سایت اصول دین

بخش اوّل - فلسفه چیست؟

دکتر رحمت الله قاضیان

فلسفه چیست؟.

علم و فلسفه: فلسفه سابقاً به جميع معلومات عقلی اطلاق می¬شد و تقريباً مرادف لفظ «علم» بود؛ ولی اخيراً که علوم تجربی گسترش يافتند، به آن دسته از مسائل كه راه تحقيق در آن¬ها تجربه است «علم» می¬‌گويند و به آن¬ دسته كه راه تحقيق در آن¬ها صرفاً عقل واستدلال است «فلسفه» می¬‌گويند.

معنی فلسفه: لفظ فلسفه ريشه¬ي يوناني دارد‌ و از كلمه¬ي «فيلوسوفيا» گرفته شده است‌ كه «فيلو» به معني دوستداري و «سوفيا»‌ به معني دانايي است؛‌ پس كلمه¬ي «فيلوسوفيا» به معني دوستداري دانايي است. قبل از سقراط گروهي كه خود را «سوفيست» يعني دانشمند مي¬ناميدند، ادراك انسان را مقياس حقيقت و واقعيّت مي¬پنداشتند و در استدلالات خود مغالطه به كار مي¬بردند. سقراط به خاطر تواضع يا هم¬رديف نشدن با سوفسطاييان خود را «فيلوسوفيا» يعني دوستدار دانش ناميد‌ و تدريجاً سوفيست هم مفهوم اصلي خود را از دست داد و مفهوم مغالطه¬كاري به خود گرفت؛‌ و فيلوسوفيا هم از مفهوم دوستدار دانش به مفهوم دانشمند ارتقاء يافت‌ و كلمه¬ی فلسفه هم مرادف شد با دانش.

موضوع فلسفه: هر علمی چون فيزيك، شيمی، حساب، هندسه، ستاره‌شناسی، زيست‌شناسی در اطراف موضوع معيّنی گفت¬وگو می¬‌كند و بين مسائل هر علم رابطه¬ی خاصّی وجود دارد، كه آن¬ها را به يكديگر پيوسته و از مسائل علوم ديگر جدا می¬‌سازد. فلسفه نيز از بود و نبود اشياء و احكام مطلق هستی بر اساس برهان و قياس عقلی بحث می¬کند.

ايده¬آليسم، سپتي¬سيسم، ماترياليسم و رئاليسم

متفکّران و صاحب¬نظران در مورد موجوديّت اشياء و نيز ارزش علم يعني شناخت موجودات توسّط انسان، نظرهاي مختلفي دارند، كه‌ مهم¬ترين آن¬ها چهار نظر است: ايده¬آليسم، سپتي¬سيسم، ماترياليسم و رئاليسم.

1 ـ ايده¬آليسم (پندارگرايي)

ايده¬آليست¬ها انسان، حيوان، نبات، زمين، خورشيد و ستارگان را -چون خواب و خيال و ساخته¬ی¬ ذهن انسان مي¬دانند و تنها تصوّرات و ايده¬هاي ذهني اين¬ها در ذهن انسان را واقعي مي¬دانند. در يونان باستان «سوفسطاييان» و در قرون جديد عدّه¬اي از فلاسفه¬ی¬ اروپا نظير باركلي و شوپنهاور داراي چنين عقيده¬اي بوده¬اند.

سوفسطائیان: در قرن پنجم قبل از ميلاد يعنی پيش از سقراط بر اثر دو عامل گروهی به نام «سوفيست» و «سوفسطائی» پيدا شدند: يکی ظهور آراء و عقايد گوناگون و ضدّ و نقيض و ديگر رواج فوق العادّه خطابه، مخصوصاً خطابه قضائی. بدين معنی که هرگاه منازعات مالی به دادگاه کشيده می¬شد، عدّه¬ای که در کار خطابه مهارت داشتند، با گرفتن پول حاضر بودند با ايراد خطابه¬های مؤثّر از موکّل خود ـ خواه حق باشد يا باطل ـ دفاع کنند. و همين امر هم باعث شد، که خود معتقد شوند اصولاً حقّ و باطل و راست و دروغی در واقع وجود ندارد، که گاهی با رأی انسان مطابقت کند و گاهی نکند؛ بلکه حق آن است که انسان آن را حق بداند و باطل آن چيزی است که انسان آن را باطل بداند

سوفسطائيان آموزگاران دوره¬گردي بودند، كه در فنّ خطابه و طرز غلبه بر دشمن در سياست و محاكم قضائي با تشبّث به لطايف-الحيل مهارت بسيار يافته و كلاس¬ها براي تعليم اين فن افتتاح كرده بودند، تا با اخذ اجرت از مردم بدان¬ها بياموزند، كه چگونه راجع به هر عقيده¬اي كه باشد ـ خواه حق يا باطل ـ بحث و سخنراني كنند و بر حريف غلبه نمايند.

