فكر

فكر.
خداوند رحمان و رحيم انسان را فطرتاً به گونه¬اي آفريده است، که براي حلّ مشکلاتش، با عقلش به تفکّر مي¬پردازد، تا بدين وسيله خود را به آن¬چه نمي-داند برساند. ازاين¬رو، بايد گفت: تفكّر عبارت است از مربوط كردن چند معلوم براي تبديل كردن يك مجهول به معلوم جديدي. يعني معلومات در ذهن تنها در صورتي مي¬توانند يك مجهول را به معلوم تبديل كنند، كه ترتيب و نظم خاصّي به آن¬ها داده شود، و منطق قواعد و قوانين اين نظم و ترتيب را بيان مي¬كند.
ازاين¬رو، بعضي از منطقيين مانند کاتبي و قطب رازي گفته¬اند: «ألْفِكْرُ هُوَ تَرْتِيبُ اُمُورٍ مَعْلُومَةٍ، لِتَاَدِّي إِلَي الْمَجْهُولِ: فکر عبارت است از ترتيب امور معلوم براي رسيدن به مجهول.» (شرح شمسيّه، ص 10). اين تعريف شامل علل اربعه است؛ زيرا «ترتيب» علّت صوري آن است، مرتّب¬كننده كه همان «قّوّه¬ي عاقله» است علّت فاعلي آن، امور معلومه «علّت مادّيّ» آن، و «رسيدن به مجهول» علّت غايي آن است.
بعضي ديگر از منطقيين مانند تفتازاني و موليٰ عبدالله در تعريف فکر گفته¬اند: «هُوَ مُلَاحِظَةُ الْمَعْقُولِ لِتَحْصِيلِ الْمَجْهُولِ: فکرعبارت است از توجّه نفس به جانب امر معقول و معلوم براي تحصيل مجهول.» (حاشيّه¬ي مولي عبدالله، ص 16)
ولي دقيق¬تر از همه تعريفي است، که ابن¬سينا در تعريف فكر گفته است: «ألْفِكْرُ حَرَكَةُ الذِّهْنِ الإِنْسَانِ نَحْوُ الْمَبَادِي، يَرْجِعُ مِنْهَا إِلَي الْمَطَالِبِ» (برهان شفا، ص 19)، که «حکيم سبزواري» آن را چنين به نظم درآورده است:
«أَلْفِکْرُ حَرَکَةٌ إِلَي الْمَبَادِي وَ مِنْ مَبَادِي إِلَي الْمُرَادِ»
يعني فکر عبارت است از حرکت ذهن به سوي مبادي و مقدّمات معلوم و سپس حرکت از آن مبادي ومقدّمات معلوم به سوي آن مطلوب، براي تبديل آن به معلوم.
بدين طريق وقتي انسان به مشکل و مجهولي بر مي¬خورد، ذهن براي حلّ آن به دنبال معلومات خود مي¬رود و اگر توانست معلومات متناسب با آن مجهول را به دست آورد، با تنظيم و ترکيب آن¬ها به حلّ آن مشکل و مجهول موفّق مي¬شود.
مثلاً براي دانش¬آموزي كه تصوّر «مستطيل» مجهول است، از تصوّرات معلوم يعني شكل، ضلع، چهار، موازي، دو و زاويه¬ي قائمه، كه قبلاً برايش معلوم است، استفاده كرده و آن¬ها را چنين مرتّب مي¬سازيم: «مستطيل شكلي چهار ضلعي است، كه اضلاع آن دو به دو با هم موازي و مساوي بوده و زواياي آن نيز قائمه باشند.»
و اگر ندانيم: «جيوه هادي الكتريسيته است» با استفاده از تصديقات معلوم: «جيوه فلز است، و هر فلزي هادي الكتريسيته است» به اين نتيجه مي¬رسيم: «جيوه هادي¬الكتريسيته است».
اعمال شگفت¬انگيز ذهن: ذهن اعمال شگفت¬انگيزي انجام مي¬دهد، ازجمله:
1 ـ تصويربرداري از خارج: ذهن هم¬چون يك دوربين عكّاسي از دنياي خارج به وسيله¬ي حواس مختلف عكس و تصويربردادي مي¬كند.
