سایت اصول دین


قيام توّابين و مختار


دکتر رحمت الله قاضیان

قيام توّابين و مختار.

كوفه هر چند شهري شيعي¬نشين بود؛ ولي تنها يك چهارم آن¬ها شيعه واقعي بودند و بقيّه شيعه سياسي بودند، يعني كساني كه تا امام علي و امام حسن (ع) بر قدرت و حكومت بودند، براي دریافت حقوق از آنان و برخورداری مزایای بودن با آن¬ها، سنگ طرفداري آن¬ها را به سينه مي¬زدند. وقتي عبيدالله بن زياد وارد كوفه شد و با به شهادت رساندن مسلم بن عقيل بر اوضاع كوفه مسلّط شد، چند نفر از شيعيان واقعي خود را به امام حسين (ع) رساندند، چند نفر هم فرار كردند و عدّه¬ای را هم عبيدالله گرفت و در زندان افكند. به طوري كه گفته¬اند: دوازده هزار نفر در زندان عبيدالله بودند، كه غالباً‌ از بزرگان و سران قوم بودند، كه از جملة آن¬ها مختار بن ابي¬عبيده ثقفي،‌ سليمان بن صرد خزاعي، مسيّب بن نجيبه، رفاعة بن شدّاد‌ و ابر اهيم بن مالك اشتر بودند.

چهار هزار نفر از زندانيان عبيدالله پس از رهايي به سركردگي «سليمان بن صرد خزايي» به سر مزار امام حسين (ع) و ساير شهداي كربلا رفتند و پس از گریة بسيار، سوگند ياد كردند، حال كه نتوانسته¬اند به امام حسين (ع) كمك كنند، به خونخواهي امام حسين (ع) قيام كنند و با بني¬اميّه نبرد كنند. حكومت شام ابن¬زياد را با سپاهي گران به سركوب آن¬ها فرستاد و اينان مردانه جنگيدند، ولي چون سپاه شام بسيار بيشتر بودند، سرانشان كشته شدند و افراد سپاه هم اكثريّت به شهادت رسيدند‌ و بقيّه به كوفه و جاهاي ديگر رفتند و دوباره ابن زياد با كشتن و شکنجة شيعيان بر اوضاع كوفه مسلّط شد.

به زودی مرگ زودرس به سراغ يزيد آمد و شيرازة امور از دست بني-اميّه به در رفت. در اين موقع مختار كه در زمان شهادت امام حسين (ع) در زندان عبيدالله بود، بسان شيري قيام كرد و شيعيان دوباره برای گرفتن انتقام از حکومت اموی و قاتلین شهدای کربلا اطرافش گرد آمدند. ابن زياد براي بار دوّم از طرف حكومت اموي به دستور مروان مأمور سركوب مختار شد. مختار هم ابراهيم بن مالك اشتر را كه مثل پدرش قوي و شجاع بود، به فرماندهي كوفيان گماشت؛ آنان با شجاعت و از جان¬گذشتگي تمام بر سپاه شام تاختند و با كشتن ابن زياد فرمانده سپاه و كشتن بسياري از آن¬ها بقيّه را به شام فراري دادند.

در قيام مختار، غير از عبيدالله بن زياد، عمر بن سعد، شمر، خولی، سنان و ساير سران لشکر کوفه به دست سپاهيان مختار به قتل رسيدند، به طوری که نوشته¬اند در يک جا 248 نفر از آن¬ها کشته شدند که بعضی از آن¬ها را چون گوسفند سر بريدند، بعضی را شکم پاره کردند، بعضی را زنده در ديگ آب جوشان يا روغن داغ افکندند و بعضی را بر زمين ميخ¬کوب کردند و آن¬گاه با اسب بر آن¬ها تاختند.

