سایت اصول دین

نقش امام علي (ع) در جنگ احزاب

دکتر رحمت الله قاضیان

نقش امام علي (ع) در جنگ احزاب.

يهود رانده شده از مدينه به وسيله¬ي پيامبر (ص) به مكّه رفتند و به مشركين گفتند:‌ محمّد ما را از مدينه بيرون كرد و به زودي به سراغ شما هم مي¬آيد؛ ازاين¬رو، بايد قبل از اين¬كه او سراغ شما آيد، شما به سراغ او رويد. قريش گفتند: راست مي¬گوييد. گفتند:‌ پس چرا نشسته¬ايد، اين بار نه فقط بايد تمام نيروهايتان را بسيج كنيد، بلكه از تمام هم¬پيمانانتان هم كمك بگيريد، تا کار را يك¬سره كنيد، ضمناً‌ ما هم تمام مخارج جنگ را تقبّل مي-كنيم. قريش هم فوراً‌ پذيرفتند و به تهيّه¬ي عدّه و عُدّه پرداختند، به طوري كه با يسيج ده هزار مرد جنگي، كه تا آن روز در عربستان بي¬سابقه بود، به طرف مدينه حركت كردند.

چون خبر بسيج سپاهي عظيم از قريش به پيامبر (ص) رسيد، با بزرگان صحابه به مشورت نشست. سلمان فارسي عرض كرد: در شهرهاي ما ايران اگر لشكر بزرگي به ما حمله كند، دور شهرمان را خندق مي¬كنيم و از هر جا دشمن بخواهد خندق را پركرده و به داخل شهر آيد، مانع او مي¬شويم. پيامبر (ص) و صحابه اين رأي را پسنديدند و پيش از آن¬كه سپاه عظيم قريش برسد،‌ خندق كنده شده و رزمندگان اسلام در پشت خاكريز آن سنگر گرفته بودند.

چون قريش به خندق رسيدند به ناچار پشت آن خيمه و خرگاه خود را فرود آوردند و از هرجا كه مي¬خواستند با پركردن خندق به آن طرف خندق بيايند، رزمندگان اسلام با تير و سنگ مانع آن¬ها مي¬شدند. تا آن¬كه روزي عمرو بن عبدود، عكرمة بن ابي¬جهل، هبيرة بن وهب، نوفل بن عبدالله و ضرار بن خطّاب از جايي از خندق كه تنگ¬تر بود، توانستند اسب¬هاي خود را از خندق جهانده و به آن طرف خندق آيند.

ولي از ميان اين پنج نفر، آن¬كه از همه قوي¬تر و مشهورتر بود «‌عمرو بن عبدودّ»‌ بود كه او را «فارِس يليل» مي¬ناميدند و او را با هزار نفر برابر مي¬دانستند. گفته¬اند: يك بار چهل راهزن به كاروان قريش حمله كردند و با تار و مار كردن كاروان، اموالشان را به غارت بردند‌ كه دراين موقع عمرو از عقب كاروان سررسيد و با سپركردن بچّه¬شتري به ميان چهل نفر راهزن افتاد و با زدن و كشتن عدّه¬اي از آنان بقيّه را فراري داد و اموال را پس گرفت.

بنا به نقل مجلسي از مغازي واقدي و تفسير قمي وقتي عمرو و همراهانش خود را به آن طرف خندق رساندند،‌ يكي از مهاجرين به كسي از هم¬فكرانش گفت: آيا اين شيطان را كه عمرو است نمي¬بيني، به خداكسي از مقابلش سالم برنمي¬گردد؛‌ پس بياييد محمّد (ص) را به او بدهيم تا او را بكشد و با قوممان به او ملحق شويم كه در اين موقع اين آيه نازل شد: «خدا بازدارندگان شما از جنگ و آن¬ها كه به برادرانشان مي¬گفتند: نزد ما بياييد مي¬شناسد.»‌ اينان جز اندكي نمي¬جنگند.» (‌احزاب 33/18) (بحارالانوار20/202)

