سایت اصول دین

كودتاي سقيفه

دکتر رحمت الله قاضیان

كودتاي سقيفه.

علی (ع) پس از پيامبر (ص) شايسته¬ترين فرد برای اداره¬ی امور جامعه¬ی مسلمين بود و جز پيامبر (ص) هيچ¬کس از نظر فضيلت، تقوا، بينش فقهی و قضائی، جهاد در راه خدا و ساير صفات عالی انسانی به پای علی نمی¬رسيد؛ به دليل همين شايستگی¬ها، پيامبر (ص) بارها آن حضرت را به دستور خداوند ـ مخصوصاً در غدير خم ـ به جانشينی خود انتخاب فرمود؛ ازاين¬رو، با درگذشت رسول خدا (ص) انتظار می¬رفت که بلافاصله علی (ع) زمام امور را در دست گيرد؛ امّا متأسّفانه چنين نشد و مسير خلافت منحرف گرديد.

چون انصار از عدم شرکت سران قريش در جيش اُسامه با وجود تأکيد پيامبر (ص) در مورد آن و مخصوصاً از اين¬كه مانع از وصيت کتبي پيامبر (ص) به هنگام وفاتش شدند و زمزمه¬هايي که شنيدند، دريافتند که قريش برآنند که وصايت پيامبر (ص) در مورد جانشيني علي (ع) را نپذيرند، گفتند: چه بهتر ما که سبب شده¬ايم اسلام پا بگيرد، خليفه¬اي از ميان خود براي پيامبر (ص) برگزينيم؛ ازاين¬رو، در سقيفه¬ي بني¬ساعده که محلّ اجتماع اوس و خزرج در مسائل اجتماعي بود، گرد آمدند.

در حالي که علي (ع) و ساير افراد خاندان پيامبر (ص) مشغول غسل و کفن و دفن آن حضرت بودند، عمر و ابوبکر و ابوعبيده¬ي جرّاح چون شنيدند که عدّه¬اي از انصار در سقيفه ي بني ساعده گرد آمده¬اند، تا با «سعد بن عباده» رئيس خزرج بزرگ¬ترين قبيله¬ي مدينه براي جانشيني پيامبر (ص) بيعت بگيرند، با سرعت خود را به سقيفه رساندند و به آن¬ها گفتند: «مي¬خواهيد چه کنيد؟» گفتند: «ما بوديم که رسول خدا (ص) و دين اسلام را ياري کرديم؛ ازاين¬رو، مي¬خواهيم جانشيني براي آن حضرت از خودمان تعيين کنيم.» ابوبکر گفت: «خدمات شما انصار به پيامبر (ص) و اسلام قابل انکار نيست؛ ولي اين مهاجرين بوده¬اند که سال¬ها قبل از شما به اسلام گرويده¬اند و آنان خويشان پيامبرند؛ ازاين¬رو، آنان به زمامداري و خلافت از ديگران شايسته¬ترند».

حباب بن منذر به انصار گفت: «زمام خلافت را به دست گيريد، مخالفان شما در سرزمين شما و در زير سايه¬ي شما زندگي مي¬کنند، عزّت و کثرت افراد از آن شماست...؛ و اگر مهاجرين هم اصرار دارند، اميري از مهاجرين برگزيده شود و اميري از انصار.»

ابوبكر در مقابل اين عقب¬نشيني انصار و در مقابل اين تز نامعقول دو رئيسي آنان، گفت: «هرگز دو شمشير در يک غلاف نگنجند و عرب هم، حکومت غيرقريش را نمي-پذيرد». آن¬گاه براي تفرقه بين انصار گفت: «وانگهي شما دو طايفه هستيد که خون¬هايي از يکديگر ريخته¬ايد؛ ازاين¬رو، هيچ¬کدام حاضر نمي¬شويد، ديگري به قدرت برسد و از رسول خدا هم شنيدم كه فرمود:‌ «جانشينان من از قريش¬اند.»؛‌ بنابراين، اميران از ما باشند و وزيران از شما.» و آن¬گاه براي قطعي شدن و فيصله دادن مسئله به نفع خودشان گفت: «پس اينك يکي از عمر يا ابوعبيده را انتخاب کنيد.» عمر و ابوعبيده هم در مقابل تعارف ابوبكر به وي گفتند:‌ «به خدا تا تو هستي، ما اين كار را نكنيم.»