از آنجا كه سوفسطاييان سعي مي¬كردند براي هر مدّعايي ـ خواه حقّ يا باطل ـ‌ دليل بياورند و گاهي براي دو طرف دعوي دليل مي-آوردند. اين سر و كار داشتن مداوم آنان با تعليم و تربيت¬هاي مغالطه¬آميز به ديگران، سبب شد، كه خودشان به تدريج معتقد شوند حقّ و باطل و راست و دروغي وراي انديشه¬ي انسان و در واقع وجود ندارد، كه گاهي با رأي و نظر او مطابقت كند و گاهي نكند، بلكه حق و باطل تابع انديشه انسان است، يعني حق آن چيزي است كه انسان آن را حق بداند و باطل آن چيزي است كه انسان آن را باطل بداند؛ و هر كس هم هر چه ادراك كند درست است، و اگر دو نفر بر خلاف يكديگر هم ادراك كنند باز ادراك هر دوشان درست است؛ يعني اگر يك نفر چيزي را حق تشخيص داد و ديگري آن را باطل، آن چيز براي اوّلي حق است و براي دوّمي باطل. مثلاً اگر كسي مي¬گفت: خدا هست، مي¬گفتند: درست مي¬گويي و اگر ديگري مي¬گفت: خدا نيست، مي¬گفتند: تو هم درست مي¬گوئي، اگر سوّمي مي¬گفت: يك خدا هست مي¬گفتند: درست مي¬گوئي و اگر چهارمي مي¬گفت: هزار خدا هست، مي¬گفتند: تو هم درست مي¬گوئي.

از نظر سوفسطائيان خير و شرّ نيز نسبي است و آن¬چه براي يكي ممكن است مفيد باشد براي ديگران ممكن است مضّر باشد و خير هر كس چيزي است، كه وي براي خود خير مي¬انگارد و هر كسي بايد نفع شخصي خودش را به حساب آورد؛ زيرا هر چند ممكن است از لحاظ نظري دو عقيده و دو نظر براي كسي مساوي باشند؛ ولي از لحاظ عملي ممكن است يكي از آن دو فكر براي استفاده در زندگي كسي بهتر از ديگري باشد؛ ازاين¬رو سوفسطائيان می¬گفتند، هر چند وجود خدايان مسلّم نيست؛ ولي بهتر است آن¬ها را پرستش كرد؛ چون به نفع انسان است.

از آنجا که اين گروه در همه¬ی امور زمان خود تقريباً مهارت داشتند به نام «سوفيست» يعنی دانشمند معروف شدند؛ ولي چون به مردم بيان مغالطي مي¬آموختند، بعدها اين اسم عَلَم شد برای همه¬ی کسانی که مغالطه¬گر بوده و به هيچ اصل ثابت علمی پای¬بند نباشد.

سوفسطائيان بسيار بوده¬اند و بعضي از آن¬ها عبارتند از: پروتاگوراس، گرگياس، هيپاس، پروديكوس (افروديقوس) و تراماخوس، كه دوتاي اوّلي معروف¬ترند.

«پروتاگوراس» پروتاگوراس(پروتاغورس) كه حدود (485ـ 410 ق. م) مي¬زيسته بزرگ سوفسطائيان است. پروتاگوراس بيشتر به واسطه¬¬ی اين نظريه¬اش معروف است كه مي¬گفت: «انسان هم مقياس همه¬ی چيزهايي است كه هستند و هم معيار چيزهايي كه نيستند»؛ و چون هر چه انسان درك مي¬كند از طريق حواس است، و هر احساسي تنها ممكن است در همان لحظه كه به وسيله¬ي آن شخص ادراك شده است صحيح باشد، ولي در نزد كس ديگري يا حتّیٰ خود آن شخص در حالت ديگري طوري ديگر ادراك شود؛ ازاين¬رو، هركس مطابق آن¬چه فهميده حكم مي¬كند؛ پس هركس هر چه ادراك مي¬كند «حقّ» است.

