سایت اصول دین


فتح مصر


دکتر رحمت الله قاضیان

فتح مصر.

چون شام و فلسطين فتح شد، عمروعاص با لشکری برای فتح مصر که تحت استيلای دولت روم بود، حرکت کرد. و چون روميان به مقابلة او آمدند، از خليفه استمداد طلبيد و او زبير بن عوام را با عدّه¬ای به ياری وی فرستاد و مسلمين شروع به پيشرفت در خاک مصر نمودند. مقوقس والی مصر بدون مشورت با دولت روم با عمروعاص قرارداد صلحی منعقد ساخت؛ و بدين ترتيب، مصر بدون جنگ و جدالی فتح شد.

قتل عمر

عمر در سال 23 هجری به حجّ رفت؛ و چون برگشت، عدّه¬ای از امرای ايالات از جمله مغيره امير کوفه برای ملاقات و مشاوره نزد وی رفتند. مغيره غلامی ايرانی به نام فيروز با کنية ابولؤلؤ داشت كه از اسراي نهاوند بود و به همراهش به مدينه آمده بود. ابولؤلؤ نزد عمر رفت و شکايت مغيره را به وی نمود که از او روزی دو درهم ماليات می¬گيرد و پرداخت چنين مالياتی برای وی سنگين است. عمر گفت: «شغلت چيست؟» گفت: «نجّاری، نقّاشی و آهنگری.» عمر گفت: «با اين همه صنعت اين ماليات سنگين نيست، شنيده¬ام گفته¬اي مي¬توانم آسيای بادی بسازم.» گفت: «آری.» گفت: «برای من بساز.» ابولؤلؤ که از بی¬نتيجه ماندن شکايتش ناراحت شده بود، گفت: «اگر به سلامت بمانم، آسيابی برايت بسازم که صدايش تا شرق و غرب برود.» اين سخن دوپهلو بود؛ چون هم به معنای اين است که آسياب خوبی برايت می¬سازم و هم به معنای اين است که برايت خواهم گفت. عمر هم حدس دوّم را زد و گفت: «هَذَا الغُلامُ هَدَّدَنی: اين بنده مرا تهديد کرد.» چند روز كه گذشت، ابولؤلؤ در اثر توجّه نكردن خليفه به دادخواستش، خنجر دوسری ساخت که دسته¬اش در وسطش بود و در تاريكي سحر كه عمر وارد مسجد شد، برجست و سه يا به قولي شش زخم بر او زد و کليب بن ابی¬بکير ليثی را هم که سر راهش بود کشت و يازده نفر ديگر را نيز زخمي كرد و فرار نمود. عبدالرّحمان بن عوف با مردم نماز گزارد. عمر در اثر اين زخم¬ها ـ مخصوصاً‌ زخمي كه زير تهيگاه و به قولي زير نافش بود ـ درگذشت؛ و پهلوی پيامبر (ص) و ابوبکر دفن شد. ( كامل ابن اثير، 1558 )

عمر در روزهاي پاياني عمر كه مجروح افتاده بود، گويا از زندگي دنياي خود چندان رضايتي نداشت؛ چون مرتّب مي¬گفت: «يالَيتَني لَم اَكُ شَيئاً، لَيتَ لَم تَلِدني اُمّي، لَيتَ كُنتُ نَسِيّاً مَنسِيّاً، يَا لَيتَني كُنتُ حَائِكاً اَعِيشُ مِن عَمَلي: اي كاش من هيچ مي¬بودم؛ اي كاش مادرم مرا نزاييده بود؛ اي كاش من به فراموشي سپرده شده بودم، اي كاش بافنده بودم و از دست¬رنج خود زندگي مي¬كردم.» (همان 1566 )

مدّت خلافت عمر به نقلي ده سال و پنج ماه و 21 روز و بنا به نقلي ديگر ده سال و شش ماه بوده است. هنگام درگذشت عمر بيست و دو سال و نه ماه از هجرت گذشته بود. سنّ عمر را به هنگام مرگ 53 و 55 و57 و60 و 61 و 63 سال نوشته¬اند. ( تاريخ طبري،‌ ص 2030 )

در روضات است كه ابن¬جوزي گفته: زن¬هاي عجم وقتي كه مي-خواهند بچّه¬هايشان را بترسانند مي¬گويند:‌ لولو آمد كه در اصل كلمة ابولؤلؤ بوده؛ چون وقتي كه ابولؤلؤ خليفه را كشت، رعبي از او در قلوب مردم افتاد. (منتخب التّواريخ،‌ ص 154)

پس از چند روز عبيدالله فرزند عمر دو ايرانی به نام هرمزان والی خوزستان و جفينه نامی از اهالی حيره که در مدينه به تعليم کتابت به مردم مدينه مشغول بود، به جرم هم¬دستی با ابولؤلؤ کشت، بدون اين¬که هيچ سندی بر هم¬دستی آنان ارائه دهد؛ هرچند عبيدالله را به جرم قتل نابجا گرفتند؛ ولی چند روز بعد عثمان او را آزاد کرد‌ و گفت:‌ ديروز پدرش كشته شده،‌ امروز هم من او را بكشم؟ و اين يکی از مطاعن عثمان است كه در کتاب¬های

کلامی ذکر می¬شود. و چون امام علی (ع) به خلافت رسيد، فرمود: «هرجا بر آن فاسق (عبيدالله) دست يابم او را قصاص می¬کنم؛ تا آن¬که بالاخره هم عبيدالله که در جنگ صفّين همراه معاويه به جنگ امام (ع) آمده بود، به دست ياران اميرالمؤمنين (ع) کشته شد.(‌تاريخ طبري، ص 2085 )

از عمر شش پسر به جا ماند: عبدالله، عبيدالله،‌ عبدالرّحمان، عاص م، زيد و ابوعبدالله.