چون عبيدالله بن زياد كشته شد، مختار سر او را با مردي از قوم خود به مدينه نزد امام سجّاد (ع) فرستاد و به او گفت: بر در خانة علي بن¬ حسين (ع) بايست و هرگاه ديدي درهاي خانه¬اش بازشده است و مردم داخل مي-شوند،‌ آن همان وقتي است كه سفرة خوراكش گسترده مي¬شود؛ پس بر او درآي. فرستادة مختار به در خانة علي بن الحسين (ع) آمد و چون درها گشوده شد و مردم براي غذا خوردن داخل شدند، با صداي بلند فرياد كرد: اي اهل بيت نبوّت و معدن رسالت و فرودگاه فرشتگان و محلّ نزول وحي، منم فرستاده مختار بن ابي¬عبيده و همراه من است سر عبيدالله بن زياد.» پس در خانه¬اي از خانه¬هاي بني¬هاشم زني باقي نماند، مگر آن¬كه شيون بلند شد و فرستاده مختار درآمد و سر را بيرون آورد. و چون علي بن الحسين (ع) آن را ديد، گفت: «اَبْعَدَهُ اللهُ اِلَي النَّارِ: خداي او را به آتش كشاند».گفته¬اند: امام سجّاد (ع) از روزي¬كه پدرش كشته شد،‌ هيچ روزي خندان ديده نشد، مگر همان روز و او را شتراني بود كه از شام ميوه حمل مي¬كردند؛‌ پس چون سر عبيدالله بن زياد را نزد وي آوردند، فرمود تا آن ميوه¬ها را در ميان مردم مدينه توزيع كردند و زنان خاندان پيامبر (ص) شانه كردند و رنگ بستند، با اين¬كه از روز شهادت امام حسين (ع)‌، هيچ زني از آنان شانه به سر نزده و موهايش را رنگ نكرده بود. (يعقوبي 2/202)

جریان کشته شدن عمرسعد: وقتي كه امام حسين (ع) در كربلا با عمرسعد ملاقاتي داشت، به او فرمود: «چطور حاضر شده¬اي كه مرا به قتل برساني؟» گفت: «در مقابل گرفتن حكومت ري.» امام حسين (ع) فرمود: «اميدوارم، گندم ري به دهانت نرود.» عمرسعد مسخره كرد و گفت: «اگر گندمش نباشد، جوش ما را كفايت مي¬كند.» امام حسين (ع) نفرينش كرد و فرمود: «قَتَلَکَ اللهُ فِي فِراشِكَ: خدا تو را در رختخوابت بكشد».

گفته¬اند: مختار در مقابل گرفتن ليست قاتلين شهداي كربلا از عمر سعد، به وي امان¬نامه¬اي داد كه در آن نوشته شده بود: «عمرسعد در امان است، مادامي كه حدثي از وي سرنزده باشد‌». و چون مختار قاتلين شهداي كربلا را به سزاي اعمالشان رساند، در صدد كشتن خود عمر سعد افتاد. پس اوّل صبح يكي از افسرانش به نام «ابوعمره» را براي آوردن او فرستاد؛‌ ولي به او گفت: «مواظب باش كه عمر سعد به اهل خانه¬اش سفارش كرده كه هر وقت¬ گفتم «‌عبايم را بياوريد، شمشيرم را هم با عبايم برايم بياوريد.» و اگرچنين گفت، او مي¬خواهد تو را بكشد و فرار كند، مواظب خودت باش. چون ابوعمره نزد عبيدالله رفت گفت: «امير مختار تو را خواسته است.» عمر سعد گفت: «از من چه مي¬خواهد؟» گفت: «نمي¬دانم؛‌ ولي گويا قصد كشتنت را دارد.» عمرسعد گفت:‌ «او به من امان¬نامه داده است.» افسر گفت: «امان¬نامه را ببينم.» و چون امان¬نامه را به او نشان داد، افسر گفت: «تو تا حال دستشويي نرفته¬اي؟‌» عمر گفت: «منظور مختار ازحَدَث در اين امان¬نامه دستشويي نبوده، منظورش اين بوده كه من درامانم تا مادامي كه حادثه¬اي نيافريده¬ام.» ابوعمره گفت: «چه مي¬دانم، اين نامه دستشويي رفتن هم معني مي¬دهد. پس عمر¬سعد با خود گفت: راستي نكند مختار بگويد: «مقصود من از اين نامه دستشويي رفتن بوده است.» پس اهل خانواده¬اش را صدا زد: «عباي مرا بياوريد.» تا اين را گفت، ابوعمره با شمشيرش زد و همان¬طوري كه امام حسين(ع) نفرينش فرموده بود، او را در رختخوابش كشت. و چون سر مختار را براي عمر سعد آورد، وي سرش را براي محمّد حنفيّه به مدينه فرستاد. (‌طبري 3350)

چون ابوعمره سر عمرسعد را نزد مختار آورد، پسرش حفص نزد مختار نشسته بود. مختار از او پرسيد: آيا اين مرد را مي¬شناسي؟‌ گفت: آري. زندگي را پس از او خيري نيست. مختار گفت: تا او را نيز كشتند.