«گرگياس» گرگياس اهل «لئونتيني» از شهرهاي سيسيل است، كه در حدود 483 تا 380 ق. م مي¬زيسته است. پروتاگوراس تنها امكان شناسائي انسان را مورد ترديد قرار داد؛ ولي گرگياس نه وحدت را پذيرفت نه كثرت، نه حركت نه سكون و در انكار معرفت توسّط انسان تا آن¬جا پيش رفت كه گفت: «هيچ چيز وجود ندارد؛ و اگر هم چيزي وجود داشته باشد غير قابل شناخت است؛ و اگر هم فرضاً كسي بتواند آن را بشناسد، هرگز نمي¬تواند معرفت خود را به ديگران انتقال دهد».

سقراط، افلاطون و ارسطو و مبارزه با سوفسطائیان: ابتدا سقراط بعد افلاطون و سپس ارسطو به شدّت به مبارزه با سوفسطائيان برخاستند و مغلطه‌های آنان را آشكار ساختند و ثابت كردند كه اشياء قطع نظر از ادراك ما واقعيّت دارند و دارای كيفيّت مخصوصی می¬‌باشند و حكمت عبارت است از علم به احوال اعيان موجودات آن‌طور كه هستند؛ و ثابت نمودند كه‌ خطا و اشتباه هم به خاطر اين است كه‌ انسان در برخورد با اشياء، حواس و عقل و فكر خود را خوب به كار نمي¬اندازد؛ ولي اگر انسان فكر و حواس و عقل خود را به كار اندازد،‌ حقيقت را بدون خطا و اشتباه درمی¬يابد. ارسطو براي همين منظور قواعد منطق را براي درست فكر كردن و درست استدلال نمودن و تميز خطا از صواب وضع نمود.

جرج برکلی: جرج برکلی (1685 ـ 1753) به پيروی از جان لاک انگلبسی منشأ همه علوم را حس و تجربه می¬‌داند و به معلومات عقلی و فطری كه گروهی از فلاسفه¬ی اروپا قائل بودند قائل نيست؛ امّا در عين حال برای محسوسات، وجود خارجی قائل نيست و می¬گويد: منشأ احساس تأثيرات خارجی نيست؛ چون حواس خطا می¬کنند؛ ولی برای تصوّرات ذهنی وجود حقيقی قائل است و از همين راه وجود نفس را اثبات می¬‌كند و می¬‌گويد ادراك، ادراك كننده می¬‌خواهد و آن «نفس» است.

بركلی می¬‌گويد: من سوفسطائی نيستم؛ زيرا منکر وجود موجودات نيستم؛ ولی ازآن¬رو زمين، آسمان، کوه، درخت و... وجود دارد؛ که اين موجودات در ادراك من که ادراك كننده هستم وجود دارند.

برکلی برای اثبات ذات خدا نيز اين‌طور استدلال می¬‌كند: چون می¬‌بينيم صور محسوسات با ترتيب و نظم مخصوص در ذهن ما پيدا می¬شوند و از بين می¬‌روند و اين آمدن و رفتن از اختيار نفس ما خارج است؛ پس معلوم می¬شود يك ذات ديگري هست، كه اين تصوّرات را با نظم و حساب معيّنی در ذهن ما ايجاد می¬‌كند و آن ذات باری تعالیٰ است.

شوپنهاور: شوپنهاور (1788 ـ 1860 م) دانشمند شهير آلماني سردسته¬ بدبينان جهان به شمار رفته، زندگي را سراسر رنج و اَلَم و دنيا را غمخانه و ماتمكده می¬‌داند. وی بيشتر به حال انزوا می¬‌زيست و تا آخر عمر به حال تجرّد به سر برد. شوپنهاور منشأ همه¬ی تصوّرات و مبدأ همه¬ی علوم را حس می¬‌داند و كار عقل را فقط تصرّف در فرآورده‌های حواس می¬‌داند.