عبدالله بن عمر با علي (ع) بيعت نكرد؛ ولي بامعاويه و حجّاج به¬ عنوان نماينده¬ عبدالملك‌ بن مروان بيعت كرد. فرزند ديگر عمر به نام «ابوشحمه» به جرم زنا با ربيبة عمر توسّط عمر حدّ خورد؛ و نيز عمر پسر ديگرش يعني عبيدالله را به جرم شرابخواري حدّ زد. عاصم فرزند ديگر عمر مشروب خورد‌ و توسّط عثمان حدّ خورد. ( المنمق في اخبار قريش، ص 395 )

علّت محبوبيّت عمر در بين اعراب

فتوحات سبب شد،‌ اعرابي كه با شير شتر و سوسمار سدّ جوع مي¬كردند و به خواب هم نمي¬ديدند‌ كه صاحب مُلك كسرا و قيصر شوند؛ بعد از فتح ايران و روم هر چه بيشتر خواهان خلفا بودند‌ كه اين همه ثروت و قدرت براي آن¬ها فراهم آورده¬ بودند.

چنان¬كه «خالد بن وليد»‌ به هنگام لشكركشي به سواد به سپاهيانش گفت: آيا نمي¬نگريد كه غلّات اين سرزمين چون كوه بر روي هم قرار گرفته¬اند؟ به خدا سوگند، اگر جهاد در راه خدا هم بر ما واجب نبود و چيزي جز معاش زندگي بر ما لازم نبود، باز رأي درست اين بود كه با مردم اين ديار بجنگيم؛ چرا كه نسبت به آن اولي¬تريم. (تاريخ طبري، 3/354 )

و نيز خالد در جاي ديگر گفت: چگونه ما اين رودهاي خروشان وكشت و زرع و طلاها و نقره¬ها را ترك كنيم و به سرزمين خشك حجاز برگرديم؟ (فتوح الشّام، ص 98 )

خالد بن عرفطه بر عمر وارد شد. عمر از حال مردمان پرسيد. او گفت: در حالي آنان را ترك كردم كه همگي از خدا مي¬خواستند از عمر آنان بكاهد و بر عمر تو بيفزايد. كسي نبود كه وارد قادسيّه شده باشد،‌ جز اين¬كه براي او دو هزار يا هزار و پانصد دينار به عنوان عطا مقرّر شده بود. (فتوح البلدان بلاذري، ص 439)

ابن ابي¬الحديد مي¬نويسد: ابوجعفر نقيب بصره مي¬گفت:‌ اگر عثمان همان روش عمر و ابوبكر را در پيش مي¬گرفت،‌ هيچ مخالفتي با او نمي¬شد؛‌ هر چند قبله را از كعبه به بيت¬المقدّس تغيير مي¬داد و يا يكي از نمازهاي پنج¬گانه را از مردم ساقط مي¬كرد؛ زيرا كه همّ و غم مردم مصروف دنيا بود و تا آن¬گاه كه بدان دسترسي داشتند، ساكت بودند؛ و چون با فقدان آن رو به رو شدند، آشوب به راه انداختند.» ( شرح نهج البلاغه 12/89 )

اين بذل و بخشش خليفة¬ اوّل و دوّم به بزرگان صحابه سبب شد كه مرجعيّت ديني پيدا كردند و رفتارشان هم¬چون سنّت پيامبر (ص) تلقّي شد؛ چنان¬كه عبدالرّحمان عوف هم بعد از قتل عمر از حضرت علي (ع) خواست‌ كه سنّت شيخين را رعايت كند،‌ تا خلافت را به او واگذارد.

نشان دادن چهرة خشن از اسلام

شعبي گفته:‌ پيش از آن¬كه عمر بن خطّاب درگذرد، قرشيان از وي به ستوه آمده بودند؛ زيرا او نمي¬گذاشت از مدينه بيرون روند. ( كامل، ص 1726 )

عمروعاص در زمان خلافت عمر، اهل لواته را ـ‌ كه از بربرهاي برقه بودند ـ موظّف نمود از بابت جزيه،‌ فرزندان و زنان خود را به فروش رسانند. ( فتوح البلدان،‌ ص 277 )

ليث بن سعد ¬گفته: صلح بين ما و اهل نوبه بر اين مقرّر شد كه ما با يكديگر نجنگيم، آنان بردگاني به ما دهند و ما در عوض به آنان گندم دهيم. اگر آنان زنان و پسران خود را هم بفروشند، ما در خريد آنان ايرادي نمي¬بينيم. (همان 382)

ابن عامر اصطخر را فتح كرد و در اين جنگ قريب به يك¬صد هزار تن را بكشت.

