فراخواني مردم عربستان در ايّام حجّ.
از آن¬جا كه حرمت ماه¬هاي زيارتي مانع هرگونه آزاري به پيامبر (ص) مي¬شد. آن حضرت هر ساله به هنگام حجّ به سراغ حاجيان مي¬رفت و مي¬فرمود: «اي مردم، بگوييد: «لااله الّا الله، تا رستگار شويد و در پناه آن بر عرب حكومت كنيد و غيرعرب هم براي شما خوار و زبون شوند و در بهشت هم پادشاه باشيد». و مي¬فرمود: «من كسي از شما را مجبور نمي-كنم، تنها خواسته¬ي من از شما اين است كه مرا از كشته شدن نگهداريد، تا پيام¬هاي پروردگارم را برسانم.» ولي در همين حال ابولهب پشت سر رسول خدا (ص) مي¬رفت و مي-گفت: «مردم، اين برادرزاده¬ي من است كه از دين برگشته و دروغگوست سخن او را نپذيريد»؛ ازاين¬رو، آن¬ها هم مي¬گفتند: «اين برادرزاده¬ي اوست و خويشانش وي را بهتر مي¬شناسند، اگر حرفش درست بود، آن¬ها خود به دين وي مي¬گرويدند.» (بحارالانوار 19/23) (تاريخ طبري ص 891)
جانشين پيامبر (ص) را خدا تعيين مي¬كند: در اكثر كتب تاريخي شيعه و سنّي آمده است كه در ايّام حجّ كه پيامبر (ص) به نزد قبايل مي¬رفت و آن¬ها را به اسلام دعوت مي¬كرد. چون آن حضرت قبيله¬ي «بني¬عامر بن صعصعه» را به اسلام دعوت كرد، «بحيرة بن فراس قشيري» رئيس آن¬ها بزرگان قومش را جمع كرد و به آن¬ها گفت: به خدا سوگند، اگر اين مرد را من از قريش بگيرم به وسيله¬ي او عرب را خواهم خورد؛ چون آن¬ها همه به او اختيار تامّ دادند، وي به رسول خدا (ص) عرض كرد: «اگر ما به دين تو در آييم و بر دشمنانت پيروز شوي، سوگند مي¬خوري كه پس از خودت كار حكومت خود را به ما واگذار كني؟» رسول خدا (ص) فرمود: «اَلاَمرُ لِلّهِ يَضَعُهُ حَيثُ يَشاءُ» اين كار (جانشيني من) به دست خداست كه در هر كجا كه بخواهد مي¬نهد.» بحيره گفت: «پس ما حاضر نخواهيم شد سينه¬هاي خود را سپر تو قرار دهيم؛ و چون پيروز شدي، پس از خودت حكومت را به ديگري واگذار كني.» پيامبر (ص) از آن¬ها خداحافظي كرد و رفت. (تاريخ طبري ص 892) (سيره ابن¬هشام 2/66)
اين روايت دليل قطعي بر صحّت قول شيعه است كه مي¬گويند: خليفه و امام بعد از پيامبر را بايد خداوند تعيين كند؛ وگرنه اگر آن طور كه اهل سنّت قائل¬اند، مي¬بايستي آن حضرت بفرمايد: «بعد از من هر كسي را كه خواستيد خودتان تعيين خواهيد كرد».