بنا به نقل ابن¬كثير در بدايه چون عمرو بن عبدود خود را به آن طرف خندق رسانيد، با غرور اسبش را به جولان درآورد و مبارز طلبيد. پيامبر (ص) فرمود:‌ كسي برود و شرّ‌ اين مرد را از سر ما كم كند؛‌ ولي چنان قهرماني عمرو در عرب معروف بود كه هيچ¬¬كس جرئت نكرد داوطلب رزم او گردد و به قول مورّخين چنان سكوت كرده بودند كه گويي پرنده-اي بر سرشان نشسته كه در اين موقع علي (ع) برخاست و از پيامبر (ص) اجازه خواست به نبردش رود؛ ولي پيامبر (ص) ‌ به او فرمود: بنشين. براي بار دوّم، عمرو مبارز طلبيد و با لحن مسخره كننده¬اي مسلمانان را مورد خطاب قرار داد و گفت:‌ شما مي¬گوييد كشته¬هايتان در بهشت¬اند و كشته¬هاي ما در دوزخ. آيا كسي از شما دوست ندارد به بهشت رود و يا دشمني را به دوزخ فرستد؟ پيامبر (ص) باز فرمود: كسي برود و شرّ‌ اين مرد را از ما كم كند. و چون هيچ كس حاضر نشد، باز علي (ع) برخاست و از آن حضرت اجازه خواست كه به ميدانش برود، ولي باز رسول خدا به او اجازه نفرمود. اين بار عمرو رجزي بدين مضمون خواند:‌

وَ لَقَد بُحِحتُ مِنَ النِّداءِ بِجَمعِكُم هَل مِن مُبارِزِ وَ وَقَفتُ اِذ جَبنُ الشُّجاعِ مَواقِفُ القَرنِ المَناجِزِ

اِنّي كَذالِكَ لَم اَزَل مُتَسَرِّعاً نَحوَ الهَزائِـــــــــزِ اِنَّ الشُّجاعَةَ في الفَتي وَالجودِ مِن‌ خَيرِ الـــغَرائِزِ

يعني من از بس در جمع شما فرياد زدم: «هَل مِن مُبارِز:‌ آيا مبارزي هست؟‌» صدايم گرفت. من در جايي ايستاده¬ام كه دل شجاعان بلرزد، يعني جاي هماوردان سخت نيرو. من همواره به جنگ¬هايي شتاب مي¬كنم كه پشت مردان را بلرزانند، به راستي كه شجاعت در جوانمرد بهترين خصلت¬هاست». كه باز پيامبر (ص) فرمود:‌ كسي برود و شرّ اين مرد را از ما كم كند؛‌ و چون كسي برنخاست، باز علي (ع) برخاست و اجازه خواست. پيامبر (ص) ‌ به او فرمود:‌ او عمرو است، فارِس يليل. علي (ع) عرض كرد:‌ اگر چه عمرو باشد، من هم علي بن ابي¬طالب هستم. رسول خدا (ص) كه چنان ديد به او اجازه فرمود. چون علي (ع) آماده¬ي‌ نبرد با عمرو شد، رسول خدا (ص) او را پيش خواند، زره خود را بر او پوشانيد، عمّامه¬ي‌ خود را بر سر او بست و شمشير خود را به او عنايت فرمود و آن¬گاه دست به درگاه خدا برداشت و عرض كرد: «خدايا، در جنگ بدر عبيده و در جنگ احد حمزه را از من گرفتي، امروز علي را براي من محافظت كن. خدايا، مرا تنها مگذار كه بهترين بازماندگاني. خدايا،‌ او را از پيش رو و از پشت سر و از راست و چپ و از بالاي سر و پايين پا محافظت فرما.»