سعيد بن عامر اموي در جريان فتح گرگان به اهالي آن امان داد كه كسي از آنان را نكشد، ولي وقتي قلعة‌ آن¬جا گشوده شد، همه را جز يك تن كشت. (تاريخ طبري 4/270)

اخلاق و رفتار عمر

1 ـ مقرّری صحابه که در زمان پيامبر (ص) و ابوبکر يک¬سان داده می¬شد، عمر برای مسلمانان اوّليّه، مجاهدان غزوات و طوائف قريش، بيشتر از ديگران قرار داد. جنگ طلحه و زبير و عايشه در جمل با علي (ع) هم به خاطر همين بود‌ كه آن حضرت سهم همه را يك¬سان مي¬داد. چون اعتراض كردند و گفتند: اين خلاف سيرة عمر است، فرمود:‌ سيرة پيامبر (ص) چگونه بود؟‌ و كسي حرفي نزد. (كامل 1417 )

2 ـ عمر به تقويت عنصر عربی پرداخت، همة اسيران عربی را آزاد کرد و گفت: «برای عرب زشت است که بعضی از آن¬ها بعض ديگر را در ملک خود داشته باشند؛ در حالی که خدا به آن¬ها وسعت داده و مردم عجم و غيرعرب را در اختيار آنها قرار داده است.» و براي آزاد كردن بردگان عرب پول¬هاي زيادي از بيت¬المال مسلمين پرداخت.(كامل،‌ خلافت عمر )

3 ـ بعد از غصب خلافت علی (ع)، برای منزوی کردن هر چه بيشتر اهل بيت(ع) و نرسيدن اخباری که پيامبر (ص) در بارة فضائل علی و اهل بيت (ع) فرموده بود به گوش مردم، به بهانة حمايت از قرآن كريم از نگارش احاديث جلوگيری نمودند و تنها نقل احاديثی را هم مجاز دانستند که دستگاه خلافت مجاز بداند. با کنار گذاشتن عترت و از بين رفتن سنّت و حديث پيامبر (ص)، قرآن هم بدون مفسّر شد و آخوندهای درباری امثال ابوهريره و کعب¬الاحبار هر طور که خواستند، آن را به نفع دستگاه حاکمه تفسير كردند.

4 ـ چون بعد از درگذشت يزيد بن ابوسفيان،‌ عمر از زنش خواستگاري كرد،‌ نپذيرفت و گفت: چون عمر عبوس و گرفته است؛‌ حتّي عايشه نيز كه مناسبات نزديكي با خليفه داشت،‌ به دليل همين اخلاقش،‌ حاضر نشد خواهرش را به عقد وي درآيد. (الاغاني 19/93 )

وقتي عمر در بين صفوف زنان مي¬گشت،‌ چون بوي عطري از آنان شنيد،‌ گفت: اگر مي¬دانستم اين بو از كيست با او چه و چه مي-كردم. زني كه آنجا خود را معطّر كرده بود از ترس بول كرد و زني ديگر سقط كرد. (شرح ابن ابي الحديد 1/174)

عمرو بن ميمون گويد: عمر وقتي به صف اوّل مي¬رسيد، اگر كسي از صف جلوتر يا عقب¬تر ايستاده است، خود را به او مي¬رساند و او را شلاق مي¬زد.(امامت و سياست، ص 40 )

بيان اخلاق عمر به بيان ابن ابي¬الحديد معتزلي در شرح خطبة 223 نهج¬البلاغه

ابن ابي¬الحديد گويد: «عمر بن خطّاب مردي سخت خشن و داراي هيبتي بزرگ و سياستي سخت بود. از هيچ كس پروا نداشت و هيچ شريف و غيرشريفي را رعايت نمي¬كرد. بزرگان صحابه از ديدار و روياروي شدن با او پرهيز مي¬كردند...

عمر توانست بيعت ابوبكر را استوار كند و مخالفان را فروكوبد. شمشير برهنة زبير را درهم شكست و بر سينة مقداد كوفت. در سقيفة بني¬ساعده سعد بن عباده را لگدكوب كرد و گفت: سعد را بكشيد كه خدايش بكشد. و هموست كه بيني حباب بن منذر را كوفت؛ عمر كساني از بني¬هاشم را كه به خانة‌ فاطمه (س) پناه برده بودند بيم داد و از آن خانه بيرون كشيد. و اگر عمر نبود، براي ابوبكر خلافتي صورت نمي¬گرفت و پايدار نمي¬ماند...

گفته¬اند: تازيانة عمر بيم انگيزتر از شمشير حجّاج بوده است. و در خبر صحيح آمده كه گروهي از زنان در محضر پيامبر (ص) بودند و درشت¬گويي مي¬كردند، همين¬كه عمر آمد از هيبت او گريختند. عمر به آنان گفت: اي دشمنان خويش، از من بيم مي¬كنيد، ولي هيبت رسول خدا(ص) را نمي¬داريد؟! گفتند: آري كه تو تندخو و خشني.