شوپنهاور جهان مادّه را كه به وسيله¬ی حس و شعور و عقل دريافته می¬‌شود ذهنی و نمايشی محض می¬‌داند، حتّیٰ برخلاف بركلی كه وجود ادراك و قوه ادراك كننده را حقيقی می¬دانست، وی وجود آن دو را نيز بی¬‌حقيقت می¬‌داند؛ ولی می¬‌گويد: حقيقت جهان اراده است و انسان به حقيقت خودش كه اراده است بدون وساطت حس و عقل پی می¬‌برد.

شوپنهاور می¬‌گويد: اراده در ذات خود يك حقيقت مطلق و مستقل بالذّات و خارج از حدود مكان و زمان است و تمام حقايق جهان درجات و مراتب اراده می¬‌باشند. آن¬گاه می¬‌گويد: اراده كه اصل و حقيقت جهان و واحد است مايه¬ شر و فساد است؛ زيرا همين¬كه به عالم كثرت آمد يگانه چيزی را كه می¬‌خواهد ادامه هستی است؛ پس ناچار به صورت خودخواهی و خودپرستی در افراد در می¬‌آيد و اين خودخواهي¬ها با يكديگر معارضه می¬‌كنند و نزاع و شرّ و فساد بر می¬خيزد.

شوپنهاور می¬‌گويد: لذّت امر عدمی و الم امر وجودی است و عشق دو جنس مخالف (مرد و زن) با يكديگر مايه بدبختی است و حقيقتش اراده¬ی زندگی است كه می¬‌خواهد نسل را امتداد بدهد؛ منتها برای آن¬كه افراد، مصائب و ناملايمات آن را متحمّل شوند طبيعت افراد را می¬‌فريبد و دلشان را به لذّات فريبنده خوش می-‌كند.

2 ـ سپتي¬سيسم (شكاكيّت)

بعد از سقراط و افلاطون و ارسطو، عدّه¬اي به نام «سپتي¬سيست» (شكّاك) به رهبري «پيرُن» گفتند: اختلاف در عقايد و آراء بر اثر خطاي حواس و فكر كه‌ سوفسطاييان در مورد عدم واقعيّت ابراز مي¬دارند،‌ درست است؛ راه¬هاي منطقي نيز كه‌ ارسطو براي مصون ماندن از خطا ارائه نموده است، براي اين منظور كافي نيست؛ و از طرف ديگر،‌ به قول سقراطيان منكر واقعيّت موجودات هم شدن دور از صواب است؛ ازاين¬رو، ما نمي¬توانيم يقين پيدا كنيم که مدّعاي كدام¬يك از آن¬ها درست است؛ پس بايد نه همچون سقراطيّون بگوييم: اشيا در خارج از ذهن ما وجود دارند و ما هم مي¬توانيم آن¬ها را بشناسيم و نه همچون سوفسطاييان مي¬توانيم بگوييم: اشيا در خارج از ذهن ما وجود ندارند و ما نمي¬توانيم نسبت بدان¬ها علم و شناخت قطعي داشته باشيم؛ بلكه‌ در اين مورد بايد «شكّاك» باشيم،‌ يعني در مورد هيچ چيز رأي جزمي ابراز نداريم.

از آنجا هم كه بعد از رنسانس معلوم شد، كه بيشتر معلومات بشر ـ مخصوصاً‌ در مورد فلكيّات و طبيعيّات ـ اشتباه بوده، اين توهّم براي بعضي از دانشمندان غربي پيش آمد كه نكند روزي معلوم شود، اين معلومات فعلي بشر هم درست نبوده¬اند. بدين ترتيب، شکّاکيّت کهن توسّط دانشمندان غربی از نو زنده شد و امروزه عقيده¬ بسياري از غربي¬هاست.

بعضي ¬چون كانت هم گفتند: هر چند نمي¬توان منكر واقعيّت¬هاي خارج از ذهن شد؛ ولي ممكن است اشيا به گونه¬ خاصّي باشند و ادراكات ذهني ما آن¬ها را متناسب با شرايط زماني ومكاني خاصّ خود ادراك کند.

افرادی چون کانت را كه موجودات خارجي را واقعيّت¬دار مي-دانند؛ ولي براي اداراكات بشر ارزش نسبي قائل هستند، «نيمه¬ايده-آليست» نامند.