و چون علي (ع) عازم نبرد با عمرو شد، براي جبران تأخيرش به سرعت روانه¬ي ميدان شد،‌ و رجزي بر وزن رجز عمرو در جوابش چنين فرمود:‌

لاتَعجَلَنَّ فَقَد مُجيبُ صَوتِكَ غَيرُ عاجِزِ ذُونِيَّةٍ وَ بَصيرَةٍ وَالصِّدقُ مَنجي كُلُّ فائزِ

اِنّي لَاَرجوا اَن اُقيمَ عَلَيكَ‌ نائحَةَ‌ الجَنائِزِ مِن‌ ضَربَةٍ نَجلاءٍ يَبقي صَوتُها عِندَ الهَزائِزِ

يعني عجله نكن، پاسخگوي نيرومند نداي مبارزطلب تو آمد، با عزم و بينش و صدق كه نجات هر رستگاري هستند. من بدين اميد به ميدان تو آمده¬ام كه با ضربتي محكم نوحه¬ي نوحه¬گران مرگ را براي تو برپا كنم كه در ذكر جنگ¬ها آوازه¬ي آن ضربه به يادگار ماند.

و چون علي (ع) در مقابل عمرو قرار گرفت، رسول خدا (ص) فرمود:‌ «بَرَزَ الايمانُ كُلُّهُ اِلَي الشِّركِ كُلِّهِ: تمام ايمان در مقابل تمام كفر قرار گرفت.»‌

و از آن¬جا كه حتّي صورت علي (ع) هم با زره مخصوص صورت پوشانده شده بود، عمرو از وي پرسيد: تو كيستي؟ فرمود: من علي بن ابي¬طالب پسرعموي رسول خدا (ص) و داماد او هستم. عمرو گفت:‌ اي برادرزاده، پدر تو ابوطالب با من دوست بوده؛ ازاين¬رو،‌ دوست ندارم كه خون تو را بريزم. من از پسرعمويت محمّد تعجّب مي¬كنم كه به چه اطميناني تو را به ميدان فرستاده است؟ من مي¬توانم تو را با نوك نيزه¬ام بردارم و ميان آسمان و زمين نگه دارم؛‌ در حالي كه نه مرده باشي و نه زنده. علي (ع) فرمود: ولي من دوست دارم تا وقتي كه تو از حقّ روگردان باشي، خون تو را بريزم و تو غصّه¬ي مرا نخور، چون من چه كشته شوم و يا بكشم در بهشت خواهم بود؛ در صورتي كه در هر حال دوزخ انتظار تو را مي¬كشد. عمرو گفت: اين تقسيم عادلانه¬اي نيست، بهشت و دوزخ هر دو براي تو باشد.

ابن ابي¬الحديد معتزلي در شرح نهج¬البلاغه¬اش ¬گويد: «‌شيخ ما ابوالخير مصدّق بن شبيب نحوي وقتي اين متن را برايش مي¬خواندم گفت: به خدا، عمرو بن عبدود به علي (ع) فرمان بازگشت نداد كه علي (ع) زنده بماند،‌ بلكه از بيم چنين مي¬گفت كه كشته¬شدگان در جنگ بدر و احد را به دست علي (ع) مي¬دانست؛ ولي شرم كرد كه از خود ناتواني نشان دهد.

علي (ع) به عمرو فرمود: آيا به ياد داري كه در كنار خانه¬ي خدا پيمان بسته¬اي، هركس در ميدان جنگ سه پيشنهاد به تو بدهد، يكي از آن سه را مي¬پذيري؟ عمرو گفت:‌ آري. علي (ع) فرمود: پيشنهاد نخست من اين است كه اسلام را بپذيري. عمرو گفت: از اين بگذر كه چنين چيزي ممكن نيست. علي (ع) فرمود: از جنگ صرف¬نظر كن و برگرد. عمرو گفت: اين هم ممكن نيست؛ چون بعدها مورد طعن عرب واقع خواهم شد و خواهند گفت: از ترس نجنگيد. علي (ع) فرمود: پس هم¬نبرد تو پياده است، تو هم پياده شو، تا مثل هم باشيم و با هم بجنگيم. عمرو خنديد و گفت:‌ اين¬كه پيشنهاد ناچيزي است؛ ولي من فكر نمي¬كردم كسي از عرب حاضر شود مرا به جنگ خود فراخواند. اين را گفت و از اسبش پياده شد و با يك ضربه دست¬هاي اسبش را پي كرد و به جانب علي (ع) حمله برد.