عمر مكرّر در مورد حكمي چيزي مي¬گفت و سپس برخلاف آن فتواي ديگري مي¬داد. آن¬چنان كه در مورد ميراث پدر بزرگ كه با برادران ميّت در ميراث شريك باشند، احكام مختلف بسياري صادر كرد و سپس گفت: هركس مي¬خواهد بر گردنه¬هاي جهنّم برآيد، در مورد ميراث جدّ و احكام آن به رأي خويش هرچه مي¬خواهد بگويد.

يك بار گفت: به من خبر نرسد كه مهريّة زني بيشتر از مهريّة و كابين همسران پيامبر(ص) باشد. زني به او گفت: خداوند اين كار را در اختيار تو قرار نداده است؛‌ زيرا خداوند متعال فرموده است: «اگر به زني كه مي-خواهيد طلاق دهيد،‌ انباني پر از زر مهريّه داده بوديد، هيچ چيز از آن را پس نگيريد، آيا مي¬خواهيد آن را با تهمت و گناهي آشكار، بازستانيد؟» (نساء 20).

عمر گفت:‌ همة مردم حتّي زنان از عمر فقيه¬ترند؛ آيا تعجّب نمي¬كنيد از پيشوايي كه خطا مي¬كند و زني كه مسئله را صحيح مي¬گويد؟‌ او با امام شما در فضل مسابقه داد و برتر بود...

عمر شبگردي مي¬كرد. شبي صداي زن و مردي را در خانه¬اي شنيد. شك كرد و از ديوار خانه بالا رفت. زن و مردي را ديد كه كوزة شرابي پيش آنان است. خطاب به مرد گفت: «اي دشمن خدا، تصوّر مي¬كني خداوند تو را در حال معصيت از انظار پوشيده مي-دارد؟» مرد گفت: اي اميرالمؤمنين، اگر من يك گناه كردم،‌ تو هم¬اكنون مرتكب سه گناه شدي. خداوند مي¬فرمايد: «تجسّس نكنيد.» و تو تجسّس كردي؛ و مي¬فرمايد: «به خانه¬ها از درهاي آن درآييد.»‌ و حال آن¬كه تو از ديوار آمدي؛‌ و خداوند فرموده است: «و چون وارد خانه¬ها شديد سلام دهيد.»‌‌ و حال آن¬كه تو سلام ندادي.

عمرگفته است:‌ دو متعه در عهد رسول خدا (ص) حلال بود و من آن دو را حرام كرده¬ام و هركس را كه مرتكب آن شود عقوبت مي¬كنم: متعه كردن زنان و متعة حجّ...

ابن¬عبّاس گفته:‌ روزي من با عمر بودم، به من گفت: «آيا پسرعمويت هنوز مي¬پندارد كه پيامبر(ص) به خلافت او نصّ و تصريح فرموده است؟» گفتم: آري‌ و اين مطلب را براي تو مي¬افزايم كه از پدرم آن¬چه علي (ع) ‌ آن را ادّعا مي¬كند پرسيدم، گفت:‌ «راست مي¬گويد.» عمر گفت:‌ آري، پيامبر(ص) در مورد خلافت او سخني فرمود، ولي نه آن¬گونه كه حجّتي را ثابت كند و عذري باقي نگذارد! آري، زماني در آن باره چاره¬انديشي مي¬فرمود. البتّه پيامبر(ص)‌ در بيماريش مي¬خواست به نام او تصريح فرمايد و من براي محبّت حفظ اسلام از آن كار جلوگيري كردم. سوگند به خداي اين خانه كه قريش هرگز گِرد علي جمع نمي¬شدند؛ و اگر علي‌ خليفه مي¬شد، عرب از همه سو بر او هجوم مي¬آورد و پيمان مي¬گسستند؛ پيامبر(ص) فهميد كه من از آنچه در دل دارد آگاهم و از اظهار آن خودداري كرد؛ و خدا هم جز از امضاي آن¬چه كه مقدّر و محتوم بود خودداري فرمود.

‌ يكي از كنيزان عبدالله بن عمر به عمر گفت: «اي اميرالمؤمنين، آيا داد مرا از ابوعيسيٰ نمي¬ستاني؟» عمر پرسيد:‌ «ابوعيسي كيست؟» گفت:‌ «پسرت عبدالله.» عمر گفت:‌ «شگفتا، مگر او كنية ابوعيسيٰ براي خود برگزيده است؟‌» آن¬گاه عبدالله را فراخواند وگفت:‌ «ببينم مگر تو كنية‌ ابوعيسي داري؟» عبدالله خود را از ترس كنار كشيد. عمر دست او را گرفت و چنان به دندان گزيد كه فرياد كشيد؛ سپس او را زد و گفت: «واي بر تو، مگر عيسيٰ را پدري است؟ مگر تو نمي¬داني كه عرب چه كنيه-هايي براي خود برمي¬گزينند؛ مثل ابوسلمه، ابوحنظله، ابوعرفطه و ابومرّه.» آن¬گاه ابن ابي¬الحديد مي¬افزايد: «عمر هرگاه بر يكي از افراد خانواده¬اش خشم مي¬گرفت آرام نمي¬شد، تا آن¬كه دست او را گاز بگيرد.»