2 ـ يادآوري يا تداعي معاني: پس از آن¬كه ذهن از راه حواس صورت¬هايي را دريافت كرد، آ¬ن¬ها را در حافظه¬ي خود نگه مي¬دارد، و در وقت لزوم آن¬ها را از قرارگاه پنهانشان آشكار مي¬سازد، كه اين عمل را «يادآوري» و به اصطلاح روان¬شناسي «تداعي معاني» نامند.
3 ـ تجزيه و تركيب: كار مهمّ ديگر ذهن اين است كه صورت¬هايي را كه از خارج گرفته، تجزيه و تحليل مي¬كند. مثلاً انساني كه در خارج ديده، به صورت چند جزء، چون سر، دست، پا و غيره تجزيه مي¬كند، و احياناً آن¬ها را به صورت¬هاي ديگر تركيب مي¬كند، مثلاً موجودي مي¬سازد با سر انسان، بال پرنده و پاي اسب.
4 ـ تجريد: عمل ديگر ذهن تجريد است، يعني چند چيز كه در خارج با هم-اند، از يكديگر تفكيك مي¬كند؛ مثلاً عدد را كه در خارج هميشه با معدود است، از معدودات خود تفكيك مي¬نمايد و اعداد را مجزّا از معدود تصوّر مي¬نمايد.
5 ـ تعميم: ذهن صورت¬هاي دريافت شده¬ي جزيي را به صورت مفاهيم كلّي درمي¬آورد. مثلاً وقتي احمد، علي، حسن، پروين و نسرين را مي¬بيند، از همه¬ي آن¬ها يك مفهوم كلّي به اسم «انسان» مي¬سازد.
6 ـ تفكّر و استدلال: و بالأخره كار ذهن بالاتر ذهن تفكّر و استدلال است، كه عبارت است از مربوط¬كردن چند امر معلوم ودانسته براي كشف يك امر مجهول و ندانسته؛ و بدين وسيله به يك سلسله معلومات جديد دست مي-يابد.
وقوع خطا در فکر: چنان¬که گفتيم فکر نوعي تکاپو وتلاش ذهن براي دست يابي به مطالب جديد است و در اين تکاپو دو حرکت انجام مي¬دهد، در حرکت اوّل معلومات متناسب با مطلوب را که همان مواد و مصالح لازم هستند فراهم مي¬کند، و در حرکت دوّم معلومات فراهم آمده را به صورتي تنظيم مي¬کند، تا به نتيجه مطلوب برسد. حال گوييم: ذهن در هر يک از اين دو حرکت يعني چه در انتخاب مواد و چه در ترتيب مواد همواره در معرض خطا و اشتباه است؛
به عبارت ديگر با آن¬كه انسان به وسيله¬ي قوّه¬ي عاقله¬اي، که خداوند به او عطا فرموده با مربوط ساختن معلوماتش به يکديگر به معلومات جديد دست مي¬يابد؛ ولي در تفکّراتش براي انتخاب مواد مناسب براي استدلال ونيز در ترتيب آن مواد براي نتيجه¬گيري همواره در معرض اشتباه است. چنان¬که اختلافي عظيم در عقايد افراد مشاهده مي¬شود و مکتب¬هاي مختلف و متّضاد به وجود آمده است. ازاين¬رو، معلومات وقتي امر مجهولي را نتيجه مي¬دهند، که هم بر اساس مقررات منطقي انتخاب شده باشد و هم برحسب مقرّرات منطقي، نظم و شکل گرفته باشد، و به قول «شيخ محمود شبستري» در «گلشن راز»
تفكّر رفتن از باطـــــل سوي حقّ به جزو اندر بديدن كلّ مطلق
تصوّر كــــــــــــان بود بهر تدبّر به نزد اهل عقــــل آمد تفكّر
ولي ترتيب مذكور از چه و چون بود محتــــاج استعمال قانون
بنابراين، انسان نيازمند به ابزاري است، که افکار و انديشه¬هايش را به وسيله¬ي آن تصحيح کند، و او را با راه و روش انديشه¬ي درست براي رسيدن به نتايج قطعي رهنمون سازد. و اين همان «علم منطق» است. ازاين¬رو، همان-گونه كه صرف و نحو به انسان اصل سخن گفتن نمي¬آموزد، بلكه نحوه¬ي درست سخن گفتن به انسان مي¬آموزند، همين¬طور منطق نيز اصل تفكّر و انديشيدن را به آدمي نمي¬آموزد، بلكه شيوه¬ي درست فكركردن را به وي مي-آموزد.
