آيا پيامبر جانشين تعيين نکرد؟.
اهل سنّت درگذشت و جانشينی برای خود تعيين نکرد، بلکه اين امر را به خود امّت واگذار کرد. در صورتی که اين سخن به هيچ وجه عقلايی نيست؛ زيرا تمام تواريخ يک¬سان برآنند که پيامبر (ص) اگر حتّی برای يک دو ساعت هم می¬خواست مدينه را ترک کند، برای خود جانشينی تعيين می¬کرد. از طرفی، اگر پيامبر جانشين تعيين نکرد، پس چرا ابوبکر، عمر را به جانشينی خود تعيين کرد و چرا عمر برای جانشينی خود شورای شش نفره معيّن کرد؟ چرا اين¬ها از سنّت پيامبر (ص) تبعيّت نکردند و امّت را واگذارند که خود جانشين تعيين کنند؟
اهل سنّت در پاسخ اين¬که چرا خليفه¬ی اوّل و دوّم برای خود جانشين تعيين کردند، گفته¬اند: آنان برای صلاح امّت و اين¬که مردم برای تعيين خليفه سر در گم نباشند و به جان هم نيفتند و در نتيجه کيان اسلام در خطر نيفتد، برای خود جانشين تعيين کرده اند.
اين سخن اهانت به پيامبر (ص) است؛ زيرا معلوم می¬دارد که اهتمام ابوبکر و عمر برای جانشين خود و اين¬که مردم به جان هم نيفتند و موجوديّت اسلام به خطر نباشد، از پيامبر اکرم (ص) بيشتر بوده است. در صورتی که ابوبکر و عمر وقتی از دنيا رفتند که امّت اسلامی خطرهای بزرگ را پشت سر گذاشته بودند و تا اندازه¬ای به ثبات داخلی رسيده بودند.
چرا علی (ع) برای گرفتن حقّش قيام نکرد؟
بهترين پاسخ برای سؤال بالا فرموده خود مولیٰ در خطبه 3 نهج البلاغه است: آگاه باشيد، به خدا سوگند، ابوبکر جامه¬ی خلافت را بر تن کرد، در حالی که می¬دانست جايگاه من نسبت به حکومت اسلامی چون محور آسياب است به آسياب، که دور آن حرکت می¬کند. او می¬دانست، که سيل علوم از دامن کوهسار من جاری است. و مرغان دورپرواز انديشه ها، به بلندای ارزش من نتوانند پرواز کرد. پس من ردای خلافت را رها کرده و دامن جمع نموده از آن کناره گيری کردم و در انديشه بودم که با دست تنها برای گرفتن حق خويش به پا خيزم؟ يا در اين در اين محيط خفقان زا و تاريکی که به وجود آورده¬اند، صبر پيشه سازم؟ محيطی که پيران فرسوده، جوانان پير و مردان باايمان را تا قيامت و ملاقات پروردگار اندوهگين نگه می¬دارد. پس از ارزيابی درست، صبر و بردباری را خردمندانه¬تر ديدم. پس صبر کردم؛ در حالی که گويا خار در چشم و استخوان در گلوی من مانده بود. و با ديدگان من می¬نگريستم، که ميراث مرا به غارت می¬برند. تا اين¬که خليفه ی اوّل به راه خود رفت و خلافت را به پسر خطّاب سپرد. شگفتا ابوبکر که در حيات خود از مردم می¬خواست عذرش را بپذيرند، چگونه به هنگام مرگ خلافت را به عقد ديگری درآورد؟ هردو از شتر خلافت سخت دوشيدند و از حاصل آن بهره مند گرديدند.
سرانجام اوّلی حکومت را به راهی درآورد و به دست کسی(عمر) سپرد، که مجموعه¬ای از خشونت، سختگيری، اشتباه و پوزش طلبی بود... سوگند به خدا، مردم در حکومت دوّمی در ناراحتی و رنج مهمّی گرفتار آمده بودند و دچار دورويي¬ها و اعتراض¬ها شدند. و من در اين مدّت طولانی مهنت¬زا و عذاب آور چاره¬ای جز شکيبايي نداشتم، تا آن¬که روزگار عمر هم سپری شد.
سپس عمر خلافت را در گروهی قرار داد، که پنداشت من همسنگ آنان می¬باشم. پناه بر خدا از اين شورا، در کدام زمان در برابر شخص اوّلشان در خلافت مورد ترديد بودم، تا امروز با اعضای شورا برابر باشم، که هم اکنون مرا همانند آنها پندارند و در صف آنها قرارم دهند؟ ناچار باز هم کوتاه آمدم و با آنان هماهنگ گرديدم. يکی از آنها با کينه ای که از من داشت روی برتافت و ديگری دامادش را بر حقيقت برتری داد و آن دو نفر ديگر که زشت است آوردن نامشان.