ابن¬عبّاس گفته است: در يكي از كوچه¬هاي مدينه همراه عمر بن خطّاب پياده مي¬رفتم، ناگهان به من گفت:‌ ابن عبّاس، من دوست تو [علي (ع)] را مظلوم مي¬بينم، با خود گفتم: به خدا سوگند، نبايد در پاسخ به اين كلمه بر من سبقت گيرد. اين بود كه به فوري گفتم:‌ «اي اميرالمؤمنين، داد او را بستان و حقّ او را به او برگردان.» دستش را از ميان دستم بيرون كشيد؛ و در حالي كه مدّتي همهمه مي¬كرد پيشاپيش رفت، سپس درنگ كرد، من به او رسيدم. گفت:‌ «اي ابن عبّاس‌، گمان نمي¬كنم چيزي آنان را از او بازداشته باشد، جز اين¬كه قوم او سنّ و سالش را كم دانستند.» با خود گفتم:‌ اين گفتار از سخن نخست بدتر است، گفتم: «به خدا سوگند، خدا و رسولش، او را كم سنّ و سال نشمردند، آن هنگامي كه به او فرمان دادند ابلاغ سورة‌ برائت را از دوست تو [ابوبكر] بگيرد و خود عهده¬دار آن شود.» عمر از من روي گرداند و شتابان رفت. من هم برگشتم.

عمر در اواخر روزگار خويش گرفتار فراموشي شد،‌ ¬چنان كه كسي را مقابل خويش قرار داده بود كه شمار ركعات را به او تلقين و اشاره كند كه ركوع يا قيام كند.

حواله¬اي به عمر تسليم شد كه تاريخ پرداخت آن ماه شعبان بود. عمر گفت:‌ «كدام ماه شعبان؟‌ شعباني كه گذشته يا شعباني كه در آن هستيم؟‌» سپس اصحاب پيامبر(ص) را جمع كرد و گفت:‌ «براي مردم تاريخي وضع كنيد كه ملاك كارشان قرار گيرد.» يكي از ايشان گفت: «تاريخ روم را ملاك قرار دهيد.» گفتند: «طولاني است و از روزگار ذوالقرنين نوشته شده است.» ديگري گفت:‌ «بر مبناي تاريخ ايرانيان بنويسيد.» گفتند: «ايرانيان هر پادشاهي كه قيام مي¬كند تاريخ پيش از او را رها مي¬كنند.» علي (ع)‌ فرمود: «تاريخ خود را از هنگامي قرار دهيد كه پيامبر(ص)‌ از خانة شرك [مكّه] به¬ خانة نصرت [مدينه] كه جايگاه هجرت است، هجرت كرد. عمر گفت: «چه نيكو اشارتي كردي.» و مبناي تاريخ، هجرت پيامبر(ص) قرار گرفت؛ و در آن هنگام دو سال و نيم از خلافت عمرگذشته بود.

ابوهريره گويد: از پيش ابوموسي اشعري با هشتصد هزار درهم نزد عمر رفتم، گفت: «چه آورده¬اي؟» گفتم:‌ «هشتصد هزار درهم.» گفت: «هشتاد هزار درهم آورده¬اي؟» گفتم: اي اميرالمؤمنين، هشتصد هزار درهم آورده¬ام. او با شگفتي تكرار مي¬كرد و سپس گفت: «واي بر تو، هشتصد هزار درهم يعني چقدر؟ شروع كردم براي او صدهزار صد¬هزار شمردن تا آن¬كه به هشتصد هزار درهم رسيدم، آن را بسيار زياد شمرد.

ابن¬عبّاس ¬گويد: «در يكي از سفرهاي عمر به شام همراه عمر بيرون رفتم؛ روزي به من گفت: اي ابن¬عبّاس، از پسرعمويت پيش تو شكايت مي-كنم، از او خواستم همراه من به سفر بيايد نپذيرفت، و همواره مي¬بينم دلگير است؛ تو خيال مي¬كني دلگيري او در چيست؟‌ گفتم:‌ «اي اميرالمؤمنين، تو خود مي¬داني.» گفت:‌ «گمان مي¬كنم از اين¬كه خلافت را از دست داده، اندوهگين است.» گفتم: «آري، سبب همان است، او بر آن است كه پيامبر(ص) حكومت را براي او مي¬خواسته است.» گفت: «درست است كه پيامبر (ص) حكومت را براي او مي¬خواسته؛ ولي وقتي خداوند متعال آن را اراده نفرموده و نخواسته است، چه مي¬شود! پيامبر(ص) چيزي مي¬خواست و خدا غير آن را. مراد خداوند برآورده شد و مراد رسول خدا(ص) برآورده نشد؛ مگر هر چه را كه رسول خدا (ص) بخواهد انجام مي¬شود؟ او مي¬خواست عمويش مسلمان شود، ولي خداوند آن را اراده نفرمود.»

مردي از مسلمانان به عمر گفت: «وقتي مدائن را گشوديم به كتابي دست يافتيم كه در آن پاره¬اي از علوم ايرانيان و كلامي خوش بود.» عمر با تازيانه شروع به زدن آن مرد كرد و اين آيه را خواند:‌ «ما براي تو بهترين قصّه¬ها را بيان مي¬كنيم.»‌ ( يوسف، 3) و ¬گفت:‌ «اي واي بر تو، مگر قصّه و داستاني بهتر از كتاب خدا هست؟‌ كساني كه پيش از شما بودند به اين سبب هلاك شدند كه بر كتاب¬هاي دانشمندان و كشيش¬هاي بزرگ خود روي آوردند و تورات و انجيل را رها كردند، تا علمي كه در آن¬ها بود از ميان رفت.»‌

عمر نخستين كسي است، كه نمازهاي مستحبّي [تراويح] ماه رمضان را به صورت جماعت معمول كرد و اين موضوع را به شهرها هم نوشت.