ابتدا عمرو شمشيرش را بر سر علي (ع) فرود آورد، شمشير سپر را شكافت و جلو سر علي (ع) را زخم نمود و بلافاصله علي (ع) هم با شمشير به پشت گردن او زد و او را به زمين افكند. طبق نقل ديگري يك پاي عمرو را قطع كرد و عمرو پاي قطع شده¬ي خود را برداشت و با شدّت حواله¬ي علي (ع) نمود كه آن حضرت با سرعت خود را كنار كشيد و آن پاي قطع شده به دست و پاي شتري خورد و آن را كشت. و طبق نقل سوّمي اميرمؤمنان (ع) به عمرو فرمود: آيا به تنهايي نمي¬توانستي با من بجنگي، تا اين¬كه اين¬ها را با خودت بياوري؛‌ در حالي كه يكّه تاز عربي؟‌ عمرو متوجّه پشت سرش شد كه ببيند منظور علي (ع) چه كساني است كه علي (ع) با سرعت به دو ساق پايش زد و آن¬ها را قطع كرد.

چون علي (ع) روي سينه¬ي عمرو نشست، عمرو گفت: «لَقَد جَلَستَ مَجلِساً عَظيماً: جاي بزرگي نشسته¬اي! و آن¬گاه از علي (ع) خواست كه پس از كشتنش زره¬اش را درنياورد. علي (ع) فرمود: اين كار سهلي است و آن¬گاه سرش را از تنش جدا ساخت.

قريب به اتّفاق افراد سپاه اسلام و كفر ترديدي نداشتند كه عمرو پيروز است كه در اين موقع علي (ع) تكبير گفت. تا پيامبر (ص) تكبير شنيد، فرمود: به خدا، علي (ع) عمرو را كشت, که در اين موقع ديدند علي (ع) درحالي¬كه خون از سر و شمشيرش مي¬چكيد، نزد پيامبر (ص) آمد و سر عمرو را پيش پايش انداخت. در اين موقع ابوبكر و عمر بلند شدند و سر علي (ع) را بوسيدند و عمر به او گفت: چرا زره او را كه در عرب بي¬مانند است بيرون نياوردي؟‌ فرمود: من شرم دارم او را برهنه سازم. و چون خواهر عمرو از جريان آگاه گرديد، گفت: هرگز تأسّف نمي¬خورم كه برادرم كشته شده؛‌ زيرا به دست فرد كريمي كشته شده است. كشته شدن عمرو بن عبدود به دست علي (ع) چنان رعبي در دل قهرمانان ديگر همراه عمرو انداخت كه اسب¬هاشان را از روي خندق جهاندند و گريختند. ولي اسب نوفل از خندق لغزيد و نوفل را به درون خندق افكند و علي (ع)‌ به درون خندق پريد و او را كشت.

پيامبر (ص) در مورد ضربتي كه علي (ع) به عمرو زد فرمود: «ضَربَةُ عَليٍّ في يَومِ الخَندَقِ اَفضَلُ مِن عِبادَةِ الثَقَلَينِ: ضربه¬اي كه علي (ع) به عمرو زد، از عبادت جنّ و انس برتر است.». و بنا به نقلي فرمود: «ضَربَةُ عَليٍّ في يَومِ الخَندَقِ اَفضَلُ مِن اَعمالِ اُمَّتي اِليٰ يَومِ القِيامَةِ: ضربتي كه علي در روز خندق به عمرو زد،‌ از تمام اعمال امّت من تا روز قيامت برتر است.»