تا آن¬که سوّمی به خلافت رسيد، دو پهلويش از پرخوری باد کرد. همواره بين آشپزخانه و دستشويي سرگردان بود و خويشان او از بنی اميّه به پا خاستند و همراه او بيت المال را خوردند و بر باد دادند. چون شتر گرسنه¬ای که به جان گياه بهاری بيفتد. عثمان آنقدر اسراف کرد، که ريسمان بافته او باز شد و اعمال او مردم را برانگيخت و شکم بارگی او نابودش ساخت.
غصب فدک
امام صادق (ع) فرمود: وقتی با ابوبكر بيعت شد، دستور داد تا نماينده¬ي حضرت زهرا (س) را ازآن¬جا اخراج كنند. در پی اين اقدام، حضرت فاطمه (س) نزد أبوبكر رفت و فرمود: چرا مرا از ارث پدرم محروم نموده و نمايندهام را از فدک بيرون كردی، حال اين¬كه پدرم آن¬جا را به دستور خدا براى من قرار داده است؟ ابوبكر گفت: بر اين مطلب شاهد بياور، آن حضرت امّ¬ايمن را آورد و او گفت: پيش از شهادت بايد از تو ـ ای ابو بكر ـ بپرسم: تو را به خدا قسم مي¬دهم، آيا اين فرمايش پيامبر (ص) را قبول داری كه فرمود: «امّ¬ايمن يكی از زنان بهشتى است»؟ گفت: آری، گفت: بنابراين، من شهادت مىدهم وقتي خداوند بر پيامبر وحى فرستاد: «فَآتِ ذَالقُربي حَقَّهُ: حقّ نزديكانت را بده» (روم 30/ 38) آن حضرت فدك را برای فاطمه قرار داد. سپس علی (ع) نيز وارد شده و به نفع فاطمه شهادت داد، پس أبوبكر مجاب شد و نامهای نوشت و به حضرت زهرا (س) داد، در اين حال عمر وارد شده و گفت: اين نامه چيست؟ گفت: فاطمه ادّعای فدك را نموده و امّ¬ايمن و علی نيز برای او شهادت دادند! عمر نامه را از دست فاطمه (س) گرفت و پاره كرد!. (احتجاج طبرسي، حديث 47)
در سيره¬ حلبي از موثّق¬ترين مدارك اهل سنّت نيز آمده: وقتي فدك از زهرا غصب شد، به ابوبكر فرمود: آيا در كتاب خداست كه دختر تو از تو ارث برد و من از پدرم ارث نبرم؟ ابوبكر گريست؛ سپس نامه¬اي داير به واگذاري فدك به فاطمه (س) نوشت. در اين هنگام عمر وارد شد و گفت: اين چيست؟ گفت: نامه¬اي نوشتم كه ميراث فاطمه (س) را از پدرش به او واگذارم. عمر گفت: پس هزينه¬ نبرد با دشمنان را از كجا فراهم مي¬سازي، در حالي كه عرب بر ضدّ تو قيام كرده است؟ آن¬گاه عمر نامه را گرفت و پاره كرد». (سيره¬ حلبي 4/381)
نقشه¬ قتل اميرالمؤمنين (ع)
برخوردهاي شديد علي (ع) با غاصبان خلافت الهي آن حضرت و غاصبان فدك، آنان را وادار كرد كه بالاخره در جلسه¬اي گفتند: به خدا قسم، ما در امان نيستيم كه علی پنهاني مردم را دعوت كند و به جنگ ما برخيزد. عمر گفت: بايد او را بکشيم. ابوبكر گفت: چه كسي اين كار را می¬کند؟ عمر گفت: خالد بن وليد؛ خودش اين پيشنهاد را داده است. آنان خالد را خواستند و به او گفتند: مي¬خواهيم تو را براي كاري عظيم بفرستيم. خالد گفت: هر دستوري داريد بگوييد، اگر چه قتل علي بن ابي¬طالب باشد. گفتند: منظور ما همين است. خالد گفت: چه زماني او را بكشم؟ ابوبكر گفت: «هنگام نماز صبح در مسجد. چون ما به نماز ايستاديم، تو در كنار علي بايست و چون نماز را سلام دادم او را گردن بزن.