احاديث در فضيلت عمر به نقل ابن ابي¬الحديد در اوّل شرح نهج¬البلاغه

1 ـ‌ آرامش و سكينه بر زبان عمر سخن مي¬گويد.

2 ـ‌ ميان دو چشم عمر فرشته¬اي است كه او را موفّق و به راه راست مي-دارد.

3 ـ اگر من ميان شما به پيامبري مبعوث نمي¬شدم، همانا عمر مبعوث مي¬شد. و هرگاه جبرئيل دير نزد من مي¬آمد، مي¬پنداشتم كه به سوي عمر مبعوث شده است.

4 ـ‌ عمر چراغ اهل بهشت است.

5 ـ اگر عذاب بر زمين نازل مي¬شد، كسي جز عمر از آن رهايي نمي-يافت.

6 ـ‌ پيامبر(ص) فرموده است: «مرا با امّتم سنجيدند بر آنان برتري داشتم، ابوبكر را سنجيدند برتري داشت، عمر را سنجيدند برتري داشت و برتري و برتري.»‌

آن¬گاه ابن ابي¬الحديد گويد:‌ دشمنان عمر در بارة‌ اين احاديث طعنه زده و گفته¬اند:

1ـ اگر عمر مورد الهام فرشتگان بود، ولايت شام را دراختيار معاوية فاسق و بدكاره قرار نمي¬داد و خدا به او الهام مي¬فرمود كه در چه كارهاي ناپسندي از ستم و دستيازي به خلافت با زور و ترجيح دادن در تقسيم اموال و غنايم و گناهان آشكار خواهد افتاد.

هم¬چنين گفته¬اند:‌ چگونه شيطان راهي غير از راه عمر را مي¬پيمايد؛‌ و حال آن¬كه عمر چند بار از جنگ گريخته است، در جنگ¬هاي احد و حنين و خيبر؛ و گريختن از جنگ از كارهاي شيطاني و از گناهان بزرگ و بدبخت¬كننده است.

نيز مي¬گويند: چگونه ادّعا مي¬كنند كه آرامش و سكينه بر زبان عمر سخن مي¬گويند؟‌ فكر مي¬كني همين سكينه و آرامش در حديبيّه موجب ستيز او با رسول خدا (ص) بود؟

2 ـ اگر فرشته بر زبان عمر سخن مي¬گفته، يا او را به راه راست موفّق مي¬داشته، او بر رسول خدا (ص) افضل بوده؛‌ چون رسول خدا (ص) رسالت خويش را از زبان فرشته¬اي (جبرئيل) براي امّت ابلاغ مي¬كرد، و حال آن¬كه فرشته بر زبان عمر سخن مي¬گفته و فرشتة‌ ديگر هم او را موفّق مي¬داشته است. و حال آن¬كه بدون ترديد در مواردي احكام نادرست داده است و علي بن ابي¬طالب (ع) و معاذ بن جبل و ديگران آن مسئله را به او تفهيم كرده¬اند؛ و كار به آن¬جا رسيد كه مي¬گفت:‌ «اگر علي نباشد عمر هلاك مي¬شود و اگر معاذ نباشد عمر هلاك مي¬شود.» و چون صدور حكم بر او دشوار مي¬شد، به ابن عبّاس مي¬گفت: «‌اي غوّاص، فروشو و حكم را بگو.»‌ و او گره از كارش مي¬گشود.

3 ـ لازمة آن حديثي كه مي¬گويد: «اگر من مبعوث نمي¬شدم عمر مبعوث مي¬شد.»‌ اين است كه پيامبر(ص)‌ براي عمر عذابي دردناك باشد كه او را از نبوّت باز داشته است.

4 ـ گفته¬اند:‌ امّا اين¬كه عمر چراغ بهشتيان باشد، اقتضايش اين است¬كه اگر عمر تجلّي نكند، بهشت تاريك و بدون چراغ باشد.

5 ـ گفته¬اند:‌ چگونه جايز است گفته شود: «‌اگر عذابي نازل شود، كسي جز عمر از آن رهايي نمي¬يابد.»‌‌ و حال آن¬كه قرآن مي¬فرمايد:‌ «‌و خداوند در حالي كه تو (اي پيامبر اسلام(ص)) ميان ايشان هستي آنان را عذاب نمي¬كند.»‌ ( انفال 33)

6 ـ گفته¬اند: جاي بسي شگفتي است, كه پيامبر (ص) اندكي بر امّتش برتري داشته باشد، و ابوبكر هم همان¬گونه باشد؛‌ ولي عمر به مراتب از آن دو برتري داشته باشد؛‌ و مقتضي اين سخن آن است كه فضل عمر بيشتر از فضيلت ابوبكر و رسول خدا (ص)‌ باشد.