آغاز اسلام انصار
اوضاع مدينه قبل از اسلام: رسول خدا (ص) در موسم¬هاي حجّ و در بازارهاي عكاظ و مجنه و نيز در مني خود را بر قبايل عرب عرضه مي¬داشت و با بزرگ هر قومي صحبت مي¬نمود و از آنان مي¬خواست او را در پناه خود گيرند، تا بتواند رسالت الهي خود را تبليغ كند و در عوض بهشت براي آنان باشد؛ ولي نه فقط هيچ قبيله¬اي نمي¬پذيرفت، بلكه گاهي با سخنان زشتي هم آن حضرت را از خود مي¬راندند، تا اين¬كه خداوند اراده فرمود دين خدا را به وسيله¬ي انصار يعني مردم اوس و خزرج از مدينه ياري نمايد. (تاريخ يعقوبي 1/394)
در شهر يثرب كه بعدها به مناسبت هجرت پيامبر (ص) بدان¬جا به «مدينة¬النّبي» موسوم شد كه خلاصه¬ي آن مدينه است دو قبيله¬ي اوس و خزرج و تيره¬هايي از يهود زندگي مي-كردند. بنا بر روايات، يهود در كتاب¬هاي خود خوانده بودند كه آخرين پيامبر (ص) به مدينه هجرت مي¬كند؛ ازاين¬رو، عدّه¬اي از آن¬ها به مدينه آمده بودند، تا شايد آن حضرت را درك كنند. و چون سدّ مأرب در يمن خراب شد و زمين¬هاي آن ناحيه، ديگر نمي¬توانست كفاف جمعيّت زياد آن¬جا را بكند، عدّه¬ي زيادي از آن سرزمين كوچ كردند كه از جمله¬ي آن¬ها دو قبيله¬ي اوس و خزرج بودند كه به مدينه آمدند و در كنار يهود در مدينه متوطّن شدند و در جنگي كه بين آن¬ها و يهود رخ داد پيروز شدند و قدرت آن شهر را به دست گرفتند. امّا طولي نكشيد كه بين خودشان هم ناسازگاري پيدا شد كه منجر به جنگ¬هاي خونيني بين آنان گرديد.
سه طايفه¬ي¬ يهود مقيم مدينه هم دو قسمت شدند. بني¬قريضه و بني¬نضير با اوس شدند و بني¬قينقاع با خزرج. چون گاهي بين اوس و خزرج با يهود مشاجره درمي¬گرفت، يهود به اوس و خزرج مي¬گفتند: ما منتظر پيامبري هستيم كه به زودي ظهور خواهد كرد و ما پيرو او خواهيم شد و به راهنمايي او چون عاد و ثمود شما را نابود خواهيم كرد.
(تاريخ طبري، ص 234) و (طبقات ابن¬سعد 1/217) و (بدايه ابن¬كثير 3/138)
اسلام عدّه¬اي از مردم مدينه قبل از هجرت
1 ـ اسلام سويد بن صامت: سويد بن صامت از تيره¬ي عوف از قبيله¬ي اوس چون به قصد حجّ يا عمره وارد مكّه شد، پيامبر (ص) به نزدش رفت و او را به اسلام دعوت نمود. سويد در پاسخ عرض كرد: شايد آن¬چه تو داري مانند چيزي است كه من دارم. پيامبر (ص) فرمود: تو چه داري؟ سويد گفت: حكمت لقمان. پيامبر (ص) فرمود: آن را بر من عرضه كن. و چون سويد صحيفه¬اي را كه همراه داشت بر آن حضرت قرائت نمود، پيامبر (ص) به او فرمود: راستي كه اين سخني نيكوست؛ امّا كلام خدا كه در نزد من است، از آن نيكوتر است. آن¬گاه آياتي از قرآن كريم را براي او تلاوت نمود. سويد گفت: اي محمّد، راستي كه اين سخن نيكوست، سپس سويد به مدينه بازگشت و چيزي نگذشت كه در جنگ بعاث كشته شد، در حالي كه «لااِله اِلّا الله» بر زبان داشت و مردم مي¬گفتند مسلمان شده است. (سيره ابن¬هشام 2/67) (تاريخ طبري، ص 893) (بدايه ابن¬كثير 3/144) (تاريخ يعقوبي 1/396 )
2 ـ اسلام اياس بن معاذ: اوس و خزرج خود را براي جنگي تازه «جنگ بعاث» آماده مي¬كردند؛ ازاين¬رو، هر قبيله¬اي در صدد بود قبايل ديگر عرب را با خود هم¬پيمان نمايد، تا بتواند به ياري آن¬ها طرف ديگر را شكست دهد. به همين خاطر هم چند نفر از قبيله¬ي اوس به سرپرستي «ابوالحسير انس بن رافع» به مكّه آمدند، تا با قريش عليه خزرج پيمان ببندند.
رسول خدا (ص) كه از هر فرصتي براي ابلاغ پيام آسماني خداوند استفاده مي¬فرمود، تا از اين جريان مطّلع شد، خود را به آنان رساند و به آن¬ها فرمود: من به شما پيشنهادي مي¬كنم كه از آن¬چه شما به خاطر آن به مكّه آمده¬ايد بهتر است. گفتند: آن چيست؟ رسول خدا (ص) فرمود: «من پيامبر خدايم و خدا مرا به سوي بندگانش برانگيخته است. شما را فرامي¬خوانم به عبادت او و اين¬كه غير او را نپرستيد و به من كتاب نازل فرموده است». آن¬گاه آن حضرت عقايد اسلام را براي آنان بيان نمود و آياتي از قرآن كريم را برايشان تلاوت فرمود.