چون اسماء بنت عميس همسر ابوبكر كه بانوي صالحه¬اي بود از اين توطئه آگاه شد، خدمتكار خود را فرستاد و گفت: نزد فاطمه برو و به او سلام برسان و آن¬گاه اين آيه را بخوان: «اِنَّ المَلَأ يَأتَمِرونَ بِكَ لِيَقتُلوكَ: اين جمعيّت براي كشتن تو به مشورت نشسته¬اند؛ (قصص 28/20) وچون خادمه¬ي اسماء آمد و آيه را بر آن حضرات خواند، علي (ع) متوجّه شد و فرمود: «خداوند عزّ وجلّ بين آنان و تصميمي كه دارند، مانع خواهد شد، إن¬شاءالله.
شبي كه قرار بود صبحش خالد كارش را انجام دهد، ابوبكر تا صبح فكر مي¬كرد كه اگر چنين كاري شود، چه پي¬آمدهاي وخيمي خواهد داشت؛ سر نماز صبح هم پيوسته در فكر اين كار بود، به طوري كه نماز را تا نزديک طلوع آفتاب طول داد. بالاخره قبل از سلام نماز گفت: خالد، آن¬چه به تو دستور دادم انجام نده و سپس نماز را سلام داد.
اميرمؤمنان (ع) به خالد فرمود: ابوبكر به تو چه دستوري داده بود؟ گفت: دستور داده بود گردن تو را بزنم. فرمود: چنين كاري مي¬كردي؟ خالد گفت: آري، به خدا قسم، اگر قبل از سلام نماز نگفته بود «مكن»، تو را مي¬كشتم. حضرت گفت: اي بي¬مادر، دروغ مي-گويي، آن¬كه چنين كاري كند بايد از تو شجاع¬تر باشد. سپس حضرت با دو انگشت سبابه و وسط گلوي خالد را گرفت و چنان فشار داد كه فرياد وحشتناكي كشيد و نزديك بود چشمانش از حدقه بيرون آيد و شروع به دست و پازدن کرد. سپس حضرت لباسش را گرفت و او را به ديوار كوبيد و آن¬گاه او را بر زمين زد و بر روي سينه¬اش نشست و شمشيرش را کشيد كه او را بكشد. هرچه اهل مسجد جمع شدند، تا خالد را از دست آن حضرت نجات دهند، نتوانستند. عمر گفت: به خداي كعبه قسم او را مي¬كشد». لذا سراغ عبّاس فرستادند. عبّاس آمد و او را به حقّ قبر پيامبر (ص) قسم داد كه او را رها كند و حضرت او را رها كرد.
آن¬گاه امام علي (ع) خطاب به عمر فرمود: اي پسر صهّاك، به خدا قسم، اگر عهد و پيماني از جانب پيامبر (ص) نبود، و اگر نوشته¬ي ثبت شده¬اي از جانب پروردگار نبود، مي¬دانستي كه كدام¬يك از ما تعداد كمتري داريم. سپس آن حضرت به خانه رفت و سلمان و ابوذر و مقداد و مردان بني¬هاشم شمشيرهايشان را كشيدند و زنان بني-هاشم گفتند: اي دشمنان خدا، چه زود دشمني خود را با اهل بيت پيامبر آشكار كرديد و بارها همين نيّت را نسبت به پيامبر (ص) داشتيد؛ ولي نتوانستيد؛ و حالا مي-خواهيد برادر و پسرعمويش و پدر فرزندانش را بكشيد؟ به خداي كعبه هرگز به كشتن او دست نخواهيد يافت.
آن¬گاه علي (ع) خطاب به طلحه فرمود: اي طلحه، هنگامي كه پيامبر (ص) شانه¬ي شتر خواست، تا در آن چيزي بنويسد كه امّت گمراه نشوند و عمر، آن سخنان زشت را بر زبان آورد كه پيامبر خدا (ص) هذيان مي¬گويد و پيامبر اكرم (ص) هم به خشم آمد و نوشتن نامه را رها كرد تو آن¬جا نبودي؟ طلحه گفت: آري، من آن¬جا بودم. علي (ع) فرمود: هنگامي كه شما پيامبر اكرم (ص) را ترك كرديد, آن حضرت به من گفت كه مي¬خواست چه چيزي روي شانه¬ي شتر بنويسد. جبرئيل به او خبر داده بود كه خداوند عزّ وجلّ اختلاف و تفرقه¬ اين امّت را مي¬داند. سپس پيامبراكرم (ص) آن¬چه را مي¬خواست بنويسد به من اطّلاع داد و سلمان، ابوذر و مقداد را شاهد گرفت؛ در آن ورقه، نام تمامي اماماني را كه خدا به اطاعت از آنان تا روز قيامت فرمان داده شده، هست. اي ابوذر، مقداد آيا چنين نبود؟ ابوذر و مقداد گفتند: ما بر درستي اين مطلب شهادت مي¬دهيم.» (احتجاج¬طبرسي، حديث 45)