بنا به نقل طبري چون عمر و ابوعبيده خواستند با ابوبكر بيعت كنند، بشير بن سعد از خزرج از آن¬ها پيشي گرفت و با وي بيعت كرد. حباب بن منذر بانگ زد: «‌اي بشير، كاري ناخوشايند كردي، مگر حسادت كردي كه عموزاده¬ات امير شود؟» بشير گفت: «نه، ولي نخواستم با اينان در باره¬ي‌ حقّي كه خدا به آن¬ها داده، مجادله كنم.»‌

«‌اسيد بن حضير» هم كه از اوسيان بود، به اوسيان حاضر در سقيفه گفت:‌ «به خدا، اگر خزرجيان بر شما امارت يابند، سهمي براي شما منظور ندارند.» پس بعضي از اوسيان حاضر در سقيفه با ابوبكر بيعت كردند. در اين ازدحام، سعد بن عباده که مريض بود و در کناري دراز کشيده بود، فرياد زد: «مرا کشتيد.» و عمر براي اين¬كه نه او و نه كس ديگري بانگ مخالف برنيارد، گفت: «بکشيد سعد را که خدا او را بکشد.» بدين ترتيب، بدون وجود اکثريّت مردم و بدون حضور يک نفر از بني¬هاشم و در حالي كه از مهاجرين هم تنها سه نفر (‌ابوبكر و عمر و ابوعبيده) و با فعّاليّت و زيرکي اين سه تن ابوبکر به خلافت رسيد.

ابن¬اثير گويد: «عمر با ابوبكر بيعت كرد و مهاجرين از او پيروي كردند؛‌ ولي انصار يا بعضي از انصارگفتند:‌ ما غير از علي (ع) كسي را نمي¬پذيريم و جز با علي (ع) بيعت نمي¬كنيم. بني¬هاشم و زبير و طلحه هم از بيعت با ابو¬بكر تخلّف و خودداري نمودند. (كامل 2/13)

بدين ترتيب، در سقيفه سران دو گروه مهاجر و انصار هر يک قوم خود را برای رهبری مسلمانان شايسته¬تر از ديگری می¬دانست. اينان چه می¬خواستند؟ غم مسلمانی داشتند يا جاه و مقام می¬خواستند؟ در پی اجرای سنّت بودند يا تأسيس بدعت؟ پس از 23 سال کوشش پيامبر (ص) و پس از نزول ده¬ها آيه¬ی قرآن در سفارش مردم به تقوا و پرهيز از بازگشت به جاهليّت، آن جمع حکومت را بيش از دين ارج نهادند؛ وگرنه بايد نخست به تجهيز رسول خدا (ص) بپردازند و سپس برطبق گفته ی او آن کس را که شايسته تر بود به رهبری برگزينند.

حدود چهل نفر از بزرگان صحابه هم¬چون عبّاس، زبير، سلمان، ابوذر، مقداد، جابر و...، به عنوان اعتراض در خانه¬ي علي (ع) بست نشستند. ابوبکر و عمر و ابوعبيده و مغيره براي اختلاف اندازي بين بني هاشم، شبانه به خانه ي عبّاس رفتند و به او گفتند: ما تو را در اين امر بهره¬اي مي¬دهيم که اکنون براي تو باشد و بعد براي فرزندانت.» ولي عبّاس نپذيرفت.

و چون کودتاچيان سقيفه ديدند که بست نشستن علي (ع) و عدّه اي از بزرگان صحابه ممکن است براي آنان ايجاد اشکال کند، ابوبکر، عمر را با جمعي به خانه¬ي علي (ع) فرستاد، تا آنان را براي بيعت حاضر كنند. در اين موقع زبير با شمشير بيرون آمد، عمر با او درگير شد، او را بر زمين زد و شمشيرش را گرفت و آن¬قدر بر زمين زد تا شکست. آن¬گاه هيزم آوردند و بر در خانه¬ي علي (ع) ريختند و آن را آتش زدند و فرياد برآوردند: «علي، بيرون بيا و با ابوبکر بيعت کن وگرنه تو را مي¬سوزانيم.»

(طبري، ص¬1330) (‌كامل، ص 1199) (الامامه و السّياسه، ص 19)

«مسعودي شافعي» گويد: شيعيان علي (ع) در منزلش جمع بودند، به منزل هجوم بردند و در خانه را سوزاندند، آن¬گاه آن مرد لگدي به در زد و در نيم¬سوخته به پهلوي فاطمه (س) كه پشت در بود خورد و محسنش سقط شد، آن¬گاه به داخل خانه هجوم بردند و علي و شيعيانش را از خانه بيرون آوردند و براي بيعت نزد ابوبكر بردند. (اثبات الوصيّه، ص 143)

علي (ع) با مشاهده¬ اين جريان، يقه عمر را گرفته او را به زمين زد و بر بيني وگردنش کوبيد و قصد کشتن او را نمود که به ياد سفارش پيامبر (ص) افتاد. اين¬جا بود که عمر را مخاطب قرار داده، فرمود: قسم به خدايي که محمّد را به پيامبري ارج نهاده است، اي پسر صهّاك، اگر نبود که کتابي از طرف خدا گذشته و عهدي که با پيامبر (ص) بسته¬ام، مي¬فهميدي که تو نمي¬توانستي داخل خانه¬ي من شوي. (اسرار آل محمّد، ص 33)