در ميان اوسيان جواني به نام «اياس بن معاذ» چون سخنان رسول خدا (ص) را شنيد، گفت: «به خدا قسم، اين مرد راست مي¬گويد، ايمان به اين دين بهتر از آن چيزي است كه براي آن آمده¬ايد.» كه انس بن رافع سرپرست گروه از سخن اياس ناراحت شد و مشتي خاك برگرفت و به صورت اياس زد و گفت: «ساكت باش كه ما براي گرفتن پيمان از قريش آمده¬ايم، نه براي پذيرفتن آيين اسلام.» اياس ساكت شد و رسول خدا (ص) هم رفت. آن گروه از اوس هم به مدينه بازگشتند و پس از چندي جنگ بعاث بين اوس و خزرج درگرفت و به قول كساني كه شاهد مرگ اياس بوده¬اند، وي به هنگام مرگ پيوسته «لااِله اِلّا الله، الله اكبر، الحمدللّه و سبحان الله» بر زبان داشت تا مرد، و ازاين¬رو، ترديد نداشتند كه مسلمان از دنيا رفته است. (سيره ابن¬هشام 2/69) (تاريخ طبري، 894) (كامل ابن اثير 2/95)
3 ـ اسلام رافع بن مالك و معاذ بن عفراء: رافع بن مالك زرقي و معاذ بن عفراء براي انجام عمره به مكّه آمدند. چون موضوع دعوت رسول خدا (ص) به آن¬ها گفته شد، آن دو پيش رسول خدا (ص) رفتند و آن حضرت اسلام را بر ايشان عرضه داشت و آن¬ها هم مسلمان شدند و به مدينه بازگشتند و نخستين مسجد مدينه كه در آن قرآن كريم خوانده شد «مسجد بني¬زريق» است. (طبقات ابن سعد 1/215) و (تاريخ يعقوبي 1/396)
4 ـ اسلام اسعد بن زراره و ذكوان بن قيس: اسعد بن زراره و ذكوان بن¬ قيس از خزرج در ماه رجب كه ايَام زيارت عمره بود به مكّه آمدند، تا از قريش عليه اوس ياري بجويند. اسعد به خانه¬ي دوستش «عتبة بن ربيعه» از سران قريش رفت و از او تقاضاي پشتيباني عليه اوس نمود. عتبه به وي گفت: «اوّلاً، سرزمين شما از ما بسيار دور است. ثانياً، اتّفاقي در شهر ما افتاده كه همه¬ي ما را مستأصل نموده است.» اسعد گفت: «چه كار مهمّي شما را نگران كرده است، در حالي كه شما در حرم خدا و محلّ امن و امان به سر مي¬بريد؟» عتبه گفت: «مردي از ميان ما برخاسته و ادّعا مي¬كند كه فرستاده¬ي خداست. خردمندان ما را به سفاهت نسبت مي¬دهد، به خدايان ما ناسزا مي¬گويد، جوانان ما را از راه به در برده و جمع ما را متفرَق نموده است.» اسعد پرسيد: «او چه نسبتي در ميان شما دارد و نسبش چيست؟» عتبه گفت: «او پسر عبدالله بن عبدالمطلب است كه از نظر خانوادگي از همه¬ي ما شريف¬تر است.» اسعد به ياد سخنان يهود افتاد كه مي¬گفتند به زودي پيامبري در مكّه ظهور مي¬كند و به مدينه هجرت مي¬نمايد؛ ازاين¬رو، از عتبه پرسيد: او هم¬اكنون كجاست؟ عتبه گفت: او هم¬اكنون در حجر اسماعيل است (و اين در وقتي بود كه بني¬هاشم در شعب بودند) ولي اگر او را ديدي مبادا با او هم¬سخن شوي؛ زيرا او ساحري است كه با سخنان خود تو را سحر مي¬كند. اسعد گفت: پس من چه كنم، چون احرام بسته¬ام و بايد براي طواف به مسجد بروم. عتبه گفت: مقداري پنبه در گوشت بگذار تا حرف¬هاي او را نشنوي. اسعد در حالي كه مقداري پنبه در گوش خود گذاشته بود وارد مسجدالحرام شد و شروع به طواف خانه¬ي خدا