ولی کوفه و عراق روی آرامش به خود نديد. عبدالله بن زبير، برادرش مصعب بن زبير را به جنگ مختار فرستاد و پس از نبردي سخت او را كشت. پس از چندي كه مصعب از طرف برادرش عبدالله بن زبير بر عراق حكومت مي¬كرد، عبدالملك بن مروان لشكري گران به عراق آورد و پس از جنگي سخت مصعب را كشت.

بدين ترتيب، مردم عراق در مدّت كوتاهي با هم¬ياري نكردن در سپاه علي (ع)، آن¬گاه بي¬وفايي با امام حسن (ع) و بالاتر از همه دعوت امام حسين (ع) براي حكومت و آن¬گاه جمع شدن و كشتنش، هرگز روي خوش به خود نديد. به طوري كه در عرض چهارده سال در عراق، سر امام حسين (ع) را نزد عبيدالله بن زياد بردند، سر عبيدالله بن زياد را نزد مختار، سر مختار را نزد مصعب و سر مصعب را نزد عبدالملک بن مروان نهادند؛ و در اين مدّت خوارج تمام عراق را زير تاخت و تاز و قتل و غارت داشتند. آری، اين است سزای کسانی که نه فقط قدر امامان معصوم (ع) را ندانستند، بلکه رو در رويشان ايستادند و آن¬ها را به شهادت رساندند. «سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا اَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ: کسانی که ستم کرده¬اند، به زودی خواهند دانست، كه به كدام بازگشتگاه برخواهند گشت.» (شعراء 227)

وقتي سر مروان را به نزد ابوالعبّاس آوردند، سجده¬¬ای طولاني كرد و چون سر برداشت گفت: «سپاس خداي را كه انتقام مرا پيش تو و قومت باقي نگذاشت. سپاس خداي را كه مرا بر تو پيروز كرد؛ ‌ديگر اهمّيّت نمي¬دهم، كه چه وقت مرگم فرارسد، كه به انتقام حسين (ع) دويست كس از بني¬اميّه را كشته¬ام و باقيمانده جسد هشام را به تلافي پسر عمويم زيد سوزانده¬ام و مروان را به عوض برادرم ابراهيم كشته¬ام.» (‌مروج الذّهب 2/261)

آن¬گاه ابوالعبّاس سفّاح به واليان خود در شهرها دستور داد، كه بني¬اميّه را هر جا كه يافتند بكشند و آن¬ها هم چنين كردند. و چون جنازه¬های نيمه¬جان سران بنی¬اميّه را در دمشق برابر سفّاح روی هم انباشتند، دستور داد برفراز جنازه¬ها سفره¬ای گستردند و غذا آوردند. آن¬گاه با افسرانش روی جنازه¬ها نشست و به صرف غذا پرداخت؛ در حالی که هنوز بعضی زير پای او تکان می¬خوردند. وقتی که از صرف غذا فراغت يافت، گفت: «هرگز در عمرم غذايی به اين گوارايی نخورده¬ام.» آن¬گاه دستور داد جنازه¬ها را گرفته و در راه¬ها اندازند، تا مردم آن¬ها را پس از مرگشان هم لعنت کنند. به زودی مردم ديدند که سگ¬ها پاهای جنازه¬ها را گرفته بر زمين می¬کشند و می¬برند، در حالی که لباس¬های مليله¬دوزی و گران¬قيمت برتن آن¬هاست. سپس ابوالعبّاس دستور داد قبر تمام خلفاي بني¬اميّه از جمله معاويه و يزيد و مروان و عبدالملك و غيره را شكافتند و استخوان¬هايشان را بيرون آوردند و سوزاندند. و بدين ترتيب نسل بني¬اميّه را كه به چندين هزار نفر رسيده بودند، از روي زمين بركندند. (مروج الذّهب 3/257) (تاريخ طبري‌ 4638)