«ابن ابي¬الحديد» گويد:‌ به نقل ابوبكر جوهري تني چند از مهاجران از اين¬كه بيعت ابوبكر بدون مشورت صورت گرفته خشمگين شدند. علي و زبير هم خشم گرفتند. عمر همراه گروهي كه اسيد بن حضير و سلمة بن سلامة بن وقش كه هردو از خاندان عبدالأشهل بودند با زور وارد خانه شدند. فاطمه فرياد برآورد و آن دو را به خدا سوگند داد. آنان شمشير علي و زبير را گرفتند و چندان بر سنگ زدند كه شكسته شد‌ و عمر آن دو را از خانه بيرون كشيد و جلو ¬راند، تا آن¬كه با ابوبكر بيعت كردند... و به نقل ابوبكر جوهري، ابوبكر گفت: اي عمر، با خالد بن وليد برويد علي و زبير را پيش من بياوريد. آن دو رفتند، عمر وارد خانه شد و خالد بيرون در خانه ايستاد. عمر به زبير گفت: اين شمشير چيست‌؟‌ گفت: آن را آماده ساخته¬ام تا با علي بيعت كنم.

در خانه گروه بسياري بودند كه از جمله¬ي ايشان مقداد بن اسود و عموم هاشميان بودند. عمر شمشير را از دست زبير بيرون كشيد و بر سنگي كه در خانه بود زد و شكست و سپس دست زبير را گرفت و او را بلند كرد و كشيد و از خانه بيرون آورد و گفت: اي خالد، مواظب اين باش. خالد او را گرفت. بيرون همراه خالد جمع بسياري از مردم بودند كه ابوبكر آنان را براي پشتيباني آن دو گسيل داشته بود.

عمر دوباره وارد خانه شد و به علي گفت: برخيز و بيعت كن. علي خودداري كرد. عمر دست او را گرفت و گفت:‌ برخيز. او برنخاست. عمر او را كشيد و همان¬گونه كه با زبير رفتار كرده بود رفتار كرد و خالد آن دو را گرفت و عمر و همراهانش آن دو را با تندي و خشونت مي¬بردند. مردم همه جمع شده بودند و مي-نگريستند و كوچه¬هاي مدينه انباشته از مردان شده بود.

و چون فاطمه (س) ديد كه عمر آن چنان رفتار مي¬كند، فرياد برآورد و ولوله كرد، و گروه بسياري از زنان بني¬هاشم و ديگران با او جمع و همراه شدند و بر در حجره¬ي خويش آمد و با صداي بلند گفت: اي ابوبكر، چه زود بر خاندان رسول خدا (ص) حمله آورديد، به خدا سوگند، ديگر تا هنگامي كه خدا را ديدار كنم با عمر سخن نخواهم گفت. (شرح خطبه¬ 66 نهج البلاغه)¬

«ابن¬قتيبه» مي¬نويسد: «وقتي علي را پيش ابوبكر آوردند تا با او بيعت كند. علي گفت: «من بنده¬ي خدا و برادر پيامبرم. خلافت حقّ من است؛ شايسته است شما با من بيعت كنيد. شما به بهانه¬ی خويشاوندي با پيامبر اين حقّ را از انصار گرفتيد. آيا مي¬خواهيد با خشم و غضب اين خلافت را از ما بگيريد؟ شما به دليل آن كه محمّد (ص) از شما بود و انصار به سبب خويشاوندي شما با پيامبر اكرم (ص) رهبري شما را حقّ شما دانستند و حكومت را تسليم شما كردند؟ من نيز به همان¬گونه كه شما براي انصار دليل آورديد، براي شما دليل مي¬آورم.

من به رسول خدا (ص) ـ چه در حيات و چه بعد از رحلت او ـ نزديك¬ترم. اگر مؤمنيد، به من انصاف بدهيد، در غير اين صورت اگر مي¬دانيد ظالم هستيد، به ظلم رجوع كنيد. عمر به علي (ع) گفت:‌ از تو دست برنمي¬دارم تا با ابوبكر بيعت كني. علي (ع) گفت:‌ بدوش شيري را كه بخشي از آن مال توست و محكم كن امري را كه فردا به تو مي¬رسد. آن¬گاه علي گفت: اي عمر، به خدا سوگند،‌ حرف تو را نمي¬پذيرم و با او بيعت نمي¬كنم. ابوبكر گفت: اگر بيعت نكني، تو را به اين كار مجبور نمي¬كنم. (الإمامه والسّياسه‌ 1/37)

