سایت اصول دین


هجرت


دکتر رحمت الله قاضیان

هجرت.

فوائد هجرت

تاريخ نشان مي¬دهد كه قريب به اتّفاق همه¬ي تمدّن¬هاي بشري معلول مهاجرت¬هاي اقوام نيمه¬وحشي و غيرمتمدّن جهان بوده¬اند. تمدّن سومري، بابلي، آشوري، ايراني، هندي، يوناني، رومي، هجرت مردم بني¬اسرائيل به رهبري حضرت موسي (ع) از مصر به سرزمين فلسطين.... و بالاخره آخرين آن¬ها كه تمدّن آمريكاست، همه و همه معلول مهاجرت اقوام مختلف به سرزمين¬هاي ديگر بوده است. و نيز اين جنگ صليبي بود كه با آمدن صدها هزار اروپايي به فلسطين و آموختن فرهنگ و تمدّن اسلامي، مردم اروپا را از خواب هزار ساله¬ي قرون وسطي بيدار كرد و وارد مرحله¬ي جديد رنسانس (تجديد حيات علمي) نمود.

خصوصاً اگر مهاجرت در راه خدا باشد كه قرآن كريم آن را جزء بزرگ¬ترين كارهاي يك مسلمان و مؤمن به خدا مي¬داند: «اَلَّذينَ آمَنوا وَ هاجَروا وَ جاهَدوا في سَبيلِ اللهِ بِاَموالِهِم وَ اَنفُسِهِم اَعظَمُ دَرَجَةً عِندَ اللهِ وَ اُولَئِكَ هُمُ الفائِزونَ: آنان كه ايمان آورده و هجرت كردند و در راه خدا با مال¬ها و جان¬هاي خود جهاد نمودند، نزد خدا مقام بلندي دارند.» (توبه 9/20)

نمونه¬ي كامل هجرت في سبيل الله هجرت رسول خدا (ص) و مسلمين مكّه به مدينه است كه نه فقط به زودي اوضاع عربستان را دگرگون نمود و از يك قوم پراكنده¬ي مشرك و عقب¬افتاده گروهي متّحد و موحّد و پيشرو ساخت؛ بلكه مسلمانان عرب به زودي با فتح ايران و روم و مصر و هند و...، درس توحيد و اخلاق و علم و حكمت به مردم اين مردمی دادند كه داراي تمدّن چندين هزار ساله بودند.

در حديث است كه رسول خدا (ص) فرموده است: «حُبُّ الوَطَنِ مِنَ الايمانِ». ولي بايد دانست كه اين وطن روستا و شهر و كشوري نيست كه انسان در آن¬جا متولّد شده است، بلكه منظور وطن بزرگ اسلامي است. چنان¬كه مسلمانان مكّه با اين¬كه زادگاهشان شهري بود كه مقدّس¬ترين شهر و مكان روي زمين است؛ ولي چون پايگاه و جايگاه شرك بود، رسول خدا (ص) به بعضي از مسلمين دستور هجرت به حبشه را داد و بعداً هم خود آن حضرت (ص) و همه¬ي مسلمين از آن شهر به مدينه هجرت كردند.

و از جمله¬ي احكام اسلام هم اين است كه هرگاه ماندن كسي در بلاد شرك موجب ضعف دين و ايمانش باشد، بر او واجب است كه به سرزمين اسلامي و ايماني هجرت كند، تا دينش را به خوبي حفظ كند. چنان¬كه قرآن كريم در آيه¬ي 97 نساء، استدلال بعضي از مردم را كه مي¬گويند: «ما مستضعف بوديم و نمي¬توانستيم از سرزمين خودمان كوچ كنيم» را رد كرده و مي¬فرمايد: «آيا زمين خدا وسيع نبود كه در آن هجرت كنيد؟».

هجرت مسلمانان به مدينه

از آن¬جا كه مسلمانان از ستم مشركين بسيار در رنج و سختي بودند و بعد از مرگ ابوطالب رسول خدا (ص) ديگر پشتيبان محكمي براي خودش هم نداشت؛ و از طرفي، با بستن پيمان عقبه¬ي دوّم با مسلمانان مدينه كه قرار شد از او هم¬چون خانواده¬ي خود دفاع كنند. و از آن طرف، مسلمانان مدينه هم به تبليغ اسلام پرداختند؛ ازاين¬رو، تعداد مسلمانان در مدينه به سرعت رو به ازدياد بود، رسول خدا به مسلمين فرمود: «خداوند در مدينه برادران و خانه¬هايي براي شما قرار داده است كه به وسيله¬ي آن¬ها آرامش خواهيد يافت». آن¬گاه فرمود: «ولي ابتدا كساني مهاجرت كنند كه بيشتر تحت ظلم و ستم هستند».