(بحارالانوار¬20/202) (مغازي واقدي، ص¬352) (سيره ابن¬هشام ¬3/235) (تاريخ ¬طبري, ¬ص 1074)

گفته¬اند: دو سپاه ديدند چون علی (ع) عمرو را بر زمين افکند، در جدا کردن سر او اندکی ترديد کرد و چون سر را نزد رسول خدا (ص) آورد، از آن حضرت پرسيد: چرا در کشتن او درنگ کردی؟ گفت: مادرم را دشنام داد و بر چهره¬ام آب دهان انداخت، ترسيدم اگر او را بکشم، برای خشم خودم باشد، او را گذاشتم، تا خشمم فرونشست؛ پس او را کشتم. (بحار 41/50) (کيميای سعادت غزّالی 571) و مولوی آن را چنين به نظم آورده:

از علی آموز اخــــــلاص عمل شير حقّ را دان منزّه از دغـــــــل

در غزا او بر پهلوانی دست يافت زود شمشيری برآورد و شتافت

او خدو انداخت بر روی علی افتخـــــــــــــار هر نبیّ و هر ولی

او خدو انداخت بر رويی که ماه سجده آرد پيش او در سجده گاه

در زمان انداخت شمشير آن علی کرد او اندر غزايش کاهلی

گفت: بر من تيغ تيز افراشتی از چه افکندی مرا بگذاشتی؟

در شجـــــــاعت شير ربّانيستی در مروّت خود که داند کيستی؟

راز بگشـــــــا ای علیّ مرتضی ای پس از سوء¬ القضا حُسن القضا

گفت: من تيغ از پی حق می¬زنم بنـــــــــــده¬ی حقّم نه مأمور تنم

شير حقّ¬ام, نيستم شير هوا فعل من بر دين من باشـــــد گوا

بازگو دانم كه اين اسرار هوست زان¬كه بي¬شمشيركشتن كار اوست

چون تو بابي آن مدينـه¬ي علم را چون شعاعي آفتــــــاب حلم را

بازباش اي باب بر جويـاي باب تا رسند از تو قشور اندر لبـــاب

باز باش اي باب رحمت تا ابـد بارگاه ما له كفواً احــــــــــــد

كشتن مرحب و فتح خيبر

در جنگ خيبر، مسلمين بعد از گشودن قلعه¬هاي «نطاط» و «شقّ»‌، متوجّه قلعه¬هاي «ناعم» و «قموص»‌ شدند؛ ولي يهود سرسختانه تا ده روز اين دو قلعه دفاع مي¬كردند؛ يعني مسلمين هر روز از بامداد تا شامگاه مي¬جنگيدند و غروب بدون اخذ نتيجه¬اي برمي¬گشتند. پس پيامبر (ص) ابوبكر را فرمانده¬ي لشكر نمود و او را مأمور فتح قلعه¬ها كرد؛ ولي او رفت و پس از مدّتي جنگ و گريز شكست¬خورده برگشت. روز بعد پيامبر (ص) فرماندهي را به عمر واگذار نمود؛‌ ولي او هم پس از چندي جنگ و گريز ميدان را به دشمن واگذار نمود و در برگشت شروع به توصيف دلاوري¬هاي مرحب رئيس خيبر نمود. (‌سيره ابن¬هشام 3/349)

و چون شب شد، به اتّفاق مورّخين، رسول خدا (ص) فرمود: «‌لَاُعطِيَنَّ الرّايَةَ غَداً رَجُلاً يُحِبُّ اللهَ وَ‌ رَسولَهُ وَ يُحِبُّهُ اللهُ وَ‌ رَسولَهُ؛ لايَرجِعَنَّ حَتّي يَفتَحَ اللهُ عَلي يَدَيهِ، كَرّاراً‌ غَيرِفَرّارٍ:‌ فردا پرچم را به دست كسي مي¬دهم كه خدا و رسولش را دوست دارد و خدا و رسولش او را دوست دارند؛‌ بازنگردد، تا آن¬كه خداوند قلعه را به دستش بگشايد. كسي كه حمله مي¬كند و [برخلاف دو فرمانده¬ي پيشين] فرار نمي¬كند.»‌

