت: «آري». گفت: «خدايت از جانب اسلام و مسلمانان پاداش نيك دهد.‌» (طبقات 3/173)

مهاجران و انصار چون شنيدند ابوبكر، عمر را به جانشيني خود برگزيده، نزد ابوبكر رفتند و گفتند: عمر را بر ما خليفه كرده¬اي، تو او را مي¬شناسي و مي¬داني كه چه بلايي بر سر ما آورده؟ به زودي خدا را ديدار خواهي كرد، در آن¬جا چه جواب خواهي داد؟ (امامت و سياست،‌ ص 38)

اگر به قول اهل تسنّن خلافت بايد با آراء عمومي و انتخاب مسلمانان و مشورت با اهل حلّ و عقد انجام گيرد؛ پس چرا ابوبكر برخلاف سيرة‌ پيامبر(ص) عمر را به جانشيني خود تعيين كرد؟ در ضمن چرا عمر كه به عنوان مريضي پيامبر(ص) ، نگذاشت آن حضرت وصيّت كند و گفت: «اِنَّ الرَّجُلَ لَيَهجُرُ، حَسبُنا كِتابَ الله:‌ درد بر وي غلبه كرده، كتاب خدا ما را كفايت مي-كند.» وقتي ابوبكر در مريضي فوت، تا آنجا بي¬حال بود كه در وسط وصيّت بي¬هوش شد؛ ولي چون به نفع خودش بود،‌ نگفت: درد بر وي غلبه كرده است؟(انساب الاشراف، 1/587 )

اهل سنّت گفته¬اند: ابوبكر به خاطر مصالح مسلمين وصيّت كرد و عمر را به جانشيني خود انتخاب كرد. ولي اين حرفشان فحش به پيامبر(ص) است؛ چون معنيش اين است كه پيغمبر(ص) عقلش نرسيد و يا در قيد مصلحت مسلمين نبود، كه جانشين تعيين كند؛ ولي ابوبكر كه عقلش از پيغمبر بيشتر بود و در قيد مصلحت مسلمين بود، اين كار را كرد.

گفته¬اند: ابوبكر در مورد انتخاب عمر با عبدالرّحمان عوف وطلحه وعثمان مشورت كرد.

اوّلاً، در همان مشورت عبدالرّحمان¬ گفت: عمر تندخوست و طلحه هم گفت: نبايد عمر تندخو را بر مردم مسّلط كني. (طبقات سعد،‌ 3/171)

ثانياً، مشورت با يكي دو نفر نه شوراست و نه آراء عمومي.

ثالثاً، آيا از بين تمام صحابه¬ فقط اين سه نفر صاحب¬نظر بود؟ آيا اشخاصي مانند علي(ع) و عبّاس و سلمان و ابوذر و عمّار و جابر و ديگران صاحب¬نظر نبودند؟‌

ولي تعيين كردن خليفه جانشين خود را، در فقه اهل سنّت به صورت يك اصل مشروع درآمد؛ چنان كه خلفاي بني¬اميّه و بني¬عبّاس نيز جانشينان خود را تعيين مي¬كردند.

از قتاده نقل شده كه گفته است: ابوبكر مي¬گفته است:‌ دوست مي¬داشتم علفي مي¬بودم و چرندگان مرا مي¬خوردند. (تاريخ طبري ص 1564 )

ابوبکر در 21 جمادی الأخرای سال سيزدهم هجری بعد از دو سال و سه ماه و ده يا بيست روز خلافت و پس از پانزده روز بيماری در سن 63 سالگی درگذشت و پهلوی پيامبر(ص) دفن گرديد. گفته¬اند:‌ سر ابوبكر را به نزد شانه¬هاي پيغمبر(ص) نهادند و سر عمر نزد تهيگاه ابوبكر.»


کتاب جانشینان پیامبر (ص)

دکتر رحمت الله قاضیان