و براي اين¬كه مشركين متوجّه نشوند، مسلمين با آرامش و به طور انفرادي يا چند نفري و با خانواده¬شان از مكّه شروع به خارج شدن نمودند. ولي با اين وجود به زودي قريش متوجّه شدند؛ و ازاين¬رو، هر¬گاه مي¬ديدند كسي يا كساني از شهر براي مهاجرت به مدينه خارج مي¬شوند مي¬رفتند و آن¬ها را برمي¬گرداندند، يا مال¬هاي آن¬ها را ضبط مي¬كردند و تنها به خودشان اجازه¬ي مهاجرت مي¬دادند.

چنان¬كه چون صهيب خواست با اموالش به مدينه كوچ كند، قريش سر راه بر او گرفتند و گفتند: تو وقتي كه به اين شهر آمدي چيزي نداشتي. حال مي¬خواهي با مالت از اين¬جا كوچ كني؟ به خدا كه اين نخواهد شد. صهيب گفت: مي¬خواهيد مالم را از من بگيريد، تا به من اجازه هجرت بدهيد؟ گفتند: آري. گفت: مالم براي شما و خود بدون اموالش به مدينه هجرت نمود كه چون اين خبر به رسول خدا (ص) رسيد فرمود: «رَبِحَ صُهَيب، رَبِحَ صُهَيب: صهيب سود برد، صهيب سود برد». (سيره¬ ابن هشام 2/121)

و قبيله¬ي «بني¬جحش بن رعاب» نيز چون همه هجرت كردند، ابوسفيان با اين¬كه با آن¬ها هم¬پيمان و هم¬سوگند بود، خانه¬هاي آن¬ها را به «عمرو بن علقمه» فروخت و پول آن را به جيب خودش زد. و چون عبدالله بن جحش جريان را به رسول خدا (ص) عرض كرد، آن حضرت فرمود: اي عبدالله، آيا راضي نيستي كه خدا خانه¬اي بهتر از آن خانه¬ات در بهشت به تو عنايت فرمايد؟ عرض كرد: چرا. فرمود: از آن تو باشد. (سيره ابن¬هشام 2/145)

و حتّي قريش گاهي بين زن و شوهر جدايي مي¬انداختند. چنان¬كه وقتي «ابوسلمه» عازم مهاجرت شد «بني¬مغيره» مانع شدند كه «امّ¬سلمه» كه از قبيله¬ي آنان بود هجرت كند. قبيله¬ي ابوسلمه (بني¬عبدالاسد) هم وقتي از جريان مطلع شدند به او گفتند: ما نمي¬گذاريم، فرزندي كه به ما منتسب است در قبيله¬ي شما باشد و «سلمه» فرزندش را از او گرفتند. ازاين¬رو، امّ¬سلمه حدود يك سال از بام تا شام تنها در گوشه¬اي مي¬نشست و از دوري شوهر و فرزندش گريه مي¬كرد، تا آن¬كه به رقّت آمدند، ابتدا بچّه¬اش را به او برگرداندند، آن¬گاه به او اجازه¬ي رفتن به مدينه دادند. امّ¬سلمه بعدها همسر رسول خدا (ص) شد. (سيره¬ ابن هشام 2/112)