چون صبح شد، پيامبر (ص) فرمود: «علي كجاست؟‌» گفتند: «به چشم درد سختي مبتلا شده و نمي¬تواند چشم باز كند.»‌ فرمود: «‌او را بياوريد.»‌ رفتند و آن حضرت را بر شتري سوار كردند و آوردند. چون علي (ع) به خدمت پيامبر (ص) رسيد، آن حضرت دستي به چشم او كشيد و در حقّ او دعا فرمود كه از بركت آن دست كشيدن و دعاي رسول خدا (ص) تا پايان عمر به چشم درد مبتلا نشد. (‌صحيح بخاري، مغازي باب 36 ) (‌كامل ابن اثير 2/219)

علي (ع) پرچم را برداشت و رزمندگان اسلام پشت سرش به ميدان رفتند. با سر و صداي علي (ع) و مسلمين، درِ خيبر بازگرديد و رزمندگان يهود از قلعه بيرون ريختند. ابتدا «‌حارث» برادر «مرحب» رئيس خيبر با چنان هيبت و نعره¬اي جلو آمد كه رزمندگان پشت سر علي (ع) بي¬اختيار عقب رفتند؛‌ ولي آن حضرت به مقابلش شتافت و پس از چند لحظه او را بر خاك افكند. كشته شدن حارث، مرحب را سخت خشمگين نمود و براي گرفتن انتقام خون برادر، غرق در سلاح جلو آمد، در حالي كه اين رجز را مي¬خواند:

قَد عَلِمَت خَيبَرُ اَنّي مَرحَبُ شاكي السَّــــــلاحُ بَطَلٌ‌ مَجَرَّبُ

اِذَا الحُروبُ اَقبَـلَت مُلتَهِبُ اَضرِبُ اَحيانـاً وَ حينـــاً اُضرِبُ

اِن غَلَبَتِ الدَّهرُ فَاِنّي غَلَبُ وَالقَرنُ عِندي باِلدِّماءِ خَضَبُ

خيبريان مي¬دانند كه من مرحبم، سلاحم برنده و پهلواني كارآزموده¬ام. وقت جنگ¬ها گرم مي¬شوم؛ غالباً‌ ضربه مي¬زنم وگاهي هم ضربه مي¬خورم. اگر روزگار پيروز است من نيز پيروزم. قهرماناني كه در جنگ با من رويارو مي¬شوند، با خون خويشتن رنگين مي-شوند.

اميرمؤمنان (ع) نيز رجزي در مقابل او چنين سرود:

اَنَا الَّذي سَمَّتني اُمّي حَيـــدَرَه ضَرغامُ آجامٍ وَ لَيثُ قَسوَرَه

اَكيلُكُم بِالسَّيْفِ كَيلَ السَّندَرَه عَبلَ الذِّراعَينِ غَليظَ القَصَرَه

كَلَيثِ غاباتٍ كَريهُ المَنظَرَه

يعني من مردي هستم كه مادرم مرا «حيدر» (شير) ناميده است، مرد دلاور و شير بيشه. با شمشير سنگ تمامي برايتان مي¬گذارم (كشتار وسيعي از شما خواهم نمود)‌. بازوان قوي و گردن نيرومندي دارم. هم¬چون شير بيشه¬ها منظري مُهيب دارم.»