موضوع منطق
با توجّه به اين¬که منطقيين در تعريف موضوع علم گفته¬اند: موضوع هر علمي چيزي است كه آن علم درباره¬ عوارض ذاتي آن بحث مي¬كند(مَوْضُوعُ¬كُلُّ عِلْمٍ هُوَ مَايُبْحَثُ فِيهِ عَنْ عَوَارِضِهِ الذَّاتِيَّةِ). مثلاً وقتي مي¬گوييم: «انسان حيوان ناطق است» چون انسان هم با حيوان يگانگي دارد و هم ناطق، بالذّات خواص حيوان و ناطق در او جمع است؛ ازاين¬رو، تعريف موضوع علم را با كلمه¬ي «عوارض ذاتي» مقيّد كرده¬اند.
مسائل هر علمي در اطراف حقيقت معيّني بحث مي¬كند. مثلاً موضوع حساب عدد است؛ زيرا مسائل حساب آن¬قدر رابطه¬شان با هم نزديك است كه درحكم افراد يك خانواده¬اند. موضوع هندسه كه اَشكال است، افراد يك خانواده¬ ديگر مي¬باشند. همين¬طور، موضوع نجوم ستارگان و اجرام آسماني است؛ موضوع زيست شناسي جانداران مختلف است؛ موضوع طبّ بدن انسان و صحّت و سقم آن است؛ موضوع علم فقه افعال مكلّفين است. موضوع نحو ¬كلمه و كلام است.
بنابراين، از آن¬جا که منطق در باره¬ي تعاريف يعني معلومات تصوّري ازآن-رو، که به کشف مجهولات تصوّري مي¬انجامند، و استدلال¬ها و حجّت¬ها يعني معلومات تصديقيّه¬اي که ما را به کشف مجهولات تصديقيّه مي¬رسانند، بحث مي¬کند؛ ازاين¬رو بايد گفت: موضوع منطق «معرِّف» يا «تعريف» و «حجّت» يا استدلال است.
از آن¬جا که معرِّف و حجّت كلّياتي ذهني هستند، موضوع منطق كلّيّاتي است، كه در ذهن وجود دارند؛ برخلاف فلسفه كه ظرف تحقّق آن عين و خارج است.
تعريف منطق
منطقيين در تعريف منطق گفته¬اند: «آلَةٌ قَانُونِيَّةٌ تَعْصِمُ مُرَاعَاتِهَا الذِّهْنُ عَنِ الْخَطَإِ فِي الْفِکْرِ». منطق آلت و ابزاري است از نوع قاعده و قانون، که مراعات کردن و به کار بردن آن ذهن را از خطاي در فکر نگاه مي¬دارد. (شرح شمسيّه، ص 16)
و به قول «ملّاصدرا» در «اَللَّمَعَاتُ الْمَشْرِقِيّةُ»: «أَلْمَنْطِقُ قِسْطَاسٌ إِدْرَاكِيٌّ يُوزَنُ بِهِ الأفْكَار، لِيَعْلَمَ صَحِيحَهَا مِنْ فَاسِدِهَا: منطق ترازوي ادراك است، كه افكار بدان سنجيده مي¬شوود، تا فكر درست از نادرست شناخته آيد.» (منطق نوين، ص 3)
و ابن¬سينا در تعريف منطق گويد: «علم منطق آن علم است¬كه اندر وي پديد شود حال دانسته شدن نادانسته به دانسته، كه كدام بود كه حقيقت بود، و كدام بود كه نزديك به حقيقت بود، وكدام بود كه غلط بود، و هريكي را چندگونه بود.» (دانش¬نامه¬ علايي، ص 5)
و به تعبير «حكيم سبزواري» در منظومه:
قَانُونٌ آليٌ، يَقِي رُعَايَتُهُ عَنْ خَطَإِ الْفِكْرِ، وَ هَذَا غَايَتُهُ
از آن¬جهت منطق را «آلت» ناميده¬اند، که خودش مطلوب بالإصاله نيست، بلکه ازجمله¬ي علوم آلي است و براي تحصيل علوم ديگر مانند: فلسفه، فقه، کلام وغيره، که اصلي هستند، به¬کار مي¬رود. همان¬طوري¬که به همين جهت آن را «خادم¬العلوم» و «علم¬العلم» هم ناميده¬اند. و ازاين¬رو منطق را معيار و ميزان نيز ناميده¬اند و از قياس¬ها به «موازين» تعبير شده است.