داستان شورا

چون عمر به وسيلة ابولؤلؤ زخم خورد، به او گفتند:‌ چه شود كه جانشيني تعيين كني؟ گفت: «كي را جانشين كنم؟ اگر ابوعبيدة‌ جرّاح زنده بود او را جانشين مي¬كردم، و اگر پروردگارم مي¬پرسيد مي¬گفتم:‌ شنيدم كه پيامبرت مي¬گفت: وي امين مردم است. اگر سالم مولاي ابوحذيفه زنده بود او را جانشين خود مي¬كردم؛ و اگر پروردگارم مي¬پرسيد مي¬گفتم:‌ شنيدم كه پيامبرت مي¬گفت: «سالم خدا را بسيار دوست دارد.»

و چون عمر دانست كه خواهد مرد، گفت: «رسول خدا (ص) رحلت كرد؛ در حالي كه از شش نفر راضي بود و آن¬ها عبارت بودند از: علي (ع)، عثمان، عبدالرّحمان بن عوف، سعد بن ابي¬قاص، طلحه و زبير؛‌ پس من چنين مصلحت ديدم كه موضوع خلافت را ميان ايشان به شورا گذارم، تا از ميان خود يكي را انتخاب كنند.» و دستور داد كه عبدالله بن عمر هم براي حكميّت بين آن¬ها در جمع حاضر باشد.

آن¬گاه عمر به آن¬ها گفت: «آيا شما را از خصوصيّاتتان آگاه كنم؟» زبير گفت:‌ «بگو، كه اگر از تو بخواهيم كه نگويي باز هم خواهي گفت.» عمر گفت:‌ «امّا تو اي زبير، مردي كم¬حوصله و رنگ به رنگي، در رضايت چون مؤمن و به هنگام خشم چون كافري؛‌ روزي انساني و روزي ديگر شيطان و اگر خلافت به تو رسد، چه بسا روزت را صرف چانه¬زدن در بارة يك مد جو كني‌؛‌ كاش مي¬دانستم اگر خلافت به تو برسد، روزي كه حالت شيطاني داري و خشمگيني، چه كسي براي مردم عهده¬دار خلافت خواهد بود؛ و تا هنگامي كه اين صفات در تو موجود است،‌ خداوند خلافت اين امّت را براي تو جمع نخواهد فرمود.»

عمر سپس رو به طلحه كرد و به او گفت: «پيامبر (ص) رحلت فرمود، در حالي كه از آن سخني كه به هنگام نزول آية‌ حجاب گفته بودي بر تو خشمگين بود.» ابن ابي¬الحديد به نقل از جاحظ گويد: «چون آية حجاب نازل شد، طلحه گفته بود: «مقصود پيامبر (ص) از اين¬كه زنان خود را در حجاب قرار مي¬دهد چيست؟‌ فردا كه بميرد، خودمان آن¬ها را به همسري برمي¬گزينيم و با آنان هم¬بستر مي¬شويم.» جاحظ گويد: «اي كاش كسي به عمر مي¬گفت: «تو كه مدّعي بودي پيامبر (ص) رحلت فرمودند، در حالي كه از اين شش تن راضي بود؛‌ پس چگونه مي¬گويي پيامبر (ص) رحلت فرمود، در حالي كه بر طلحه به سبب سخني كه گفته بود خشمگين بود و چنين تهمتي بر او مي¬زني؟»‌ ولي چه كسي جرأت داشت اعتراضي كم¬تر از اين هم بر عمر كند.

آن¬گاه عمر رو به «سعد بن ابي¬وقاص»‌ كرد و گفت:‌ «تو مي¬تواني سالار خوبي براي گروهي از سواركاراني باشي و اهل شكار و تير و كماني؛ ولي قبيلة زهره را با خلافت و فرماندهي بر مردم چه كار است؟!»

پس رو به عبدالرّحمان بن عوف كرد و گفت: «امّا تو، اگر ايمان نيمي از مردم را با ايمان تو بسنجند، ايمان تو بر آنان برتري دارد؛ ولي خلافت براي كسي كه در او ضعفي چون ضعف تو باشد رو به راه نمي¬شود؛‌ وانگهي بني¬زهره را با خلافت چه كار است؟!»

سپس رو به علي (ع) نمود و گفت: «به خدا سوگند، اگر نه اين بود كه در تو نوعي شوخي و مزاح سرشته است، به حقّ شايستة‌ خلافتي؛‌ و به خدا سوگند، اگر تو بر مردم حاكم شوي، آنان را به حقّ‌ و شاهراه رخشان هدايت و راهبري مي¬كني.»

سپس رو به عثمان كرد و گفت: گويا براي تو آماده است، و گويي هم-اكنون مي¬بينم كه قريش قلّادة خلافت را برگردنت خواهند افكند، و تو فرزندان اميّه و ابومعيط را بر گردن مردم سوار خواهي كرد و آنان را در تقسيم غنايم و اموال بر ديگران ترجيح مي¬دهي. پس گروهي بر تو مي¬شورند و تو را بر بسترت سر خواهند بريد.» آن¬گاه موهاي جلو سرش را با محبّت كشيد و گفت: آن هنگام اين سخن مرا يادآور كه در هرحال چنان خواهد بود.»