(‌صحيح مسلم، باب غزوه¬ خيبر¬ 12/185) و (طبقات ابن¬سعد 2/111)

بعد از خواندن رجزها، علي (ع) فوراً ذوالفقار را بالا برد و چنان محكم بر او فرود آورد كه سپرش پاره شد، كلاه خود سنگيش شكست‌ و تا لب و دندانش شكافته شد و چنان با سختي بر زمين خورد که رزمندگان اطراف مرحب بي¬اختيار فرار كردند؛‌ و بعضي ديگر كه ماندند به دست علي كشته شدند. در اين موقع يك يهودي ضربتي به سپر علي (ع) زد و آن را از دستش افكند.‌ تا اميرمؤمنان (ع) خواست سپرش را بردارد،‌ يك يهودي ديگر سپر او را برداشت و با يهوديان ديگر به داخل قلعه فرار كردند و درِ قلعه را بستند.

درنگ بسيار سپاهيان اسلام در پشت قلعه¬هاي خيبر در روزهاي گرم و شب¬هاي سرد با آن كم¬غذايي عجيبي كه آن روزها مسلمان¬ها داشتند از يك طرف؛‌ و حال هم كه جريان بدين¬جا كشيده شده، رفتن به داخل قلعه و بستن درِ آن از طرف ديگر؛‌ و اين سپردزدي از طرف سوّم؛‌ چنان خشم علي (ع) را برانگيخت كه به طرف درِ قلعه رفت و با تكاني آن را از جا كند و آن را به عنوان سپر بر روي دست گرفت؛‌ و در حالي كه وارد قلعه شد،‌ يهود را زد و كشت تا تسليم شدند. و بدين ترتيب، قلعه¬اي كه بيش از ده روز رزمندگان اسلام پشت آن متوقّف شده بودند،‌ با سرپنجه¬ي تواناي اميرمؤمنان (ع) گشوده شد و جنگ خندق هم با كشته شدن پانزده يا بيست نفر از مسلمين و نود و سه نفر از يهود به پايان رسيد.

به نقل ابن¬اسحاق ابورافع گفته است: من و هفت نفر ديگر از رزمندگان اسلام هرچه خواستيم در خيبر را از جا حركت دهيم نتوانستيم؛‌ سپس در را روي خندقي كه در آن حوالي بود قرار دادند و تا مدّتي رزمندگان اسلام از روي آن عبور مي¬كردند. بنا به نقل يعقوبي درِ خيبر از سنگ و طول آن چهار ذراع و عرض آن دو ذراع بوده است.

و چون از علي (ع) پرسيدند: چگونه در با اين سنگيني را كندي و تا پايان جنگ به روي دست نگه داشتي؟‌ فرمود: «وَاللهِ ماقَلَعتُ بابَ خَيبَرَ بِقُوَّةٍ جِسمانِيَّةٍ، بَل بِقُوَّةٍ رَحمانِيَّةٍ:‌ به خدا سوگند، من در خيبر را با قوّه¬ي جسماني از جاي نكندم، بلكه با نيروي رحماني كندم.

(سيره‌ ابن هشام 3/349) (كامل ابن¬اثير¬ 2/220) (بحارالأنوار¬‌¬21/40) (تاريخ يعقوبي¬1/415)

بدين ترتيب، در غيبت علی (ع) تمام ارتش اسلام از فتح خيبر عاجز ماندند و اين امر هم آشکارا ثابت می¬کند که علی (ع) مجری خطّ پيامبر و ايجاد دولت اسلامی بود.