بنابراين، منطق قانون صحيح فكر كردن است؛ يعني همان¬طوري كه بنّا از شاقول و طراز استفاده مي¬کند، تا معلوم دارد، ديواري که ساخته عمودي است يا نه، و آيا سطحي که چيده است افقي است يا نه؟ منطقي و فيلسوف هم با استفاده از منطق معلوم مي¬دارند، چه فكري درست و صحيح است و چه فكري غلط و نادرست.
ازآن¬رو گفته¬اند: «مراعات قوانين منطق، ذهن را از خطا مصون مي-دارد»که صِرف دانستن منطق براي مصون ماندن ازخطا كافي نيست؛ بلكه بايد آن را هم به¬كار بست.
و ازآن¬رو گفته¬اند: «مراعات قوانين منطق، ذهن را از خطا مصون مي-دارد»، که منطق به نفسه انسان را از خطا باز نمي¬دارد، وگرنه منطقي هيچ¬گاه خطا نمي¬کرد؛ در حالي که چنين نيست واين بدان خاطر است که اينان منطق را افواهي فراگرفته¬اند و براي آنان ملکه نشده است؛ يا با وجودي که آن را مي¬دانند، ولي به هنگام خود قوانين آن را به کار نمي¬بندد يا در تطبيق آن خطا مي¬کنند؛ پس همان طوري که دستور زبان حرف زدن را به انسان نمي¬آموزد، بلکه درست حرف زدن را به او مي¬آموزد؛ منطق هم فکر کردن به انسان نمي¬آموزد؛ بلکه قوانين کلّي¬اي براي تفکّر به انسان ارائه مي-دهد، که با رعايت آن¬ها انسان از خطاي در فکر مصون مي¬ماند و در هر علمي به ترتيب خاصّي به امور مجهول دست مي¬يابد؛ ازاين¬رو بوده است، که منطق را «معيار» و «ميزان» نيز ناميده¬اند و از قياس¬ها به «موازين» تعبير شده است.
و اين تعريفي که از منطق شده است: «منطق آلتي است از نوع قاعده و قانون، که مراعات آن ذهن را از خطاي در فکر نگاه مي¬دارد» يک تعريف رسمي است؛ زيرا: اوّلاً، آلت بودن عارضي از عوارض منطق است؛ چون با قياس به علوم غيرآلي برايش ثابت است نه في نفسه. ثانياً، «مصون داشتن انسان از خطاي در فکر» تعريف به غايت است، و غايت چيزي خارج از آن چيز است، و تعريف به خارج هم تعريف رسمي است نه تعريف حدّي، که تعريف به ذاتيات است. و ازآن¬رو، منطق را به تعريف رسمي تعريف کرده¬اند، که معمولاً در مقدّمه¬ي هر علمي آن را با تعريف رسمي تعريف مي¬کنند، نه با تعريف حدّي.
وجه تسميه¬ منطق
منطقيين قديم ازآن¬رو به منطق، منطق مي¬گفتند، كه گرچه نطق اختصاص به انسان ندارد، و حيوانات ديگري مانند طوطي مي¬توانند صد كلمه و بيشتر حرف بزنند؛ و قرآن شريف هم براي حيوانات نطق قائل شده و فرموده: «عُلِّمْنَا مَنْطِقَ الطَّيْرِ: زبان پرندگان به ما تعليم داده شده.» (نمل 27/16)؛ ولي چون تکلّم به وسيله¬ي کلمات بامعنايي كه با قصد و توجّه باشد، به نحو وسيعي تنها در ميان انسان¬ها جريان دارد، بدين سبب انسان را «ناطق» نامند.
ولي در اصطلاح منطقيين متأخّر، از آن¬جا که منطق طريق ادراک کلّيّات را براي انسان معلوم مي¬کند «منطق» ناميده شده است. واين اصطلاح بهتري براي منطق است؛ زيرا درک کلّيّات حدّ صحيح انسان است نه حرف زدن، و سخن گفتن انسان از روي فهم و درک نيكوترين نشانه¬ي تعقّل و تفكّر در انسان است. پس مقصود از ناطق كه از نطق مشتق شده، هرچند حقيقتاً به معناي تكلّم است، و مجازاً بر منشأ آن يعني تفكّر و تعقّل اطلاق مي¬شود؛ ولي در اين¬جا به همان معناي مجازي آن يعني انديشه و نطق باطني يعني «عاقل» است، يعني مي¬تواند کلّيّات را ادراک کند و از معلوم به مجهول پي برد و حُسن از قُبح بازشناسد.