آن¬گاه مختار به طلب «شمر بن ذي¬الجوشن» فرستاد، شمر مردي را كه به طلبش آمده بود بكشت و به قرية كلتانيّه پناه برد. در آن¬جا نفس راحتي كشيد و پنداشت نجات يافته است، قضا را در ديه ديگري رو¬به¬روي او يكي از اصحاب مختار به نام «ابوعمره» مقام داشت، چون اين خبر بشنيد، بر سر او رفت و بكشتش و جسدش را پيش سگان انداختند.

مختار ابوعمره كيسان را به سرپرستي شرطه گماشت و به او دستور داد هزار كارگر با بيل و كلنگ فراهم آورد‌ و خانه¬هاي كساني را كه به جنگ امام حسين (ع) رفته¬اند با خاك يكسان كند. ابوعمره شروع به گردش در كوفه كرد و خانه¬هاي آن¬ها را ويران مي¬كرد، هركس را هم بيرون مي-آمد مي¬كشت و هر كس هم مي¬كشت، اموال و مستمرّيش را به يكي از ايرانياني كه در خدمت مختار بودند مي¬بخشيد. (اخبارالطّوال 337)

به نقل حاجي نوري در كتاب دارالسّلام مردي در كربلا در لشكر عمر سعد بود و چون به كوفه آمد كور شد. چون مردم از سبب كوريش پرسيدند‌، گفت: من در كربلا از لشكريان عمر سعد بودم ولي جنگي نكردم. بعد از جريان عاشورا شبي در خواب ديدم مرا به زور كشيدند و به نزد پيامبر (ص) بردند. در آن¬جا ديدم نه نفر از سران لشكر عمر سعد به وسيلة مَلَكي گردن زدند و هر يك را مي¬كشت شرارة آتش از بدنش متصاعد مي¬شد و بعد از كشتن فوري زنده مي¬گشت، تا آن¬كه هفت بار آن¬ها را كشت؛ با ديدن اين منظره من خود را روي قدم رسول خدا (ص) انداختم و گفتم:‌ اي رسول خدا، من هرچند در كربلا حاضر بودم ولي جنگي نكردم. حضرت فرمود: بلي، ولي باعث سياهي لشكري بودي كه عليه حسين من بود. پس مرا نزد خود خواند‌ و در نزد آن حضرت طشتي پر از خون بود و فرمود: اين خون فرزندم حسين است؛ آن¬گاه از آن خون به چشم من كشيد و من از ترس از خواب بيدار شدم‌ و خودم را كور ديدم. (مدينة-المعاجز 4/86)

هر کسی شخصی دارد و شخصيّتی، در روز عاشورا شخص يزيد بر شخص امام حسين (ع) غلبه نمود؛ امّا شخصيّت امام حسين (ع) که همان شخصيّت اسلام بود، بر شخصيّت يزيد، که همان شخصيّت کفر و نفاق بود پيروز شد. امام حسين (ع) شخصش را فدای شخصيّتش نمود و توانست شخصيّت يزيد و بنی¬اميّه و همه¬ی کسانی را که در اين راستا قرار داشتند، از بين ببرد.

«سيّد قطب» از مفسّران اهل سنّت مصری در تفسيرش «فی ظلال القرآن» ذيل آيه: «اِنّا لَنَنصُرُ رُسُلَنا وَالَّذينَ آمَنوا فی الحَيواةِ الدُّنيا وَ يَوم يَقومَ الاَشهادُ: بی¬ترديد ما پيامبران خود و مؤمنان را در زندگی دنيا و روزی که گواهان برای گواهی دادن به پا ايستند، ياری می-کنيم» (غافر 40/51) می¬گويد: اگر می¬خواهيد بدانيد، که چگونه خداوند ياريش را شامل مؤمنان می¬کند، تاريخ عاشورا را مرور کنيد؛ خداوند در روز عاشورا آن چنان امام حسين (ع) را ياری کرد، که پس از او نه يزيد باقی ماند و نه بنی¬اميّه.


کتاب امام حسین (ع)

دکتر رحمت الله قاضیان