حتّي گاهي مشركين براي بازداشتن مسلمين از هجرت به حيله متوسّل مي¬شدند. چنان¬كه «عياش بن ربيعه» چون به مدينه هجرت كرد، ابوجهل و حارث بن هشام كه هر دو پسرعموها و برادران نامادري او بودند، در پي او خود را به مدينه رساندند و در آن موقع هنوز پيامبر (ص) در مكّه بود. آنان چون به مدينه رسيدند به عياش گفتند: مادرت نذر كرده است كه هيچ موي خود را شانه نزند و هرگز سايه ننشيند تا تو را ببيند». عياش نيز دلش بر حال مادرش سوخت و با آنان رهسپار مكّه شد؛ ولي ابوجهل و حارث در همان بين راه او را بستند و به مكّه بردند و از او خواستند كه از دينش برگردد. و چون رسول خدا (ص) به مدينه هجرت نمود فرمود: چه كسي مي¬رود و عياش را از بند خلاص كند؟ وليد بن مغيره گفت: من اين كار را مي¬كنم. ازاين¬رو، وليد به مكّه رفت و به وسيله¬ي زني كه براي او غذا مي¬برد به محلّ حبس او و كس ديگري كه با وي در خانه¬ي بي¬سقفي زنداني بود پي برد. و چون شب فرارسيد، وليد خود را به درون آن خانه رساند، سنگي را زير زنجيري كه آن¬ها را بدان بسته بودند نهاد و با شمشيرش بر زنجير زد و آن را پاره كرد و آن¬ها را به مدينه برد. (سيره¬ ابن هشام 2/118)

شوراي دارالنّدوه

با وجود سخت¬گيري¬هاي قريش در مورد مهاجرت مسلمانان، در ظرف چند روز تمام مسلمين بجز رسول خدا (ص) و علي (ع) و ابوبكر و بعضي از زنان بني¬هاشم و اشخاص پير و بيمار به يثرب مهاجرت كردند و مردم مدينه با بي¬صبري منتظر مهاجرت خود پيامبر (ص) به مدينه شدند. چون قريش از اين امر اطّلاع يافتند به وحشت افتادند و گفتند: اگر محمّد هم به يثرب برود، با مسلمانان مهاجر و مسلمانان اهل مدينه از خارج ما را مورد تهديد قرار مي¬دهد. چون بزرگان قريش همه جمع شدند، پيرمردي با جامه¬هاي گران-بها ظاهر شد و اجازه¬ي ورود به مجلس را نمود؛ و چون از او پرسيدند تو كيستي؟ گفت: من اهل نجد هستم كه چون از اجتماع شما باخبر شدم، براي هم¬فكري و مشورت به اين¬جا آمدم. بنا بر پاره¬اي روايات آن پير نجدي شيطان بوده كه بدين صورت ظاهر شده است؛ و اگر هم شيطان واقعي نبوده، چون پيشنهادات شيطاني داده است، به عنوان شيطان آن محفل در روايات معرّفي شده است.

با تشكيل انجمن قريش، ابوجهل يا ديگري گفت: ما مردم حرم نزد همه¬ي قبايل محترم بوديم، تا آن¬كه محمّد بن عبدالله در ميان ما رشد كرد و ما هم به خاطر درستيش او را «امين» خوانديم؛ ولي او چون بزرگ¬تر شد ادّعاي نبوّت كرد و گفت: از آسمان¬ها به او خبر مي¬رسد و به دنبال آن خردمندان ما را سفيه خواند، به خدايان ما ناسزا گفت، جوانان ما را تباه ساخت و اجتماع ما را پراكنده نمود.... اكنون هم ما از ناحيه¬ي او ايمن نيستيم كه با ياري هم¬دستانش از غير ما به ما يورش آورد؛ پس شايسته است كه در مورد او تصميم مشخّصي بگيريم.

يكي از آن¬ها گفت: شخصي را بگماريم تا او را بكشد و آن¬گاه اگر بني¬هاشم خون¬بهاي او را بخواهند به جاي يك خون¬بها ده خون¬بها مي¬پردازيم. آن پير نجدي گفت: اين رأي درستي نيست، چون هر كس مي¬داند بني¬هاشم قاتل محمّد را زنده نمي¬گذارند؛ و ازاين¬رو، هيچ كس حاضر نيست اقدام به كشتن محمّد (ص) بكند و اگر به فرض هم كسي چنين كاري بكند، آن وقت جنگ و خونريزي ميان قبايل مكّه، همه را نابود مي¬كند.

ابوالبختري گفت: محمّد را بگيريم و در خانه¬اي زنداني كنيم تا در آن¬جا بميرد؛ چنان¬كه با زهير و نابغه و امرؤالقيس شاعران معروف چنين كردند. آن پير نجدي گفت: اين رأي از نظر اوّل بدتر است، چون بني¬هاشم هرگز اين امر را تحمّل نمي¬كنند و اگر خود در آزادي محمّد موفق نشوند، در موسم حجّ از قبايل ديگر كمك مي¬گيرند و او را آزاد مي¬نمايند.