چنان¬که عمر در پاسخ شخصی که علی (ع) را به تکبّر متّهم کرد، گفت: حقّاً کسی که مثل علی باشد، حق دارد بر خود ببالد. به خدا سوگند، اگر شمشير علی نبود، اسلام استوار نمی¬شد. از اين گذشته، او داورترين فرد اين امّت و با سابقه¬ترين و شريف¬ترين آن هاست» (شرح نهج البلاغه ابن ابی الحديد 3/179)

علي (ع) مأمور خواندن آيات برائت بر مشركين

با وجودي كه در سال نهم هجري 22 از بعثت پيامبر اسلام (ص) گذشته بود و با آن¬كه مدّتي بود كه مكّه فتح شده بود؛ امّا هنوز بت¬پرستان و مشركيني نه فقط در مكّه و عربستان وجود داشتند؛ بلكه مراسم حجّ هم زيارت خانه¬ي خدا را طبق آيين بت¬پرستي انجام مي-دادند. در سال نهم هجري آيات سوره¬ي‌ برائت نازل شد و در آن برائت و بيزاري از مشركين اِعلام گرديد. ازاين¬رو، پيامبر (ص) ابوبكر را خواست و او را به همراهي چهل نفر به مكّه فرستاد، تا در ايّام حجّ، برائت و بيزاري خدا و رسولش را از مشركان تلاوت نمايد و جلوي مراسم غلط و ضدّ توحيدي و حتّي ضدّ اخلاقي آن¬ها هم¬چون برهنه طواف كردن زنان در صورت قادر نبودن به تهيّه¬ي لباس اهل مكّه را بگيرد و به مشركين چهار ماه مهلت دهد كه تكليف خود را براي انتخاب دين اسلام با پيامبر (ص) روشن نمايند...

و چون ابوبكر مقداري از راه را پيمود، جبرئيل نازل شد و از طرف خداوند دستور آورد كه‌ اي رسول خدا (ص) ، اين آيات را جز تو يا كسي كه از تو باشد، شخص ديگري نبايد به مشركين ابلاغ كند: «لايَؤَدّي عَنكَ‌ اِلّا اَنتَ أو رَجُلٌ مِنكَ». به دنبال اين فرمان،‌ رسول خدا (ص)،‌ علي (ع) را خواست و به او دستور فرمود كه بر شتر مخصوص من (ناقه¬ي قصوي) سوار شو و خود را به ابوبكر برسان و آيات برائت را از وي بگير و در روز عيد قربان بر مردم بخوان. اميرمؤمنان (ع) به همراه گروهي از جمله¬ جابر بن عبدالله انصاري خود را در جحفه به ابوبکر رساند و آيات را از وي گرفت. ابوبکر نزد رسول خدا (ص) برگشت و عرض كرد: آيا آيه¬اي در مذمّت من نازل شده است كه مرا از اين كار معزول نمودي؟‌ رسول خدا (ص) فرمود: «لا، لكِن جِبرَئيلُ قالَ لي: لايَبلُغُ هذا اِلَّا اَنتَ اَو رَجُلٌ مِن اَهلِكَ: نه،‌ جبرئيل به من گفت:‌ اين را جز تو يا مردي از خاندان تو نبايد ابلاغ كند».

اميرمؤمنان (ع) به مكّه رفت و در روز قربان با شجاعت بي¬نظيري كه از ايمان بي¬نظيرش بعد از پيامبر (ص) سرچشمه مي¬گرفت، با تمام خطرات احتمالي، در ميان نگاه¬هاي تند و غضب¬آلود مشركين در حالي كه شمشير برهنه¬اي در دست داشت، بعد از تلاوت سيزده آيه¬ي اوّل سوره¬ي برائت اعلام نمود: «پس از اين مشركين نبايد وارد خانه¬ي خدا شوند، طواف با بدن برهنه ممنوع است، مشركين نبايد در مراسم حجّ شركت كنند و به مشركيني كه با پيامبر (ص) پيمان دارند چهار ماه مهلت داده مي¬شود كه تكليف خود را با حكومت حقّه¬ي اسلامي روشن سازند». چهار ماه مهلت به مشركين هنوز سر نرسيده بود كه در سرتاسر حجاز هيچ بت¬پرست و بتكده¬اي نماند (سيره¬‌ ابن¬هشام 4/188) (كامل ابن¬اثير 2/291)


کتاب امام علی (ع)

دکتر رحمت الله قاضیان