كودتاچيان سقيفه چنان مشغول جمع¬آوري و تشويق و تهديد اشخاص براي تثبيت پايه¬هاي خلافت ابوبكر بودند كه سه روز پيامبر (ص) روي پوشيده در خانه مانده بود و كسي به دفن و كفن او نپرداخته بود و همسايگان تنها نيمه شب سوّم وفات پيامبر (ص) از صداي بيل وكلنگ دفن آن حضرت توسّط خويشانش كه از حضور ديگران مأيوس شدند، باخبر شدند. (‌تاريخ¬نامه¬ ‌طبري 1/345 و 346) و (كامل ابن¬اثير، ص 1208)

البتّه علي (ع) دست روي دست نگذاشت؛ بلکه شب¬ همسرش فاطمه (س) را بر مركبي سوار ¬كرد و با دو پسرشان حسن و حسين (ع) بر در خانه¬هاي انصار و ديگران رفت و از آنان ياري ¬خواست. چهل مرد به علي (ع) پاسخ مثبت دادند و علي (ع) با آنان به شرط ايستادگي تا پاي جان بيعت كرد و به آنان فرمان داد، سحرگاه در حالي كه سرهاي خود را تراشيده و سلاح همراه دارند به حضورش آيند. و چون سپيده دميد، از آن گروه جز چهار تن يعني زبير و مقداد و ابوذر و سلمان نيامدند. علي (ع) بار ديگر شبانه بر در خانه آنان رفت و سوگندشان داد؛‌ گفتند: «فردا صبح زود حضورت خواهيم بود.» باز هم از ايشان جز همان چهار تن كسي نيامد. شب سوّم نيز علي (ع) با آنان ديدار كرد؛ ولی نتيجه همان بود. (‌شرح خطبه¬ 198 نهج¬البلاغه ابن ابي¬الحديد)

ابوسفيان كه براي جمع كردن زكات به خارج مدينه رفته بود، چون به مدينه آمد و فهميد ابوبكر خليفه شده است، گفت: به خدا سوگند، خروش و هياهويي مي¬بينم كه چيزي جز خون آن را خاموش نمي¬كند. اي فرزندان عبدمناف، به چه مناسبت ابوبكر عهده¬دار فرمانروايي بر شما باشد؟ آن دو درمانده (علي و عبّاس) كجايند؟ شأن خلافت نيست كه در كوچك¬ترين خاندان قريش باشد.» سپس به علي (ع) گفت:‌ «دست بگشاي تا با تو بيعت كنم و به خدا، اگر بخواهي مدينه را براي جنگ با ابوبكر انباشته از سوار و پياده مي¬كنم.» علي (ع) به شدّت تقاضاي او را رد كرد و گفت: «اي ابوسفيان، دير است كه تو با مسلمانان عداوت مي¬كني.» (تاريخ¬نامه¬ طبري¬1/344) ‌(كامل¬ابن¬اثير2/13)

چون علي (ع) به ابوسفيان جواب رد داد، به خانه¬ عبّاس رفت و به او گفت: « تو به ميراث برادرزاده¬ات سزاوارتري، دست بگشاي تا با تو بيعت كنم؛ زيرا مردم پس از بيعت من با تو، با تو مخالفت نخواهند كرد. عبّاس گفت‌‌:‌ «اي ابوسفيان، كاري را كه علي نمي¬پذيرد، عبّاس به جست¬وجوي آن برآيد؟» ابوسفيان نااميد برگشت. (‌شرح خطبه¬‌ 66 نهج البلاغه¬‌ ابن ابي¬الحديد)

زهري گويد:‌ علي (ع) و بني¬هاشم و زبير شش ماه ماندند و با ابوبكر بيعت نكردند، تا فاطمه¬ي زهرا (س) ‌ درگذشت. (تاريخ طبري ص 1335) و (كامل ابن اثير¬‌ 2/21)

بلاذري در «انساب¬الاشراف 1/588» و ابن عبدربّه در «عقدالفريد 5/14‌» نقل مي¬كنند: عمر شخصي را به شام فرستاد كه از سعد بن عباده به هر نحو ممكن بيعت بگير و چنان-چه بيعت نكرد، از خداوند ياري بخواه و ... آن مأمور به طرف شام حركت نمود و در حوران، سعد را ميان باغي ملاقات كرد و وي را به بيعت دعوت نمود، گفت:‌ هرگز با فردي از قريش بيعت نخواهم كرد. فرستاده گفت: چنان¬چه بيعت نكني تو را مي¬كشم. گفت:‌ اگر چه مرا بكشي. مأمور گفت:‌ مگر تو از آن¬چه ملّت بر آن اتّفاق كرده¬اند، بيروني!؟ سعد پاسخ داد: اگر مقصود تو بيعت است، بلي. پس مأمور تيري به جانب سعد رها نمود و او را كشت.


کتاب امام علی (ع)

دکتر رحمت الله قاضیان