ابوالاسود يا ديگري گفت: دست و پاي محمّد را ببنديم و او را بر شتري چموش سوار كنيم، تا او را در ميان كوه¬ها و درّه¬ها برده و نابود گرداند و اگر احياناً جان به سلامت برد و خواست در ميان قبايل ديگر آيين خود را ترويج كند، خود به حساب او خواهند رسيد. آن پير نجدي باز گفت: مگر نمي¬دانيد كه او چه بيان فصيح و شيريني دارد؟ اگر اين كار را بكنيد، او به ميان هر قبيله¬اي كه برود با سخنان شيرينش آنان را مجذوب خود مي¬كند؛ و آن¬گاه لشگري بي¬شمار از آن¬ها فراهم مي¬نمايد و به سروقت شما مي¬آيد.

در اين موقع ابوجهل گفت: به خدا من نظري دارم كه هيچ¬كس بدان نرسيده و آن اين¬كه از هر قبيله¬ يك نفر با هم بر محمّد بتازند و او را بكشند. بني¬عبدمناف هم نمي-توانند با همه¬ي قبايل بجنگند، بلكه تنها به گرفتن خون¬بها راضي خواهند شد كه در آن صورت هم به جاي يك خون¬بها چند خون¬بها بدانان خواهيم داد. گفتند: آري، در آن صورت حاضريم ده خون¬بها بپردازيم. آن پير نجدي گفت: رأي درست همين است كه اين مرد اظهار داشت.

ازاين¬رو، عدّه¬اي و به قولي چهل نفر هركدام از يك قبيله و ابولهب هم از بني-هاشم، جهت ترور رسول خدا (ص) انتخاب شدند كه از جمله¬ي آن¬ها اين اشخاص بوده-اند: ابوجهل، ابولهب، خالد بن وليد، عتبه و شيبه، حكيم بن¬حزام، نبيّه و منبّه فرزندان حجّاج، حكم بن ابوالعاص، عقبة بن ابي¬معيط، نضر بن حارث، اميّة بن خلف، زمعة بن ابوالاسود، ابوالغيطله و طعيمة بن عدي. اينان براي اين¬كه فرصت از دست نرود، همان شب به طرف خانه¬ي رسول خدا (ص) راه افتادند. و چون به در خانه¬ي پيامبر (ص) رسيدند و خواستند همان¬دم به درون خانه بريزند و آن حضرت را به قتل برسانند، ابولهب عموي رسول خدا (ص) كه با آن¬ها بود مانع شد و گفت: «ما مي¬خواهيم تنها محمّد (ص) را بكشيم؛ ولي اگر در اين تاريكي شب براي كشتن محمَد (ص) به خانه¬ي او بريزيم، ممكن است بچّه يا زني زير دست و پا يا به وسيله¬ي شمشيرها كشته شود». ازاين¬رو، مشركين در اطراف خانه¬ي رسول خدا (ص) كمين كردند، تا آن حضرت فرار نكند و چون صبح شود او را به قتل برسانند.

اكثر مورّخين و مفسّرين گفته¬اند: در اين موقع جبرئيل نازل شد و توطئه¬ي مشركين عليه پيامبر (ص) را با آيه¬ي زير به اطّلاع آن حضرت رساند: «اِذ يَمكُرُ بِكَ الَّذينَ كَفَروا لِيُثبِّتوكَ اَو يَقتُلوكَ اَو يُخرِجوكَ، وَ يَمكُرونَ وَ يَمكُرُ اللهُ؛ وَاللهُ خَيرُ الماكِرينَ: كافران براي تو نقشه مي¬كشند كه تو را زنداني كنند يا بكشند و يا تبعيد نمايند، آن¬ها نقشه مي¬كشند و خدا هم نقشه مي¬كشد؛ ولي خدا بهترين نقشه¬كشان است.» (انفال 8/30)

و بنا به نقل ديگري «رقيعه» فرزند ابوصيفي (فرزند هاشم) خبر اجتماع قريش در باره¬ي به قتل رساندن رسول خدا (ص) را در آن شب به عرض آن حضرت رساند.

(بحارالانوار 19/31) (سيره ابن¬هشام¬ 2/123) (بدايه ابن¬كثير 3/173) (طبقات ابن سعد 1/227)


کتاب پیامبر خاتم (ص)

دکتر رحمت الله قاضیان