معلوم مي¬شود كه اين شوراي شش¬نفري ظاهري و مصلحتي بوده است؛ چون اعضا را طوري انتخاب كرده كه حتماً‌ عثمان خليفه شود؛ و اين¬جا هم به چهار نفري كه با عثمان و عليه علي(ع) بودند، نظر خود را در مورد تعيين عثمان بالصّراحه بيان كرد.

آن¬گاه عمر به «ابوطلحة‌ انصاري» گفت:‌ «چون از كنار گور من برگشتيد، همراه پنجاه تن از انصار، اين شش نفر را در خانه¬اي جمع كن و آنان را به تعجيل در انتخاب خليفه¬اي از بين خود وادار. اگر پنج تن اتّفاق كردند و يكي از ايشان از پذيرش آن خودداري كرد او را گردن بزن. اگر چهار تن با يكديگر اتّفاق و دو تن مخالفت كردند، آن دو را گردن بزن. اگر سه تن با يكديگر موافقت و سه تن مخالفت كردند، آن سه تني كه در جهت مخالف عبدالرّحمان بن عوف هستند گردن بزن. و اگر سه روز گذشت و بر كاري اتّفاق نكردند، هر شش تن را گردن بزن و مسلمانان را واگذار، تا براي خود كسي را برگزينند.»

چون از نزد عمر بيرون آمدند، علي (ع) به بني¬هاشم گفت‌: خلافت از ما دور شد. گفتند: چگونه؟ گفت: سعد عموزادة‌ عبدالرّحمان است و عبدالرّحمان داماد عثمان، و اين سه نفر با هم¬اند؛ اگر آن دو نفر هم با من باشند، بي¬نتيجه است؛ چه عبدالرّحمان درآن سه نفر است.

چون شش نفر به شور پرداختند،‌ طلحه گفت: «من حقّ خود را در اين شورا به عثمان واگذار كردم.» زبير هم براي معارضه با طلحه گفت: «من هم حقّ‌ خود را به علي(ع)‌ واگذار كردم.» سعد بن ابي¬وقاص هم گفت: «من هم حقّ خودم را به پسرعمويم عبدالرّحمان عوف بخشيدم.» عبدالرّحمان هم گفت: من هم داوطلب خلافت نيستم؛ و بدين ترتيب،‌ امر دائر شد بين علي (ع) و عثمان؛ و عبدالرّحمان هر كسي از آن دو را انتخاب كند، او خليفه است.

عبدالرّحمان طبق سفارش عمر به وي، نخست خطاب به علي (ع) گفت: «من با تو بيعت مي¬كنم به اجراي احكام كتاب خدا و سنّت پيامبر (ص) و رعايت سيرة شيخين يعني ابوبكر و عمر.» علي (ع) گفت: «من بر كتاب خدا و سنّت رسول خدا (ص) و آن¬چه اجتهاد و رأي خودم باشد، عمل خواهم كرد.» عبدالرّحمان پيشنهاد خود را با همان شرط به عثمان گفت. عثمان گفت: «آري.» عبدالرّحمان دو باره پيشنهاد خود را به علي (ع) عرضه داشت و علي (ع) همان گفتار خود را تكرار كرد و بار سوّم فرمود: «‌با كتاب خدا و سنّت پيامبر(ص) نيازي به روش هيچ كس نيست و تو كوشش داري اين امر را از من دور سازي.» و چون عبدالرّحمان اين كار را سه بار انجام داد و ديد علي (ع) از عقيدة خود برنمي¬گردد و عثمان با گفتن آري پاسخ مي¬دهد، دست بر دست عثمان نهاد و گفت: «سلام بر تو باد اي اميرالمؤمنين.» علي (ع) ‌ فرمود: «اين نخستين بار نيست كه بر ما ستم روا داشتيد.»‌ و آن¬گاه اين آيه را خواند: «فَصَبرٌ جَميلٌ، وَاللهُ المُستَعانُ عَلى ماتَصِفونَ( يوسف 18 ):‌ اينك صبري نيكو [براي من بهتر است] و بر آن¬چه توصيف مي¬كنيد، خدا ياري¬ده است.» (اريخ طبري، ص 2065 و كامل ابن اثير، ص 1589 و تاريخ يعقوبي، ص 253 )

«ابن ابي¬الحديد» گويد: چون عمر حقّ وتو به عبدالرّحمان عوف داد، ابن¬عبّاس گفت: «خلافت از دست ما بيرون رفت.» علي (ع) فرمود:‌ «من هم مي¬دانم؛‌ ولي در شورا شركت مي¬كنم؛ زيرا عمر قبلاً مي¬گفت: پيامبر (ص) فرموده¬:‌ «نبوّت و امامت در يك خانواده جمع نمي¬شود» و من اكنون در شورا شركت مي¬كنم تا براي مردم نقض گفتار عمر آشكار شود. [و بالاخره هم بعد از عثمان، علي (ع) به خلافت رسيد؛ و معلوم شد كه پيامبر(ص) چنين چيزي نفرموده است]. (شرح خطبة سوّم نهج البلاغة ابن ابي الحديد)


کتاب جانشینان پیامبر (ص)

دکتر رحمت الله قاضیان