نمود. در شوط (دور) اوّل چشمش به رسول خدا (ص) خورد كه با گروهي از بني¬هاشم در حجر اسماعيل نشسته بود. در دور دوّم پيش خود گفت: گمان نمي¬كنم، كسي از من نادان¬تر باشد، چنين اتّفاق مهمّي در مكّه رخ داده باشد و من از آن آگاهي نيابم، تا در بازگشت به مدينه به فاميل خود خبر دهم. ازاين¬رو، پنبه¬ها را از گوش خود درآورد و به نزد پيامبر (ص) رفت و طبق رسم معمول آن زمان گفت: «اَنعَمَ صَباحاً: صبح بخير». پيامبر (ص) به او فرمود: «خداوند به¬جاي اين جمله تحيّت بهتري به من ياد داده و آن «سلام عليكم» است.» اسعد گفت: «اين سخن تازگي دارد؛ اي محمّد، تو مردم را به چه چيز دعوت مي¬كني؟» آن حضرت فرمود: «به يگانگي خدا و رسالت خويش.» آن¬گاه آيات 151 و 152 انعام را كه حاوي دستورالعمل¬هاي حيات بخشي هستند بر او تلاوت فرمود. اسعد چون آن آيات را شنيد، فوراً با گفتن شهادتين مسلمان شد، آن¬گاه عرض كرد: «پدر و مادرم به فدايت، من اهل يثرب و از قبيله¬ي خزرجم و ميان ما و برادران اوسيمان پيوند خويشي گسسته است كه اميد است خدا به وسيله¬ي تو اين رشته¬ي گسسته پيوند خورد.» سپس اسعد رفت و ماجرا را براي ذكوان دوستش تعريف كرد و او را به اسلام دعوت نمود و او هم اسلام آورد. و به قولي ذكوان و اسعد با هم پيش رسول خدا (ص) رفتند و اسلام آوردند. باري، بعد از اسلام اين دو، اسعد به ديدار «ابوالهيثم» رفت و به او خبر داد كه مسلمان شده است وسخنان رسول خدا (ص) را كه به آن¬ها گفته بود و مباني دعوت آن حضرت (ص) را براي او بيان نمود، ابوالهيثم هم گفت: من نيز هم¬چون تو گواهي مي¬دهم كه او رسول خداست. (بحارالانوار 19/8) (كامل ابن¬اثير 2/95) (طبقات ابن¬سعد 1/218)
5 ـ اسلام شش نفر از مردم مدينه: در سال يازدهم بعثت، در موسم حجّي كه در پي جنگ بعاث رخ داد، رسول خدا (ص) گروهي از مردم مدينه را ديد و اسلام را بر آن¬ها عرضه داشت و آياتي از قرآن را بر آن¬ها تلاوت نمود. و چون آن¬ها از يهود شنيده بودند كه به زودي پيامبري مبعوث مي¬شود؛ ازاين¬رو، بعضي از آن¬ها به بعض ديگر گفتند: به خدا اين همان پيامبري است كه يهود وعده¬ي آمدن او را مي¬دادند، پس نگذاريد آنان بر ايمان به او از شما سبقت گيرند و آنان كه شش نفر بودند ايمان آوردند و عبارت بودند از: اسعد بن زراره، عون بن حارث (ابن عفراء)، رافع بن مالك بن عجلان، قطبة بن عامر بن حديده، عقبة بن عامر و جابر بن عبدالله. اين شش نفر بعد از بيعت به پيامير (ص) عرض كردند: «اي رسول خدا، ما قوم خود را پشت سر گذاشتيم، در حالي كه ميان هيچ قومي به اندازه¬ي آن¬ها دشمني نبود، ما در برگشت آن¬ها را به دين تو دعوت مي¬كنيم، اگر خدا آن¬ها را به دور تو جمع كرد، آن وقت هيچ شخصي به عزيزي تو نخواهد بود». و چون به مدينه برگشتند شروع به دعوت مردم نمودند. و بدين ترتيب، به وسيله¬ي آنان دين اسلام در مدينه بر سر زبان¬ها افتاد.
(بحارالانوار 19/23) (سيره¬ي ابن¬هشام 2/70) (بدايه ابن¬كثير 3/146) (تاريخ طبري، ص 894)