3 ـ ماترياليسم (مادّيگرايي)

در نيمه¬¬ی اوّل قرن نوزدهم هگل دانشمند شهير آلمانی منطق مخصوصی به نام «ديالکتيک» برای راه بردن عقل در کشف حقايق به کار گرفت. هگل مادّی نبود؛ ولی مارکس و انگلس که شاگردان وی بودند؛ با استفاده از فلسفه¬ی مادّی قرن هيجدهم و منطق ديالکتيک هگل، فلسفه¬ای مادّی به نام «ماترياليسم ديالکتيک» به وجود آوردند. ماترياليسم ديالكتيك می¬‌گويد: جمود و يكسان ماندن از خواص طرز تفکّر متافيزيكی است؛ ازاين¬رو اشياء را بايد در حال حركت و تغيير و تحوّل مطالعه نمود. فلسفه ماترياليست ديالکتيک حدود هفتاد سال به صورت مکتب در شوروی سابق حکومت می¬کرد؛ ولی هر زمان ناکارايی قسمتی از آن ثابت و حذف می¬شد، تا آن¬که گورباچف ديد بهترين راه اصلاحش انعدامش است و آن را به زباله دان تاريخ سپرد.

ماترياليست¬ها يا مادّيّون، هر چند به وجود عالم و موجودات آن معتقدند و براي معلومات بشر نيز ارزش قطعي قائل هستند؛ ولي موجودات را منحصر در مادّيّات دانسته و به هيچ موجود غيرمادّی همچون خدا، روح و فرشتگان، باور ندارند.

اشکال نظر ماترياليست¬ها اين است كه هيچ دليلي بر عدم خدا و ساير امور ماوراءالطّبيعه ندارند؛ ولي برعكس، الاهيّون ده¬ها برهان محكم -بر اثبات ماوراءالطّبيعه ـ مخصوصاً آفريدگار جهان ـ دارند. به نحوي كه‌ اگر كسي دلايل الاهيّون را مطالعه کند و غرض و مرضی هم نداشته باشد، به طور قطع و يقين به وجود ماوراءالطّبيعه، مخصوصاً مبدأ جهان اعتراف مي¬كند.

4 ـ رئاليسم (واقعگرايي)

رئاليسم كه‌ در اين¬جا به معناي اصالت واقعيّت خارج از ذهن مي-باشد،‌ در مقابل ايده¬آليسم مي¬باشد، كه‌ به معناي اصالت تصوّر است و جهان خارج از ظرف ذهن را منكر است.

رئاليست¬ها يا واقع¬گرايان معتقدند: اوّلاً، بر خلاف نظر ايده-آليست¬ها در خارج از ذهن ما موجوداتي هستند. ثانياً، برخلاف نظر شكّاكان معلومات بشر ارزش قطعي دارند؛ يعني اگر ما حواس و عقل خود را خوب به¬كار گيريم، مي¬توانيم به¬ طور مطمئن اشياء را بشناسيم. ثالثاً، برخلاف نظر ماترياليست¬ها، موجودات خارج از ذهن ما، در مادّيّات و محسوسات منحصر نمي¬باشند؛ بلكه‌ هستي دو بخش دارد: طبيعت يا مادّيّات و ماوراءالطّبيعه يا مجرّدات كه‌ شامل موجوداتي چون خدا، روح، فرشتگان و غيره مي¬باشد.

اكثر مردم رئاليست¬اند

نكته¬اي كه‌ بايد در نظر داشت، اين است كه‌ همان طوري كه‌ اكثر مردم سالم هستند و تعداد بيماران جسمي نسبت به سالم¬ها بسيار كمتر است؛ طرفداران ايده¬آليسم و سپتي¬سيسم و ماترياليسم هم كه در واقع در حكم بيماران رواني هستند، خوشبختانه در اقليّت¬اند. يعني نه فقط اكثر فلاسفه و دانشمندان جهان؛ بلكه‌ همه¬ی¬ مردم عادّي در همه¬¬ی¬ زمان¬ها و مكان¬ها نيز همواره هم به بخش مادّي هستي معتقد بوده¬اند و هستند و هم به بخش ماوراءالطّبيعه و مجرّد آن، مخصوصاً آفريدگار جهان.


کتاب فلسفه

دکتر رحمت الله قاضیان