چنان¬که حکيم قدّوسي محقّق طوسي مي¬فرمايد: «امّا آن خاصيّت که در آن غير را با او مداخله نيست، معني نطق است، که او را به سبب آن «ناطق» گويند و آن نطق بالفعل است؛ چه اخرس را آن معني نيز هست و تطق بالفعل نه؛ بلکه آن معني قوّت ادراک معقولات و تمکّن از تميّز و رؤيت است، که بدان جميل از قبيح و مذموم از محمود باز شناسد و بر حسب اراده در آن تصرّف کند». (اخلاص ناصري، ص 48)
و «ابن سينا» گويد: «چنان¬که ناطق، و تفسير وي آن بود، که او را جان سخن گويا بود، آن جان که سخن گفتن و تميز و خاصيّت هاي مردمي از او آيد». (دانشنامه علائي، ص 12)
فوائد منطق
باتوجّه به اين¬که گفتيم بشر با پايه قرار دارد معلوماتش به مجهولات مي¬رسد به يک قاعده¬ کلّي نيازمند است، که با رعايت آن از خطاي در فکر مصون باشد و اين قاعده و قانون همان «منطق» است. چه اگر براي تفکّر ضابطه و معياري نباشد، بايد بتوان از هر مقدّمه¬اي هر نتيجه¬اي به دست آورد؛ يعني به مجرّد اين¬که انسان واجد مقداري معلومات باشد، بتواند تمام مجهولات خود را تبديل به معلومات کند، در صورتي که چنين نيست، بلکه اکتساب مجهولات از معلومات مشروط به اين است که بين مجهول خاصّ و معلوم خاصّي ارتباط و سنخيّت باشد، تا از علم به اين معلوم، علم به آن مجهول لازم آيد؛
به عبارت ديگر، باتوجّه به اين¬که علم حصولي يا تصور است يا تصديق؛ و هريک از تصوّر و تصديق هم يا بديهي¬اند و يا کسبي؛ و تصوّرات و تصديقات کسبي به وسيله¬ي تصوّرات و تصديقات بديهي تحصيل مي¬شوند؛ و در تحصيل تصوّرات و تصديقات کسبي از تصوّرات و تصديقات بديهي خطا هست؛ معلوم مي¬شود، که بشر به يک قاعده¬ي کلّي نيازمند است، که با رعايت آن از خطاي در فکر مصون باشد، و اين قاعده و قانون همان «منطق» است.
ازاين¬رو، بايد گفت: فراگرفتن منطق براي تحصيل تمام علوم مانند فلسفه، فقه، اصول، اخلاق، سياست و صنايع مفيد بلکه لازم است؛ زيرا کسي که با منطق آشناست، چيزهايي که برايش آشنا هستند مي¬گيرد و آن¬ها را تأليف مي¬کند و از آن¬ها چيزهاي ديگري نتيجه مي¬گيرد، که قبلاً نمي¬شناخته است، ولي با آن چيزهايي که مي¬شناخته است ارتباط دارند؛ و بدين ترتيب در علوم توسعه مي¬دهد و لغزشي هم برايش پيش نمي¬آيد.
چنان¬که «ابن سينا» مي¬گويد: «علم منطق آن علم است، که اندر وي پديد شود حال شدن نادانسته به دانسته، که کدام بود که حقيقت بود و کدام بود که نزديک به حقيقت بود که غلط بود، و هر يکي چند گونه بود. و علم ميزان ترازوست و علم¬هاي ديگر علم سود و زيان است، و رستگاري مردم به پاکي جانست، و پاکي جان به صورت بستن هستي¬ها اندر وي، و به دور بودن از آلايش طبيعت، و راه بدين هر دو دانش است، و هر دانش که به ترازو سخته نشود، يقين نبود؛ پس به حقيقت دانش نبود؛ پس چاره نيست از آموختن علم منطق». (دانشنامه علائي، ص 5)